جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط نگین.ب.پ با نام [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,747 بازدید, 85 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نگین.ب.پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نگین.ب.پ
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
دو تا بوق زدم و منتظر شدم یکی بیاد درب رو باز کنه، چند لحظه بعد درب باز شد و پشتش چهره‌ی اخموی مامان که داشت با تلفن حرف می‌زد ظاهر شد. با احتیاط داخل رفتم و در حالی که کمربندم رو باز می‌کردم از داخل آیینه نگاهی به مامان انداختم. عصبی بود و انگار پشت تلفن داشت با کسی دعوا می‌کرد! پیاده شدم و کنجکاو بهش زل زدم.
- از کی این‌قدر بی‌غیرت شدی که گذاشتی بابا رو ببرن سالمندان، هان؟! خاک عالم تو سر من که بابا رو سپردم دست کی‌ها! بدبخت انقدر پول کورت کرده که بابات رو به اون زن جادوگر فروختی؟ هان!
نمی‌دونم کی پشت تلفن بود و چی گفت که یهو مامان بیشتر عصبی شد و تهدید وارانه داد زد:
- چی‌کار کردی برای اون پیرمرد بدبخت؟! تو که پول تو جیبیت رو هم از اون می‌گرفتی! حامی به ولای علی قسم، قسمی که ده سال پیش خوردم رو می‌‌شکونم و پا می‌زارم تو اون خونه خراب شده تا سقفش رو روی سر همتون خراب کنم. می‌دونی که می‌تونم و میام... .
بعد هم با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و از جلوی ابروهای بالا رفته‌م داخل رفت. یعنی چی؟ مگه دایی حامی چی‌کار کرده بود!
پشت سر مامان پا تند کردم و در حالی که کفشم رو در می‌آوردم گفتم:
- چی شده مامان؟ مگه دایی چی‌کار کرده؟!
همزمان هلیا هم از آشپزخونه بیرون اومد و در حالی که با دستمال پشت دست‌هاش رو خشک می‌کرد گفت:
- بابا بزرگ رو بردن خونه سالمندان... .
نگاهم رو از هلیا به مامان دادم، ناراحت و عصبی موبایل رو گوشه‌ی لبش گرفته بود و سخت تو فکر بود.
اشاره‌ای به هلیا کردم تا برای مامان یه لیوان آب بیاره، خودمم کنار مامان نشستم و دستم رو دور شونه‌ش انداختم.
- چرا بی‌خود عصبی میشی قربونت برم، این که نگرانی نداره، بابا پدربزرگ رو میاره پیش خودمون، این‌جوری خیالمون هم راحت تره!
سرش به سمتم چرخید، نگاه رنگی‌ش رو به نگاهم دوخت و با اون صدای ظریفش آروم گفت:
- می‌دونی از چی ناراحتم؟ از این که تا می‌تونستن از بابام استفاده کردن، اما همین که مریض شد، شکسته شد، مثل یه تیکه زباله پرتش کردن بیرون! کسی که تا دیروز ابهتش گوش همه رو کر می‌کرد حالا مثل یه گوشت مچاله شده افتاده روی تخت و... .
میون بغض صداش، نگاهش رنگ نفرت گرفت و با صدای حرص داری گفت:
- اگه حامی و رضوانه هالو باشن، من نیستم! نمی‌گذرم، از باعث و بانیش نمی‌گذرم... .
بعد هم با حرص از جا بلند شد و به سمت اتاق مشترک خودش و بابا رفت.
تا حالا مامان رو انقدر عصبی و عجیب ندیده بودم! مامان یه کم زودجوش بود، اما هیچی تو دلش نبود. می‌دونستم از نامادریش خوشش نمیاد، ولی نه تا این حد که حتی از چشم‌هاش زبونه‌های نفرت و کینه بیرون بزنه... .
- وا مامان کجا رفت؟!
بی‌توجه به سوالش آب رو از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم. طعم شیرین آب تو دهنم حالم رو بهم زد. این دیگه چه کوفتی بود؟! با قیافه‌ی مچاله شده‌ای زیرلب غریدم.
- این دیگه چه زهرماری بود؟ مگه نگفتم آب بیار؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
اولش با تعجب نگاهم کرد، اما یهو شلیک خنده‌ش به هوا رفت و ما بین خنده‌‌هاش گفت:
- مگه آب قند منظورت نبود؟!
چشم غره‌ای حواله‌ی صورت خندونش کردم و در حالی که به سمت پله‌ها می‌رفتم گفتم:
- هیچ‌وقت عرضه هیچ‌کاری رو نداشتی.
صدای بلندش از پشت تو گوشم پیچید.
- همینه که هست هلن خانم!
روی پله‌ها خم شدم و از همون بالا با خونسردی گفتم:
- پس قبول داری که بی‌عرضه‌ای.
با حرص شکلکی درآورد که خنده‌م گرفت.
با لبخند محوی وارد اتاق شدم و اولین کاری که کردم سریع لباس‌هام رو برداشتم و به سمت حموم راه افتادم، حموم تو راهروی کنار آشپزخونه بود که فقط یه اتاق داشت، اون هم کتابخونه مخصوص بابا بود.
دستم که سمت دستگیره رفت دوباره حس ترس تو دلم نشست. می‌ترسیدم حموم برم، اگه یهو تو حموم ظاهر می‌شد چی؟! دو روزی بود که با این فکر جرئت حموم کردن نداشتم. نگاهی به سالن انداختم هلیا رو به روی تلویزیون نشسته بود و سرگرم گوشیش بود، مامانم که تو اتاقش بود و حدس می‌زدم سرش رو با دستمال بسته و خوابیده... .
خدایا چی کار می‌کردم؟! تو این گرما فقط یه دوش آب ولرم و خنک حال آدم رو خوب می‌کرد، اما حالا از همونم محروم شده بودم! با تمام دلهره و لرزی که داشتم دل به دریا زدم و با ترس وارد حموم شدم.
در حالی که لباس‌هام رو در می‌آوردم یه لحظه هم از دور ورم غافل نبودم. تک تک نقاط و سرامیک‌های سرد و سفید حموم رو بررسی می‌کردم. واقعا حس دیوونه‌ها رو داشتم! خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه که من رو به همچین روزی انداخت، عوضی بی‌همه چیز!
قبلا یه تئوری خونده بودم وقتی میری حموم و چشم‌هات رو می‌بندی، اگه سنگینی نگاهی رو حس کردی یعنی واقعا کسی داره نگاهت می‌کنه!
از ترس تمام مدتی که تو حموم بودم یه لحظه هم چشم‌هام رو نبستم، حتی وقتی شامپو می‌زدم! چشم‌های عسلی‌م دو کاسه‌ی خون شده بود و سوزش عمیقی رو حس می‌کردم، هر کی من رو می‌دید فکر می‌کرد شاید یه دل سیر گریه کردم... .
سریع لباس‌هام رو همون جا تو حموم پوشیدم و بیرون پریدم. چه حموم کردن رقت انگیزی بود!
همین که پام رو از حموم بیرون گذاشتم صداهای بلند، اما خفیفی از اتاق مامان به گوشم رسید. حتما دوباره داشت دعوا می‌کرد!
با همون موهای پریشون و گره خورده، کنجکاو به سمت اتاق مامان و بابا که زیر پله‌ها بود راه افتادم. همزمان نگاهی هم به سالن انداختم، خبری از هلیا نبود.
می‌دونستم فال گوش بودن کار زشتیه، اما صدای بلند مامان در اون سکوت ظهر بدجوری کنجکاوم کرده بود. همین که نزدیک درب شدم دیدم لای درب بازه، آروم سرکی از لای درب کشیدم، اما... اما چرا آدم هر وقت از این فضولی‌ها می‌کرد چیزهای خوبی نمی‌شنید یا نمی‌دید؟! چرا من نفسم بالا نمی‌اومد؟! دست‌هام به لرزش افتاد و تپش قلبم افتاد روی صد هزار... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
با چشم‌هایی مات شده به صحنه‌ی روبه‌روم زل زدم، دومین شوک امروز هم به بدنم وارد شد و من رو تا عمیق‌ترین بهت و خشم فرو برد.
مامان سرپا و عصبی وسط اتاق وایساده بود و با تلفن حرف می‌زد، اما ترسناک‌تر و وقیح‌تر از اون روحنمای بی‌شرفی بود که مامان رو از پشت تو آغوشش گرفته بود!
با این که پشتشون به من بود، اما من این کت چرم و قد و هیکل رو خوب می‌شناختم... .
دیدن این صحنه‌ به قدری حالم رو بد کرد که احساس می‌کردم دیگه هیچ کنترلی روی رفتارم ندارم، به چه جرئتی این جوری به مامان من چسبیده بود؟! خودم کم بودم که حالا می‌خواست از مامان هم سواستفاده کنه؟ چقدر بی‌شرم بود این روح عوضی!
بدون فکر و از روی خشم و کینه‌ای که چند روز تو وجودم پرورش پیدا کرده بود کوزه‌‌ای نسبتا کوچیک که روی میز کنار درب بود رو چنگ زدم و درب اتاق رو با صدای بدی هل دادم. باید یه جوری از شر این موجود خلاص می‌شدم... .
با حرص دویدم سمتش و همین که دستم رو بالا بردم تا از پشت بکوبونم تو سرش یهو از جلو روم غیب شد.
با چشم‌هایی گرد شده از ترس به سختی دستم رو کنترل کردم تا تو سر مامان نخوره!
حالا من با دست‌هایی بالا رفته و چشم‌هایی درشت شده به چشم‌های ترسیده و متعجب مامان خیره بودم، مامان جیغ خفیفی کشید و با لکنت گفت:
- چی... چی‌کار می‌کنی هلن؟!
بغض بدی به گلوم چنگ زد، نگاهم از مامان به سمت تخت چرخید. روحنما روی تخت نشسته بود و در حالی که دست‌هاش رو تکیه‌گاه بدنش کرده بود با لذت به صحنه‌ی روبه‌روش زل زده بود.
