- Jan
- 139
- 1,505
- مدالها
- 2
اشکهاش رو پاک کرد و بینیش رو بالا کشید. صورت سفیدش مثل لبو قرمز شده بود؛ واقعا حیف این دختر با این زیبایی نبود که با اون نامرد زندگی کنه؟! دست بردم سمت تلفن و از آقا حیدر درخواست دو لیوان چایی کردم و در همون حال که تلفن رو میذاشتم گفتم:
- خب، تو الان کجا میخوای بری؟ خانوادهت خبر دارن؟
با لحن پشیمونی گفت:
- نه، چون انتخاب خود احمقم بود، منم دیگه روم نشد چیزی بهشون بگم! فعلا تا روز دادگاه میرم خونهی مادربزرگم، اگه طلاقم جور بشه مجبورم با خفت پیش پدر و مادرم برگردم!
مهربون بهش زل زدم و دست لطیفش رو از روی میز گرفتم.
- امیدت به خدا باشه، مطمئنم گرهی تو هم باز میشه. اصلا چطورِ بیایی خونهی ما؟ نظرت چیه؟
لبخند خجولی زد و دستم رو فشرد.
- شما تا الان خیلی کمکم کردین دیگه بیشتر از این شرمندهم نکنین.
ابرویی بالا انداختم و لبخند معنیداری زدم.
- من که هنوز کاری نکردم! کار اصلی هنوز مونده... .
با اومدن آقا حیدر و صرف یه لیوان چایی، نرگس خداحافظی کرد و رفت.
بعد از نماز ظهر تا ساعت یک و نیم، سه نفر دیگه هم اومدن. دیگه از بس فک زده بودم نا نداشتم. خسته مشغول جمع کردن وسایلم شدم و چادر سیاهم رو روی سرم کشیدم. بعد از برداشتن کیفم و قفل کردن درب اتاق از دفتر بیرون زدم.
همین که پام رو از دفتر بیرون گذاشتم گوشیم زنگ خورد. با کنجکاوی از مانتوم بیرون کشیدمش؛ با دیدن شمارهی مامان ابرویی بالا انداختم و تماس رو بر قرار کردم.
- جانم؟
صدای مهربون مامان تو گوشم پیچید.
- جانت سلامت مامان، کجایی؟
- تازه از دفتر بیرون زدم، چطور مگه؟
صدای داد هلیا از اون طرف تو گوشی پیچید. بعد هم لحن پرحرص مامان که جوابش رو داد.
- بگو سر راه برای منم یه کفش بگیره... .
- دختر مگه رفته خرید که تو هوس کفش کردی؟! اون کفشهای بیصاحاب رو پس کی باید بکنه پاش؟!
کلافه به سمت پیاده رو رفتم و بیحوصله گفتم:
- مامان اگه کاری داری سریع بگو تا من انجام بدم، دارم تو این گرما آبپز میشم.
لحن ملایم و شرمندهش پیچید.
- شرمنده دخترکم، آخه شب مهمون داریم، بابات و امیرم نیستن و حالا حالاها هم نمیان! اگه میتونی یه جعبه شیرینی بگیر بیار.
نگاهی به اطراف انداختم تا قنادی پیدا کنم، اما اثری از قنادی نبود، با این حال باشهای گفتم و خداحافظی کردم.
تقریبا ده دقیقهای بود، کوچهها و خیابونها رو سرک کشیده بودم، اما انگار قنادی قحط اومده بود و یا اکثرا بسته بودن.
با عصبانیت روبه روی یه کوچهی فرعی وایسادم و با حرص لگدی به سنگ ریزههای جلوی پام زدم. این هم از شانس لعنتی... .
با قرار گرفتن دستی مردونه روی بازوم چشمهام گرد شدن، اما انقدر من رو سریع داخل کوچه کشید که حتی فرصت اعتراض هم پیدا نکردم!
با کوبیده شدن کمرم به دیوار چشمهای ترسیده و متعجبم رو به مرد وحشی روبهروم دادم. لعنتی دست قدرتمندش رو هم روی دهنم گذاشته بود که حتی نمیتونستم تقلا کنم. نیم رخ جدیش رو خم کرد و از کنار دیوار به سر کوچه نگاه کرد. تو همین حین دستم رو بالا آوردم و برخلاف عقایدم روی مچ دستش گذاشتم، صورتش به سمتم چرخید. نور غلیظ آفتاب تو چشمهای سبزش افتاده بود و باعث شده بود کمی صورتش چین بیافته، اما نگاه وحشیش رو حتی با اون چینها هم میشد تشخیص داد. با چشمهام اشاره کردم دستش رو برداره، ولی اون یه تای ابروش رو بالا انداخت و خیلی بدجنسانه دستش رو محکمتر فشار داد!
- اگه نمیخوای اون مرتیکه بلایی سرت بیاره پس فعلا خفه شو!
- خب، تو الان کجا میخوای بری؟ خانوادهت خبر دارن؟
با لحن پشیمونی گفت:
- نه، چون انتخاب خود احمقم بود، منم دیگه روم نشد چیزی بهشون بگم! فعلا تا روز دادگاه میرم خونهی مادربزرگم، اگه طلاقم جور بشه مجبورم با خفت پیش پدر و مادرم برگردم!
مهربون بهش زل زدم و دست لطیفش رو از روی میز گرفتم.
- امیدت به خدا باشه، مطمئنم گرهی تو هم باز میشه. اصلا چطورِ بیایی خونهی ما؟ نظرت چیه؟
لبخند خجولی زد و دستم رو فشرد.
- شما تا الان خیلی کمکم کردین دیگه بیشتر از این شرمندهم نکنین.
ابرویی بالا انداختم و لبخند معنیداری زدم.
- من که هنوز کاری نکردم! کار اصلی هنوز مونده... .
با اومدن آقا حیدر و صرف یه لیوان چایی، نرگس خداحافظی کرد و رفت.
بعد از نماز ظهر تا ساعت یک و نیم، سه نفر دیگه هم اومدن. دیگه از بس فک زده بودم نا نداشتم. خسته مشغول جمع کردن وسایلم شدم و چادر سیاهم رو روی سرم کشیدم. بعد از برداشتن کیفم و قفل کردن درب اتاق از دفتر بیرون زدم.
همین که پام رو از دفتر بیرون گذاشتم گوشیم زنگ خورد. با کنجکاوی از مانتوم بیرون کشیدمش؛ با دیدن شمارهی مامان ابرویی بالا انداختم و تماس رو بر قرار کردم.
- جانم؟
صدای مهربون مامان تو گوشم پیچید.
- جانت سلامت مامان، کجایی؟
- تازه از دفتر بیرون زدم، چطور مگه؟
صدای داد هلیا از اون طرف تو گوشی پیچید. بعد هم لحن پرحرص مامان که جوابش رو داد.
- بگو سر راه برای منم یه کفش بگیره... .
- دختر مگه رفته خرید که تو هوس کفش کردی؟! اون کفشهای بیصاحاب رو پس کی باید بکنه پاش؟!
کلافه به سمت پیاده رو رفتم و بیحوصله گفتم:
- مامان اگه کاری داری سریع بگو تا من انجام بدم، دارم تو این گرما آبپز میشم.
لحن ملایم و شرمندهش پیچید.
- شرمنده دخترکم، آخه شب مهمون داریم، بابات و امیرم نیستن و حالا حالاها هم نمیان! اگه میتونی یه جعبه شیرینی بگیر بیار.
نگاهی به اطراف انداختم تا قنادی پیدا کنم، اما اثری از قنادی نبود، با این حال باشهای گفتم و خداحافظی کردم.
تقریبا ده دقیقهای بود، کوچهها و خیابونها رو سرک کشیده بودم، اما انگار قنادی قحط اومده بود و یا اکثرا بسته بودن.
با عصبانیت روبه روی یه کوچهی فرعی وایسادم و با حرص لگدی به سنگ ریزههای جلوی پام زدم. این هم از شانس لعنتی... .
با قرار گرفتن دستی مردونه روی بازوم چشمهام گرد شدن، اما انقدر من رو سریع داخل کوچه کشید که حتی فرصت اعتراض هم پیدا نکردم!
با کوبیده شدن کمرم به دیوار چشمهای ترسیده و متعجبم رو به مرد وحشی روبهروم دادم. لعنتی دست قدرتمندش رو هم روی دهنم گذاشته بود که حتی نمیتونستم تقلا کنم. نیم رخ جدیش رو خم کرد و از کنار دیوار به سر کوچه نگاه کرد. تو همین حین دستم رو بالا آوردم و برخلاف عقایدم روی مچ دستش گذاشتم، صورتش به سمتم چرخید. نور غلیظ آفتاب تو چشمهای سبزش افتاده بود و باعث شده بود کمی صورتش چین بیافته، اما نگاه وحشیش رو حتی با اون چینها هم میشد تشخیص داد. با چشمهام اشاره کردم دستش رو برداره، ولی اون یه تای ابروش رو بالا انداخت و خیلی بدجنسانه دستش رو محکمتر فشار داد!
- اگه نمیخوای اون مرتیکه بلایی سرت بیاره پس فعلا خفه شو!
آخرین ویرایش: