جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط نگین.ب.پ با نام [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,710 بازدید, 87 پاسخ و 52 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نگین.ب.پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نگین.ب.پ
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
خونسرد از روی صندلی بلند شدم. نمی‌فهمیدم کجای این قصه، آگارس مقصر بود که از صبح خیلی شیک خودش رو خفه کرده بود که من گناهکارم و فلان! باز هم حس‌های انسانی احمقانه!
از پایین چشم‌های جدی‌م رو به صورت درهمش دادم.
- تا شب بهت مهلت میدم خوب فکر کنی ببینی کجای این قصه مقصر بودی، اگه مقصر بودی که هیچ، اما اگه نبودی... .
آهسته خم شدم و تو چشم‌های درشت شده‌اش زمزمه کردم.
- خودم به جای اون الهه‌ها دخلت رو میارم... .
باید یه تنبیه حسابی می‌شد تا دفعه‌ی دیگه بتونه حس‌های انسانیش رو خفه کنه. بی‌توجه به اخم‌های درهمش به سمت اتاق رفتم و خیلی سریع لباس مشکی و شلوار جین سیاهی پوشیدم. بدون این که موهای پریشونم رو صاف کنم از اتاق بیرون زدم. آگارس متفکر روی مبل نشسته بود و به صفحه‌ی سیاه تلویزیون زل زده بود. زیر چشمی نگاهش کردم و در همون حال با طعنه گفتم:
- خوبه، همین‌جور تا شب فکر کن تا بعد بیام تکلیفت رو روشن کنم.
چهره‌ی پوکر مانندش به سمتم چرخید. هر کسی این قیافه رو می‌دید قطعا یاد بدبختی‌هاش می‌افتاد! خونسرد و بی‌روح دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و خیره نگاهم کرد.
- هر چی فکر می‌کنم فقط به یه نتیجه می‌رسم. کشته شدنم اون هم فقط به دست‌های مبارک تو... .
قهقه‌ای شیطانی سر دادم و همون‌جور که درب اصلی رو باز می‌کردم مرموزانه چشمکی تحویلش دادم.
- پس منتظرم باش.
خونسرد و بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت.
- از همین حالا، توی همین عمارت گورم رو می‌کنم، ولی... تو کجا می‌خوای بری؟ امروز که ظاهرا جمعه‌س.
زیر چشمی پوزخندی حواله‌ش کردم و بدون این که جوابش رو بدم از خونه خارج شدم.
همین که پام رو داخل محوطه‌ی عمارت گذاشتم نور مستقیم و سوزناک خورشید باعث کش اومدن لب‌هام شد. چه گرمای لذت بخشی! یه گرمای خاص و پر از سود. چیزی که انسان‌ها نه تنها قدرش رو نمی‌دونستن بلکه ازش متنفر هم بودن! پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست، بالاخره یه روز با همین شعله و سوز یه حال اساسی به تک تک اون‌ها می‌دادم تا ارزش واقعی این انرژی رو بفهمن! تا بفهمن ته قصه‌ی همه به همین حرارت ختم می‌شه. یعنی ما اغواشون می‌کنیم تا طعمش رو بچشن. از فکرهای شومی که تو ذهنم لول می‌خورد به دنیای حال پرت شدم و با قدم‌های بلند و محکمی از عمارت بیرون زدم.
***

آهسته از پله‌ها پایین اومدم. کی گفته بود جمعه‌ها استراحته؟ تو قانون من همچین چیزی وجود نداشت. دوست نداشتم برای لحظه‌ای هم آدم‌ها رو به حال خودشون بزارم. هر چند که نمی‌خواستم امروز رو سراغ اون دخترِ هلن برم، اما به این معنی نبود که دست از شیطنت بردارم. از بالای پله‌ها، مرموز و زیرکانه به اون دو مرغ عاشق زل زدم، امروز بوی گناه و هوس به مشامم می‌رسید. شاید باید کمی این عشق مزخرف رو با گناه قاطی کنم، مزه‌ی خوبی می‌داد نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
دست‌هام رو داخل شلوارم فرو بردم و با نیشخند مرموزی از اون پله‌های سفید و اشرافی پایین اومدم. مثل این‌که کسی جز اون دو تا مرغ تو خونه پرسه نمی‌زد. نچ‌نچ درست نبود خانواده‌ها تنهاشون بذارن، شاید هم زیادی به داماد عزیزشون اعتماد داشتن! به دسته‌ی مبل تکیه دادم و از بالا نگاه مرموزم رو بین هر دو رد و بدل کردم. هر دو روی مبلی دو نفره با فاصله نشسته بودن. مثل آدم‌هایی که تازه نامزد کرده بودن به نظر می‌رسیدن، همون‌هایی که اول راه با هم رویا بافی می‌کنند و تصورشون یه زندگی عاشقانه هست، اما همیشه یه نفر مثل امثال من در کمینِ که این زندگی به اصطلاح عاشقانه رو به هر نحوی شده از بین ببره، حتی شده با یه حرف و یه نگاه!امروز دلم می‌خواست از مذکرها شروع کنم. پسر استایل بچه مذهبی‌ها رو داشت، همچین موهای مرتب و تیپ اتو کشیده و همون قدر محجوب و سر به زیر، دخترِ هم با لبخند ریزی یه وقتی دستی به چادر رنگی سفیدش می‌کشید. پوزخند تمسخرآمیزی روی لبم نشست، سر به زیری این پسرک هم تا چند لحظه‌ی دیگه دوام نمی‌آورد و مثل اکثر طعمه‌های گذشته اون رو تبدیل به گرگی درنده می‌کرد.
- ببخشید عزیزم که انقدر بی‌موقع اومدم، نمی‌دونستم آقا خلیل و سیمین خانم نیستن وگرنه... .
باز هم تعارف‌های صدمن یه غاز آدم‌ها، اما انگار این یکی زیادی ماست تشریف داشت. رنگ نگاهش فریاد می‌زد چقدر دلتنگه، اما انگار روی گفتن رو نداشت. دختر چشم غره‌ای مصنوعی به سمتش رفت و همون جور که از جا بلند می‌شد گفت:
- این حرف‌ها چیه سپهر! این‌جا دیگه خونه خودته، بعدش هم بابا و مامان رفتن خرید، بهشون گفتم تو اومدی، گفتن تا چند لحظه‌ی دیگه میان.
سپهر با لبخند مشتاقی نگاهش کرد.
- راستش اومدم اگه پدرت اجازه میده فردا با هم بریم یه خونه رو ببینیم، اگه باب دلت بود به امید خدا بریم خونه رو قول‌نامه کنیم.
دختر همون‌طور که داشت به سمت آشپزخونه می‌رفت با حرف سپهر مکث کرد و با ذوق برگشت؛ چشم‌هاش از فرط خوشحالی برق می‌زد.
- واقعا؟! مگه وام جور شد؟
سپهر با همون لبخند سری تکون داد.
- گفتم که، به آقا سپهر اعتماد کن.
دختر چشمک قشنگی تحویل سپهر داد که حس کردم حالت صورت سپهر دگرگون شد و با لبخند عمیقی خیره نگاهش کرد.
- پس من برای آقامون یه چایی خوش رنگ و لعاب بیارم، سرورم چیز دیگه‌ای میل ندارن؟
سپهر تک خنده‌ای مردونه و جذاب کرد و زیرلب ای شیطونی زمزمه کرد. با رفتن دختر سرم رو کج کردم و خونسرد و شرورانه به سپهر خیره شدم. با لبخند پر مهری به رفتن دختر خیره شده بود. عشق تو چشم‌هاش رو دوست نداشتم، این همه احترام و عزتی که برای دختر قائل بود رو دوست نداشتم. الان قلبش فقط وجود مبارک من رو فریاد می‌زد نه هیچ چیز دیگه‌ای! امروز باید این عشق عوضی رو برای این دو تا مرغ، تبدیل به کثیف‌ترین حس دنیا کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
خم شدم و از کنار گوش سپهر، با سرزنشی آمیخته با هیجان زمزمه کردم‌.
- حالا که تا این‌جا اومدی، چرا یه کم به فکر اون قلب وامونده‌ت نیستی؟ احمق تو به این میگی عشق؟ عشق بدون لمس و حس چه به درد می‌خوره؟!
نفس آروم و ملایمم رو تو گوشش فوت کردم و آهسته و اغواکننده‌تر از قبل ادامه دادم.
- دست‌هاش رو بگیر، عمیق‌تر نگاهش کن، لمسش کن، این حق توئه، چرا از خودت منعش می‌کنی؟! باور کن مزه‌ش از عشق هم لذت‌بخش‌تره، فقط کافیه رنگ نگاهت رو عوض کنی.
کمر راست کردم و از بالا با چشم‌هایی باریک شده بهش زل زدم. هیچ تغییری تو حالت صورتش ایجاد نشده بود و هنوز هم رد همون لبخند مضحک روی لبش‌هاش بود. روح سر سختی داشت، هر چی آدم‌ها در مقابل وسوسات ما مقابله می‌کردن ما بیشتر عصبانی می‌‌شدیم. اما من از تقلاشون کیف می‌کردم، اون قدر روحشون تقلا می‌کرد تا این که دست آخر خسته می‌شدن و گوشه‌ای از گناه خودشون رو رها می‌کردن. تا خواستم دوباره شروع کنم دختر با یه سینی از آشپزخونه برگشت و در حالی که لبخند جذابی روی لبش بود گفت:
- یهو یاد شب خواستگاری افتادم، یادش بخیر... .
سپهر با متانت لیوان چایی رو برداشت و همون طور که اون رو روی میز می‌ذاشت با لبخند خونسردی گفت:
- کدوم قسمتش؟ این که از هول من رو سوزوندی؟
دختره خنده‌ی دلفریب و شرمساری کرد و با نازی که انگار خدادادی بود دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت.
- وای یادم نیار توروخدا، هنوزم خجالت می‌کشم.
با دیدن لب‌های بزرگ و گوشتی‌ دخترِ، اون حس همیشگی و عجیب خباثت درونم غلیان کرد و به اوج خودش رسید. همون حسی که خودمم زیاد روش کنترل نداشتم و غریضه‌ی شیاطین بود. دوباره خم شدم و با چشم‌هایی که خیلی راحت می‌تونستم گرد شدنش رو حس کنم، لبم رو خیلی حریص به گوش پسر چسبوندم.
- هوم، چقدر لطیفه و نازه، نه؟ لب‌های بزرگ و سرخش رو ببین، می‌تونی ازش دل بکنی آقا سپهر؟! قطعا نه، چون اون‌ها مال توئن! فقط تو... . زود باش بهش نشون بده که فقط سهم توئه، یه حرکتی، یه حرفی، چرا انقدر ماستی تو آخه؟!
لبخند از روی لب‌های سپهر پر کشید، انگار از اون موضع اولیه‌ش یه کم پایین اومده بود و حالا سرگردون و کلافه دختر رو نگاه می‌کرد.
- راستی سپهر! ببین چی آوردم برات!
دختر فارغ از دنیا با ذوق خم شد و از کنار میز کوچیک کنار مبل، دفترچه‌ای شبیه آلبوم برداشت و یه خورده نزدیک‌تر سپهر نشست.
لبخند کجی زدم، خوبه، عطر خنکش اون لحظه سپهر کش به نظر می‌رسید. آلبوم رو جلو صورتش گرفت و با لبخند دندونمایی گفت:
- دام دام، آلبوم بچگی نهال خانم!
سپهر با حالی خراب و خیلی ضایع نگاهش رو از لب‌های نهال دزدید و الکی لبخندی زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
پوزخندی تحقیر آمیز روی لب‌هام نشست و آهسته یه قدم به عقب برداشتم، برای رسیدن به یه شعله‌ی سوزنده و بزرگ نیاز به یه جرقه داشتی و حالا اون جرقه داشت کار خودش رو می‌کرد. با بدجنسی بشکنی صدا دار کنار گوشم زدم و با شرارت دو تا از شیطونک‌های هوس و خشم رو احضار کردم. هوس برای سپهر و خشم برای نهال! هر دوشون با قهقه‌هایی ریز و شیطانی‌‌ شتابان به سمت اون دوتا پرواز کردن و با اون جثه‌ی ریز دور سرشون چرخی زدن، حالا دیگه ریش و قیچی دست شیطونک‌ها بود. باید دید می‌تونن با ورد‌های اغواکننده‌شون مجلس عشقشون رو بهم ریخت یا نه... . منم دیگه وقت رفتنم رسیده بود، اما این رفتن به معنای تنها گذاشتن نبود. یه شیطان هر وقت که میلش می‌کشید، می‌تونست مهمون خونه‌‌های پاک و آلوده بشه، فقط باید ببینی صاحب خونه‌ها چی می‌خواستن تا بتونی از همون درب وارد بشی... .
بعد از خروج از اون خونه، صدای دعوا و جیغ به گوشم رسید. مثل کسایی که مور‌مور شدن با لذت چشم‌هام بسته شد و ناخوداگاه سرم به سمت شونه‌م کج شد. احساس غرور و قدرت داشتم، احساس پیروزی! با انرژی و لبخند شروری به سمت شهر قدم برداشتم. همون‌طور که از بین عابر‌ها عبور می‌کردم، مردم بیشتری رو زیرنظر می‌گرفتم، یهو تو همین حین، صدای هول آگارس تو گوشم پیچید.
- آرون هر جا هستی بیا خونه کارت دارم... .
زیرلب نچی کردم، لعنت به تو آگارس که کل زندگی نکبت‌یت رو خروس بی‌محل بودی! معلوم نبود باز چه غلطی کرده مرتیکه، این دفعه اگه کار اضافه‌ای ازش سر زده بود نمی‌تونستم ازش بگذرم... .
***

سرم رو به پشت ستون تکیه دادم و آهسته دود غلیظ سیگار رو بیرون دادم. دیروز در نبود من، خیالش خوش شده بود؟ امروز چی؟ به همون اندازه می‌تونست خوش خیال باشه؟ می‌خواستم از همین اول صبح شروع کنم تا امروز رو کلا به کامش زهر کرده باشم.
کام عمیق دیگه‌ای از سیگار گرفتم و اون رو روی زمین پرت کردم. با نفرت عجیبی پام رو روی سیگار گذاشتم و انگار که چهره‌ی هلن و خانواده‌ش جلو روم باشه له‌ش کردم.
تو همین حین صدای باز شدن درب خونه به گوشم رسید، بعد هم صدای چرخ ماشینی، ساعت هشت صبح بعید نبود که کسی از درب این خونه بیرون نیاد. با خونسردی ضربه‌ای بی‌هدف به سنگ ریزه‌ی جلو پام زدم و در حالی که دست‌هام رو داخل شلوار چرمم فرو می‌بردم از پشت ستون بیرون اومدم. با دیدن ماشین پارسی که هلیا خواهر کوچیکه با چهره‌ای بی‌رنگ و رو روی صندلی شاگرد نشسته بود یه تای ابروم رو بالا انداختم. نگاهی پر استرس به ساعتش انداخت و با صدای نسبتا بلندی داد زد.
- هلن زود باش تو رو جدت! این استادم بدجور گیره‌ ها!
نگاه تیزم در پی هلن رفت، بعد از بستن درب خونه با اخم کم‌رنگی به سمت ماشین اومد و پشت رل نشست. هنوز متوجه‌ی حضور من نشده بود؛ منی که مثل یه برج روبه‌روی ماشین ظاهر شده بودم و منتظر یه عکس‌العمل از طرفش بودم، یه عکس‌العمل مضحک!
هلن در حالی که داشت استارت می‌زد سرش رو به سمت هلیا چرخوند و زیرلب چیزی گفت، بعد هم با چشم‌های خونسردی به روربه‌رو چرخید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
حالا دقیقاً تیر راس چشم‌های خمار گربه‌ای رنگش بودم، خیلی بی‌تفاوت دنده رو عوض کرد و راحت از جلوی قیافه‌ی درهمم از تنم گذشت.
با اخم و کمی تعجب به ردِ رفتن ماشین خیره شدم. یعنی چی؟ پس چرا هیچ عکس‌العملی با دیدن من تو چشم‌ها و قیافه‌ش دیده نشد؟! نه ترسی، نه تعجبی، عادی‌تر از هر زمان! اگه روبه‌روش نبودم به وجودم شک می‌کردم.
دخترِ انگار خوددرگیری داشت. یه روز من رو می‌دید و تا مرز سکته می‌رفت، یه روز هم مثل امروز انگار نه انگار! یه سوال بدجور داشت به مخم فشار می‌آورد؛ من رو ندید یا خودش رو به اون راه زد؟ برای پیدا کردن جواب این سوال، پوزخندی از سر حرص زدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم؛ در صدم ثانیه خودم رو روی صندلی عقب ماشین ظاهر کردم. دست‌به‌سی*ن*ه و با اخم غلیظی از تو آیینه بهش زل زدم. اون هم دست کمی از خواهرش نداشت، با اون رنگ و روی پریده انگار هر دوشون از اون دنیا اومده بودن، هر دوشون هم لال‌مونی گرفته بودن... . نیم نگاهی به خیابون انداختم و در همون حال با نیشخند پرغیظی گفتم:
- من رو نمی‌بینی یا خودت رو به کوری زدی؟
چشم‌های تیزم رو سریع به آیینه دادم تا اگه نگاهی انداخت مچ نگاهش رو بگیرم، اما باز هم خبری نشد و خیلی مصمم مشغول رانندگی بود.
نمی‌تونستم به همین راحتی‌ها قبول کنم که من رو نمی‌بینه، کسی که تا دو روز پیش من رو می‌دید و حتی وجودم رو حس و لمس می‌کرد حالا چه‌طور کور شده؟! اگه داشت احساس زرنگی می‌کرد باید می‌فهمید من هفت‌خط‌تر از این حرف‌ها بودم!
کم‌کم از فکر شومی که تو ذهنم داشت نقش‌ می‌بست لبخند کجی روی لبم نشست. سرم رو یکم جلو بردم و آهسته از کنار صندلی زیرگوشش با لحن ترسناک و تهدید‌آمیزی زمزمه کردم.
- این‌که من رو نمی‌بینی خیلی خوبه، اما وای به حال روزی که بفهمم همه‌ی اینا یه بازی بوده، اون وقت منم نقش یه بازیگر مهربون و دوست‌داشتنی رو برات بازی می‌کنم... .
با خونسردی خودم رو عقب کشیدم، حس کردم شونه‌‌هاش تکون محسوسی خوردن و در اون سکوت مشکوک، صدای قورت دادن آب دهنی به گوش‌‌های تیزم رسید. سر خوش دستم رو پشت سرم گره زدم و راحت به پشتی صندلی تکیه دادم. آخیش، هیچی مثل آزار و اذیت کردن آدم‌ها مزه نمی‌داد! لابد فکر کرده بود به همین راحتی‌ها دست از سر خودش و اون خانواده‌ی وقیحش برمی‌دارم، چه ساده لوح و احمقانه! با توقف ماشین نیم‌نگاهی به بیرون انداختم؛ کنار یه پیاده رو ایستاده بود که از قضا تک و توک دانشجوها وارد دانشگاه روبه‌رویی می‌شدن.
- هلیا، هلیا؟ پاشو دختر الان چه وقت چرت زدنه آخه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
چشم‌های سرخ شده از خوابش رو باز کرد و گیج و منگ به اطرافش زل زد. با دیدن دانشگاه انگار که یاد بدبختی‌هاش افتاده باشه چهره‌ش توهم رفت و زیرلب نچی کرد.
- این‌جوری نچ‌نچ نکن. هر کی خربزه می‌خوره پای لرزش هم می‌شینه!
پشت چشمی عصبی برای هلن نازک کرد و زیرلب گفت:
- دو کلوم از ننه عروس... .
و بی‌توجه به چشم‌غره‌ی هلن در حالی که از ماشین پیاده می‌شد با خودش غرغر کرد.
- دختر نونت کم بود یا آبت که ترم تابستونه برداشتی؟! اَه گندت بزنن که همیشه بی‌برنامه‌ای!
بعد هم نیم نگاهی به خواهرش انداخت و خداحافظی کرد. هلن سری تکون داد و قبل از این که هلیا وارد دانشکده بشه یهو سرش رو از ماشین بیرون برد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- برگشتن صبر کن میام دنبالت... .
دستی تکون داد و چند قدم اون‌ورتر وارد دانشکده شد. با راه افتادن ماشین، برای لحظه‌ای از اون فضای زمینی دور شدم و به جلد سرد و بی‌اعصاب خودم برگشتم. گوشه‌ چشمی به دانشکده انداختم؛ از امروز به بعد یه سرنوشت پر از عشق و حال نصیب هلیا می‌شد. دیگه اختیار با خودش بود، باید دید می‌تونه قبولش کنه یا نه! به هر حال من که نمی‌تونستم تا روشن شدن تکلیف هلن دست روی دست بذارم! پیش‌کش من باید از یه جایی، از یه نفری تو این خانواده شروع می‌شد و هر چه سریع‌تر هم به آخر خودش می‌رسید... .
با بلند شدن صدای ضبط ماشین، یه تای ابروم بالا رفت. این دختره آهنگ‌هاش هم مثل خودش خز بود، اما این‌که مشکلی نداشت، خودم عوضش می‌کردم! شرارت و شیطنت دوباره به درونم برگشت و با یه حرکت خودم رو روی صندلی جلو ظاهر کردم. هنوز هم قیافه‌ی سرد و بی‌تفاوتش رو حفظ کرده بود. از گوشه‌ی چشم پوزخندی حواله‌ش کردم و خیلی خونسرد خم شدم آهنگ رو رد کردم. انگار شانس بهم رو کرد و صدای یه آهنگ شاد و گَنگ تو فضا پیچید. با سرخوشی سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو با لذت روی هم گذاشتم، اما زیر چشمی می‌پاییدمش. اولش متعجب شد از این‌که چه‌طور به یه آهنگ دیگه پریده، اما رفته‌رفته اخمی پررنگ روی ابروهاش نشست و زیرلب گفت:
- این دیگه چش شده؟ نکنه خراب شده؟!
و به دنبال حرفش دوباره آهنگ قبلی رو پلی کرد. پوزخند رو اعصابی زدم؛ خم شدم و برای این‌که بیشتر حرصش بدم دو تا آهنگ جلوتر زدم. می‌خواستم ببینم مادمازل خانم تا کجا می‌خواد پیش بره! با پخش شدن صدای خواننده‌ی رپی، این دفعه عصبی‌تر شد و ضربه‌‌ی نسبتاً محکمی به ضبط زد و با غیظ گفت:
- تو دیگه چه مرگت شده اول صبحی؟! تو هم داری با من لج می‌کنی آره؟ آره دیگه، اما منم کم نمیارم!
و با سرتقی آهنگ رو به خونه‌ی اولش برگردوند.
شک داشتم مخاطبش منم یا نه، اما حس می‌کردم طعنه‌ی کلامش به وجود من چسبیده! پوزخندی از سر لجاجت زدم و همین که قصد کردم اون آهنگ کوفتی رو رد کنم، هلن زودتر و سریع‌تر پیش دستی کرد و با خونسردی خاموشش کرد.
- اصلا همون بهتر که خفه شی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
با ابروهای بالا رفته و لبخند کجی دست دراز شده‌م رو جمع کردم. مثلا داشت خواه و ناخواه بهم توهین می‌کرد، اما نمی‌دونست من حرف‌های آدمیزاد رو به یه ورمم نمی‌گیرم! با خونسردی، آرنج دستم رو روی داشبورد ماشین گذاشتم و در حالی که سرم رو به دستم تکیه می‌دادم با پوزخند کجی براندازش کردم، همراه با تمسخر اشاره‌ای به چادرش کردم و گفتم:
- بگو ببینم، زیر اون پارچه چی داری که این جوری قایمش می‌کنی؟ هوم؟
به صورت نمایشی چینی به صورتم دادم و در حالی که چشم‌هام رو می‌بستم با لحن مرموزی ادامه دادم.
- آ... خ یادم نبود که من رو نمی‌بینی! هر چند که می‌دونم همچین لعبتی هم ن... .
قبل از این‌که جمله‌م رو کامل کنم با صورتی سرخ شده دستش رو روی بوق گذاشت و با عصبانیت گفت:
- استغفرالله! برو دیگه مردک! جاده به این خلوتی داره مثل حلزون راه میره!
و با حرص پاش رو پدال گاز فشرد. جالب این‌جا بود اصلاً ماشینی جلوی ما وجود نداشت. دلم می‌خواست قهقهه‌ای شیطانی سر بدم. خب چرا گوهی می‌خوری که نمی‌تونی جمعش کنی و تازه این قدر مغروری که هنوز به روی خودت نیاوردی! کم‌کم این بازی داشت برام سرگرمی می‌شد.
صاف و جدی نشستم و از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش انداختم؛ با اخم یه دستش رو روی دنده گذاشته بود و با دست دیگه‌ش فرمون رو می‌چرخوند. دست ظریف و لطیفش که روی دنده بود توجهم رو جلب کرد، یه کم خیره بهش زل زدم، کم‌کم ذهنم منحرف شد و با نیشخند بدجنسی دست چپم رو بالا آوردم و آروم به سمت دستش بردم. به قول خودش هر کی خربزه می‌خورد باید پای لرزش هم می‌نشست! صدای نفس‌هایی حبس شده به گوشم رسید، همون‌طور که دستم رو پایین و پایین‌تر می‌بردم از گوشه‌ی چشم نگاه تیزم رو به نیم‌‌رخش دادم. لب‌های خشکش از هم باز شده بود و با چشم‌هایی مات شده به روبه‌رو نگاه می‌کرد. دیگه به یقین رسیدم که دختره‌ی نیم وجبی من رو می‌بینه، اما من نمی‌خواستم این جوری مچش رو بگیرم؛ براش برنامه‌ی دیگه‌ای داشتم. گفته بودم اگه بفهمم همه‌ی اینا یه بازیه منم بازیگر خوب و مهربونی می‌شم و بلایی به سرش میارم تا دفعه دیگه من رو گوش دراز فرض نکنه! شیطان کینه‌ای که می‌گفتن من بودم، خودِ خود من!
ثانیه‌ها این‌قدر دیر گذشته بودن که حس می‌کردم پیشونی هلن عرق کرده و اوضاع درونیش زیاد جالب نیست، اما این‌قدر سرتق بود که حاضر به برداشتن دستش از روی دنده نبود. پوزخند محوی زدم و دستی که با دستش نیم سانت بیشتر فاصله نداشت رو آروم مشت کردم و عقب کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
هنوز وقت برای سوپرایز شدن وجود داشت!
برخلاف غریزه‌‌ی بدجنسم باید هلن رو تنها می‌ذاشتم، حالا که کسی خونشون نبود باید عرض ادبی هم به مادرش می‌کردم. گوشه‌ چشمی به هلن انداختم، بی‌چاره انگار تو این دنیا سیر نمی‌کرد، پوزخند شروری زدم و با سرعت از پنجره به بیرون پریدم.
***

هلن

- ادامه‌ی پرونده به شنبه هفته بعد موکول می‌شه، ختم جلسه.
مامورها شاهرخ رو بیرون بردن، خانم رحیمی هم با اشک و گریه دنبالشون رفت. بغ کرده و عصبی کیفم رو برداشتم و از جلو نگاه پیروز مهرجو از اتاق بیرون زدم. مردک فکر کرده بود چون وکیل پایه یک دادگستریه می‌تونه رای دادگاه رو به نفع خودش تموم کنه، اما من هم‌چین اجازه‌ای بهش نمی‌دادم. نمی‌ذاشتم الکی اون بچه‌ی بی‌گناه رو قصاص کنن! پام رو که بیرون گذاشتم، تو سالن دادگاه بین اون همه رفت و آمد متوجه خانم رحیمی شدم. با اشک و گریه جلوی مامورها رو گرفته بود و فریاد می‌زد:
- شاهرخ من رو کجا می‌برین؟! تو رو قرآن ولش کنین، به والله بچه‌ی من قاتل نیست!
با دیدن التماس‌ها و گریه‌هاش بیشتر شرمنده شدم، دلش رو به من خوش کرده بود، اما من چی‌کار کردم؟ امروز این‌قدر گیج و عصبی بودم که حتی اون جور که باید از شاهرخ دفاع می‌کردم، نکردم! از این‌که فکر و دغدغه‌های شخصی‌م روی کارم تاثیر بذاره بیزار بودم و الان از شدت عذاب وجدان، نمی‌دونستم چه‌طور مرهمی بر قلب این زن زحمتکش بشم! مامورها بی‌توجه شاهرخ رو از جلو چشم‌هاش بردن. خانم رحیمی در حالی که گوشه‌ی چادرش رو جلو دهنش می‌گرفت با اشک و غم به رفتنشون خیره شده بود. نفسی عمیق کشیدم و با قدم‌هایی آروم به سمتش رفتم؛ از پشت سر هر دو دستم رو روی شونه‌هاش گذاشتم و آروم گفتم:
- آروم باشین لیلا خانم... .
نیم‌رخش به سمتم چرخید، با دیدنم انگار داغ دلش رو تازه کرده باشن اشکش بیشتر جوشید و سرش رو با درد به سی*ن*ه‌م تکیه داد.
- دیدی جیگرگوشه‌م رو بردن، دیدی بدبخت شدم هلن خانم!
دستم رو پشت کمرش گذاشتم و همون‌طور که به بیرون سالن هدایتش می‌کردم گفتم:
- خدا نکنه، امیدتون به خدا باشه، مطمئن باشین شاهرخ پیشتون برمی‌گرده، منم هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی‌کنم، چون می‌دونم شاهرخ بی‌گناهه... .
زیرلب با آه کوتاهی گفت:
- خدا از زبونتون بشنوه، انشالله هر چی از خدا بخوای بهت بده دخترم.
همین که از درب ورودی بیرون اومدیم، هر دومون متوجه نگاه خیره‌ی خانواده‌ی مقتول شدیم. همشون سیاه‌پوش و با چشم‌هایی پر از غم و نفرت ما رو نگاه می‌کردن. از یه طرف هم بهشون حق می‌دادم اون‌ها هم داغ جوون دیده بودن و الان بیشتر از هر زمان دیگه‌ای توی دلشون خون به پا بود، اما تا معلوم شدن نتیجه نهایی برای قضاوت کردن شاهرخ و خانواده‌ش زود بود. با خانم رحیمی زیر درخت کاج بلندی گوشه‌ای از محوطه دادگاه روی نیمکتی آهنی نشستیم.
- هلن خانم حالا باید چی‌کار کنم؟ بیافتم دنبال رضایت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
نگاهی جدی به صورت سرخ شده‌ش انداختم.
- فعلاً تا اثبات بی‌گناهی یا گناه کار بودن آقا شاهرخ لازم به رضایت نیست. من فردا دوباره قرار ملاقات با آقا شاهرخ می‌ذارم، چون هنوز یه سری ابهامات در پرونده وجود داره، فقط امیدوارم تا شنبه سرنخ‌های خوبی به دست بیاریم.
تو همین حین تلفن خانم رحیمی زنگ خورد. با عذرخواهی بلند شد و چند قدم اون‌ورتر مشغول حرف زدن شد. نگاهی به ساعتم انداختم، یازده بود. باید یه سر هم به دفترم می‌زدم و یه گزارش کار برای فلاحی می‌فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا آوردم، با دیدن مهرجو روی پله‌‌های مملو از جمعیت حیاط دادگاه، ناخوداگاه چشم‌هام ریز شد. از همون بالا نگاه پلیدش رو می‌تونستم ببینم. در حالی که کیف سامسونتش رو تو دستش گرفته بود، عینک مستطیلی شکلش رو روی چشم‌هاش جابه‌جا کرد و پوزخند پیروزی تحویلم داد، اما من فقط با نگاهی جدی و سرد جوابش رو دادم، سری هم به نشونه تاسف تکون دادم. به نظرم بیشتر شبیه پسربچه‌ها بود تا یه مرد چهل ساله! شنیده بودم همیشه با وکل‌های رقیبش کل می‌اندازه، اما من فعلاً انقدر دغدغه‌ی فکری داشتم که این جور چیز‌ها ذره‌ای برام اهمیت نداشت. روم رو ازش گرفتم و از جا بلند شدم، در همین حین هم خانم رحیمی گوشی به دست نزدیکم شد.
- شرمنده! برادرم پشت تلفن بود... .
لبخند محوی زدم.
- دشمنتون شرمنده لیلا خانم، مسیرتون کجاست تا برسونمتون؟
میون اون چهره‌‌ی ناراحت لبخند مهربونی زد و اشاره‌ای به درب دادگاه کرد.
- ممنون دخترم، اتفاقاً برادرم گفت داره میاد دنبالم.
به دنبال حرفش خجالت زده ادامه داد.
- تا همین‌جا هم فقط اسباب زحمت بودیم برای شما، و گرنه تو این دوره زمونه کسی دیگه رایگان برای کسی... .
اخمی کردم و خیلی جدی میون حرفش پریدم.
- از این حرف‌ها نداشتیم ها! اولاً وظیفه‌ست! بعدشم من هر کاری می‌کنم به خاطر دل خودم می‌کنم و اصلاً زحمتی نمی‌بینم، لطفاً دیگه از این حرف‌ها نزنین.
لبخندی از ته دل زد دست‌هاش مثل دعا بالا گرفت.
- الهی، الهی پیش آبروی حضرت زهرا رو سفید بمونی دخترم. الهی هر چی از خدا می‌خوای نصیبت کنه.
لبخندی به این دعاهای مادرانه زدم، این حجم از محبت و مهربونی من رو بیشتر مصمم می‌کرد تا کار شاهرخ رو با قدرت بیشتری جلو ببرم و مادر و پسر رو بهم برسونم. بعد از خداحافظی از خانم رحیمی سوار ماشین شدم، اما همین‌ که استارت زدم احساس کردم زندگی نحس و شوم خودم شروع شده، زندگی که دیگه رنگ و روی سابق رو نداشت و با موجودی عجیب و پلید هم سو شده بود. نگاهم آروم به جای خالی صندلی شاگرد چرخ خورد و از آیینه به صندلی عقب، احساس می‌کردم بوی عطر عجیب و غریبش هنوز توی ماشینه! دیگه کجاها می‌خواست بشینه و با اون نگاه سنگین و پوزخند ترسناکش من رو رصد کنه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,505
مدال‌ها
2
پوزخندی عصبی و ترسیده روی لبم نشست. منِ ساده رو بگو! فکر می‌کردم حتماً دست از سرم برداشته، اما زهی خیال باطل! مردک روح‌نما ساعت هشت صبح مثل برج زهرمار جلوی خونمون ظاهر شده بود. یا صبحی افتادم. << وقتی داشتم درب حیاط رو می‌بستم یهو از لای درب دیدم یه نفر از پشت ستون بیرون اومد.‌ تا چشمم به قیافه‌ی شرورش خورد ترس و بهت به اعماق قلبم تزریق شد. با وحشت دستم رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم و با‌ چشم‌هایی بسته به درب تکیه دادم.
- چرا انقدر زود تمام پیش بینی‌م بر باد رفته بود؟! حالا باید چی‌کار می‌کردم؟!
اصلاً مگه می‌شد کاری کرد؟ اون هم در مقابل موجودی که حتی نمی‌دونی ماهیتش چیه، کیه، از کجا اومده؟! در یه تصمیم آنی خواستم راه بی‌توجهی رو پیش بگیرم. گفتم شاید اگه بفهمه نمی‌بینمش میره پی کارش، اما پروتر و وقیح‌تر از این حرف‌ها بود! نگاه‌های سنگین و مرموزش آهن رو ذوب می‌کرد. نمی‌دونم چه طاقتی داشتم که در مقابل اون همه کنش باز هم خودم رو کنترل می‌کردم. مقابل تهدیداتش، شیطنت‌های غیر قابل تحملش حتی مسخره کردن پوششم. >> نفس عمیقی کشیدم، این‌جور که معلوم بود خیلی ضایع بازی درآوردم و قطعاً دوباره پیداش می‌شد، اما این دفعه دیگه راه گریزی نبود، فقط مقابله بود.
ماشین رو گوشه‌ای نزدیک دفتر پارک کردم و با قدم‌های بلندی وارد دفتر شدم. هیچ‌ک.س به جز آقا حمید تو سالن نبود، همون‌طور که هندزفری تو گوشش بود سالن رو جارو می‌کشید، در اون بین هم سری برای خودش تکون می‌داد. بدون جلب توجه کلید انداختم وارد اتاق شدم. با خستگی کیفم رو روی میز پرت کردم و خودم رو روی صندلی پشت میز انداختم. حوصله‌ی نوشتن گزارش کار نداشتم، اما حتماً آقای فلاحی از پشت دوربین متوجه ورودم شده بود و حالا توقع گزارش کار داشت. کش و قوسی به تنم دادم و مشغول نوشتن شدم. ربع ساعت بعد که کارم تموم شد گزارش رو برای فلاحی بردم. اولش غر زد که پرونده‌ی شاهرخ کار تو نیست و از این حرف‌ها، اما من راضی نشدم، چون به خودم و شاهرخ اعتماد داشتم و خوب می‌دونستم که سر بی‌گناه هیچ وقت بالای دار نمیره. خیالم که از گزارش کار راحت شد، آقای فلاحی این یه هفته رو گفت برم دنبال کارهای شاهرخ و فعلا نمی‌خواد دفتر برم. از خدا خواسته وسایل‌هام رو جمع کردم و بیرون زدم. نگاهی به صفحه‌ی گوشیم انداختم، یه میس کال و پیامک داشتم. هر دوشون هم از هلیا! نوشته بود.
- رفتم خونه، دیگه نمی‌خواد بیای دنبالم.
شونه‌ای بی‌تفاوت بالا انداختم و تند به سمت خونه حرکت کردم.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین