- Jan
- 139
- 1,501
- مدالها
- 2
پوزخند تلخی تو دلم نقش بست، واقعا چه قدر رو داشتیم! همین دو ساعت پیش هلیا به دروغ گفته بود میخوایم بریم تولد دوستش ساناز، مامان اولش راضی نبود که نمیشناسیمش و فلان، اما هلیا با چرب زبونی راضیش کرده بود. گفته بود برای روحیه هلن خوبه و از این داستانها!
حالا خیلی راحت چشم تو چشم مامان دروغ میگفتیم و به روی خودمون هم نمیآوردیم... .
مامان بالاخره با چشم و ابرو اومدن بیرون رفت و هلیا هم مشغول آرایش و لباس پوشیدن شد. منم سریع حولهی تن پوش صورتیم رو برداشتم و به سمت حموم رفتم.
***
- آقا لطفا همین جا نگه دارین.
مرد راننده از تو آیینه نگاهی به ما انداخت و روبهروی درب بزرگ سفیدی نگه داشت؛ بعد از حساب کردن کرایه هر دومون پیاده شدیم.
شونه به شونهی هم روبهروی درب بسته وایسادیم که هلیا با تردید گفت:
- میگم حالا مطمئنی همینه؟ آخه اینجا که پرنده هم پر نمیزنه!
نگاهم رو اطراف چرخوندم، حق با اون بود، تو اون خیابون خلوت و تاریک کسی جز ما نبود و فقط گه گاهی صدای محو سگهای ویلاهای مجاور تو خیابون میپیچید، اما مطمئن بودم که آدرس ویلا درسته، چون شاهرخ گفته بود به اون نشونی که کنار ویلا یه مجسمهی شیر سنگیه و دقیقا ما کنار دست همون شیر سنگی سفید وایساده بودیم.
کنجکاو جلو رفتم و همونطور که گوشم رو به درب میچسبوندم گفتم:
- مطمئنم درست اومدیم، اما چرا انقدر ساکته عجیبه!
هلیا هم به تبع از من جلو اومد و گوشش رو به درب چسبوند.
- ولی انگار یه سر و صداهایی میاد!
راست میگفت، سر و صداهایی مثل موزیک و همهمه، اما خیلی محو به گوش میرسید.
از درب جدا شدم و با نگاهی خیره به آیفون زل زدم، بالاخره که چی؟نمیتونستیم که الکی برگردیم، فوقش یا همین بود یا نبود!
ریسک کردم و زنگ درب رو فشردم، اما تا چند لحظه کسی جواب نداد.
- بابا شاید این شاهرخ ایستگاهمون گرفته، ما هم چه ساده دویدیم اومدیم اینجا! نکنه همهی اینها نقشهش بوده تا بلایی سرمون بیاره؟!
همونطور که دوباره زنگ رو فشار میدادم با اخم پررنگی نگاهش کردم و با تحکم گفتم:
- مگه بهت نگفتم هیچ وقت قضاوت الکی نکن؟! من اون رو میشناسم یا تو؟ بعدش هم، مثلا تو رو از کجا میشناسه که بخواد بلایی سرت بیاره؟!
لبهاش آویز شد و تا خواست جوابم رو بده یهو صدای بم و جوون یه پسر از آیفون پخش شد.
- بله؟
هلیا حرفش رو خورد و کنجکاو کنارم وایساد. نیم نگاهی به صورتش انداختم و بعد از صاف کردن گلوم جدی گفتم:
- لطفا باز کنین.
صدای کلافهش اومد.
- رمز؟
- هوای آلوده... .
چند لحظه سکوت شد و بعد صدای تیک باز شدن درب اومد. درب رو هل دادم هر دومون با تردید وارد ویلا شدیم.
با نگاهم اطراف رو از نظر گذروندم؛ از دور یه ساختمون با نمای سفید و طلایی چشمک میزد و همچنین دو طرفمون درختهای کاج بلندی بود که از وسطشون یه راه سنگی باز شده بود، با چراغهای پایه دار بلند و رنگی... .
همین که از اون گذر سنگی رد شدیم، با محوطهای دایره شکل که ویلا وسطش خودنمایی میکرد روبهرو شدیم. در کمال تعجب به جز چند تا تک و توک آدم هیچک.س تو محوطه نبود و صدای همهمهی اصلی از پشت ویلا میاومد!
هلیا دست به کمر نگاهش رو همه جا چرخوند و با غرلند گفت:
- یعنی این مهمونی کوفتی رو پشت ویلا گرفتن؟! اَه چه قدر ادا و اصول!
- سلام خانمها خوش اومدین... .
حالا خیلی راحت چشم تو چشم مامان دروغ میگفتیم و به روی خودمون هم نمیآوردیم... .
مامان بالاخره با چشم و ابرو اومدن بیرون رفت و هلیا هم مشغول آرایش و لباس پوشیدن شد. منم سریع حولهی تن پوش صورتیم رو برداشتم و به سمت حموم رفتم.
***
- آقا لطفا همین جا نگه دارین.
مرد راننده از تو آیینه نگاهی به ما انداخت و روبهروی درب بزرگ سفیدی نگه داشت؛ بعد از حساب کردن کرایه هر دومون پیاده شدیم.
شونه به شونهی هم روبهروی درب بسته وایسادیم که هلیا با تردید گفت:
- میگم حالا مطمئنی همینه؟ آخه اینجا که پرنده هم پر نمیزنه!
نگاهم رو اطراف چرخوندم، حق با اون بود، تو اون خیابون خلوت و تاریک کسی جز ما نبود و فقط گه گاهی صدای محو سگهای ویلاهای مجاور تو خیابون میپیچید، اما مطمئن بودم که آدرس ویلا درسته، چون شاهرخ گفته بود به اون نشونی که کنار ویلا یه مجسمهی شیر سنگیه و دقیقا ما کنار دست همون شیر سنگی سفید وایساده بودیم.
کنجکاو جلو رفتم و همونطور که گوشم رو به درب میچسبوندم گفتم:
- مطمئنم درست اومدیم، اما چرا انقدر ساکته عجیبه!
هلیا هم به تبع از من جلو اومد و گوشش رو به درب چسبوند.
- ولی انگار یه سر و صداهایی میاد!
راست میگفت، سر و صداهایی مثل موزیک و همهمه، اما خیلی محو به گوش میرسید.
از درب جدا شدم و با نگاهی خیره به آیفون زل زدم، بالاخره که چی؟نمیتونستیم که الکی برگردیم، فوقش یا همین بود یا نبود!
ریسک کردم و زنگ درب رو فشردم، اما تا چند لحظه کسی جواب نداد.
- بابا شاید این شاهرخ ایستگاهمون گرفته، ما هم چه ساده دویدیم اومدیم اینجا! نکنه همهی اینها نقشهش بوده تا بلایی سرمون بیاره؟!
همونطور که دوباره زنگ رو فشار میدادم با اخم پررنگی نگاهش کردم و با تحکم گفتم:
- مگه بهت نگفتم هیچ وقت قضاوت الکی نکن؟! من اون رو میشناسم یا تو؟ بعدش هم، مثلا تو رو از کجا میشناسه که بخواد بلایی سرت بیاره؟!
لبهاش آویز شد و تا خواست جوابم رو بده یهو صدای بم و جوون یه پسر از آیفون پخش شد.
- بله؟
هلیا حرفش رو خورد و کنجکاو کنارم وایساد. نیم نگاهی به صورتش انداختم و بعد از صاف کردن گلوم جدی گفتم:
- لطفا باز کنین.
صدای کلافهش اومد.
- رمز؟
- هوای آلوده... .
چند لحظه سکوت شد و بعد صدای تیک باز شدن درب اومد. درب رو هل دادم هر دومون با تردید وارد ویلا شدیم.
با نگاهم اطراف رو از نظر گذروندم؛ از دور یه ساختمون با نمای سفید و طلایی چشمک میزد و همچنین دو طرفمون درختهای کاج بلندی بود که از وسطشون یه راه سنگی باز شده بود، با چراغهای پایه دار بلند و رنگی... .
همین که از اون گذر سنگی رد شدیم، با محوطهای دایره شکل که ویلا وسطش خودنمایی میکرد روبهرو شدیم. در کمال تعجب به جز چند تا تک و توک آدم هیچک.س تو محوطه نبود و صدای همهمهی اصلی از پشت ویلا میاومد!
هلیا دست به کمر نگاهش رو همه جا چرخوند و با غرلند گفت:
- یعنی این مهمونی کوفتی رو پشت ویلا گرفتن؟! اَه چه قدر ادا و اصول!
- سلام خانمها خوش اومدین... .
آخرین ویرایش: