- Jan
- 137
- 1,309
- مدالها
- 2
دو تا بوق زدم و منتظر شدم یکی بیاد درب رو باز کنه، چند لحظه بعد درب باز شد و پشتش چهرهی اخموی مامان که داشت با تلفن حرف میزد ظاهر شد. با احتیاط داخل رفتم و در حالی که کمربندم رو باز میکردم از داخل آیینه نگاهی به مامان انداختم. عصبی بود و انگار پشت تلفن داشت با کسی دعوا میکرد! پیاده شدم و کنجکاو بهش زل زدم.
- از کی اینقدر بیغیرت شدی که گذاشتی بابا رو ببرن سالمندان، هان؟! خاک عالم تو سر من که بابا رو سپردم دست کیها! بدبخت انقدر پول کورت کرده که بابات رو به اون زن جادوگر فروختی؟ هان!
نمیدونم کی پشت تلفن بود و چی گفت که یهو مامان بیشتر عصبی شد و تهدید وارانه داد زد:
- چیکار کردی برای اون پیرمرد بدبخت؟! تو که پول تو جیبیت رو هم از اون میگرفتی! حامی به ولای علی قسم، قسمی که ده سال پیش خوردم رو میشکونم و پا میزارم تو اون خونه خراب شده تا سقفش رو روی سر همتون خراب کنم. میدونی که میتونم و میام... .
بعد هم با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و از جلوی ابروهای بالا رفتهم داخل رفت. یعنی چی؟ مگه دایی حامی چیکار کرده بود!
پشت سر مامان پا تند کردم و در حالی که کفشم رو در میآوردم گفتم:
- چی شده مامان؟ مگه دایی چیکار کرده؟!
همزمان هلیا هم از آشپزخونه بیرون اومد و در حالی که با دستمال پشت دستهاش رو خشک میکرد گفت:
- بابا بزرگ رو بردن خونه سالمندان... .
نگاهم رو از هلیا به مامان دادم، ناراحت و عصبی موبایل رو گوشهی لبش گرفته بود و سخت تو فکر بود.
اشارهای به هلیا کردم تا برای مامان یه لیوان آب بیاره، خودمم کنار مامان نشستم و دستم رو دور شونهش انداختم.
- چرا بیخود عصبی میشی قربونت برم، این که نگرانی نداره، بابا پدربزرگ رو میاره پیش خودمون، اینجوری خیالمون هم راحت تره!
سرش به سمتم چرخید، نگاه رنگیش رو به نگاهم دوخت و با اون صدای ظریفش آروم گفت:
- میدونی از چی ناراحتم؟ از این که تا میتونستن از بابام استفاده کردن، اما همین که مریض شد، شکسته شد، مثل یه تیکه زباله پرتش کردن بیرون! کسی که تا دیروز ابهتش گوش همه رو کر میکرد حالا مثل یه گوشت مچاله شده افتاده روی تخت و... .
میون بغض صداش، نگاهش رنگ نفرت گرفت و با صدای حرص داری گفت:
- اگه حامی و رضوانه هالو باشن، من نیستم! نمیگذرم، از باعث و بانیش نمیگذرم... .
بعد هم با حرص از جا بلند شد و به سمت اتاق مشترک خودش و بابا رفت.
تا حالا مامان رو انقدر عصبی و عجیب ندیده بودم! مامان یه کم زودجوش بود، اما هیچی تو دلش نبود. میدونستم از نامادریش خوشش نمیاد، ولی نه تا این حد که حتی از چشمهاش زبونههای نفرت و کینه بیرون بزنه... .
- وا مامان کجا رفت؟!
بیتوجه به سوالش آب رو از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم. طعم شیرین آب تو دهنم حالم رو بهم زد. این دیگه چه کوفتی بود؟! با قیافهی مچاله شدهای زیرلب غریدم.
- این دیگه چه زهرماری بود؟ مگه نگفتم آب بیار؟!
- از کی اینقدر بیغیرت شدی که گذاشتی بابا رو ببرن سالمندان، هان؟! خاک عالم تو سر من که بابا رو سپردم دست کیها! بدبخت انقدر پول کورت کرده که بابات رو به اون زن جادوگر فروختی؟ هان!
نمیدونم کی پشت تلفن بود و چی گفت که یهو مامان بیشتر عصبی شد و تهدید وارانه داد زد:
- چیکار کردی برای اون پیرمرد بدبخت؟! تو که پول تو جیبیت رو هم از اون میگرفتی! حامی به ولای علی قسم، قسمی که ده سال پیش خوردم رو میشکونم و پا میزارم تو اون خونه خراب شده تا سقفش رو روی سر همتون خراب کنم. میدونی که میتونم و میام... .
بعد هم با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و از جلوی ابروهای بالا رفتهم داخل رفت. یعنی چی؟ مگه دایی حامی چیکار کرده بود!
پشت سر مامان پا تند کردم و در حالی که کفشم رو در میآوردم گفتم:
- چی شده مامان؟ مگه دایی چیکار کرده؟!
همزمان هلیا هم از آشپزخونه بیرون اومد و در حالی که با دستمال پشت دستهاش رو خشک میکرد گفت:
- بابا بزرگ رو بردن خونه سالمندان... .
نگاهم رو از هلیا به مامان دادم، ناراحت و عصبی موبایل رو گوشهی لبش گرفته بود و سخت تو فکر بود.
اشارهای به هلیا کردم تا برای مامان یه لیوان آب بیاره، خودمم کنار مامان نشستم و دستم رو دور شونهش انداختم.
- چرا بیخود عصبی میشی قربونت برم، این که نگرانی نداره، بابا پدربزرگ رو میاره پیش خودمون، اینجوری خیالمون هم راحت تره!
سرش به سمتم چرخید، نگاه رنگیش رو به نگاهم دوخت و با اون صدای ظریفش آروم گفت:
- میدونی از چی ناراحتم؟ از این که تا میتونستن از بابام استفاده کردن، اما همین که مریض شد، شکسته شد، مثل یه تیکه زباله پرتش کردن بیرون! کسی که تا دیروز ابهتش گوش همه رو کر میکرد حالا مثل یه گوشت مچاله شده افتاده روی تخت و... .
میون بغض صداش، نگاهش رنگ نفرت گرفت و با صدای حرص داری گفت:
- اگه حامی و رضوانه هالو باشن، من نیستم! نمیگذرم، از باعث و بانیش نمیگذرم... .
بعد هم با حرص از جا بلند شد و به سمت اتاق مشترک خودش و بابا رفت.
تا حالا مامان رو انقدر عصبی و عجیب ندیده بودم! مامان یه کم زودجوش بود، اما هیچی تو دلش نبود. میدونستم از نامادریش خوشش نمیاد، ولی نه تا این حد که حتی از چشمهاش زبونههای نفرت و کینه بیرون بزنه... .
- وا مامان کجا رفت؟!
بیتوجه به سوالش آب رو از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم. طعم شیرین آب تو دهنم حالم رو بهم زد. این دیگه چه کوفتی بود؟! با قیافهی مچاله شدهای زیرلب غریدم.
- این دیگه چه زهرماری بود؟ مگه نگفتم آب بیار؟!
آخرین ویرایش: