- Jan
- 139
- 1,505
- مدالها
- 2
خونسرد از روی صندلی بلند شدم. نمیفهمیدم کجای این قصه، آگارس مقصر بود که از صبح خیلی شیک خودش رو خفه کرده بود که من گناهکارم و فلان! باز هم حسهای انسانی احمقانه!
از پایین چشمهای جدیم رو به صورت درهمش دادم.
- تا شب بهت مهلت میدم خوب فکر کنی ببینی کجای این قصه مقصر بودی، اگه مقصر بودی که هیچ، اما اگه نبودی... .
آهسته خم شدم و تو چشمهای درشت شدهاش زمزمه کردم.
- خودم به جای اون الههها دخلت رو میارم... .
باید یه تنبیه حسابی میشد تا دفعهی دیگه بتونه حسهای انسانیش رو خفه کنه. بیتوجه به اخمهای درهمش به سمت اتاق رفتم و خیلی سریع لباس مشکی و شلوار جین سیاهی پوشیدم. بدون این که موهای پریشونم رو صاف کنم از اتاق بیرون زدم. آگارس متفکر روی مبل نشسته بود و به صفحهی سیاه تلویزیون زل زده بود. زیر چشمی نگاهش کردم و در همون حال با طعنه گفتم:
- خوبه، همینجور تا شب فکر کن تا بعد بیام تکلیفت رو روشن کنم.
چهرهی پوکر مانندش به سمتم چرخید. هر کسی این قیافه رو میدید قطعا یاد بدبختیهاش میافتاد! خونسرد و بیروح دستش رو زیر چونهش گذاشت و خیره نگاهم کرد.
- هر چی فکر میکنم فقط به یه نتیجه میرسم. کشته شدنم اون هم فقط به دستهای مبارک تو... .
قهقهای شیطانی سر دادم و همونجور که درب اصلی رو باز میکردم مرموزانه چشمکی تحویلش دادم.
- پس منتظرم باش.
خونسرد و بیخیال شونهای بالا انداخت.
- از همین حالا، توی همین عمارت گورم رو میکنم، ولی... تو کجا میخوای بری؟ امروز که ظاهرا جمعهس.
زیر چشمی پوزخندی حوالهش کردم و بدون این که جوابش رو بدم از خونه خارج شدم.
همین که پام رو داخل محوطهی عمارت گذاشتم نور مستقیم و سوزناک خورشید باعث کش اومدن لبهام شد. چه گرمای لذت بخشی! یه گرمای خاص و پر از سود. چیزی که انسانها نه تنها قدرش رو نمیدونستن بلکه ازش متنفر هم بودن! پوزخندی گوشهی لبم نشست، بالاخره یه روز با همین شعله و سوز یه حال اساسی به تک تک اونها میدادم تا ارزش واقعی این انرژی رو بفهمن! تا بفهمن ته قصهی همه به همین حرارت ختم میشه. یعنی ما اغواشون میکنیم تا طعمش رو بچشن. از فکرهای شومی که تو ذهنم لول میخورد به دنیای حال پرت شدم و با قدمهای بلند و محکمی از عمارت بیرون زدم.
***
آهسته از پلهها پایین اومدم. کی گفته بود جمعهها استراحته؟ تو قانون من همچین چیزی وجود نداشت. دوست نداشتم برای لحظهای هم آدمها رو به حال خودشون بزارم. هر چند که نمیخواستم امروز رو سراغ اون دخترِ هلن برم، اما به این معنی نبود که دست از شیطنت بردارم. از بالای پلهها، مرموز و زیرکانه به اون دو مرغ عاشق زل زدم، امروز بوی گناه و هوس به مشامم میرسید. شاید باید کمی این عشق مزخرف رو با گناه قاطی کنم، مزهی خوبی میداد نه؟
از پایین چشمهای جدیم رو به صورت درهمش دادم.
- تا شب بهت مهلت میدم خوب فکر کنی ببینی کجای این قصه مقصر بودی، اگه مقصر بودی که هیچ، اما اگه نبودی... .
آهسته خم شدم و تو چشمهای درشت شدهاش زمزمه کردم.
- خودم به جای اون الههها دخلت رو میارم... .
باید یه تنبیه حسابی میشد تا دفعهی دیگه بتونه حسهای انسانیش رو خفه کنه. بیتوجه به اخمهای درهمش به سمت اتاق رفتم و خیلی سریع لباس مشکی و شلوار جین سیاهی پوشیدم. بدون این که موهای پریشونم رو صاف کنم از اتاق بیرون زدم. آگارس متفکر روی مبل نشسته بود و به صفحهی سیاه تلویزیون زل زده بود. زیر چشمی نگاهش کردم و در همون حال با طعنه گفتم:
- خوبه، همینجور تا شب فکر کن تا بعد بیام تکلیفت رو روشن کنم.
چهرهی پوکر مانندش به سمتم چرخید. هر کسی این قیافه رو میدید قطعا یاد بدبختیهاش میافتاد! خونسرد و بیروح دستش رو زیر چونهش گذاشت و خیره نگاهم کرد.
- هر چی فکر میکنم فقط به یه نتیجه میرسم. کشته شدنم اون هم فقط به دستهای مبارک تو... .
قهقهای شیطانی سر دادم و همونجور که درب اصلی رو باز میکردم مرموزانه چشمکی تحویلش دادم.
- پس منتظرم باش.
خونسرد و بیخیال شونهای بالا انداخت.
- از همین حالا، توی همین عمارت گورم رو میکنم، ولی... تو کجا میخوای بری؟ امروز که ظاهرا جمعهس.
زیر چشمی پوزخندی حوالهش کردم و بدون این که جوابش رو بدم از خونه خارج شدم.
همین که پام رو داخل محوطهی عمارت گذاشتم نور مستقیم و سوزناک خورشید باعث کش اومدن لبهام شد. چه گرمای لذت بخشی! یه گرمای خاص و پر از سود. چیزی که انسانها نه تنها قدرش رو نمیدونستن بلکه ازش متنفر هم بودن! پوزخندی گوشهی لبم نشست، بالاخره یه روز با همین شعله و سوز یه حال اساسی به تک تک اونها میدادم تا ارزش واقعی این انرژی رو بفهمن! تا بفهمن ته قصهی همه به همین حرارت ختم میشه. یعنی ما اغواشون میکنیم تا طعمش رو بچشن. از فکرهای شومی که تو ذهنم لول میخورد به دنیای حال پرت شدم و با قدمهای بلند و محکمی از عمارت بیرون زدم.
***
آهسته از پلهها پایین اومدم. کی گفته بود جمعهها استراحته؟ تو قانون من همچین چیزی وجود نداشت. دوست نداشتم برای لحظهای هم آدمها رو به حال خودشون بزارم. هر چند که نمیخواستم امروز رو سراغ اون دخترِ هلن برم، اما به این معنی نبود که دست از شیطنت بردارم. از بالای پلهها، مرموز و زیرکانه به اون دو مرغ عاشق زل زدم، امروز بوی گناه و هوس به مشامم میرسید. شاید باید کمی این عشق مزخرف رو با گناه قاطی کنم، مزهی خوبی میداد نه؟
آخرین ویرایش: