جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط نگین.ب.پ با نام [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,743 بازدید, 85 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نگین.ب.پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نگین.ب.پ
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
نگاه خیره و نافذش رو از اسپری به چشم‌هام داد و با پوزخند اعصاب خورد کنی گفت:
- لازم باشه این‌کار هم می‌کنم... .
از این که کمترین حس پشیمونی هم در چشم‌هاش پرسه نمی‌زد هر لحظه فشار دندون‌هام روی هم بیشتر می‌شد، دیگه نمی‌خواستم ریخت نحسش رو ببینم حتی برای ثانیه‌ای!
با خشم اسپری رو تو مشتم فشردم و حرصی شده زیر لب غریدم.
- گمش... و بیرون عوضی!
جلوی چشم‌های برزخیم خونسردانه دست‌هاش رو داخل جیبش فرو برد و از پنجره جدا شد. در حالی که به سمتم قدم بر می‌داشت با لبخند مرموزی گفت:
- این عوضی اسم داره... .
یه تای ابروش رو بالا انداخت و مغرورانه ادامه داد.
- اسمش هم آرونه... .
پلک‌هام از زور فشار عصبی تیک می‌زدن، حالش خوب بود؟! اصلا می‌فهمید داره چی میگه؟! من داشتم تو باتلاق گناه و بیماری دست و پا می‌زدم، اون وقت این آشغال خودش رو برام معرفی می‌کرد!
پوزخندی عصبی زدم و نگاهی تحقیرآمیز به سرتاپش انداختم.
- عجب رویی داری تو! ک... ری؟ گفتم گم... .
یهو چینی به صورتش داد و بی‌حوصله وسط حرفم پرید.
- اَه، بس کن این مزخرفات رو!
روبه‌روم وایساد و با نیشخند پر حرصی تو صورتم خم شد.
- در ضمن، آدم کسی که اومده عیادتش رو بیرون نمی‌کنه... .
عیادت یا عقوبت؟ خدایا خودت صبر بده، داشتم از دستش روانی می‌شدم! اصلا می‌فهمید با من چی کار کرده؟! قدرت درک داشت؟!
سرم رو کمی عقب کشیدم و پر تمسخر به چشم‌های نافذش زل زدم.
- هه، عیادت! قدم رنجه فرمودی قربان، حالا که دیدی به کوری چشم بعضی‌ها سالمم... .
اشاره‌ای به پنجره‌ کردم.
- به سلامت... .
یهو پوزخندش محو و قیافه‌ش درهم و سخت شد، چشم‌های خمارش رو به چشم‌هام داد و با لحن سرد و جدی تو صورتم زمزمه کرد.
- کاش به جای این همه جبهه گیری، یه بار می‌پرسیدی دردت چیه!
دستی که تو جیب شلوارش بود رو بیرون درآورد، در کمال ناباوری یه شاخه گل رز سیاه از جیبش در اومد! جلو چشم‌های متعجبم، پوزخند بی‌روحی زد و گل رو روی میز انداخت، در حالی که عقب می‌رفت با طعنه اشاره‌ای به گل کرد.
- گفتم حداقل قبل رفتن گل رو بدم، آخه زشته عیادت بدون گل... .
جلو قیافه‌‌ی درهمم سری تکون داد و با همون پوزخند عقب گرد کرد.
- روز خوش... .
به درک سیاه! بری که دیگه برنگردی، هه دردش رو بدونم؟ درد اون فقط سو استفاده از من برای رسیدن به خودخواهی‌های خودش بود!
قبل از این که به پنجره برسه با لحن پر تمسخر و بدجنسی گفتم:
- می‌دونم دردت چیه، می‌خوای برگردی به آسمون‌ها راحت زندگیت رو کنی، اما کور خوندی بزارم به خواسته‌ت برسی، تو باید تا ابد روی زمین بمونی تا بپوسی! این دردیه که باید تحمل کنی... .
نزدیک پنجره رسیده بود که با حرفم مکثی کرد و از گوشه‌ی چشم بهم زل زد. خیره به چشم‌هام با لحن سردی گفت:
- هر غلطی دلت می‌خواد کن، دیگه برام مهم نیست... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
و خیلی سریع از پنجره به سمت بیرون پرید و تو یه نقطه ناپدید شد.
بی‌رمق روی صندلی افتادم، حس عجیبی وجودم رو گرفت. حسی ما بین عذاب وجدان، نباید این‌جوری می‌شد، اما داشت اتفاق می‌افتاد. بین دو حس گیر کرده بودم. یه حسی می‌گفت بیخیال همه چیز و اگه کمکی از دستت برمیاد ازش دریغ نکن تا برگرده، اما یه حس دیگه‌م محکم‌تر داد می‌زد یادت نره چه بلاهایی سرت آورده!
اسمش آرون بود؟ درسته همین بود، آرون با اون همه کارهای شرور احساس پشیمونی نداشت، اما من هیچ‌کار نکرده عذاب وجدان داشتم. واقعا مسخره بود!
پوزخندی زدم و از جا بلند شدم، به درک که برات مهم نیست آقا آرون، اما مطمئنم دوباره سر و کله‌ت پیدا می‌شه... .
نگاهم در پی گل رفت، دست بردم و ساقه‌ی بلندش رو تو دست گرفتم. گل‌برگ‌های سیاهش نو و عجیب بود، مگه گل سیاه هم داریم؟! همه چیز این آرون عجیب و مرموز بود!
گل رو نزدیک بینی‌م بردم و بوش رو استشمام کردم. هنگ کردم، چه بوی خوش و مسـ*ـت کننده‌ای!
با این‌که بوی عطر برام خوب نبود، اما هر چی استشمام می‌کردم، بیشتر دلم می‌خواست، بدون این‌که اختیاری داشته باشم نفس عمیقی کشیدم، با هر استشمام احساس سبکی در تمام وجودم نفوذ می‌کرد!
با تعجب گل رو از خودم دور کردم، این دیگه چی بود؟! به نظر یه گل عادی نمی‌اومد! مشکوک بهش زل زدم، به نظرم درست نبود گل رو تو خونه نگه دارم، اون هم از طرف کی؟ یه روح شرور!
با لبخند خونسردی گل رو از همون فاصله شوت کردم تو سطل آشغال، هدیه‌‌ش هم ارزونی خودش، خیلی خوشم می‌اومد از ریختش که هدیه‌ش هم قبول کنم!
به سمت درب رفتم و همین که درب رو باز کردم، سی*ن*ه به سی*ن*ه مامان شدم.
غرغرکنان تو صورتم گفت:
- داشتم می‌اومدم دنبالت، دختر این همه آدم برای تو اومدن، اون وقت تو چپیدی تو این اتاق؟! من نمی‌دونم این‌جا چیه که تو و هلیا چپ و راست اینجایین!
سری تکون دادم و در حالی که همراه مامان پایین می‌رفتم بی‌خیال گفتم:
- داشتم می‌اومدم، حالا مگه به جز عمه‌ این‌ها کی می‌خواد باشه!
چشم غره‌ای به سمتم رفت و در حالی که زودتر از من پایین می‌رفت گفت:
- خاله‌ت و دایی‌ت هم اومدن... .
ابروهام بالا پرید، دایی حامی مگه با مامان قهر نبود؟
پایین پله‌ها که رسیدم خاله رضوانه اولین کسی بود که تو دیدم قرار گرفت. خواهر دو قلوی مامان که به خاطر شوهر شکاکش سالی یه بار هم این‌جا نمی‌اومد، اما همیشه با مامان در تماس بود.
به جز خاله و عمه مهناز کسی داخل سالن نبود، بقیه هم داخل حیاط بودن.
- سلام... .
با شنیدن صدام سرش به سمتم چرخید، تو نگاه عسلی‌ش دلتنگی غوغا می‌کرد. خاله همیشه خوش برخورد و مهربون بود و همه می‌گفتن من از لحاظ رفتار و چهره شباهت زیادی به خاله دارم، درست بر عکس مامان که یه کم تند بود.
با ذوق نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:
- سلام قربونت برم.
با شوق به آغوش مهربونش پرواز کردم.
- خدا نکنه خاله جون... .
گونه‌م رو بوسه بارون کرد، دلم برای محبت‌هاش تنگ شده بود. با اون چشم‌های پر اشکش ازم جدا شد و صورتم رو تو دست‌هاش قاب گرفت. لحن لرزونش دلم رو به درد آورد.
- خداروشکر که سالمی، وقتی به گوشم رسید چه بلایی سرت اومده داشتم دق می‌کردم، فقط گفتم خدا سپردمش به خودت، خودت نجاتش بده، خواهر بیچاره‌م رو داغدار نکن... .
از گوشه‌ی چشم مامان رو دیدم، در حالی که یواشکی اشک‌هاش رو پاک می‌کرد، خودش رو سرگرم لیوان‌های چایی کرده بود، عمه‌ هم صورتش گرفته بود، دلم نمی‌خواست به خاطر من این جوری غمگین باشن، به نظرم این حس ترحم بود که بدجوری حال آدم رو بد می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
دروغ چرا از وقتی به هوش اومده بودم، تو چشم‌های همه فقط یه چیز رو می‌دیدم، ترحم! از این رنگ نگاه حالم به هم می‌خورد و بدتر از اون حرف‌های یه سری از آدم‌‌ها که بدجور آزارم می‌داد. دخترِ بیچاره تو این سن به چه روزی افتاده! دخترِ بدبخت معلوم نیست چی شده که سکته کرده! حرف‌هایی که برام نفرت انگیز بودن، اما از درون یه واقعیت تلخ! یه واقعیت تلخ و ترسناک که از وقتی بهوش اومده بودم می‌ترسیدم از خودم بپرسم‌، ولی با این حال مثل همیشه فقط یه لبخند تلخ مهمون لب‌هام شد و در حالی که دست‌های خاله رو از روی گونه‌هام بر می‌داشتم گفتم:
- فقط می‌تونم بگم یه عمر شرمنده همه شدم، امیدوارم یه روز بتونم جوابگوی دعاهای شما باشم... .
خاله اخم کم رنگی کرد و گفت:
- این حرف‌ها چیه دختر؟! مگه ما چی کار کردیم که تو بخوای شرمنده باشی، شرمنده اون افکاریه که باعث حال و روز تو شده... .
لبخندم تبدیل به لبخندی زورکی شد بعد هم صدایی در درونم فریاد کشید " اون‌ها فقط افکار نبود، بلکه شلاقی از جنس واقعیت که من رو به تازیانه گرفته بود" چشم‌های خاله ریز شده بود و با زیرکی من رو زیر نظر گرفته بود، خاله در کنار مهربونی‌ش یه روانشناس تیز بود که سال‌ها تونسته بود شکاکیت شوهرش رو کنترل کنه و حالا انگار می‌خواست از قیافه‌‌ی من بفهمه چی تو ذهنم داره می‌گذره. تو همین حین مامان در حالی که با سینی چایی بیرون می‌رفت گفت:
- حرف زدن و درد دل بسه رضوانه، بلند شین بیاین بیرون یه خورده این آش رو هم بزنین، ته گرفت... .
عمه هم پشت سرش بیرون رفت و در همون حال به شوخی گفت:
- آره والا تا مهلقا و پریناز دیگ رو به ته دیگ نرسوندن بریم بیرون... .
منم برای این که از زیر نگاه سنگین خاله نجات پیدا کنم، لبخندی دندونما تحویلش دادم و فورا بیرون پریدم.
اولین کسی که نگاهم بهش خورد پویان بود! کنار امیرعلی وایساده بود و با هم حرف می‌زدن. دیدنش برام یادآور روز ملاتش تو بیمارستان شد.
یادمه خیلی پرو و مثل طلبکارها بالای سرم وایساد و بی‌توجه به شرایط جسمی‌م با کینه گفت:
- اگه مامان مجبورم نمی‌کرد صد سال سیاه نمی‌اومدم این‌جا!
بدجوری حرصم گرفت، درسته شب خواستگاری برای هیچ ک.س خوشایند نبود، اما حق نداشت باهام این‌جوری حرف بزنه؛ خوبه می‌دونست چقدر ازش متنفرم!
منم کم نیاوردم و پوزخند پر غیظی تحویلش دادم و با همون حال خرابم اشاره‌ای به درب کردم و گفتم:
- راه باز جاده هم دراز، کسی این‌جا منتظر جنابعالی نبوده و نیست... .
اخمش غلیظ‌تر شد و از لای دندون‌هاش غرید.
- ولی تو به من یه عذرخواهی بدهکاری هلن، یادت که نرفته؟
با یه کم دقت می‌تونستی رد کبودی رو زیر چشم‌هاش ببینی، اما من چرا باید ازش عذرخواهی می‌کردم؟! به من چه که مشت اون روح نصیبش شده بود!
منم نامردی نکردم و با نیشخند بدجنسی گفتم:
- چشم، حتما پسر عمو، امر دیگه‌ای نداری؟
بعد هم در کمال خونسردی به پرستاری که اومده بود داخل اتاق گفتم این آقا مزاحم استراحتم شده، لطفا بیرونش کنین.
قیافه‌ش دیدنی شده بود، متعجب و خشمگین! حقش بود زیادی دور برداشته بود. لابد از من توقع همچین برخوردی رو نداشت، آخه همیشه دختر خوبه‌‌ی فامیل بودم!
پویان با چشم‌هایی که خط و نشون می‌کشید بیرون رفت، ولی خوب یادمه اون لحظه احساس غریب و لذت بخشی داشتم! من همیشه ادب رو به همراه جدیت رعایت می‌کردم، اما واقعا نمی‌دونم چرا اون لحظه به شکل عجیبی از بدجنسی خودم داشتم لذت می‌بردم!
با برخورد بازوی شخصی به پهلوم از گذشته به حال پرت شدم و با چشم‌های گیجی به اون مزاحم نگاه کردم. مثل همیشه نخود هر آش، هلیا بود که با چشم‌های ریز شده‌ای نگاهم می‌کرد. مثل مچ گیرها اشاره‌ای نامحسوس به پویان کرد و گفت:
- یه ساعته دارم صدات می‌کنم کجا رو نگاه می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
خودم رو جمع و جور کردم و با چشم غره گفتم:
- نکنه برای فکر کردنمم باید به تو جواب پس بدم؟
تا خواست دهن باز کنه و جوابم رو بده بهش فرصت ندادم و همون جور که نگاهی به اطراف می‌انداختم پچ زدم:
- دایی حامی رو نمی‌بینم، کجاست؟
پشت چشمی نازک کرد و با حرص تو صورتم گفت:
- با بابا و عمو رفتن بیرون... افتاد؟!
بعد هم به سمت ترلان که روی تخت نشسته بود رفت. چه زود هم بهش بر می‌خورد خانم! چشم غره‌ای به سمتش رفتم و خودم رو کنار دیگ رسوندم.
عمه مهلقا ملاقه‌ی بزرگ و آهنی رو به دستم داد و اشاره‌ای به اون آش رشته‌ی خوش عطر و خوش رنگ کرد.
- نیت کن و هم بزن عمه... .
نمی‌دونم دیگه چی باید می‌گفتم، هر چی هم دعا می‌کردم انگار برعکس می‌شد. فقط تو یه کلام و از ته دل دعا کردم خدایا خودت آخر و عاقبتم رو بخیر بگذرون... .
همین‌طور که آش رو هم می‌زدم صدای امیرعلی از کنارم بلند شد.
- اگه دعاهای خانم تموم شده بده تا ما هم یه همی بزنیم.
به سمتش برگشتم، پویان هم با پوزخند کنارش وایساده بود و از همون اول طعنه‌هاش رو نصیبم کرد.
- قدیم‌ها یه سلامی هم بلد بودی دخترعمو... .
امیرعلی ابروش بالا رفت و نگاه کنجکاوش بین ما رد و بدل شد. با خونسردی ملاقه رو به دست امیرعلی دادم و در همون حال گفتم:
- قدیم قدیم بود، الان الانه پسرعمو، تو هم سعی کن زیاد تو گذشته سیر نکنی... .
اشاره‌ای به زیر چشمش کردم و با پوزخند ادامه دادم.
- آخه هر چی بیشتر سیر کنی، بیشتر دردش رو حس می‌کنی... .
امیرعلی با اخم، نگاه ریزی به پویان انداخت و با جدیت رو به من گفت:
- منظورت چیه هلن؟
نیشخندزنان همون طور که عقب می‌رفتم گفتم:
- هیچی داداش، کلی گفتم... .
و به سمت تخت رفتم و نشستم. از همون فاصله قیافه‌ی توهم هر دوشون مشخص بود، امیرعلی با اخم کم رنگی نگاهی به پویان انداخت، اما چیزی نگفت و خودش رو مشغول دیگ کرد، ولی پویان با فکی منقبض شده و چشم‌های خشمگینی از همون فاصله من رو نگاه می‌کرد. حالا که فکر می‌کردم معرفت اون روح بهتر از پسرعموی خودم بود! پویان همیشه به چشم من فقط یه پسر خودخواه لوسِ بود. پسری که ادای عاشق‌های سی*ن*ه چاک رو در می‌آورد، اما در باطن فقط می‌خواست به همه ثابت کنه " من هر چی رو بخوام بدست میارم! "
- هلن بیا ببین این چی میگه، خودش رو کشت از بس زنگ زد!
با صدای مامان از فکر در اومدم و کنجکاو از جا بلند شدم ببینم کی زنگ می‌زنه؟!
به سمتش که کنار درب وایساده بود رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. نگاهی به صفحه انداختم، اسم فلاحی روی گوشی خودنمایی می‌کرد! یه کم هول شدم، حالا باید چه غلطی می‌کردم؟ حتما می‌خواست به خاطر پرونده‌ی شاهرخ توبیخ و سرزنشم کنه و بگه دیدی گفتم تو نمی‌تونی، اما باید وضعیت من رو می‌دونست... .
تماس رو برقرار کردم و همون‌طور که وارد خونه می‌شدم آروم جواب دادم.
- سلام جناب فلاحی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
لحن نرمش تو گوشم پیچید.
- سلام دخترم، چطوری؟ الحمدالله که بهتری؟ جویای احوالت بودم از پدرت... .
لبخند پرتردیدی زدم و در حالی که درب اتاقم رو باز می‌کردم گفتم:
- ممنون زحمت کشیدین، خداروشکر بهترم... .
- خوب خداروشکر، زنگ زدم بهت بگم پرونده‌ی شاهرخ... .
قبل از این‌که حرفش رو کامل کنه پریدم وسط حرفش و با عجز گفتم:
- آقای فلاحی به خدا می‌دونم چی می‌خواین بگین، فقط بهم یه فرصت دیگه بدین، قول میدم پرونده رو حل کنم! شما که شرایط من رو می‌دونین، اگه برام همچین اتفاقی نیافته بود من صد در صد... .
- دختر بزار من حرفم رو کامل کنم بعد برای خودت داستان سرایی کن... .
لبم رو گزیدم و ببخشید آرومی زمزمه کردم که حتی خودمم نشنیدم. ناامید روی صندلی نشستم و با اخم کم رنگی به حرف‌های فلاحی گوش سپردم.
- خواستم بگم از شانس خوبت پرونده‌ی شاهرخ به دوشنبه موکول شده، مثل این که قاضی پرونده مریض شده و اعلام کرده جلسه‌های شنبه باید لغو بشه، اما اگه تو حالت رو نامساعد می‌بینی، بگو تا من پرونده رو به یکی دیگه بدم، نمی‌خوام بابات بیاد این جا و... .
ذوق زده از جا پریدم و با لحن خوشحالی گفتم:
- نه اصلا! به قران حال من توپ توپ‌ِ، شما فقط بگو پرونده در جریانِ من تا قله قاف هم باشه میرم! اصلا نگران بابام هم نباشین، هر اتفاقی بیافته مسئولیتش با خودم... .
خنده‌ی آروم فلاحی تو گوشم پیچید.
- از دست تو دختر! من که از پس تو برنمیام! پس از فردا پرونده رو دوباره از سر بگیر، آرا ببین وقت چندانی نداری ها! حواست رو جمع کن، ببینم چی کار می‌کنی... .
ذوق زده خیالش رو جمع کردم و بعد از تشکر و قدردانی خداحافظی کردم.
باید بعد از رفتن مهمون‌ها با بابا و مامان حرف می‌زدم. می‌دونستم مخالف صد در صد کارم تو این اوضاع هستن، اما من این چیز‌ها حالی‌م نبود. فعلا شاهرخ و مادرش مهم بودن که چشم به انتظار من نشسته بودن، منم مطمئن بودم که می‌تونم از پسش بربیام.
تا آخر شب اتفاق خاصی نیافتاد، به جز این‌که دایی حامی اومد و مثل همیشه با رفتار گرم و شوخ طبعش از هممون پذیرایی کرد، هر چند که مامان سر قضیه بابابزرگ کلا باهاش سرد بود. پویان هم تا آخر شب کلا سایلنت بود و به پر و پام نپیچید، اما چشم‌هاش بدجور خط و نشون می‌کشیدن و زیادی مرموز به نظر می‌رسید، اما نمی‌دونست که این نگاه دیگه برام عادی شده و باهاش خو گرفتم... .
بعد از این‌که خونه خالی شد و همه رفتن، هلیا و امیرعلی رفتن بالا تا بخوابن، اما من روی مبل نشسته بودم و به صفحه سیاه تلویزیون نگاه می‌کردم.
- هلن چرا نمیری بخوابی؟
برگشتم و با دیدن مامان کنار دستم، از جا بلند شدم. حالا باید چجور بهشون می‌گفتم تا قبول کنن؟ بابا هم که داشت به سمت اتاقشون می‌رفت با حرف مامان مکثی کرد و بهمون زل زد.
انگار فهمیده بودن می‌خوام چیزی بگم، بابا هم جدی جلو اومد و همون‌طور که کنار مامان می‌ایستاد گفت:
- هلن چیزی شده؟ حالت بده؟
نفس عمیقی کشیدم و همون طور که اشاره‌ای به مبل می‌کردم گفتم:
- نه چیز مهمی نیست، فقط می‌شه چند لحظه بشینین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
بابا و مامان نیم نگاهی بهم دیگه انداختن و روی مبل نشستن، صورت مامان نگران شده بود، آخر هم طاقت نیورد و با لحن هول و عصبی گفت:
- هلن دارم سکته می‌کنم بگو چی شده؟!
کلافه نگاهی به مامان انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- چرا همش منتظر یه اتفاقی مامان؟! گفتم که چیز مهمی نیست!
بعد هم سرم رو پایین انداختم و با با تته پته ادامه دادم.
- فقط... فقط درباره کارمه، می‌خوام... می‌خوام برگردم سر کارم... .
اولش چشم‌های مامان گرد شدن، اما انگار دلش خوش شد که موضوع خودم نیستم و در حالی که بلند می‌شد بی‌‌خیال گفت:
- هو گفتم حالا چی می‌خوای بگی! کارت که ما مشکلی نداریم، هر وقت مطمئن شدیم حالت بهتره می‌تونی برگردی سر کارت... .
نفس عمیقی کشیدم و بعد از نگاهی زیر چشمی به صورت متفکر حاج بابا، خیره به چهره‌ی مامان مصمم گفتم:
- اما من می‌خوام از فردا برگردم.
قیافه‌‌ش برای لحظه‌ای خنثی شد، اما رفته رفته براق شد و با اخم پررنگی خیره به چشم‌هام با صدای نسبتا بلندی گفت:
- چی؟! می‌فهمی چی میگی هلن؟! یعنی این قدر بی‌فکر شدی؟! بزار یه روز از اومدنت بگذره بعد بیافت دنبال... استغفرالله! تو نمی‌خوای چیزی بهش بگی مرتضی؟!
نگاه عاجزم روی حاج بابا چرخید و با مظلومیت تمام نگاهش کردم، اما برعکس تصوراتم دستی به ته ریش‌های گندمی‌ش کشید و با اون نگاه پرجذبه‌ش به چشم‌هام زل زد.
- حق با مامانته، نمی‌تونم تا وقتی حالت بهتر نشده بهت این اجازه رو بدم، پس فعلا فکر کار رو از سرت بیرون کن... .
جلو چشم‌های گرد شده‌م بابا هم بلند شد. بغضم گرفت، تنها دلخوشی این روزهام کارم بود، اما انگار همون هم داشتم از دست می‌دادم، ولی نباید این جوری می‌شد!
بغضم رو قورت دادم و با اخم کم رنگی از جا بلند شدم، قبل از این که ازم دور بشن گفتم:
- حتی اگه جون یه آدم بی‌گناه وسط باشه؟ بابا مگه خودت نمیگی تو هر شرایطی دست دیگران رو باید بگیری، الان همون شرایطه، فقط کافیه به من و حالم اعتماد کنین!
بابا از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد، فکر کردم شاید می‌شه از راه احساسات وارد شد، اما حاج بابا بی‌توجه به حرفم نگاهش رو گرفت و همون طور که به سمت اتاقشون می‌رفت محکم گفت:
- حرفم رو زدم، تکرار هم نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
نا امید به رفتن بابا نگاه کردم، این دفعه انگار محکم و سخت پای حرفشون وایساده بودن و هیچ‌جوره نمی‌شد نرمشون کرد!
- ناراحت نشو عزیزم، به ما حق بده نگرانتیم! تو فقط چند وقتی رو برای خودت باش، به دور از هر کاری، هر حرفی، بعد از اون بهت قول میدم که هر چی تو بگی همون باشه... .
هر کاری کردم نشد و با چشم‌هایی که از اشک پر شده بود به چهره‌ی مهربون مامان که کمتر وقت‌ها می‌شد ببینیش زل زدم و با بغض و حرصی که تو صدام بود گفتم:
- شاید گفتنش برای شما راحت باشه، اما برای من اون موقع دیگه فایده‌ای نداره! شما اگه به فکر حال منین، بزارین برگردم سر کارم، وگرنه مطمئن باشین هر روز شاهد له شدن من تو این خونه‌این!
بی‌توجه به مامان که بهت زده دستش رو روی دهنش گذاشته بود و ناباور نگاهم می‌‌کرد راهم رو به سمت پله‌ها کج کردم.
فقط می‌تونم بگم مامان من رو ببخش، خودتون مجبورم کردین که برخلاف خواستتون جلو برم... .
***

- هلیا به خدا فهمیدم اومدیم برای پروژه‌ی عکاسی، اما تو دیگه من رو کردی سوژه عکاسی‌ت!
قهقهه‌اش هوا رفت و در حالی که دوربینش رو سمتم می‌گرفت گفت:
- وای این رو ببین تو رو خدا! این‌جا انقدر ابروهات رو تو هم کرده بودی که اون پیرزنِ گفت از چیه این عبوس عکس می‌گیری!
با دیدنش خودمم خنده گرفت، خدایی این چی بود؟! مثل دختر بچه‌هایی که انگار عروسک مورد علاقشون رو ازشون گرفتی افتاده بودم. اصلا این هلیا یه عکس درست و حسابی ازم نگرفته بود، همش در حال گرفتن چرت و پرت، اما برای این‌که پرو نشه در حالی که یه قاشق دیگه بستنی شکلاتی‌م رو تو دهنم می‌زاشتم با تهدید گفتم:
- هلیا به خدا یه بار دیگه از این‌جور عکس‌ها بگیری دوربینت تو سطل آشغاله، گفته باشم!
ادام رو درآورد و بشین بابایی نثارم کرد، کلا سر و کله زدن باهاش بیخود بود کار خودش رو می‌کرد. مثل اول صبح، به بهانه‌ی پروژه‌ی دانشگاه و عکاسی من رو به اصرار بیرون کشونده بود، اما می‌دونستم اینا همش نقشه‌ی مامان که مثل افسرده‌ها تو خونه نمونم و به یه گوشه زل نزنم، هر چند وقت گذروندن با هلیا سرگرم کننده بود.
با صدای هلیا به خودم اومدم و بهش زل زدم، در حالی که به جون اون بستنی بیچاره افتاده بود گفت:
- میگم هلن ولی خدایی اون عکسی که از رفتگرِ و اون پیرمردِ گرفتم خوب شد نه؟
تا خواستم جوابش رو بدم تلفنم روی میز زنگ خورد، هلیا کنجکاو به گوشی اشاره‌ای کرد.
- کیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
بی‌توجه به سوالش نگاهم پی شماره رفت، شماره‌ش عجیب بود، مثل تلفن خونه!
تماس رو زدم و دستم رو به نشونه سکوت جلو بینی‌م گرفتم.
- بله؟
صدای آشنای مرد جوونی تو گوشم پیچید.
- هلن خانم؟
یه تای ابروم بالا رفت، این صدای آشنا و لحن حرف زدن از یه غریبه بعید بود!
نگاهم رو دور کافه چرخوندم و جدی و کنجکاو گفتم:
- خودم هستم، امرتون؟
- شاهرخم... .
نفسم برای لحظه‌ای بند اومد و چهره‌ی باابهت حاج بابا پشت پلک‌هام ظاهر شد. " نمی‌تونم تا وقتی حالت بهتر نشده بهت این اجازه رو بدم " اما من می‌تونستم بی‌خیال بشم؟ دیشب تا دم صبح در حال فکر کردن به این موضوع بودم و می‌تونم بگم برای اولین بار قصد داشتم روی حرف حاج بابا پا بزارم و دور از چشم اون‌ها پرونده رو قایمکی جلو ببرم... .
- هلن خانم می‌شنوین صدام رو؟
خودم رو جمع و جور کردم و مطمئن به تصمیمی که گرفته بودم گفتم:
- گوشم با شماست، خبری شده؟
از پشت تلفن کلی سر و صدا می‌اومد که " زود باش تمومش کن " بین اون همه صدا، شاهرخ با صدای بلندی تو گوشی گفت:
- خبر که آره، والا چند باز زنگ زدم جواب ندادین، مادرم هم نگران شده بود، خدایی نکرده اتفاقی براتون افتاده؟
برای این‌که از این بحث تکراری و خسته کننده راحت بشم گفتم:
- یه سری مشکلات داشتم که خداروشکر حل شد، نگفتین چه خبری؟
نمی‌دونم داشت با کی بحث می‌کرد که یهو خیلی تند و هول شروع به حرف زدن کرد.
- زیاد وقت ندارم هلن خانم، فقط یکی از رفیق‌هام بهم خبر رسوند مهراد و اکیپش قراره امشب، ساقی یه مهمونی بزرگ تو یه ویلای خارج شهر باشن، به نظرم بهترین فرصت برای گیر انداختن اون نامرده... .
هیجان و کور سوی امیدی به دلم تزریق شد، اما نمی‌خواستم ذوقم رو مخصوصا جلوی هلیا به روی خودم بیارم، به خاطر همین با خونسردی گفتم:
- این‌که عالیه! پس تو فقط آدرس دقیق رو بهم بگو... .
آدرس و رمز عبور اون مهمونی رو تو حافظه‌م سپردم و خداحافظی کردم. همون طور که عینک و گوشی‌م رو داخل کیفم شوت می‌‌کردم از جا بلند شدم و رو به هلیا گفتم:
- پاشو باید بریم.
از جاش تکون نخورد و با چشم‌هایی ریز شده گفت:
- کی بود؟
دوباره پرسش و پاسخش شروع شده بود، بی‌توجه به سوالش دست بردم زیر بازوش و بلندش کردم.
- فعلا پاشو وقت نداریم، تو راه برات میگم.
از این طرز رفتار سریعم جا خورد و با تعجب در حالی که دوربینش رو از روی میز بر می‌داشت گفت:
- یعنی این قدر مهمِ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
سری تکون دادم و با هم از کافه بیرون زدیم. نمی‌دونستم گفتنش به هلیا درسته یا نه! اما فعلا مجبور بودم باهاش در میون بزارم، چون تنها کسی که می‌تونست بهم کمک کنه فعلا اون بود.
- نمی‌خوای بگی چی شده؟ کی بود زنگ زد؟
همون‌طور که تو پیاده رو در حال قدم زدن بودیم، نگاهم رو از صورت درهم و کنجکاوش به ماشین و موتور‌هایی که با سر و صدا در حال عبور بودن دادم.
- اول باید قول بدی بین خودمون می‌مونه... .
وقتی لحن جدی‌م رو دید انگار فهمید قضیه فراتر از چیزیه که فکر می‌کنه. نفس عمیقی کشید و بی‌طاقت گفت:
- بقرآن بین خودمون می‌مونه، تو فقط بهم بگو چی شده؟! قول میدم همه چیز رو همین جا چال کنم!
داشت از کنجکاوی می‌مرد می‌فهمیدم!نگاه کوتاهی به صورتش انداختم تا صداقت کلامش رو بفهمم، رنگ نگاهش اطمینان داشت و همین برام کافی بود تا شروع کنم به حرف زدن، از پرونده شاهرخ، از مانع بودن مامان و بابا، از تصمیمی که گرفته بودم و در آخر این تماس و این سرنخ... .
با دقت به حرف‌هام گوش کرد و وقتی صحبت‌هام تموم شد اولش ساز مخالف زد که درست نیست بدون اجازه‌ی حاج بابا و مامان قایمکی پرونده‌ت رو جلو ببری، اما من فعلا نصیحت‌های تکراری هلیا رو نمی‌خواستم، کمکش رو می‌خواستم!
- هلیا من این چرندیات تو گوشم نمیره، بهت نگفتم که برام ادای فیلسوف‌ها رو دربیاری، گفتم تا یه کمکی بهم کنی! تو فقط بهم بگو چه جور امشب رو از خونه بیرون بزنم؟ یعنی انقدر سخته؟!
کلافه و پرحرص روی نیمکت نارنجی رنگی نزدیک یه پارک نسبتا خلوت نشست و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- آخه من چه می‌دونم؟! تنها کمک من اینه تو رو پیش مامان و حاج بابا لو ندم... .
چشم غره‌ای به سمتش رفتم.
- تو غلط می‌کنی، حالا اگه خودت می‌خواستی بری بیرون که مو لا درز نقشه‌هات نمی‌رفت، خنگ بازی‌هات فقط واسه منه؟!
بی‌توجه به حرف‌هام با لب‌هایی جمع شده و متفکر به روبه‌روش زل زد. عصبی و کلافه نگاهم رو به ساعتم دادم، ساعت پنج بعد از ظهر بود و هنوز هیچی به فکرم نرسیده بود، حالا باید چی کار می‌کردم؟! یعنی واقعا قسمت ن... .
-یافت... م!
با داد بلند هلیا کنار گوشم دو متر بالا پریدم. با اخم به سمتش چرخیدم تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم، اما اون بی‌توجه با نیش باز شده‌ای از روی نیکمت روبه‌روم پرید و با هیجان گفت:
- هلن جونم یافتم بخدا یافتم، تنها راه همینه!
سوالی نگاهش کردم تا زودتر راه حلش رو بگه، اما اون بیشعور لبخند بدجنسی زد و زیر گوشم گفت:
- تو راه خونه برات میگم آبجی جون... .
***

همون‌طور که سرم رو تو کمد دیواری فرو برده بودم صدای آروم و پرتردید هلیا به گوشم رسید.
- هلن به نظرت کارمون درسته؟ اگه خطرناک باشه چی؟
بی‌اهمیت به حرفش لباس‌هام رو زیر و رو کردم و در همون حال بی‌خیال گفتم:
- اگه تو می‌ترسی نیا، من که گفتم لازم نیست بیای، خودت اصرار داشتی که... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
صدای پر حرصش اومد.
- مگه من گفتم می‌ترسم؟! فکر کردی می‌زارم تنهایی بری تو اون جهنم دره؟! حرف من اینه شاید برای دوتا دختر تنها اون جا درست نباشه!
کت مشکی چرمم رو به همراه شلوار دمپای همرنگش روی تخت انداختم. راست می‌گفت، خودمم یه کم دلشوره داشتم. اون‌جا، جای مناسبی برای ما نبود. شاید یه کم خودخواهی باشه، اما من نمی‌تونستم همچین فرصتی رو از دست بدم.
روبه‌روش وایسادم و خیره به چشم‌های درشت قهوه‌ایش با لحن محکم و مطمئنی گفتم:
- دیگه وقت پا پس کشیدن نیست هلیا، هیچ اتفاقی هم قرار نیست بیافته، ما اونجا نه به کسی کاری داریم و نه با کسی حرف می‌زنیم، فقط دنبال یه چیزیم، مهراد صفایی! اگه پیدا شد که چه خوب! اگه نه از اون‌جا فورا جیم می‌زنیم، فهمیدی؟ پس بیخود نگران نباش... .
تو نگاهش کم کم اون ترس نهفته از بین رفت و اعتماد به نفس جاشون رو گرفت. تا خواست دهن باز کنه یهو مامان درب اتاق رو باز کرد و اومد داخل، در حالی که سیب سرخ رنگی رو گاز می‌زد نگاه پر تاسفی به ریخت و قیافه‌ی ما کرد و گفت:
- نگاهشون کن تو رو خدا! تا شما بخواین برین ملت کادو رو دادن، کیک هم خوردن، رقصشون رو هم کردن، حالا هم دارن برمی‌گردن... .
هلیا به سمت کمد رفت و همون طور که از بین انبوه لباس‌ها در حال کنکاش بود با صدای خفه‌ای گفت:
- چی میگی مامان؟! توقع نداری که هفت بعد از ظهر مثل عروس بریم اون جا؟
مامان پشت چشمی نازک کرد و با تهدید گفت:
- من نمی‌دونم هلیا خانم! می‌خواین هفت برین، هشت برین، نه برین، فقط این رو می‌دونم ساعت یازده باید خونه باشین... . هی زنگ نزنم هلیا کجایی؟ هلن کجایی؟ من و باباتون داریم میریم خونه اقاجون، امیرعلی هم امشب شیفته. اومدید خونه دیدین ما نیستیم درها رو قفل می‌‌کنین، فهمیدین؟!
هلیا کلافه کت قرمز چرمی که درست عین کت من بود رو روی صندلی انداخت و در همون حال گفت:
- چشم مادر من، چشم... مگه ما بچه‌ایم که این جوری نصیحت می‌کنی؟!
مامان نگاه چپکی به منی که از همون اول خودم رو مشغول کش موهای دور دستم کرده بودم انداخت و با کنایه گفت:
- والا تو این خونه کسی حرف شنوی نداره که! نصیحت هم که می‌کنی، میگن فقط حرف حرف خودمون... .
هلیا که دید مامان ولکن نیست و می‌خواد تا شب اینجا روضه بخونه، جلو رفت و بوسه‌ی محکمی رو گونه‌ش زد و با چاپلوسی گفت:
- الهی قربونت برم، ما غلط بکنیم رو حرف تو حرف بزنیم. تو بگی شبِ ما هم می‌گیم شبِ! اصلا مگه می‌تونیم چیزی بگیم؟! ناسلامتی بزرگ‌تری گفتن کوچیک‌تری گفتن، ما هم تا ابد تحت فرمان بهترین ملکه‌ی دنیا ریحانه خانم هستیم... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین