با پوزخند مرموزی از پشت بهش چسبیدم و با سری کج شده به نیم رخ غمگینش خیره شدم. نور کم سوی چراغ برق به نیم رخش تابیده شده بود و جذابیتش رو دو چندان کرده بود، اما حیف که بخت روزگار باهاش یار نبود و اون رو به این نقطهی سیاه از زندگی کشونده بود.
سرم رو زیر گوشش بردم و با لحن فریبندهای زمزمه کردم.
- میبینی؟ سیاهی دریا درست مثل زندگی توئه، باید انتخاب کنی! یا بمونی و زجر بکشی یا بری و خودت رو خلاص کنی.
سرم رو با لبخند کجی بلند کردم و به چهرهی گریونش زل زدم. آب دهنش رو قورت داد و گرهی دستهاش رو به دور نردههای آهنی پل محکمتر کرد. دو ثانیه بعد صدای پر عجز و لحن تلخ و گریونش تو گوشم پیچید.
- خدا جون میدونم خودکشی مرگ قشنگی نیست، میدونم دیگه از این بندهت نا امید شدی، اما دیگه تاب و تحمل ندارم، فقط اگه میشه این لحظههای آخری بیشتر هوام رو داشته باش، بیشتر نگاهم کن... .
به دنبال حرفش نگاه بیروحی به سمت خیابون انداخت. خیابونی که امشب عجیب خلوت شده بود و فقط صدای عوعو سگها در اون حوالی به گوش میرسید. انگار دلش خوش بود شاید یکی پیدا بشه و اون رو منصرف کنه، اما انگار خیال واهی بود و مرگش تلختر از این حرفها رقم خورده بود.
دو قدم عقب رفتم و همونجور که دستهام رو داخل شلوار جینم فرو برده بودم با لذت به صحنهی روبهروم خیره شدم. دخترک دستی به چشمهای اشکیش کشید و خودش رو از نردهها بالا کشید. فکر کردم الان مثل تمام صحنههای کلیشهای دستهاش رو از هم باز میکنه و اشک ریزی از گوشهی چشمش پایین میچکه، اما صاف و صامت ایستاد و با چشمهای غمگینی به دریای زیر پاهاش زل زد. شاید اون صحنه میتونست شکار خوبی برای یه عکاس و یا نقاش باشه، اما حیف که دوام چندانی نداشت و دخترک با لبخند تلخی، خیلی ملایم خودش رو به سمت پایین پرت کرد.
با چشمهای ریز شدهای جلو رفتم و با پوزخند به پایین خیره شدم. نا امیدی کلید قشنگی بود که اگه تو دستهای شیطان میافتاد دیگه هیچ راه برگشتی برای انسان وجود نداشت.
***
دود غلیظ سیگار تو فضای تاریک سالن پیچیده شده بود و بهترین فرصت رو برای من کینهای به وجود آورده بود.
خیلی آروم و بیصدا کنارش روی مبل نشستم، اما انقدر سرگرم خوردن نوشیدنی و دید زدن احمقهای وسط سالن بود که اصلا توجهی به نشستن من نکرد. خودم رو بهش نزدیکتر کردم و با پوزخند سردی آروم زیر گوشش زمزمه کردم.
- خوش میگذره مادمازل؟
یکه خورده سرش به سمتم چرخید و با بهت زمزمه کرد.
- سرورم... .
چشمهام رو خمار کردم و همونجور که تار موی جلوی صورتش رو با انگشت اشارهم لمس میکردم با لحن خاصی لب زدم.
- آره عزیزم خودمم.
تو چشمهای سیاهش ترس نشست، تا خواست بلند بشه با حرص بازوش رو کشیدم و زیر لب غریدم.
- بتمرگ سرجات تا همین جا خونت رو نریختم.
نگاه مثلا مشتاقم رو از لباس فوق بازش تا لبهای گوشتی و سرخش بالا کشیدم و با مکث کوتاهی لب زدم.
- خوشگل کردی!