- مگه با تو نیستم هلن؟! میگم داشتی چه غلطی می‌کردی؟
مامان جیغ می‌کشید و من لال شده بودم!
- می‌خواستی بکوبونیش تو سر من؟! آره؟!
با بغض و چشم‌های اشکی تو چشم‌های گیج و پریشونش زل زدم، با لب‌هایی روی هم قفل شده از بغض سرم رو تند تند به نشونه نه تکون دادم.
عصبی دستش رو به سرش گرفت و ناله کنان گفت:
- خدا چی می‌بینم! دخترم شده بلای جونم! آخرالزمون شده خدا... .
یهو به سمتم خیز برداشت، با غیظ و گریه تو صورتم براق شد.
- من تو رو این‌جوری تربیت کردم هلن؟! به قول عمت مار تو آستینمون پرورش دادم؟! جوابم و بده!
هق زدم و با بغض لب زدم.
- نه به خدا! من... من فقط می‌خواستم... .
نتونستم حرف بزنم، نتونستم چیزی بگم، توضیح دادن اون لحظه مثل کوبیدن آب تو هاونگ بود. میون اون بحبوبه نگاه اشکی و تیزم رو به روحه دادم، از نگاهم نفرت و از قلبم فقط خشم فرو می‌ریخت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
بدون هیچ حسی به ما نگاه می‌کرد، انگار نه انگار چه آتیش‌هایی به زندگیم زده بود! از نگاه خونسرد و پوزخند ترسناکش حالم بهم می‌خورد، حتی نگاهش ترحم هم نداشت!
شاید اصلا روح انسان مرده‌ای نبود... . و من از این فکر بیشتر از هر چیز دیگه‌ای می‌ترسیدم!
هر چی که بود، اون لحظه برای اولین بار تو زندگیم صدام انقدر بالا رفت که تبدیل به جیغی نخراشیده‌ شد.
- عوضی چرا لال شدی؟! تو جوابش رو بده! بگو که همش تقصیر توئه! بگو که من بی‌گناهم! بگو که افتادی وسط زندگیم و با هر روشی که می‌تونی عذابم... .
با برق سیلی که تو گوشم خورد مات شده به مامان زل زدم. با چشم‌هایی بارونی و نگرانی تو چشم‌هام زل زد و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- بسه هلن، بسه... .
ناباورانه به مامان نگاه می‌کردم، داشت به چشم یه دیوونه من رو نگاه می‌کرد؟! رنگ نگاهش بیشتر از هر چیزی روحم رو به درد می‌آورد.
اشک‌هام تشدید پیدا کرد، با بغض و صدای آرومی گفتم:
- این‌جوری نگام نکن، بخدا من دیوونه نیستم... اون... اون همین جاست... .
با بغض عقب عقب رفتم و دست آخر با دو از اتاق بیرون زدم.
صورتم از اشک خیس و قلبم از درد مچاله شده بود.
به هلیایی که با بهت و تعجب روی پله‌ها وایساده بود تنه‌ای زدم و خودم رو توی اتاق امیرعلی انداختم، اما انگار مامور عذاب هنوز دنبالم بود! همین که درب رو بستم ساعد دستی با سرعت زیر گلوم نشست و کمرم رو محکم به دیوار کوبوند.
آخ خفیفم رو تو گلوم خفه کردم و با چشم‌هایی گرد شده به دو گوی سبز وحشی روبه‌روم خیره شدم. دستش رو جوری روی گلوم گذاشته بود که حتی نمی‌تونستم آب دهنم رو قورت بدم، چقدر بد ذات و پلید بود!
سرش رو پایین آورد و تو یک سانتی صورتم با اون صدای گیراش پرتمسخر و زمزمه‌وار گفت:
- چقدر مظلوم و رقت انگیز شدی هلن! دیگه چجور می‌خوای من رو به همه ثابت کنی؟ می‌بینی، هیچ ک.س قبولت نداره! مامانت الان تو رو فقط به چشم یه دیونه می‌بینه، همین... .
خواستم حرف بزنم و ناسزا بگم، اما تنها چیزی که از گلوم بیرون اومد یه ناله‌ی بی‌صدا بود!
با آرامش دستش رو جلوی بینی‌ش گرفت و فریبنده گفت:
- هیس، تو امروز زیادی حرف زدی، حالا بزار من برات حرف بزنم... .
سرش رو زیر گوشم آورد و آروم نفس عمیقی کشید که موهای تنم مور مور شد و چندش‌وار و با نفرت سرم رو چرخوندم. حتی از مولکول‌های تنفس این موجود هم بیزار بودم! حرصش گرفت و با خشونت چونه‌م رو تو مشتش گرفت و وادارم کرد بهش زل بزنم.
با دندون‌هایی کلید شده تو صورتم غرید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
- زیادی بهت رو دادم دور برداشتی آره؟! تو که من رو نمی‌دیدی! چی شد؟!بهت گفته بودم اگه بفهمم همه‌ی اینا یه بازیه، منم بازیگر خوبی برات می‌شم.
چونه‌م رو محکم‌تر از قبل فشار داد و چشم‌های شرورش رو به چشم‌هام داد.
- پس بدون بازی یاغی از همین ثانیه با ساقی کوچولوش شروع شده... .
داشتم خفه می‌شدم و چشم‌هام درشت‌تر شده بود، با عجز دستم رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشتم و سعی کردم هلش بدم که خودش خونسرد و با یه حرکت ازم جدا شد. زانوهام سست شد و افتادم زمین، بی‌توجه به حال زارم قدمی به سمت پنجره برداشت.
با شنیدن کلمات یاغی و ساقی یه صحنه از اون شب کنار تاب از جلو چشمم گذشت و صدایی تو مغزم اکو شد
" یه روح تبعید شده محکومه تا پایان قصاصش جایی که تعیین شده بمونه و به اشتباهاتش فکر کنه، اما انگار شخص اشتباهی رو برای راهنمایی من انتخاب کردن!"
با همون سی*ن*ه‌ی خس خس شده پوزخند بی‌جونی زدم و از بین موهای پخش شده تو صورتم نگاه سردی بهش انداختم.
- گفته بودین از برزخ اومدین مگه نه؟
با چشم‌هایی ریز شده به سمتم چرخید. عمیق نگاهم می‌کرد، انگار می‌خواست بدونه چی تو فکرم رو می‌گذره.
توانم رو جمع کردم و از جا بلند شدم، نباید جلوی این موجود از خودم ضعف نشون می‌دادم. اون به من نیاز داشت، به قول خودش راهنماش بودم، اما رفتارش با من بیشتر شبیه نوکر حلقه به گوش‌ها به نظر می‌رسید! حالا که اون به من نیاز داشت، منم باید زجرش می‌دادم تا حداقل دلم کمی خنک می‌شد... .
موهام رو از جلو صورتم کنار زدم و بدجنسانه یه تای ابروم رو بالا انداختم. چشم‌های بی‌روحم رو مستقیم به نگاه مرموزش دادم و با لحنی که عجیب رنگ شرارت به خودش گرفته بود گفتم:
- حتما اون جا هم همین‌قدر وقیح و بی‌شرف بودین که با لگد انداختنتون بیرون، البته حق هم داشتن، آدمی مثل شما باید تا ابد روی زمین باشه تا روحش در عذاب بمونه... .
هر لحظه قیافه‌ش عصبانی‌تر می‌شد، اما منم از خود بی‌خود شده بودم و عقده‌ها روی دلم سنگینی می‌کرد.
بی‌توجه به اخم‌ غلیظش از شدت فشار عصبی قهقه‌ای هیستریک سر دادم.
- راستی گفته بودین من راهنمای شمام درسته؟ اگه واقعا من مامور راهنمای شما باشم، قانون رو برای اولین بار دور می‌زنم... .
چشم‌هام سرد و پر از نفرت شدن و با لحن ترسناکی که تا به حال از خودم سراغی نداشتم ادامه دادم.
- ترجیح میدم مامور عذابتون باشم، نمی‌زارم که برگردین، نمی‌زارم! مطمئن باشین... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
فکش منقبض شده‌ بود و قیافه‌ش هر لحظه ترسناک‌تر می‌شد، آب دهنم رو با ترس قورت دادم. هر چی می‌گذشت مردمک چشم‌هاش حالتی عجیب پیدا می‌کرد. مردمکش انقدر درشت شده بود که کل چشم‌هاش داشت سیاه می‌شد. با چشم‌هایی گرد شده از بهت بهش زل زدم، داشت چه بلایی سرش می‌اومد؟! یهو با قهقهه‌ی بلند و شرورانه‌ش شونه‌هام دو متر بالا پرید. با تعجب و ترس به این واکنش صریح زل زدم. خنده‌ش از روی هیستریک و غضب بود، نه یه خنده‌ی معمولی!
خوب که خندید مثل دیوونه‌ها یهو صورتش درهم و سرد شد و زیرلب غرید.
- تو می‌خوای من رو عذاب بدی؟! یه دنیا رو روی انگشت کوچیکه‌‌م می‌چرخونم، حتی گنده‌تر از تو هم نتونسته برای من خط و نشون بکشه، تو که دیگه سهلی!
چشم‌هاش مرموز شد و با پوزخند بدجنسی ادامه داد.
- هنوز منو نشناختی، نمی‌دونی چقدر قشنگ می‌تونم زور بگم! جوری که از ناتوانی خودت حالت بهم بخوره... .
چشمک ترسناکی زد.
- تاوان بلبل زبونیت رو بدجوری پس میدی مادمازل خانم، بی‌صبرانه منتظرم باش... .
پشتش رو به منی که لال شده بودم کرد و بی‌رحمانه تیر آخر رو هم به سمتم پرتاپ کرد.
- در ضمن اگه چیزی راجب من به خانواده‌ت بگی، قسم می‌خورم خودت که هیچ، خانواده‌ت رو هم نابود می‌کنم.
صاف و صامت روبه‌روی پنجره وایساد و کم کم کمرنگ شد و در آخر ناپدید! همون موقع تقه‌ای کوتاه به درب خورد، بعد هم صدای آروم هلیا به گوشم رسید.
- هلن، آبجی حالت خوبه؟ بیام داخل... .
الان فقط نیاز به یه چیز داشتم اون هم فکر و فکر! مثل مرده‌ها قدم‌هام رو کشون کشون به سمت تخت بردم و مات شده نشستم. در حالی که به نقطه‌ی نامعلومی روی دیوار خیره شده بودم با صدای آرومی گفتم:
- خوبم، تنهام بزار... .
با همون حالت مات، روی تخت دراز کشیدم. در حالی که دست‌هام رو شکمم بود بی‌روح به سقف زل زدم. یه آدم چقدر می‌تونست اعتماد به نفس و غرور داشته باشه؟! به تک تک حرف‌هایی که می‌زد اعتماد و اعتقاد داشت، اما من چی؟! یه عمر با سند و مدرک حرفم رو اثبات کردم، اما حالا برای هیچ کدوم از حرف‌هام هیچ قطعیتی وجود نداشت، چقدر خنده دار! من مامور عذاب اون باشم؟ تا این جا که فقط خودم عذاب کشیده بودم! شاید باید لجبازی رو می‌ذاشتم کنار و به حرفش گوش می‌دادم و کمکش می‌کردم، اصلا چه کاری از عهده‌ی من بر می‌اومد؟ شاید واقعا این‌جوری برمی‌گشت به همون جایی که اومده، منم از دستش راحت می‌شدم، اما وقتی یاد بلاهایی که سرم آورده بود می‌افتادم از این تصمیم سر خورده می‌شدم. یه جورایی کینه‌ش رو به دلم گرفته بودم و حالا با اتفاق امروز پررنگ‌تر شده بود.
حالا که یه زری زده بودم، نباید عقب می‌کشیدم. باید مثل خودش اعتماد به نفسم رو حفظ می‌کردم و راهی برای دور شدنش از خودم و خانواده‌‌م پیدا می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
با یه انرژی عجیب بلند شدم و به سمت آیینه رفتم. قیافه‌م چه وحشتناک شده بود! صورت و چشم‌هام سرخ و لب‌هام کبود شده بودن. تند تند موهام رو صاف کردم و با کش دور دستم، گوجه‌ای بستم.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم. صدای بلند هلیا از اون پایین می‌اومد که مامان رو مجبور می‌کرد تا قرص بخوره. نفس عمیقی کشیدم، بیچاره مامان حتما خیلی ترسیده بود. حالا باید چه جوابی جور می‌کردم؟ جدیدا دروغ‌هایی که می‌دادم هم زیاد شده بودن!
سری از روی تاسف برای خودم تکون دادم و درب رو پشت سرم بستم. مستقیم سمت دستشویی رفتم و چند مشت آب سرد تند تند به صورتم زدم. یکم حالم بهتر شد و احساس سبکی می‌کردم.
آماده برای فکری که تو ذهنم نقش بسته بود، آستین لباسم رو دادم بالا و از تو کشو میز، لب تاپ رو بیرون کشیدم.
روی تخت نشستم و لب تاپ رو روی پاهای دراز شده‌م گذاشتم. اولین سرچی که توی سایت انجام دادم، " آیا ارواح را از برزخ بیرون می‌کنن " بود. نوشته بود اون‌ها بر اساس اعمالشون بیرون میان و به خانوادشون سر می‌زنن، اگه خیلی درستکار بوده باشن هر روز می‌تونن بیان و کمترینشون فقط جمعه‌ها، هیچ چیزی درباره بیرون شدن و عدم برگشت وجود نداشت! پس یعنی دروغ گفته بود یا اصلا روح نبود!
یه چندتا سرچ دیگه هم کردم، اما چیز زیادی دستگیرم نشد. قدم اول باید تکلیف چیستی این موجود رو مشخص می‌کردم. باید یه سر هم به حاج آقا مولایی می‌زدم، قطعا اون بهتر می‌تونست جوابم رو بده... .
لب تاپ رو کنار گذاشتم، ساعت چهار بعد از ظهر بود! دلم می‌خواست برم ببینم حال مامان چطوره، اما خجالت می‌کشیدم، ولی آخرش که چی؟! همیشه که نمی‌شد فرار کرد. بالاخره دل به دریا زدم و بیرون رفتم.
ما بین پله‌ها صدای پچ‌پچ از آشپزخونه به گوشم رسید. با شنیدن اسم خودم کنجکاو روی پنجه پا آروم آروم خودم رو تو سالن انداختم و پشت دیوار آشپزخونه وایسادم.
- بی‌خود طرفداریش رو نکن مرتضی! وقتی میگم عجیب شده یعنی شده! خودت که شاهد چند شب پیش بودی، می‌گفت یه سایه دیدم، بعد هم که اون بلا سر پویان آورد، امروز هم که با من تئارت راه انداخته بود! به نظرم باید ببریمش دکتر، اصلا نکنه یه چیزی داره اذیتش... .
- بسه ریحانه، فعلا نمی‌خوام چیزی بشنوم.
صدای آروم و خسته‌ی بابا بیشتر من رو غمگین می‌کرد. به تک تکشون حق می‌دادم، بنده خداها که چیزی نمی‌دونستن. منم که فعلا نمی‌تونستم حرفی بزنم، هر حرفی ممکن بود به ضرر خودم و خانواده‌م تموم بشه... .
- تو چرا ان‌قدر خونسردی مرد؟! چند روزیه حواست اصلا به بچه‌ها نیست مرتضی! اون از امیرعلی که الان چند روزه به اسم ماموریت خدا می‌دونه کجا سرش گرمه، اون از هلیا که معلوم نیست داره چی‌کار می‌کنه، این هم از هلن، همین الان دارم بهت میگم که بعدا نگی نگفتی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
صدای آروم و کلافه‌ی بابا بلند شد.
- حواسم هست ریحانه، منتهی این چند روز فکرم درگیره، درک کن لطفا! تو که شرایط بازار رو می‌دونی... .
همین‌جور که داشتم گوش می‌دادم یهو مچ دستم کشیده شد، قلبم اومد تو دهنم و با ترس برگشتم ببینم کدوم بیشعوریه! با دیدن چهره‌ی خونسرد هلیا که من رو به سمت حیاط می‌کشوند اولش خیالم راحت شد، اما به سرعت عصبانی شدم و زیرلب غریدم.
- داری چه غلطی می‌کنی هلیا؟ دستم رو ول کن ببینم!
پرو گفت:
- مگه خودت شعار نمی‌دادی فال گوش بودن خوب نیست؟! پس بیا و حرف اضافه هم نزن... .
نفسم رو پوف مانند بیرون دادم و کنارش روی تخت سنتی داخل حیاط نشستم.
خونسرد و منتظر نگاهش کردم تا زودتر حرفش رو بزنه، نگاه کنجکاوش رو تو صورتم چرخوند و با لحن آرومی نزدیک گوشم گفت:
- به من بگو هلن... .
متعجب تو چشم‌های قهوه‌ایش خیره شدم.
- چی رو؟!
قیافه‌اش پوکر شد و با لحن دلخوری گفت:
- همین اداهایی که از خودت در میاری دیگه! ناسلامتی من خواهرتم هلن، مگه ما چیز پنهونی داشتیم از هم؟!
با اخم کمرنگی نگاهم رو ازش گرفتم و به روبه‌رو زل زدم. اگه شرایط چیز دیگه‌ای بود حتما به هلیا می‌گفتم، با تمام شیطنت‌ها و حواس‌پرتیش همیشه برام بهترین همدم بود.
دستم رو بین دست‌های گرمش گرفت و با لحن مهربونی گفت:
- هلن، حتی اگه هیچ‌ک.س باورت نداشته باشه، من دارم، قسم می‌خورم! بهم بگو، هر چی تو دلت رخنه کرده! بهم بگو چی داره اذیتت می‌کنه؟!
با این که دلم برای لحن صادقانه‌‌ی خواهرم رفته بود، اما یه جمله از اون طرف تو سرم در حال چرخ خوردن بود " اگه چیزی راجب من به خانواده‌ت بگی، قسم می‌خورم خودت که هیچ، خانواده‌ت رو هم نابود می‌کنم. " بغضم رو قورت دادم و با لبخند تلخی به سمتش چرخیدم. همین که خودم با اون موجود درگیر شده بودم کافی بود، باید خودم این بار سنگین رو به دوش می‌کشیدم تا ببینم آخر این ماجرا به کجا کشیده می‌شه، بالاتر از سیاهی که دیگه رنگی نبود، بود؟
- خواهری نگران من نباش، به خدا همه چیز اوکیه! بابت رفتارهای اخیرمم فکر کنم به خاطر فشار کاریه، آخه درگیر یه پرونده‌ایم که یکم عجیب غریبه، می‌دونی، چطور بگم... میگن جن‌ها درش دخیلن! خودمم احساس می‌کنم به خاطر همون منم دچار توهم شدم... .
چشم‌های درشتش رو درشت‌تر کرد و با لحن ساده‌لوحانه‌ای گفت:
- واقعا؟! اولین باره می‌شنوم! خب بزارش کنار، این‌که کاری نداره، مگه پرونده قحطه؟!
لب‌هام رو روی هم فشردم و سری تکون دادم.
- خودمم دارم بهش فکر می‌کنم، کم کم باید شرش رو کم کنم... .
نگاهم رو ازش گرفتم و به گوشه‌‌ی دیگه‌ای زل زدم، حالم از دروغ‌هام بهم می‌خورد. دروغ‌هایی که هر لحظه رنگ و لعاب قشنگ‌تری به خودشون می‌گرفتن. اصلا این حرف‌ها رو از کجا در آوردم؟ کم کم داشتم تو دروغ گفتن هم تبحر پیدا می‌کردم.
- می‌دونم که از مامان خجالت می‌کشی، بسپارش به خودم! خودم همچین آرومش کنم و گوشش رو با نامادریش پر کنم که اصلا تو رو یادش بره... .
هر دومون خنده‌ای کردیم و همون جا روی تخت دراز کشیدیم. از هر دری حرف زدیم، از همسایه‌ی فضولمون خانم امیری تا درس و فلان... .
حالم تا شب خیلی بهتر شده بود، حتی با بابا شطرنج و منچ بازی کردیم به دور از کوچک‌ترین سوال! واقعا ممنون همشون بودم، حتی مامان! نمی‌دونم هلیا بهش چی گفته بود که باهام مهربون شده بود و آثار دلخوری کمتر تو صورتش نمایان بود، اما کی می‌دونه یه ثانیه بعد زندگی‌ش چه خبره؟! شاید اون آخرین خوشی من تو اون خونه بود... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
دست‌هام رو روی میز قفل هم کردم و نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، اتاق با یه لامپ شل و ول روشنایی خیلی کمی به خودش گرفته بود و به جز یه میز و دو صندلی چوبی چیز دیگه‌ای نبود. از محیط زندان بیشتر از این که انتظار نمی‌رفت، می‌رفت؟
نگاه منتظرم رو به درب دادم. از صبح انقدر دوندگی کردم تا بالاخره تونستم این قرار ملاقات رو جور کنم، خدا کنه حداقل سرنخ‌های خوبی به دست بیارم.
درب با تقه‌‌ای کوتاه باز شد، بعد هم هیکل لاغر و بلند شاهرخ نمایان شد. در اون لباس‌های آبی خط دار مظلوم‌تر به نظر می‌رسید. شاید نوزده، بیست سال بیشتر نداشت و به قول معروف الان اوج جوونیش، اما از بد روزگار داشت اون رو پشت میله‌ها می‌گذروند.
دستبند به دست و افتاده به سمتم اومد و با سلامی زیرلب روبه‌روم نشست. بدون فوت وقت شروع کردم به سوال پرسیدن.
- خب، برام از مهراد بگو، کجا می‌تونم پیداش کنم؟
با اخم‌های درهمی در سکوت به گوشه‌ی میز زل زد، مثل دو جلسه‌ی قبل انگار تمایل زیادی به حرف زدن نداشت. نفس عمیقی کشیدم و خودکار روی میز رو به بازی گرفتم.
- می‌دونم از این‌که بهترین دوستت از پشت بهت خنجر زده، چقدر برات سخت بوده، اما دنیا همینه! یه روزی بهترین رفیق می‌شه نارفیق‌ترین، مهم اینه بدونی چطور خودت رو با اون شرایط وفق بدی... .
نگاه آبی سردش رو تا صورتم بالا آورد، انگار داشت به حرف‌هام فکر می‌کرد. لب‌های کبود شده‌ش رو جمع کرد و بعد از کمی تامل با صدایی که آثار بلوغ درش نمایان بود غمگین گفت:
- همیشه فکر می‌کردم به اندازه‌ی موهای سرم رفیق خوب دارم، اما الان... الان اگه یه آینه جلوم بزارن می‌بینم که کچلم! دیگه برام هیچی مهم نیست، فقط می‌خوام بیام بیرون... .
به دنبال حرفش نفسش رو عمیق بیرون داد و روی صندلی جابه‌جا شد و با لبخند تلخی گفت:
- خب از کجا شروع کنیم هلن خانم؟ چی می‌خواین بدونین؟
بعد از مکث کوتاهی شروع کردم یه سری سوال پرسیدن، به گفته‌ی شاهرخ، مهراد همیشه مرموز بوده و اطلاع زیادی از خونه و خانواده‌اش بروز نمی‌داده، فقط با هم در حد بیرون و مهمونی رفتن بودن، اما یه سرنخ مهم بدست آوردم، این که مهراد ساقی شراب و یه سری مواد بوده و اکثر پنجشنبه‌ها مهمونی‌ها رو ساپورت می‌کرده. پس احتمالش وجود داشت که این پنجشنبه یهو ظاهر بشه... .
نگاه دقیقی به صفحه‌ی نوشته‌هام کردم و در همون حال متفکر گفتم:
- به نظرت این پنجشنبه می‌تونه کجا باشه؟
کلافه سری تکون داد.
- متاسفانه از این مورد اطلاعی ندارم، چون همیشه یهویی خبرم می‌کرد، اما به نظرم این اواخر همش از یه ویلای خیلی بزرگ حرف می‌زد... .
بدون مکث پریدم وسط حرفش.
- خب، نگفت اون ویلا کجاست؟!
با اخم کم‌رنگی سری تکون داد و گفت:
- نه چیزی نگفت.
عصبی با خودکارم روی میز ضرب گرفتم و با افسوس گفتم:
- حیف شد، اگه می‌تونستیم محل اون ویلا رو پیدا کنیم کارمون خیلی جلو می‌افتاد.
تو همین حین درب اتاق باز شد و سربازی اخمو وارد اتاق شد.
- وقت ملاقات تمومه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
با اخم‌های درهمی سری تکون دادم و هر دومون از جا بلند شدیم.
- یعنی راهی نیست؟
کیفم رو برداشتم و در همون حال با جدیت گفتم:
- هست، اما باید صبر کرد! در ضمن شماره‌م رو که داری، اگه چیزی به ذهنت اومد که لازم بود بدونم، حتما باهام تماس بگیر.
شاهرخ رو که بردن، منم با قدم‌های تندی از حیاط پشتی زندان بیرون زدم.
امروز ماشین رو بابا برده بود، حالا مجبور بودم منتظر بمونم تا یه ماشین عاقبت بخیر از این جای پرت رد بشه... .
نزدیک پیاده رو وایسادم و دستم رو نقاب صورتم کردم، از اون فاصله‌ی دور حتی یه پرنده هم پرسه نمی‌زد. پنج دقیقه‌ای علاف وایسادم و سنگ‌ریزه‌های جلو پام رو شمردم تا فرجی بشه، اما خبری نشد. بی‌حوصله و عاصی شده از باد گرمی که می‌وزید گوشی‌م رو درآوردم تا اسنپی بگیرم، اما همین موقع یهو صدای بلند بوق ماشینی باعث شد متعجب سرم رو بالا بیارم.
یه ماشین مشکی گرون قیمت درست روبه‌روم وایساد که یه زن حدودا سی ساله‌‌ی جذابی پشت فرمون نشسته بود.
با اون لب‌های درشت سرخش لبخند جذابی زد و اشاره‌ای به ماشین کرد.
- می‌رسونمت خانمی... .
نمی‌دونم چرا ناخوداگاه با دیدنش حس خوبی پیدا نکردم، با این حال لبخندی زورکی زدم و گفتم:
- نه ممنون منتظر آژانسم... .
با اون چشم‌های خاکستری‌ش که ماهرانه آرایش شده بودن چشمک دلفریبی زد و گفت:
- بیا بالا بابا تعارف نکن! من که دارم خالی میرم، تو هم تا یه جایی می‌رسونم دیگه!
یکم تردید داشتم، با استیصال نگاهی به دور و برم انداختم که با صداش هول به سمتش چرخیدم.
- بیا بالا دیگه دختر، استخاره می‌کنی؟
یه لحظه با خودم گفتم احمق چرا بیخود شک می‌کنی؟! بنده خدا می‌خواد برسونتت! اون هم مثل تو یه زنه، مگه می‌خواد چه غلطی کنه!
بسم‌الله گویان سوار ماشین شدم. همین که روی صندلی نشستم بوی تلخی که تو فضای خنک ماشین پخش شده بود تو مشامم پیچید که ناخوداگاه باعث شد نفس عمیقی بکشم.
- خب، اسمت چیه عزیزم؟
موقر به سمتش چرخیدم و آروم گفتم:
- هلن... .
لبخند مرموزی زد و از آینه بغل نگاهی به بیرون انداخت، در همون حال گفت:
- اسمت هم مثل خودت خوشگله! اسم منم افسونه.
در جوابش خوشبختمی زمزمه کردم که دوباره با لحن کنجکاوی گفت:
- یه سوال داشتم هلن خانم، البته اگه مایلین جواب بدین. دیدم نزدیک زندان بودین، خدایی نکرده مشکلی دارین؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به بیرون دادم و در همون حال کوتاه گفتم:
- نه وکیلم... .
- همیشه انقدر ساکت و آرومی؟
با سوال یهویی‌ش به سمتش چرخیدم و یه تای ابروم رو بالا انداختم.
- این‌جور به نظر میام؟
شونه‌ای بی‌خیال بالا انداخت و با خنده‌ای مضحک گفت:
- آره خیلی، مثلا منم کلا آدم کنجکاوی‌م!
سرم رو به پنجره تکیه دادم و خیره به روبه‌رو زمزمه کردم.
- نمی‌دونم، شاید درست می‌گید... .
خیلی‌ها بهم می‌گفتن آدم ساکتی هستی، اما هیچ‌وقت با خودشون فکر نمی‌کردن شاید حوصله‌اشون رو ندارم... .
نمی‌دونم چرا کم کم حس می‌کردم پلک‌هام داره سنگین می‌شه، همزمان تنم به طرز عجیبی خستگی غیرقابل توصیفی رو داشت تحمل می‌کرد! چرا نمی‌تونستم جلوی بسته شدن چشم‌هام رو بگیرم؟! زنِ زیر چشمی داشت من رو می‌پایید، اما من گیج‌تر و خواب‌آلودتر از این حرف‌ها بودم. واقعا این خواب بود که داشت من رو می‌ربود؟! حس می‌کردم دیگه برای هوشیاری دیر شده و من به عجیب‌ترین و راحت‌ترین وجه ممکن توسط این زن غریبه ربوده شده بودم... !

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین