جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط نگین.ب.پ با نام [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,743 بازدید, 85 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نگین.ب.پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نگین.ب.پ
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
۲۰۲۳۰۱۱۸_۰۱۴۴۱۹-jpg.jpg

رمان: ابلیس‌یاغی، الهه‌ی‌ساقی
نویسنده :نگین.ب.پ
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، تخیلی، مذهبی
عضو گپ نظارت: (S.O.W (9
خلاصه:
آرون ابلیسی، شیطانی مرموز و حیله‌گر است که با مدرک دکترای وسوسه از دانشگاه جهنم فارق‌التحصیل شده است. او گاهی به زمین سری می‌زند و انسان‌ها را به گناه می‌کشاند، که در این بین خانواده‌ی آرا طعمه‌اش می‌شوند و هنگامی که مشغول فریب دادن دختر کوچک خانواده است اتفاقی غیرمنتظره برایش رخ می‌دهد که آغاز بازی جدیدی می‌شود... .
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
IMG_۲۰۲۲۰۱۲۷_۲۳۳۶۵۹.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
(مقدمه)

من شیطان رجیم، به جرم غرور و حسد از بهشت رانده شده‌ام... .

به جرم عاشقی از جهنم رانده شده‌ام... .

به جرم شیطان بودن از دل معشوق رانده شده‌ام... .

می‌خواهم در مقابل بزرگ‌ترین معبود دنیا سجده کنم و با فریاد بگویم:
- خدایا مرا ببخش! من عاشق انسانت شده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
با پوزخند مرموزی از پشت بهش چسبیدم و با سری کج شده به نیم رخ غمگینش خیره شدم. نور کم سوی چراغ برق به نیم رخش تابیده شده بود و جذابیتش رو دو چندان کرده بود، اما حیف که بخت روزگار باهاش یار نبود و اون رو به این نقطه‌ی سیاه از زندگی کشونده بود.
سرم رو زیر گوشش بردم و با لحن فریبنده‌ای زمزمه کردم.
- می‌بینی‌؟ سیاهی دریا درست مثل زندگی توئه، باید انتخاب کنی! یا بمونی و زجر بکشی یا بری و خودت رو خلاص کنی.
سرم رو با لبخند کجی بلند کردم و به چهره‌ی گریونش زل زدم. آب دهنش رو قورت داد و گره‌ی دست‌هاش رو به دور نرده‌های آهنی پل محکم‌تر کرد. دو ثانیه بعد صدای پر عجز و لحن تلخ و گریونش تو گوشم پیچید.
- خدا جون می‌دونم خودکشی مرگ قشنگی نیست، می‌دونم دیگه از این بند‌ه‌ت نا امید شدی، اما دیگه تاب و تحمل ندارم، فقط اگه می‌شه این لحظه‌های آخری بیش‌تر هوام رو داشته باش، بیش‌تر نگاهم کن... .
به دنبال حرفش نگاه بی‌روحی به سمت خیابون انداخت. خیابونی که امشب عجیب خلوت شده بود و فقط صدای عوعو سگ‌ها در اون حوالی به گوش می‌رسید. انگار دلش خوش بود شاید یکی پیدا بشه و اون رو منصرف کنه، اما انگار خیال واهی بود و مرگش تلخ‌تر از این حرف‌ها رقم خورده بود.
دو قدم عقب رفتم و همون‌جور که دست‌هام رو داخل شلوار جینم فرو برده بودم با لذت به صحنه‌ی رو‌به‌روم خیره شدم. دخترک دستی به چشم‌های اشکی‌ش کشید و خودش رو از نرده‌ها بالا کشید. فکر کردم الان مثل تمام صحنه‌های کلیشه‌ای دست‌هاش رو از هم باز می‌کنه و اشک ریزی از گوشه‌ی چشمش پایین می‌چکه، اما صاف و صامت ایستاد و با چشم‌های غمگینی به دریای زیر پاهاش زل زد. شاید اون صحنه می‌تونست شکار خوبی برای یه عکاس و یا نقاش باشه، اما حیف که دوام چندانی نداشت و دخترک با لبخند تلخی، خیلی ملایم خودش رو به سمت پایین پرت کرد.
با چشم‌های ریز شده‌ای جلو رفتم و با پوزخند به پایین خیره شدم. نا امیدی کلید قشنگی بود که اگه تو دست‌های شیطان می‌افتاد دیگه هیچ راه برگشتی برای انسان وجود نداشت.
***

دود غلیظ سیگار تو فضای تاریک سالن پیچیده شده بود و بهترین فرصت رو برای من کینه‌ای به وجود آورده بود.
خیلی آروم و بی‌صدا کنارش روی مبل نشستم، اما انقدر سرگرم خوردن نوشیدنی و دید زدن احمق‌های وسط سالن بود که اصلا توجهی به نشستن من نکرد. خودم رو بهش نزدیک‌تر کردم و با پوزخند سردی آروم زیر گوشش زمزمه کردم.
- خوش می‌گذره مادمازل؟
یکه خورده سرش به سمتم چرخید و با بهت زمزمه کرد.
- سرورم... .
چشم‌هام رو خمار کردم و همون‌جور که تار موی جلوی صورتش رو با انگشت اشاره‌م لمس می‌کردم با لحن خاصی لب زدم.
- آره عزیزم خودمم.
تو چشم‌های سیاهش ترس نشست، تا خواست بلند بشه با حرص بازوش رو کشیدم و زیر لب غریدم.
- بتمرگ سرجات تا همین جا خونت رو نریختم.
نگاه مثلا مشتاقم رو از لباس فوق بازش تا لب‌های گوشتی و سرخش بالا کشیدم و با مکث کوتاهی لب زدم.
- خوشگل کردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
تو خودش جمع شد و سرش رو پایین انداخت. الان وقت مظلوم نمایی برای من نبود، وقت سوال و جواب بود!
با آرامش لیوان نوشیدنی از روی میز برداشتم و خیره به لبه‌های براق لیوان، اقلیم رو مخاطب خودم قرار دادم.
- وقتی داشتم می‌رفتم چی بهت گفتم؟
سکوتش بیش از حد انتظارم طولانی شد. یه تای ابروم رو بالا انداختم و از نیم رخ بهش زل زدم. نورهای رنگی هر از گاهی روی صورت رنگ پریده‌ش می‌افتاد و حال دگرگونش رو بیش‌تر به نمایش می‌ذاشت.
- حرف بزن. فقط یه کلام!
چشم‌هاش به اشک نشست و با صدای بغض داری لب زد.
- من بی‌گناهم، اَعور فریبم... .
نذاشتم ادامه‌ی حرفش رو کامل کنه، با خونسردی عجیبی محتوای نوشیدنی رو تو صورتش خالی کردم؛ از جا بلند شدم و با تحکم لب زدم.
- بلند شو.
دهنش نیمه باز مونده بود؛ چشم‌هاش رو با عجز بست و دامن لباسش رو تو دستش مچاله کرد. عصبی از این بازی مسخره به سمتش خم شدم و مچ ظریفش رو با خشونت تو مشتم گرفتم. بی‌توجه به تلوتلو خوردنش به سمت راهروی خروجی سالن راه افتادم. امشب بدجور بوی مرگ به مشامم رسیده بود. مرگ یه زن صیغه‌ای خ*یانت‌کار!
نرسیده به راهرو، صدای بلند خدمتکار شخصی‌م تو گوشم پیچید.
- سرورم؟ سرو... رم.
با اخم به عقب برگشتم و منتظر بهش زل زدم؛ با دو خودش رو به ما رسوند. نگاهی با تردید به چهره‌ی اقلیم انداخت و با مکث کوتاهی رو به من گفت:
- سرورم، پدرتون تو تالار بزرگ منتظر شما هستن، گفتند کار فوری باهاتون دارن.
نگاهی زیر چشمی به اقلیم گرفته انداختم. حتما خیالش خوش بود که الان دست از سرش برمی‌دارم، اما کور خونده بود.
فشاری به مچ دستش دادم و رو به خدمتکار با لحن جدی گفتم:
- بهش بگو الان کار واجب‌تری داره. بعد خدمت می‌رسه.
- اما قربان... .
بی‌توجه به ادامه‌ی صحبتش، اقلیم رو همراه خودم کشوندم و از اون سالن تهوع آور دور شدم، ولی میون راه با توقف ناگهانی اقلیم اخم‌هام به شدت درهم شد. با حرص به سمتش برگشتم، اما یهو خودش رو به پایین پرت کرد و محکم پام رو تو دست‌هاش به اسارت گرفت.
- سرورم به من رحم کنین! به خدایان قسم که من بی‌گناهم! اگه... اگه اَعور فریبم نداده بود، من... من... .
هیچ حسی به گریه‌ها و هق‌هق‌هاش نداشتم، اصلا این دختر برام ذره‌ای اهمیت نداشت، فقط می‌خواستم سزای کسی که از حرفم نافرمانی کرده و جا بیارم تا دفعه‌ی دیگه بفهمه آرون کیه!
چنگی به موهای سیاهش زدم و سرش رو با خشونت به عقب کشیدم؛ با سردی تمام روبه‌روش روی زانو نشستم و خیره به چشم‌های کشیده‌ش توپیدم.
- اون موقع که تو بغل اون بی‌پدر حال می‌کردی فریب و نیرنگی تو کار نبود! بهت گفته بودم حتی اگه شیطان صفتم باشم از خ*یانت نمی‌گذرم. گفته بودم یا ن... ه ؟!
با گریه سرش رو تند تند تکون داد. از این همه ضعف و ناتوانی لذت می‌بردم. با بی‌تفاوتی سرش رو به جلو هل دادم و با لبخند بدجنسی از جا بلند شدم.
دیگه وقت خداحافظی با این لیدی زیبا رسیده بود.
- حالا که خودت می‌خوای، منم راه رو برات باز می‌کنم.
با چشم‌های گشاد شده‌ای روی دستش نیم خیز شد و با بهت زمزمه کرد.
- نه! یعنی... .
پوزخند شیطانی گوشه‌ی لبم نشست. با یه بشکن صدادار کنار گوشم، روهان، بی‌غیرت‌ترین شیطان رو صدا زدم. با ظاهر شدنش اقلیم جیغی از ترس کشید و با زجه التماس کرد.
- آرون به هر کی می‌پرستی این کار رو با من نکن! اصلا غلط کردم! هر چی که تو بگی، فقط بگو بره، ازت خواهش می‌کنم!
بی‌توجه به التماس‌هاش با سردی تمام گفتم:
- ببرش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
روهان با لبخند هوس آلودی به سمتم برگشت و با چشمکِ ریزی گفت:
- پس جادوی صیغه چی؟
نگاهی گذرا به اقلیم انداختم و تنها امیدش رو هم از بین بردم.
- باطل شده.
روهان با چشم‌های براقی به سمت اقلیم رفت و بی‌توجه به دست و پا زدن‌هاش اون رو روی دوشش انداخت.
- پس ما بریم به کار و زندگیمون برسیم.
تنها صدایی که در آخر به گوشم رسید فریاد بغض دار اقلیم بود که داد زد " ازت متنفرم آرون" و یه لحظه بعد هر دو از جلو دیدم غیب شدن.
با نیشخندی گوشه‌ی لبم دستم رو داخل شلوارم فرو بردم و به سمت تالار بزرگ راه افتادم.
با رسیدن به تالار بزرگ اَقبض رو دیدم. روبه‌روی پنجره‌ ایستاده بود و به سیاهی آسمون زل زده بود. با اون بال‌های سیاه و عصا با ابهت‌تر به نظر می‌رسید، شاید به خاطر همین بهش لقب بال شیطان رو داده بودن.
بی‌تفاوت خودم رو روی مبل چرمی سیاهی پرت کردم. من و اَقبض هیچ‌وقت رابطه پدر و پسری نداشتیم، بیشتر شبیه رفیق بودیم تا خانواده!
- چی کارم داشتی پدر جان؟!
با شنیدن صدای بی‌تفاوتم به سمتم چرخید. تو چشم‌های سبزش تأسف دیده می‌شد، اما چرا؟ انگار سوالم رو از تو چشم‌هام خوند که عصاش رو محکم روی زمین کوبید و با صدای نسبتا بلندی داد کشید.
- تو کی می‌خوای دست از یاغی‌ بازی‌‌هات برداری آرون؟! به چه جرئتی اون دختر رو فرستادی تا با اون روهان بی‌پدر بره! هان؟!
با بی‌تفاوتی بهش خیره شدم، اما فکرم درگیر این بود کدوم موش موذی به این سرعت خبر چینی کرده، تا سر فرصت... .
- حتما الان هم داری فکر می‌کنی چطور حال این خبر چین رو بگیری آره؟
بی‌خیال سرم رو به مبل تکیه دادم و با لحن سردی گفتم:
- به جای خوش آمد گویی به پسر عزیزت، داری از یه دختر عیاش طرفداری می‌کنی؟ به نظر من بهتره تو کارهای هم دخالت نکنیم، چطوره؟
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. کلافه و عصبی بهم خیره شده بود، اما انگار امروز زیاد قصد عصبانی شدن نداشت، نفس عمیقی کشید و همون طور که روبه‌روم روی کاناپه می‌نشست با لحن خونسردی گفت:
- باشه هر غلطی دلت می‌خواد بکن، اما یادت نرفته که امروز چه روزیه؟
خیره خیره بهش زل زدم. هر چی به مغزم فشار آوردم تا بفهمم امروز چه روزیه، اما انگار مغزم پاک شده بود. سکوتم رو که دید سری از روی تاسف تکون داد و با لحن آرومی گفت:
- از اون‌جایی که تو فقط به فکر منافع خودت هستی، حدس می‌زدم یادت نباشه! امروز پیش‌کش داشتیم... .
ابروهام بالا پرید، انقدر درگیر کارهای خودم بودم که اصلا یاد این پیش‌کش لعنتی نبودم. وسط این گیر و دار‌هام فقط همین یه قلم کم بود، اما چاره‌ای نبود، باید می‌رفتم تا در آینده برای اعتبارم مشکلی پیش نیاد. هدف‌های من مهم‌تر از فریب دادن یه آدم احمق بود.
دستم رو با بی‌حوصلگی به سمت یقه‌م بردم و با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- خب که چی؟
چهره‌اش تو هم رفت و با کلافگی چشم‌هاش رو تو کاسه چرخوند.
- محض رضای خدا این موضوع رو دست کم نگیر! هر چه قدر هم که خوب باشیم باز هم اون‌ها آدمن، نمیشه فهمید چی تو ذهنشون می‌گذره! می‌فهمی که چی میگم؟!
پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست. یکی نیست بگه آخه تو مگه کاری رو هم برای رضایت خدا انجام میدی که حالا از من می‌خوای؟!
چشم‌های منتظرش رو به دهن من دوخت. نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم؛ یقه‌ی لباسم رو مرتب کردم و با لحن خونسردی گفتم:
- نمی‌خواد به من تذکر بدی چی‌ کار کنم چی کار نکنم! خودم کارم رو بلدم. مطمئن باش یه هفته هم طول نمی‌کشه که از اون زمین خراب شده بر می‌گردم.
چشم‌های روشنش رنگ تحسین گرفت و با لحن مرموزی گفت:
- می‌دونم نا امیدم نمی‌کنی، اگه کارت رو خوب انجام بدی جایگاهت بالا و بالاتر میره! متوجه حرفم که هستی؟
با پوزخند معنی داری سری تکون دادم. زیر لب میرم بخوابمی زمزمه کردم و با قدم‌های محکمی از سالن خارج شدم. فعلا تنها چیزی که برای من اهمیت داشت یه خواب راحت و کافی تو تخت نرم و گرمم بود نه حرف‌های صد من یه غاز کسی مثل اَقبض.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
بی‌تفاوت آدامس تندم رو داخل کوچه شوت کردم و نگاه سردم رو از غروب آفتاب به سمت درب سفید رنگ خونه‌‌ی روبه‌روم کشیدم. توقع داشتم پیش‌کش من، یه جای بهتر و با کلاس‌تر باشه، اما این کوچه‌ی خاکی و سر و صدای بلند بچه‌ها، زیادی تو ذوقم زده بود. ترجیح می‌دادم به پارتی‌های مزخرف انسان‌ها برم و دو نفر آدم رو به ش*ه*و*ت بکشونم تا بخوام... .
با پرت شدن ناگهانی توپی کهنه جلو پام، ابروهام بالا پرید. نگاه ماتم رو بالا کشیدم و به صورت مظلوم پسر بچه‌ی روبه‌روم زل زدم. کوچولوی احمق! بد نبود یه دعوای حسابی بین خودش و دوستش راه بندازم، اما الان وقت این کارها نبود.
دست‌هام رو داخل شلوارم فرو بردم و با لبخند کج همیشگی‌م از درب خونه وارد حیاط شدم. از همون فاصله صدای آواز بلند قناری زرد رنگ ته خونه تو گوشم پیچید. هوم، سلیقه خوبی داشتن! با مهارت یه سایه‌بون بزرگ از گل‌های پیچکی هم درست کرده بودن که نمای یه راهروی سبز پوش رو به وجود آورده بود.
با گذر از اون راهروی سبزپوش، روبه‌روی نمای سنتی ساختمون قرار گرفتم. یه خونه‌ی کاملا سنتی و شاید با آب و هوای صمیمی!
سرخوش از تفریح جدیدم وارد سالن شدم و با چشم‌های جدی‌م نگاهم رو دور تا دور سالن چرخوندم. مرد میانسالی با متانت خاصی روی کاناپه‌ی شیری رنگی نشسته بود و مشغول خوندن روزنامه بود. حدس زدم حاج مرتضی، بزرگ این خانواده باشه. پوزخند بی‌روحی گوشه‌ی لبم نشست؛ با این مرد مومن چه کارها که نمی‌تونستم انجام بدم!
نگاهم رو از چهره‌ی با ابهتش به سمت چپ سالن کشوندم؛ یه پله‌ی نسبتا طولانی که به طبقه‌ی بالا ختم شده بود. حس ششم گفت کسی اون بالا هست که الان بیشتر همه به تو نیاز داره. بی‌خیال مرتضی شدم و با بدجنسی پله‌ها رو در پیش گرفتم.
با رسیدن به طبقه‌ی بالا سه اتاق جلو روم قرار گفت؛ شونه‌ای بی‌تفاوت بالا انداختم و بدون مکث وارد اتاق وسط شدم.
وارد شدن به اتاق همانا و دیدن یه صحنه‌ی جالب همانا! یه دختر با قد متوسط روبه‌روی میز آرایشی وایساده بود و مشغول صاف کردن موهای بلند و سیاهش بود. نگاهی گذرا به دور اتاق انداختم؛ به جز یه تخت خاکستری دو طبقه، چیز چشم گیری نداشت.
با فکر به نقشه‌ی شومی که تو ذهنم جرقه زده بود گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم و با قدم‌های آرومی در کم‌ترین فاصله پشت دخترک قرار گرفتم. از داخل آیینه نگاه مرموزم رو به صورت گرد و سفیدش دادم. جذاب بود، اما نه برای من! قطعا برای مردهای تشنه‌ی اون بیرون می‌تونست طعمه‌ی دل‌چسبی باشه!
دختر دستش رو به سمت موهاش برد و تا خواست اون‌ها رو جمع کنه با حرص خاصی لبم رو به گوشش چسبوندم و وسوسه‌انگیز زمزمه کردم.
- احمق! نمی‌بینی با موهای باز چه جذابی؟! چرا بی‌‌خود می‌خوای زیبایی که خدا بهت داده رو زیر اون یه تیکه پارچه پنهونی کنی؟! آزاد و رها باش، همون جور که خودت دوست داری!
کمی صورتش رو با تردید چپ و راست کرد، دست آخر موهاش رو باز گذاشت و شال کرمی رنگی هم روی سرش انداخت. یه تای ابروم بالا رفت، ضعیف‌تر از اون چیزی بودن که اقبض گفته بود. این جوری منم راحت‌تر و سریع‌تر می‌تونستم به هدفم برسم.
ازش فاصله گرفتم و رو‌به‌روش قرار گرفتم. همون طور که دست به سی*ن*ه به میز تکیه داده می‌دادم با لحن خونسردی گفتم:
- حیف این تیپ نیست با یه قیافه‌ی بی‌روح بره بیرون؟ یه کم به خودت برس دختر!
چشم‌های فندقی‌ش رو متفکر روی میز چرخوند و با یه لبخند گوشه‌ی لبش، رژ سرخی رو برداشت و خیلی کم‌رنگ روی لب‌های گوشتی‌ش کشید که زیاد به مذاقم خوش نیومد باید... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
با باز شدن ناگهانی درب، اخم‌آلود نگاهم به سمت درب برگشت. یه دختر چشم رنگی در حالی که دستش پر از نایلون بود داخل شد.
- وای هلیا بیا کمک، مردم تا این‌ها رو آوردم.
همین که سرش رو آورد بالا مبهوت من شد. منم بی‌تفاوت به قیافه‌ی ترسیده‌ش زل زده بودم، چرا این‌جوری نگاه می‌کرد؟ مگه چی ش... .
جیغ‌های فرابنفشی که پشت سر هم کشید، باعث شد چهر‌ه‌ام تو هم بره، یعنی چی؟! نکنه داشت من رو می‌دید؟! اما همچین چیزی محال بود! تا وقتی خودم نمی‌خواستم احدی نمی‌تونست من رو ببینه!
نگاهی به اطرافم انداختم شاید چیز دیگه‌ای باشه، اما نگاهش فقط روی من زوم بود. لعنتی! بشمار سه از اون اتاق غیب شدم و خودم رو تو خونه‌ی زمینی که مختص به خودم بود ظاهر کردم.
با عصبانیت دستم رو به گره‌ی شنلم بردم و با حرص بیرون کشیدمش. مغزم هنگ کرده بود؛ درک نمی‌کردم اون دختر چه جور من رو دیده! شیطان ضعیفی هم نبودم که با طلسم و این چرت و پرت‌ها دیده بشم، اما هر چی که بود با این دیده شدن همه‌ی نقشه‌هام رو نقش بر آب کرده بود و اولین تیرم به سنگ خورده بود.
کلافه خودم رو روی مبل انداختم و متفکر به گوشه‌ی میز خیره شدم. باید یه بار دیگه امتحان کنم تا ببینم واقعیت داره یا نه؟ اگه من رو بتونه ببینه دیگه نمی‌تونم داخل خونه نفوذ کنم و این یعنی خراب ‌شدن هدف‌هام، اما من هیچ وقت به این راحتی‌ها پا پس نمی‌کشم. من شیطان بودم و با هر نیرنگ و فریبی می‌تونستم به خواسته‌هام برسم.

***

هلن

بی‌توجه به پچ‌پچ‌های مامان و بابا، نگاه ماتم رو به قالیچه‌ی صورتی کف اتاق دادم. فکرم درگیر اون موجود سیاه‌پوش بود. به عقیده‌ی هلیا من خیالاتی شده بودم و اثر فیلم‌های ترسناکی بود که بعضی شب‌ها می‌دیدم، اما منطقم اون چیزی که دیده بود رو نمی‌تونست باور کنه!
- مادر بیا این آب قند رو بخور، رنگت مثل گچ شده!
نگاهم رو به صورت نگرانش دادم. بی‌چاره‌ها با جیغ‌های بلندی که کشیده بودم هول کرده بودن. لبخند بی‌روحی زدم و لیوان رو از دستش گرفتم.
- چیزی نیست مامان جان، نگران نباش. حتما خیالاتی شدم! راستی، مگه قرار نبود برین خونه‌ی عمه؟
بابا دستی به ته ریشش کشید و همون طور که از اتاق خارج می‌شد با جدیت گفت:
- نه امشب نمیریم.
مامان هم به دنبالش همون جور که غر غر می‌کرد از اتاق خارج شد.
- برم ببینم این هلیای ورپریده کجا رفت! تو هم یه کم استراحت کن واسه شام میام صدات می‌کنم.
سری تکون دادم و لیوان رو روی عسلی گذاشتم؛ خودمم روی تخت دراز کشیدم. نگاهم روی سقف تخت بالایی چرخ خورد. اصلا شاید خیالاتی شده بودم؟! باید فیلم‌هایی که از سر لجبازی با هلیا نگاه می‌کردم رو محدود کنم تا دیگه از این خیالات به سرم نزنِ؛ همین مونده لقب دیوونه هم به اسمم اضافه بشه!
با فکر به این‌که توهم زدم و اون سایه‌ی سیاه، خیالی بیش نبوده، چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، تا این‌که کم کم خواب چشم‌هام رو ربود.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
***

- دینگ، دینگ.
- اَه هلن خفه‌ش کن، سرم رفت!
چشم‌های خمارم رو نیمه باز کردم و کورمال کورمال ساعت کوکی‌م رو خاموش کردم. دلم نمی‌خواست از تخت گرمم جدا بشم، اما نماز اول وقت برام حکم دیگه‌ای داشت. با کرختی از روی تخت بلند شدم و بعد از پوشیدن رو فرشی‌هام به سمت دستشویی داخل اتاق رفتم.
نگاهم رو از آیینه به صورت رنگ پریده‌ام دادم، پوستم کم سفید بود حالا دیگه شبیه مرده‌ها شده بودم! بعد از وضو، دستی به ابروهای خیسم کشیدم و بدون هیچ صدایی از دستشویی بیرون اومدم.
چراغ کوچیکی که روی عسلی کنار تخت بود رو روشن کردم. جانماز سفیدم رو جلوم پهن کردم و هم‌زمان سری از روی تاسف برای هلیا تکون دادم. خرس گنده بیست سالش بود، اما هنوز نماز‌هاش رو درست نمی‌خوند؛ شاید هم بهتره بگیم اصلا نمی‌خوند.
بعد از نماز پشت میز مطالعه‌ام نشستم؛ باید پرونده‌ی جدیدی که بهم محول شده بود رو بیشتر بررسی می‌کردم تا آتویی از این مردک شیاد به دست بیارم. چه قدر سر این پرونده، از دست این مرتیکه شکاک حرص خورده بودم. انگار نمی‌فهمید وکیل چیه؟! حقوق یه زن چیه؟! فقط می‌گفت تو کارهای من و زنم دخالت نکن! پوزخند تمسخرآمیزی گوشه‌ی لبم نشست. آخر این پرونده نشونش می‌دادم دخالت یعنی چی؟!
فکر کنم نیم ساعتی از زیر و رو کردن پرونده‌ها گذشته بود. با خستگی کش و قوسی به بدن گرفته‌م دادم و بعد از انباشته کردن پرونده‌ها روی هم، از جا بلند شدم. امروز مراجعه کننده‌های زیادی داشتم؛ آقای فلاحی گفته بود زودتر به دفتر برم.
خیلی تند به سمت کمد لباس‌ها قدم برداشتم و مانتو و شلوار رسمی دودی رنگی رو بیرون کشیدم. بعد از پوشیدن لباس‌ها و زدن یه کوچولو کرم ضد آفتاب چادر سیاهم رو مرتب سرم کردم و پرونده‌ها رو توی کیف نسبتا بزرگم جا دادم. وقتی مطمئن شدم هیچ چیز دیگه‌ای جا نذاشتم از اتاق بیرون زدم.
همزمان با بیرون اومدنم امیر علی مرتب و خوشتیپ کرده از اتاقش بیرون زد و با دیدن من لبخند شیطونی کنج لبش نشست.
- صبح به خیر خواهر کوچولو! مدرسه تشریف می‌برین؟
حرصم گرفت، حتی اگه صد سالمم بود امیر باز هم خواهر کوچولو ورد زبونش بود! بی‌تفاوت از پله‌ها پایین رفتم و همون جور با لحن جدی و کمی حرص‌داری گفتم:
- قیافه‌ی من به دانش آموزها می‌خوره؟ یه خورده اون چشم‌های بابا غوریت رو باز کنی بد نیست.
خنده‌اش گرفت و بی‌هوا دستش رو دور شونه‌هام انداخت و من رو به خودش چسبوند.
- آبجی خوشگلم حرص نخور، زشت می‌شی دیگه آقا عباس هم نمیاد بگیرتت!
با چشم غره سلقمه‌ای به پهلوش زدم و با لحن متاسفی گفتم:
- حالا درسته زن نداره، اما خجالت نمی‌کشی اسم اون پیرمرد بدبخت رو میاری؟!
شلیک خنده‌اش من رو بیشتر عصبانی کرد؛ همیشه همین بود، کاری جزء سر به سر گذاشتن دیگران نداشت. بی‌توجه به خنده‌هاش با سرعت به سمت درب خروجی سالن رفتم که صدای بلند مامان از داخل آشپزخونه به گوشم رسید.
- هلن، مگه صبحونه نمی‌خوری؟! دختر تا ظهر ضعف می‌کنی ها!
منم متقابلا فریاد زدم.
- نه نمی‌خورم. خدانگهدار... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
صبح اول وقت عطر خوش گل‌های محمدی اخم‌هام رو باز کرد. کله زرد هم انگار روی مود خودش بود و از تو قفس آوازش رو شروع کرده بود. نگاهی سرخوش بهشون انداختم و همون‌طور که کیفم رو تو دستم جابه‌جا می‌کردم از خونه بیرون زدم.
با گذر از کوچه‌ی خلوت و ساکتمون به خیابون اصلی رسیدم و نگاهی گذرا به ساعتم انداختم؛ تو این تایم آقا رضا که مرد کهن‌سالی بود هر روز صبح از این جا رد می‌شد و من رو سر راهش می‌رسوند. این جوری دیگه لازم نبود منت اون امیرعلی خسیس رو بکشم تا برای یه ساعت ماشینش رو بهم قرض بده!
یه دقیقه بعد تاکسی زرد رنگ آقا رضا جلو پام ترمز کرد. سلام و صبح به خیری به چهره‌ی مهربونش دادم و با لبخند محوی سوار شدم.
ربع ساعت بعد به دفتر کارم رسیدم. بعد از حساب کردن کرایه در حالی که دستی به بالای چادرم می‌کشیدم از ماشین پیاده شدم.
- صبحتون به خیر خانم آرا... .
با صدای آقای کاشانی به عقب برگشتم و نگاه خونسردی به چهره‌ی ماتش انداختم. زیر‌لب صبح به خیری زمزمه کردم و بی‌توجه به نگاه خیره‌ش وارد دفتر شدم. هیچ وقت از نگاه‌های خیره‌ی کاشانی خوشم نمی‌اومد؛ بنده خدا بد نگاه نمی‌کرد، اما انقدر مات آدم بود که دلت می‌خواست از شر نگاه‌هاش یه جایی رو برای فرار پیدا کنی!
تو راهرویی که به اتاق من منتهی می‌شد خانمی توجهم رو جلب کرد؛ روی صندلی‌ها نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود. این موقع صبح هیچ‌وقت موکل‌هام مراجعه نمی‌کردن! جلوتر که رفتم حضورم رو حس کرد و سرش رو بالا گرفت. با دیدن صورت کبود و داغون نرگس ابروهام درهم شد.
- سلام چی شدی تو؟!
از جا بلند شد؛ اشک تو چشم‌های قهوه‌ایش جمع شده بود و با چونه‌ی لرزونی بهم زل زده بود.
- خانم... .
طاقت نیاورد و زد زیر گریه، کلافه دستم رو پشت شونه‌ش گذاشتم و به اتاق راهنمایی‌ش کردم. روبه‌روش پشت میز نشستم و پارچه‌ی سفید گل‌داری رو از داخل جیبم درآوردم و به سمتش گرفتم. هق‌هق کنان صورتش رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
- خانم چی‌کار کنم؟! محمود راضی به طلاق نمی‌شه! دیگه برای یه لحظه هم نمی‌تونم تحملش کنم به خدا!
نگاه خیره‌ای به صورتش انداختم و با لحن جدی گفتم:
- اون این بلا رو سرت آورده؟
سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت. این سکوت چیزی نبود که بخواد به نفعش تموم بشه. دست‌هام رو تو هم گره زدم و با همون لحن جدی ادامه دادم:
- ببین نرگس اگه می‌خوای طلاق بگیری باید دلیل داشته باشی، ان‌قدر دلیلت واضح و محکم باشه که به راحتی بتونی طلاقت رو بگیری. اگه بخوای سکوت کنی و بزاری همه بزنن تو سرت، هر روزت با زجر می‌گذره! برای یه بار هم که شده شجاع باش و بدون هیچ ترسی تمام بلاها و اتفاقاتی که تو این مدت برات افتاده تعریف کن تا من بتونم علیه اون نامرد استفاده کنم.
با تردید نگاهم کرد؛ سری به نشونه‌ی اطمینان تکون دادم.
با دستمال تو دستش کمی بازی کرد و مِن‌مِن کنان شروع به حرف زدن کرد. هر کلمه که از دهنش خارج می‌شد، عصبانیت، ترحم، خشم و... وجودم رو در بر می‌گرفت. چرا بعضی آدم‌ها ان‌قدر عوضی بودن و از انسانیت فقط اسمش رو یدک می‌کشیدن؟! تند تند تک تک جملات رو نوشتم. برای اطمینان کامل، گوشیم رو روی ضبط صوت گذاشتم که اون عوضی ادعا نکنه حرف‌هام دروغِ!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین