جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط نگین.ب.پ با نام [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,710 بازدید, 87 پاسخ و 52 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نگین.ب.پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نگین.ب.پ
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
اشک‌هاش رو پاک کرد و بینی‌ش رو بالا کشید. صورت سفیدش مثل لبو قرمز شده بود؛ واقعا حیف این دختر با این زیبایی نبود که با اون نامرد زندگی کنه؟! دست بردم سمت تلفن و از آقا حیدر درخواست دو لیوان چایی کردم و در همون حال که تلفن رو می‌ذاشتم گفتم:
- خب، تو الان کجا می‌خوای بری؟ خانواده‌ت خبر دارن؟
با لحن پشیمونی گفت:
- نه، چون انتخاب خود احمقم بود، منم دیگه روم نشد چیزی بهشون بگم! فعلا تا روز دادگاه میرم خونه‌ی مادربزرگم، اگه طلاقم جور بشه مجبورم با خفت پیش پدر و مادرم برگردم!
مهربون بهش زل زدم و دست لطیفش رو از روی میز گرفتم.
- امیدت به خدا باشه، مطمئنم گره‌ی تو هم باز می‌شه. اصلا چطورِ بیایی خونه‌ی ما؟ نظرت چیه؟
لبخند خجولی زد و دستم رو فشرد.
- شما تا الان خیلی کمکم کردین دیگه بیشتر از این شرمنده‌م نکنین.
ابرویی بالا انداختم و لبخند معنی‌داری زدم.
- من که هنوز کاری نکردم! کار اصلی هنوز مونده... .
با اومدن آقا حیدر و صرف یه لیوان چایی، نرگس خداحافظی کرد و رفت.
بعد از نماز ظهر تا ساعت یک و نیم، سه نفر دیگه هم اومدن. دیگه از بس فک زده بودم نا نداشتم. خسته مشغول جمع کردن وسایلم شدم و چادر سیاهم رو روی سرم کشیدم. بعد از برداشتن کیفم و قفل کردن درب اتاق از دفتر بیرون زدم.
همین که پام رو از دفتر بیرون گذاشتم گوشیم زنگ خورد. با کنجکاوی از مانتو‌م بیرون کشیدمش؛ با دیدن شماره‌ی مامان ابرویی بالا انداختم و تماس رو بر قرار کردم.
- جانم؟
صدای مهربون مامان تو گوشم پیچید.
- جانت سلامت مامان، کجایی؟
- تازه از دفتر بیرون زدم، چطور مگه؟
صدای داد هلیا از اون طرف تو گوشی پیچید. بعد هم لحن پرحرص مامان که جوابش رو داد.
- بگو سر راه برای منم یه کفش بگیره... .
- دختر مگه رفته خرید که تو هوس کفش کردی؟! اون کفش‌های بی‌صاحاب رو پس کی باید بکنه پاش؟!
کلافه به سمت پیاده رو رفتم و بی‌حوصله گفتم:
- مامان اگه کاری داری سریع بگو تا من انجام بدم، دارم تو این گرما آبپز می‌شم.
لحن ملایم و شرمنده‌ش پیچید.
- شرمنده دخترکم، آخه شب مهمون داریم، بابات و امیرم نیستن و حالا حالاها هم نمیان! اگه می‌تونی یه جعبه شیرینی بگیر بیار.
نگاهی به اطراف انداختم تا قنادی پیدا کنم، اما اثری از قنادی نبود، با این حال باشه‌ای گفتم و خداحافظی کردم.
تقریبا ده دقیقه‌ای بود، کوچه‌ها و خیابون‌ها رو سرک کشیده بودم، اما انگار قنادی قحط اومده بود و یا اکثرا بسته بودن.
با عصبانیت رو‌به روی یه کوچه‌ی فرعی وایسادم و با حرص لگدی به سنگ ریزه‌های جلوی پام زدم. این هم از شانس لعنتی... .
با قرار گرفتن دستی مردونه روی بازوم چشم‌هام گرد شدن، اما ان‌قدر من رو سریع داخل کوچه کشید که حتی فرصت اعتراض هم پیدا نکردم!
با کوبیده شدن کمرم به دیوار چشم‌های ترسیده و متعجبم رو به مرد وحشی روبه‌روم دادم. لعنتی دست قدرتمندش رو هم روی دهنم گذاشته بود که حتی نمی‌تونستم تقلا کنم. نیم رخ جدی‌ش رو خم کرد و از کنار دیوار به سر کوچه نگاه کرد. تو همین حین دستم رو بالا آوردم و برخلاف عقایدم روی مچ دستش گذاشتم، صورتش به سمتم چرخید. نور غلیظ آفتاب تو چشم‌های سبزش افتاده بود و باعث شده بود کمی صورتش چین بی‌افته، اما نگاه وحشی‌ش رو حتی با اون چین‌ها هم می‌شد تشخیص داد. با چشم‌هام اشاره کردم دستش رو برداره، ولی اون یه تای ابروش رو بالا انداخت و خیلی بدجنسانه دستش رو محکم‌تر فشار داد!
- اگه نمی‌خوای اون مرتیکه بلایی سرت بیاره پس فعلا خفه‌ شو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
مبهوت شده از این لحن دستوری و بی‌ادبانه اخم‌هام تو هم رفت. چی می‌گفت این مرتیکه؟! با تمام زورم روی مچ دستش کوبیدم. عصبی شد و با یه حرکت جامون رو عوض کرد. همون‌طور که دستش روی دهنم بود از پشت بهم چسبید! قلبم از این همه نزدیکی، خودش رو بی‌مهابا به قفسه‌ی سی*ن*ه‌م می‌کوبید. چه مرد بی‌پروایی!
یهو سرم رو به سمت سر کوچه خم کرد و با صدای نسبتا خشنی زیر گوشم غرید.
- می‌شناسیش؟
حواسم پی نفس‌های گرمی رفت که حتی زیر چادر هم می‌تونستم حس کنم. چه نزدیکی عذاب آوری! کاش حداقل دستش رو... .
- آره یا نه؟!
لحن تند و عصبی‌ش من رو به خودم آورد. با ابروهای بالا رفته به مردی تقریبا چاق و بلند که پشتش به ما بود نگاه کردم، اما وقتی صورت کلافه‌ش به سمتمون چرخید یکه‌ خورده سری تکون دادم. باورم نمی‌شد محمود، شوهر نرگس با اون چاقوی کوچیک تعقیب من باشه! لباس لش و شلوار شیش جیبش نشون می‌داد یه ارازل اوباش واقعیه!
مرد بی‌پروا دستش رو یواش یواش از روی دهنم برداشت و من رو با ملایمت رها کرد. بی‌توجه بهش با پاهای بی‌جونی تکیه‌م رو به دیوار دادم و از گوشه‌ی دیوار به محمود خیره شدم.
ذهنم جرقه‌‌ی کوتاهی زد؛ خیلی سریع تلفنم رو از داخل کیفم بیرون درآوردم و دوربین رو روی محمود و چاقویی که تو دستش گرفته بود زوم کردم. اگه اون زرنگ بود، من زرنگ‌تر از این حرف‌ها بودم! فیلم چند ثانیه بیش‌تر طول نکشید و محمود با عصبانیت از جلوی کوچه رفت، اما همین دو ثانیه هم برای من غنیمت بود. در همین حین صدای گیرا و خونسردی زیر گوشم نشست.
- فکر می‌کردم فقط لوندی، اما می‌بینم باهوشم هستی!
یکه خورده و کمی خجالت زده از این لحن صریح، به سمتش چرخیدم. دست‌هاش رو داخل شلوار جینش فرو برده بود و با نگاه خاصی از بالا من رو برانداز می‌کرد. چشم غره‌ای به این همه وقاحت رفتم.
- به شما انگار بد نمی‌گذره؟
نیشخندی زد و همراه با کنایه گفت:
- چرا بد بگذره؟ جون یه خانم نسبتا محترم رو نجات دادم، الان هم به جای تشکر، زبون درازی می‌کنه!
دست‌هام از عصبانیت مشت شد و با دندون‌هایی کلید شده روی هم غریدم.
- اگه عین آدم رفتار می‌کردین شاید یه تشکر خالی لیاقتتون بود، اما... .
به دنبال حرفم سری از روی تاسف تکون دادم و بی این‌که بزارم جواب دیگه‌ای بده با قدم‌های بلندی از کوچه بیرون زدم. خودش رو راه به راه به من چسبونده بود و حالا توقع تشکر هم داشت؟! من همیشه از مردهای گستاخ بیزار بودم و از شانس خوشگلم همچین آدمی جلوم ظاهر شده بود. اصلا یهو از کجا پیداش شد و از کجا فهمیده بود که محمود دنبال منه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
با کلی سوال مجهول در ذهن بی‌قرارم اولین اتوبوسی که به خیابون ما می‌خورد رو سوار شدم. بی این‌که به کسی نگاه کنم سر به زیر روی اولین صندلی کنار درب نشستم و با فکری مشغول به بیرون از پنجره زل زدم.
هیچ وقت چیزی رو از خانواده‌م پنهون نمی‌کردم، حالا هم نمی‌دونستم جریان محمود رو به حاج بابا بگم یا نه؟! اگه می‌فهمیدن ممکن بود دیگه نزارن کار کنم!
ان‌قدر با خودم کلنجار رفته بودم که دیگه سر درد هم به سراغم اومده بود! همین که اتوبوس جلوی خیابون ما ایستاد سریع کارتی زدم و پیاده شدم.
مثل همیشه سر به زیر راه کوچه‌مون رو در پیش گرفتم؛ مثل اکثر ظهرها ساکت و خلوت بود و همسایه‌ها از دست بچه‌ها راحت بودن.
جلوی درب خونه‌مون وایسادم و بی‌حوصله دستم رو روی زنگ بلبلی گذاشتم.
- کیه؟
آروم جلو آیفون گفتم:
- منم هلن... .
درب با تیک کوتاهی باز شد. با قدم‌های بلند، اما خسته‌ای وارد خونه شدم.
مامان مثل همیشه تو این تایم روی مبل نشسته و مشغول دیدن سریال مورد علاقه‌ش بود.
- سلام بر مادر گرامی... .
نگاهش به سمتم چرخید و کمی خیره نگاهم کرد.
- سلام، خسته نباشی... . چرا رنگت مثل مرده‌ها شده؟!
همون جور که چادر و مغنعه‌م رو در‌ می‌آوردم با لحنی معمولی جواب دادم.
- واقعا؟! نمی‌دونم! احتمالا از گشنگی هست!
چشم غره‌ای به سمتم رفت و همون‌جور که از جا بلند می‌شد با لحن توبیخ‌گرانه‌ای گفت:
- وقتی بهت میگم ضعف می‌کنی گوش نمیدی! چقدر بگم تو کم خونی دختر! اگه خدایی نکرده جلو مردم بی‌افتی غش کنی چی؟! برو، برو لباسات رو عوض کن تا برات غذا بکشم.
از خدا خواسته سری تکون دادم و همون طور که از پله‌ها بالا می‌رفتم داد زدم.
- مامان هلیا کجاست؟
متقابلا از آشپزخونه فریاد زد.
- حموم... .
هوای خنک اتاق کمی از التهاب درونم رو کم کرد. کاش می‌شد برم حموم، اما حیف که الان هلیا رفته بود و حالا‌ حالاها هم بیرون نمی‌اومد!
خیلی سریع پیرهن نخی خنکی صورتی رو به همراه شلوارش پوشیدم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق بیرون زدم.
همین که داخل آشپزخونه شدم بوی خوش ماکارونی داخل بینی‌م پیچید و بدجوری دلم رو مالش داد. پشت میز نشستم و سرم رو نزدیک بشقاب ماکارونی بردم.
- وای چه بوی خوشمزه‌ای داره!
مامان از داخل یخچال پارچ دوغی روی میز گذاشت و بی‌توجه به ذوقم با لحن خونسردی گفت:
- جعبه شیرینیت کجاست؟
با یاد آوری شیرینی ضربه‌ی آرومی به پیشونی‌م زدم و با لحن شرمنده‌ و کنجکاوی گفتم:
- آخ یادم رفت به خدا! حالا مگه مهمون‌های امشب کیا هستن؟
نگاهش رنگ خاصی گرفت و در حالی که از آشپزخونه بیرون می‌زد گفت:
- عمه و عموت این‌ها!
ماکارونی نیمه جویده رو قورت دادم و با خونسردی لیوان دوغی برای خودم ریختم. خیلی راحت می‌تونستم بفهمم برای چی دارن میان! من که جوابم منفی بود پس چرا هر هفته ایل و تبار رو جمع می‌کردن می‌اومدن این جا؟!
شونه‌ای بی‌تفاوت بالا انداختم و بی‌خیال مشغول خوردن شدم، فعلا غذا خوردن از هر گزینه‌ای واجب‌تر بود.
- دختر هم انقدر شکمو!
شوکه شده و یکه خورده سرم به سمت چهارچوب آشپزخونه چرخید؛ با دیدن شخصی که به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود؛ جیغی از ترس کشیدم که ماکارونی‌های داخل دهنم بیرون پخش شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
یهو مامان سراسیمه وارد آشپزخونه شد و چنگی به صورتش زد.
- یا امام رضا چی شده دختر؟!
مبهوت شده انگشت اشاره‌م رو بالا آوردم و در اوج ناباوری کسی رو نشونه گرفتم که امروز هم جونم رو نجات داده بود و هم ازش شاکی بودم.
- او... اون... .
مامان با اخم نگاهی به اطرافش انداخت. حتی چشم‌هاش از روی مرد گستاخ هم گذشت، اما اون رو ندید! چطور امکان داشت؟! دیگه نزدیک بود سکته کنم، نکنه جن بود؟! اصلا این آدم تو خونه‌ی ما چی می‌خواست؟!
لحن طلبکار مامان بلند شد.
- زده به سرت دختر! این‌جا که چیزی نیست! ببین هلن اگه از دیشب تا حالا بازیت گرفته بدون اصلا کارت درست نیست... .
تا خواستم داد بزنم بگم به خدا راست میگم، ببین کنار دستته! یهو مرد بی‌پروا از دیوار کنده شد؛ در حالی که دست‌هاش رو داخل شلوارش فرو می‌برد با لحن جدی و محکمی گفت:
- کوله بازیت رو بزار کنار دختر جون، چون نمی‌تونه من رو ببینه‌! اگه می‌خوای بدونی چرا اینجام، امشب ساعت نه بیا پشت بوم خونتون، یه سری حرفا هست که باید با هم بزنیم. نه بشه نه و یه دقیقه بدون عواقبش پای خودته!
بعد هم با بی‌توجهی تمام از جسم مادرم گذشت که چشم‌هام گرد شدن و ترس و لرز بیشتری به جونم افتاد. خدایا حالا من چی کار کنم؟! یعنی واقعا روح بود؟!
- هلن داری منو می‌ترسونی، حالت خوبه؟!
گیج و منگ سری تکون دادم. باید به مامان می‌گفتم؟ اگه می‌گفتم حتما بهم می‌خندید یا چشم غره بهم می‌رفت، می‌گفت باز خیالاتی شدم! انگار با رفتنش قدرت فکر هم ازم گرفته بود و اولین چیزی که به ذهنم اومد رو به زبون آوردم.
- آ... آره خوبم، ف... فقط یه سوسک بود که از روی پام رد شد، م... منم ترسیدم جیغ کشیدم.
نفس آسوده‌ای کشید و با لحن آرومی گفت:
- خدا بگم چه کارت نکنه دختر! زهرم رو ترکوندی، گفتم حالا چی شده؟!
تو دلم اضافه کردم "مامان جون هنوز چیزی ندیدی زهرت ترکیده، اگه روح رو می‌دیدی چی‌ کار می‌کردی؟! "
بعد از ناهار که کوفتم شده بود به سمت اتاق خودم راه افتادم و خودم رو روی تخت پرت کردم.
با ترس ملافه‌ی سفید رو تا زیر چونه‌م بالا کشیدم و با چشم‌های درشت شده‌ای به جای جای اتاق زل زدم. دیگه از تنهایی هم واهمه داشتم، اگه الان یهو پیداش می‌شد چی؟!
با صدای قیژ دستگیره‌ی درب، نگاه هراسونم مثل مچ گیرا روی شخص ظاهر شده میخکوب شد. با دیدن هلیا که با حوله مشغول خشک کردن موهاش بود نفسم رو نامحسوس بیرون دادم.
با دیدنم لبخند گرمی کنج لبش نشست.
- بهَ آبجی گلم! کی اومدی؟
سعی کردم ترسم رو به روی خودم نیارم و فقط با یه لبخند بی‌روح جوابش رو دادم.
- نیم ساعتی هست... .
جلو آیینه مشغول بافت زدن موهای بلندش شد و در همون حال گفت:
- چه خبر؟ امروز شیر بودی یا روباه؟
ناخوداگاه پوزخند خشکی گوشه‌ی لبم نشست و مات شده به دیوار روبه‌رو زل زدم.
- امروز جوجه هم نبودم، چه برسه به شیر و روباه!
نگاه سنگینش روم نشست، اما من بی‌توجه به نقطه‌‌‌ای نامعلوم خیره شده بودم.
- چی شده؟ نکنه فلاحی باز پاچه‌ت رو گرفته؟!
زیر چشمی چشم غره‌ای بهش رفتم.
- باز تو گیر دادی به رئیس بیچاره‌ی من؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
شونه‌ای بی‌تفاوت بالا انداخت و با لحن خونسردی گفت:
- چه می‌دونم! آخه تو همیشه از دست اون می‌نالی! حالا اینا رو ول کن شب می‌خوای چی بپوشی؟
با یادآوری مهمونی شب با حرص خاصی سرم رو زیر ملافه فرو بردم و در همون حال با غیظ گفتم:
- گونی می‌خوام بپوشم، چطوره؟
صدای خنده‌اش بلند شد.
- عالیه! فقط یکی باید جلو غش و ضعف پویان رو بگیره... .
سکوت کردم و با اخم‌های درهمی چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که دوباره صدای آروم هلیا به گوشم رسید.
- هلن، جوابت هنوز هم منفیه؟ آخه پویان که پسر بدی نیست!
سرم رو از زیر ملافه بیرون کشیدم و با چشم‌های ریز شده‌ای بهش زل زدم.
- تو بودی چه جوابی می‌دادی؟
شونه‌ای بی‌خیال بالا انداخت و در حالی که عطر گرون قیمت بیچاره‌ی من رو روی خودش خالی می‌کرد گفت:
- من باشم به کسی جواب مثبت میدم که ازش خوشم بیاد.
با خونسردی یه تای ابروم رو بالا انداختم و با تاکید لب زدم.
- پس دیگه ز... ر نزن.
بعد هم اشاره‌ای به عطر عزیزم کردم و ادامه دادم.
- در ضمن کیسه خلیفه نیست‌ ها که این‌جوری دوش می‌گیری‌!
پشت چشمی نازک کرد و عطر رو روی میز گذاشت.
- بیا نخواستیم، خسیس بدبخت!
بعد هم برای این‌که حرص من رو دربیاره با لحن شیطونی به سمت درب رفت.
- تو هم استراحت کن که شب انرژی داشته باشی، ناسلامتی یار داره به دیدنت میاد!
با حرص خرس کوچولوی بغل تختم رو به سمتش پرت کردم که سریع بیرون پرید.
هه یار؟! من باید امشب تکلیف خیلی چیزها رو معین می‌‌‌کردم... .
***

- هلن، هلن پاشو دختر شب شد! هزار تا کار ریخته سرمون.
نچی عصبی زیر لب کردم و بیشتر توی خودم جمع شدم که یهو ملافه از روم کشیده شد.
- هلن مگه با تو نیستم؟! خواب دیگه بسه، پاشو با خواهرت دستی به سر و روی خونه بکشین، من دیگه پیر شدم، جونی ندارم! شماها باید به دادم برسین.
با چشم‌های نیمه بازی به جارو کشیدن مامان نگاهی انداختم و با صدای گرفته و کلافه‌ای گفتم:
- مامان تو رو جدت ولم کن. من اصلا نمی‌خوام تو این مهمونی کوفتی باشم! فردا دادگاه دارم باید... .
چشم غره‌ای غلیظ حواله‌م کرد و در حالی که دستم رو می‌کشید گفت:
- پاشو ببینم، از کی تا حالا جمعه‌ها دادگاه بازه که من نمی‌دونم؟! هلن یه امشب رو آبرو داری کن، خودتم خوب می‌دونی منظورم چیه!
کلافه و حرصی شده نفسم رو بیرون دادم و به سمت دستشویی راه افتادم.
- من نمی‌دونم چرا جواب منفی من تو مغز هیچ ک.س نمیره؟!
- یواش‌تر دختر! حالا کی گفته که برای تو دارن میان؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
در حالی که آبی به صورتم می‌زدم پوزخندی کنج لبم نشست. مامان هم انگار بچه گول می‌زد!
بعد از شستن صورتم، یه کم موهام رو شونه زدم و به سمت سالن راه افتادم.
با دیدن سالن ابروهام بالا پرید. مامان وسواس تمیزی داشت و حالا دیگه غوغا کرده بود! عطر خوش قرمه سبزی هم بد جوری تو خونه پخش شده بود. مگه برای شام می‌اومدن؟!
- چرا اون‌جا وایسادی بیا کمک کن این گلدون رو بزارم کنار تلویزیون‌!
یه خورده شک به دلم افتاد، این همه جنب و جوش عادی نبود!
- مامان راستش رو بگو چه خبره این جا؟! مگه می‌خوان برای شام بیان؟!
روسری دور سرش رو سفت‌تر کرد و بی‌اهمیت به حرفم یه سمت گلدون وایساد.
- فعلا کمک کن تا بهت بگم... .
پوفی زیر لب کشیدم، از دست کارهای‌ مامان! گلدون رو جابه‌جا کردیم که مامان دوباره دستور صادر کرد.
- تا من باغچه رو آب بدم تو هم زیر خورشت رو کم کن، یه کمکی هم به هلیا کن تا سالاد رو زودتر درست کنه... .
در حالی که به سمت حیاط می‌رفت داد زد.
- در جواب سوالت هم باید بگم آره برای شام میان!
با چهره‌ی درهمی به سمت آشپزخونه رفتم. هلیا پشت میز کوچیک آشپزخونه نشسته بود و درحالی که زیرلب برای خودش آواز می‌خوند تند تند خیار خورد می‌کرد.
در سکوت زیر خورشت رو کم کردم و بی‌توجه به نگاه زیر چشمی هلیا با همون اخم‌های درهم مشغول خورد کردن کاهو شدم. کاش می‌شد امشب یه جوری فرار کرد! استرس بدی به دلم افتاده بود، همش حس می‌کردم امشب به خوبی و خوشی نمی‌گذره.
زبونم رو گاز گرفتم و خدا نکنه‌ای تو دلم گفتم. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت که مامان با سر و صدا وارد آشپزخونه شد.
- ای وای شما که هنوز مشغولین! خودم بقیه‌ش رو خورد می‌کنم، پا شین برین آماده بشین که الان پیداشون می‌شه‌ ها!
هلیا که منتظر فرصت بود خیلی تند از پشت میز بلند شد و در همون حال گفت:
- مامان قربون دستت، بقیه‌ش با خودت که من کلی کار دارم!
و خیلی سریع جیم زد. مامان هم که انگار دید من خیال بلند شدن ندارم چاقو رو از دستم گرفت.
- پاشو تو هم برو که یه دقیقه دیگه حوصله داد و بیدادتون رو ندارم که من آماده نشدم و فلان... .
با این‌که دست و دلم نمی‌رفت، اما ناچار بلند شدم و به طرف اتاق راه افتادم.
***

بی‌توجه به چشم غره‌های گاه و بی‌گاه مامان خودم رو با گوشی‌م سرگرم کردم. از این‌که اون کت و دامن شیری رنگ رو نپوشیده بودم خیلی عصبی بود و مدام به سرم غر می‌زد. حالا که به من نگفته بودن چه خبره، منم لج کرده بودم و تونیک ساده‌ و بلندی به همراه شال مشکی رنگی پوشیده بودم!
با صدای زنگ بلبلی خونه، استرسم تشدید پیدا کرد. به عادت همیشه دستی به بالای شالم کشیدم و اون رو جلو کشیدم.
هلیا بدو بدو به طرف آیفون رفت و دکمه رو زد؛ به دنبالش مامان هم با چادر گل گلی‌ش به همراه حاج بابا به سمت حیاط رفتن. منم مثل منگل‌ها روی مبل میخ‌کوب شده بودم.
- هلن پاشو بیا بیرون زشته!
با صدای هلیا که به سمت بیرون می‌رفت به خودم اومدم و با اکراه خودم رو به کنارش رسوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
از همون اول چهره‌ی جذاب عمه مهناز و عمه مهلقا به دیدم اومد که بابا با عشق پیشونی‌شون رو بوسید. بعد هم عمو مصطفی و زن عمو پریناز... .
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم. خداروشکر همیشه می‌تونستم ظاهرم رو حفظ کنم و الان هم تقریبا موفق بودم.
با لبخند ملایمی با عمه مهناز دست دادم که من رو با محبت به بغلش کشید.
- سلام به توت فرنگی خودم که انقدر خوشگل و خانمه!
صدای اعتراض هلیا بلند شد.
- عه! مگه من توت فرنگیت نبودم عمه؟!
عمه با خنده ازم جدا شد و در همون حال لپ هلیا رو گرفت.
- نه عزیزم تو گوجه فرنگیم بودی!
هلیا تک خنده‌ای کرد و بوسه‌ای رو گونه‌ی عمه کاشت.
بعد از سلام و احوال پرسی همه یکی یکی وارد خونه شدن که آخر از همه پویان با چشم‌های براقی روبه‌روم وایساد.
- سلام دختر عمو چطوری؟!
سلام و ممنون سردی گفتم و خودم اول وارد شدم. دروغ چرا زیاد از پویان خوشم نمی‌اومد! موندم چطور با اون کارنامه درخشانش سه بار به خواستگاری من اومده بود؟! اگه به احترام عمو نبود هیچ وقت پا تو این مجلس لعنتی نمی‌ذاشتم!
همین که داخل شدم با چشم‌های براق زن عمو پریناز روبه‌رو شدم. کمی خجالت کشیدم و جایی نزدیک ترلان، دختر عمو مصطفی نشستم که با لبخند پر انرژی به سمتم برگشت.
- چه خبر؟ چی‌ کار می‌کنی؟ وکالت خوش می‌گذره؟
لبخندی به سوال‌های پشت سرهمش زدم.
- هی بد نیست، اما سختی‌های خودش رو داره!
مثلا تعقیبت می‌کنن تا بلایی سرت بیارن، البته این رو تو ذهنم گفتم!
با لب‌های آویزون شده‌ای گفت:
- خوش به حالت که به هدفت رسیدی! من تازه باید برای کنکور بخونم!
خیره به چشم‌های درشت و سیاهش با اعتماد به نفس گفتم:
- تو هم هدفت رو مشخص کنی و براش تلاش کنی مطمئن باش بهش می‌رسی!
- چی هی زیر گوش هم زر زر می‌کنین شما دوتا؟!
هلیا کنار دسته‌ی مبل ایستاده بود و دست به کمر ما رو نگاه می‌کرد. ترلان پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
- هیچی، داشتیم بحث علمی می‌کردیم... .
هلیا خودش رو به زور کنار ترلان جا کرد.
- تو هم که عاشق علم و یادگیری! من که می‌دونم تو لای کتاب‌ها رو هم باز نمی‌کنی... .
یه خورده کل کل کردن و در آخر مشغول پچ پچ زیر گوش هم شدن. سری از روی تاسف تکون دادم و سرم رو به سمت جمع چرخوندم که ناخودآگاه نگاهم روی پویان چرخید. انگار که مچ نگاهش رو گرفته باشم جاخورد و سریع رد چشمش رو به عمو داد.
با اخم نگاهم رو ازش گرفتم و به ساعت دیواری دادم، اما با دیدن ساعت یه لحظه حس کردم صدایی تو گوشم زنگ زد" نه بشه نه و یه دقیقه بدون عواقبش پای خودته" قلبم به تالاپ تولوپ افتاد و نگاه هراسونم رو یواشکی دور خونه چرخوندم تا اثری از این روح شرور پیدا کنم! اصلا چرا مسئله‌ی به این مهمی از یادم رفته بود؟! الان که ساعت نه و نیم بود نکنه پیداش می‌شد و من رو... .
- خب اگه اجازه بدین می‌خوام مسئله‌ای رو به عرض برسونم... .
با صدای با ابهت بابابزرگ به خودم اومدم و آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
دعا می‌کردم اون چیزی نباشه که حدس زده بودم، اما با جمله‌ای که از دهنش در اومد تمام امیدم ناامید شد.
- همه‌تون می‌دونین که این بچه دلش با هلنه، اما هر بار که می‌آییم یه بهونه‌ای میارین! اگه هلن داره ناز می‌کنه هزاربار دیگه هم که باشه می‌آییم و نازش رو می‌‌خریم، اما اگه جوابش چیز دیگه‌ایه می‌خوام همین امشب معلوم بشه تا این جوون هم بره پی زندگیش... .
سرم تا یقه پایین بود و عرق شرم از سر و روم پایین می‌ریخت. چه لحظات عذاب آوری! از یه طرف دیگه خجالت می‌کشیدم بهونه بیارم و از طرف دیگه هم روی نه گفتن رو نداشتم!
- والا چی بگم آقا جون؟ کی بهتر از بچه‌ی برادرم؟! از بچگی با هلن بزرگ شده، می‌شناسیمش، منتها ما که قرار نیست باهاش زندگی کنیم و نظر هلن برامون شرطه!
تحمل نگاه سنگیشون زیادی برام سخت بود که به موقع عمه مهناز به دادم رسید.
- ای بابا! شما که دارین دختر بیچاره رو قورت می‌دین! با اجازه‌ی آقا جون، برن خودشون یه صحبتی کنن تا ببینن به تفاهم می‌رسن یا نه... .
سرم پایین بود که صدای محکم بابا مرتضی به گوشم رسید.
- هلن بابا، پویان رو به اتاقت راهنمایی کن.
نفسم رو نامحسوس بیرون دادم و همین که سرم رو بالا آوردم با دیدن شخص روبه‌روم یهو خشک شدم. نه! الان نه! چرا حالا؟! دست‌هام به لرزش افتاد و حس کردم فشارم بدجوری افت کرد!
روی مبل تک نفره‌ی خالی که درست روبه‌روی من قرار داشت لم داده بود و با چشم‌های شروری من رو نگاه می‌کرد. ساعتش رو بالا آورد و با تهدید اشاره‌ای بهش کرد. چشم‌هام گرد شدن؛ چرا هیچ ک.س کمترین توجهی به اون نداشت؟! انگار واقعا روح بودنش جدی بود و منه احمق از ظهر خودم رو به اون راه زده بودم! حس کردم رنگم آنی پرید و دنیا دور سرم چرخید. نمی‌تونستم فکر کنم، انگار قدرت تکلم و فکر رو ازم گرفته بودن! باید بلند می‌شدم و داد می‌زدم اونجا رو ببینین، یه روح تو خونه نشسته و... .
- هلن مگه بابات با تو نیست؟!
با صدای حرصی مامان گیج و هول از جا پریدم که خنده‌ی جمع بلند و صورت سفید مامان قرمز شد. شرمگین و کمی ترسیده خودم رو جمع و جور کردم و با یه لبخند مسخره به سمت پله‌ها پا تند کردم.
با رسیدن به اتاق، هول کناری وایسادم تا پویان اول وارد بشه و قبل از این که بخواد تعارف کنه با لحن سریعی گفتم:
- راحت باش پسرعمو، بفرما داخل.
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد، اما چیزی نگفت و داخل شد. منم نگاهی ترسیده و قایمکی به پشت سرم انداختم ببینم روحه دنبالم اومده یا نه که خداروشکر فعلا امن و امان بود!
داخل شدم و درب اتاق رو روی هم گذاشتم. نگاهم به پویان افتاد که به میز کامپیوتر تکیه داده بود و با شیفتگی من رو نگاه می‌کرد. خوش به حالش چه خونسرد بود، برعکس من که تو دلم یه غوغای به تمام معنا بلند شده بود!
پویان اشاره‌ای به صندلی میز کامپیوتر کرد و با لحن هیجان زده‌ای گفت:
- بیا بشین.
با همون حال خراب و بدون هیچ حرفی نشستم و مات شده به جایی بین گردن و یقه‌ش زل زدم.
- هلن می‌شه نگام کنی... .
لحن ملایمش وادارم کرد به چشم‌های سیاهش زل بزنم.
- می‌شه بدونم چرا انقدر ازم متنفری؟!
- چه دلیلی می‌تونه داشته باشه؟ جز این که یه پسر حقه باز و ریاکاری!
وقتی از پشت پویان دراومد نفس تو سی*ن*ه‌ام حبس شد و حس کردم نزدیکه به زمین سقوط کنم! عادتش بود همیشه آدم رو غافلگیر کنه یا فقط روی من کلیک کرده بود؟!
خیلی آنی و سریع روبه‌روم وایساد و دست‌هاش رو دو طرف صندلی گذاشت. در حالی که روم خم شده بود با نیشخند سرد و مرموزی تو صورتم گفت:
- اصلا چطوره خودم روی واقعی‌ش رو بهت نشون بدم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
آب دهنم رو قورت دادم و به چشم‌های شرورش خیره شدم. با لبخند خاصی خودش رو کنار کشید و در حالی که دست‌هاش رو داخل شلوار جینش فرو می‌برد دور صندلی چرخی زد. از پشت زیر گوشم فوت آرومی کرد و با لحن خونسردی گفت:
- حرف‌هایی که بهت می‌زنم رو مو به مو میگی دختر خوب، وگرنه... .
با صدای آروم و تهدیدآمیزی زیر گوشم ادامه داد.
- امشب بی‌آبروت می‌کنم... .
با ترس لبم رو گاز گرفتم و با خونسردی مصنوعی به چشم‌های ریز شده‌ی پویان زل زدم. این روح شرور با این‌کارهاش می‌خواست به چی برسه؟
- کافیه با اون زبون تند و تیزت بگی تنفر دلیل نمی‌خواد، من از طرز نگاهت، رفتارت، استایلت، از همه چیزت متنفرم... زود باش، منتظرم!
چشم‌هام گرد شدن. نه! من هیچ وقت همچین چیزی رو به زبون نمی‌آوردم. هرگز! شاید از پویان خوشم نمی‌اومد، اما دلم نمی‌خواست کسی رو این جوری خورد کنم!
با پاهای لرزونی فورا از جا بلند شدم که چشم‌های پویان گرد شدن. بی‌توجه به تهدید روحه با لحن تند و کلافه‌ای گفتم:
- ببین پویان ما این‌جا نیستیم درباره همچین چیزی... .
یهو حس کردم شالم از روی سرم پایین کشیده شد، بعد هم انگشت‌هایی نوازش وار از بالای گردنم تا ستون فقراتم رو لمس کرد که ناخوداگاه مور مورم شد.
- با من لج می‌کنی آره؟! خوبه ادامه بده! منم از خدامه کار رو به جاهای قشنگی برسونم... .
چرا انقدر خونسردانه بی‌پروایی می‌کرد؟! از این همه بی‌شرمی دیگه داشتم عصبانی می‌شدم.
تو یه حرکت دوباره از جا پریدم و پشت به درب اتاق ایستادم. می‌خواست من رو بی‌آبرو کنه؟! من همین الان هم با این پریدن‌ها بی‌آبرو شده بودم. بنده خدا پویان فکر می‌کرد حتما دیوونه شدم! باید هر چه سریع‌تر جواب این خواستگاری نحس رو می‌دادم و از شر این اتاق خفه و این روح عوضی فرار می‌کردم!
چشم غره‌ای زیر زیرکی به روحه رفتم. نمی‌دونم یهو چه جرئتی به سراغم اومد که از عمد حرفی رو زدم که اصلا از ته دل نبود.
- چرا فکر می‌کنی ازت متنفرم؟! اتفاقا به عنوان یه پسر عمو خیلی هم دوست دارم. از بچگی من و تو و امیر علی با هم بزرگ شدیم و برام عزیزی! منتها من قصد ازدواج ندارم، لطفا بیا همین جا این بحث رو تموم کنیم... .
از حالت مظلومی که به خودش گرفته بود در اومد. شاید به قول روحه می‌خواست روی واقعی‌ش رو نشون بده! با پوزخند تلخی تکیه‌ش رو از میز گرفت و یه قدم بهم نزدیک شد.
- به همین راحتی؟! من از بچگی تو رو عروس خودم می‌دیدم، حالا میگی تمومش کنم؟! نه!
چشم‌هاش یهو رنگ خشم گرفت؛ با یه خیز به سمتم اومد و بازوهام رو تو دستش اسیر کرد و با اون صدای بمش تو صورتم غرید.
- ببین هلن اصلا برام مهم نیست جوابت چیه یا پشت سر من چی تو گوشت زر زر کردن! فقط می‌خوام بدونی تو اول و آخر مال من می‌شی... .
جلو چشم‌های گشاد شده‌م سرش رو جلو‌تر آورد و با پوزخند بدجنسی زمزمه کرد.
- حتی شده به زور!
دیگه این وسط پویان رو کم داشتم! تا خواستم خودم رو از شر دست‌هاش رها کنم یهو مشت محکمی از کنار گوشم به فک پویان خورد طوری که صورتش چپ شد و تلو تلو عقب رفت.
هین کنان دستم رو روی دهنم گذاشتم و با بهت به روحه زل زدم. در حالی که دکمه‌ی دوم پیراهن سیاهش رو باز می‌کرد با اخم کمرنگی به پویان زل زده بود. از گوشه‌ی چشم نگاهی به من انداخت و با جدیت لب زد.
- برو بیرون... .
لحن محکمش وادارم کرد عقب برم و فورا از اتاق خارج بشم. حالا باید چه غلطی می‌کردم؟! حتما پویان با اون چهره‌ی ناباور فکر کرده بود من همچین مشتی بهش زدم. امشب چه قیامتی به پا شده بود از دست این روح!
- هلن چرا این‌جایی؟ پس پویان کجاست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
با صدای هلیا اون هم پایین پله‌ها گیج بهش نگاه کردم و شونه‌ای گنگ بالا انداختم.
- تو اتاقِ، الان میاد.
قبل از این‌که بخواد سوال پیچم کنه خودم رو دور از چشم همه داخل آشپزخونه پرت کردم. از روی میز، لیوان آب خنکی برای خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم. درونم داغ بود و هنوز حرکت دست اون روح رو روی کمرم حس می‌کردم. عوضی داشت چه غلطی می‌کرد؟! اصلا با من چه مشکلی داشت؟! تازه می‌خواست شالم رو هم دربیاره! از هر دو شاکی بودم و دلم می‌خواست دیگه روی هیچ‌کدوم رو نبینم. یه لحظه از سرم گذشت اصلا پویان حقش بود اون مشت رو بخوره به چه اجازه‌ای این جوری من رو جزو املاک خودش می‌دونست؟!
- وا تو از کی این‌جایی؟!
با صدای مامان آب رو قورت دادم و به سمتش چرخیدم. عینک گردش رو جابه‌جا کرد و یه کم نزدیکم شد. با لحن پچ‌پچ‌ واری گفت:
- حرفاتون تموم شد؟ خب، چی گفتین بهم؟
تا خواستم دهن باز کنم صدای پویان از تو سالن اومد.
- ببخشید کاری برام پیش اومده باید برم، خداحافظ همگی.
مامان چهره‌ش متعجب شد.
- عه وا! هنوز که شام نخوردیم؟!
و با هول بیرون رفت. از خدا خواسته خودم رو روی صندلی پرت کردم و متفکر به سرامیک‌های سفید کف آشپزخونه زل زدم. اگه این روح عجیب‌الخلقه نبود موضوع آروم‌تر حل می‌شد و منم خیلی راحت نه می‌گفتم. لعنت بهش! چطور می‌تونستم از خونه بیرون بندازمش؟! اصلا چی از جون من می‌خواست؟!
همین‌جور که تو ذهنم داشتم نقشه می‌ریختم عمه مهلقا وارد آشپزخونه شد.
- هلن؟
نگاهم رو از کف آشپزخونه گرفتم و در سکوت به عمه خیره شدم. با اخم روی صندلی روبه‌‌روم نشست و با لحن جدی و سردی مشغول حرف زدن شد.
- از همون اول گفتم هلن جوابش منفیه، بی‌خود اصرار نکنین، اما پویان حرف خودش رو می‌زد! می‌گفت من رو می‌خواد، ولی از عمو مرتضی خجالت می‌کشه، اما انگار بدجوری زدی تو پرش! جوری که زد و خورد هم داشتین!
با خجلی سرم رو پایین انداختم. خدا لعنتت کنه روح عوضی که من رو تا این حد سر افکنده کردی! خدا می‌دونست چه بلایی سرش آورده بود که عمه دلخور شده بود؟! اون هم عمه مهلقایی که پویان رو جور دیگه‌ای دوست داشت!
با لحن هول و شرم‌زده‌ای به چشم‌های عسلی سردش خیره شدم.
- عمه به خدا اون‌جوری که فکر می‌کنین نی... .
وسط حرفم پرید و با لحن نسبتا عصبی گفت:
- از تو توقع نداشتم هلن! من می‌دونستم تو به پویان حسی نداری، اما نه تا این حد که بخوای جلو همه کوچیکش کنی! فقط موندم چطور اون بلا رو سر صورتش آوردی؟!
با بغض و تردید نگاهی به صورت درهمش انداختم. مگه چه اتفاقی براش افتاده بود که برای اولین بار عمه رو تا این حد عصبانی می‌دیدم؟! با این که کمی شک به دلم افتاد بود، اما نمی‌تونستم اجازه بدم این‌جوری من رو قضاوت کنن و پویان رو بی‌گناه بدونن! کسی که باید طلبکار باشه منم نه اون!
با چهره‌ای گرفته از جا بلند شدم.
- عمه جون با تمام احترامی که براتون قائلم، بهتره چیزی رو که ندیدین قضاوت نکنین! من در کمال احترام جوابم رو بهش دادم، حتی وقتی که داشت بهم توهین می‌کرد، اما شما... .
بغض اجازه حرف بهم نداد. لعنت به همه‌ی بغض‌‌های بی‌موقع! متقابلا از جا بلند شد و با حرص گفت:
- در کمال احترام یعنی بزنی آش و لاشش کنی؟! نمی‌دونستم مرتضی همچین دختری رو تربیت کرده! نگو مار تو آستینش... .
- مهلقا!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین