جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط نگین.ب.پ با نام [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,480 بازدید, 87 پاسخ و 51 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نگین.ب.پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نگین.ب.پ
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
پوزخند تلخی تو دلم نقش بست، واقعا چه قدر رو داشتیم! همین دو ساعت پیش هلیا به دروغ گفته بود می‌خوایم بریم تولد دوستش ساناز، مامان اولش راضی نبود که نمی‌شناسیمش و فلان، اما هلیا با چرب زبونی راضی‌ش کرده بود. گفته بود برای روحیه هلن خوبه و از این داستان‌ها!
حالا خیلی راحت چشم تو چشم مامان دروغ می‌گفتیم و به روی خودمون هم نمی‌آوردیم... .
مامان بالاخره با چشم و ابرو اومدن بیرون رفت و هلیا هم مشغول آرایش و لباس پوشیدن شد. منم سریع حوله‌‌ی تن پوش صورتی‌م رو برداشتم و به سمت حموم رفتم.
***

- آقا لطفا همین جا نگه دارین.
مرد راننده از تو آیینه نگاهی به ما انداخت و روبه‌روی درب بزرگ سفیدی نگه داشت؛ بعد از حساب کردن کرایه هر دومون پیاده شدیم.
شونه به شونه‌ی هم روبه‌روی درب بسته وایسادیم که هلیا با تردید گفت:
- میگم حالا مطمئنی همینه؟ آخه این‌جا که پرنده هم پر نمی‌زنه!
نگاهم رو اطراف چرخوندم، حق با اون بود، تو اون خیابون خلوت و تاریک کسی جز ما نبود و فقط گه گاهی صدای محو سگ‌های ویلاهای مجاور تو خیابون می‌پیچید، اما مطمئن بودم که آدرس ویلا درسته، چون شاهرخ گفته بود به اون نشونی که کنار ویلا یه مجسمه‌ی شیر سنگیه و دقیقا ما کنار دست همون شیر سنگی سفید وایساده بودیم.
کنجکاو جلو رفتم و همون‌طور که گوشم رو به درب می‌چسبوندم گفتم:
- مطمئنم درست اومدیم، اما چرا ان‌قدر ساکته عجیبه!
هلیا هم به تبع از من جلو اومد و گوشش رو به درب چسبوند.
- ولی انگار یه سر و صداهایی میاد!
راست می‌گفت، سر و صداهایی مثل موزیک و همهمه، اما خیلی محو به گوش می‌رسید.
از درب جدا شدم و با نگاهی خیره به آیفون زل زدم، بالاخره که چی؟نمی‌تونستیم که الکی برگردیم، فوقش یا همین بود یا نبود!
ریسک کردم و زنگ درب رو فشردم، اما تا چند لحظه کسی جواب نداد.
- بابا شاید این شاهرخ ایستگاهمون گرفته، ما هم چه ساده دویدیم اومدیم این‌جا! نکنه همه‌ی این‌ها نقشه‌ش بوده تا بلایی سرمون بیاره؟!
همون‌طور که دوباره زنگ رو فشار می‌دادم با اخم پررنگی نگاهش کردم و با تحکم گفتم:
- مگه بهت نگفتم هیچ وقت قضاوت الکی نکن؟! من اون رو می‌شناسم یا تو؟ بعدش هم، مثلا تو رو از کجا می‌شناسه که بخواد بلایی سرت بیاره؟!
لب‌هاش آویز شد و تا خواست جوابم رو بده یهو صدای بم و جوون یه پسر از آیفون پخش شد.
- بله؟
هلیا حرفش رو خورد و کنجکاو کنارم وایساد. نیم نگاهی به صورتش انداختم و بعد از صاف کردن گلوم جدی گفتم:
- لطفا باز کنین.
صدای کلافه‌ش اومد.
- رمز؟
- هوای آلوده... .
چند لحظه سکوت شد و بعد صدای تیک باز شدن درب اومد. درب رو هل دادم هر دومون با تردید وارد ویلا شدیم.
با نگاهم اطراف رو از نظر گذروندم؛ از دور یه ساختمون با نمای سفید و طلایی چشمک می‌زد و همچنین دو طرفمون درخت‌های کاج بلندی بود که از وسطشون یه راه سنگی باز شده بود، با چراغ‌های پایه دار بلند و رنگی... .
همین که از اون گذر سنگی رد شدیم، با محوطه‌ای دایره شکل که ویلا وسطش خودنمایی می‌کرد روبه‌رو شدیم. در کمال تعجب به جز چند تا تک و توک آدم هیچ‌ک.س تو محوطه نبود و صدای همهمه‌ی‌ اصلی از پشت ویلا می‌اومد!
هلیا دست به کمر نگاهش رو همه جا چرخوند و با غرلند گفت:
- یعنی این مهمونی کوفتی رو پشت ویلا گرفتن؟! اَه چه قدر ادا و اصول!
- سلام خانم‌ها خوش اومدین... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
با صدای یه جوون هر دومون متعجب به پشت برگشتیم تا این‌که با پسری مو فرفری که لباس‌ پیشخدمت‌ها رو پوشیده بود در رو شدیم.
در کمال ادب اشاره‌ای به پشت ویلا کرد و با لبخندی که دندون‌های ارتونسی شده‌ش رو به نمایش می‌ذاشت گفت:
- از این طرف لطفا... .
سری تکون دادم و تشکری زیرلب کردم. بعد هم دست هلیا رو کشیدم و به اون سمت رفتیم.
با ورود به پشت ویلا دهن هر دومون باز موند. چه قدر همه چیز رنگ و بوی جدیدی داشت! ویلایی بزرگ و یکدست سفید، اما با آدم‌های رنگ و وارنگی که هر کدوم با یه تیپ متفاوت از درب روبه‌رو وارد می‌شدن؛ اون‌جا بود که تازه فهمیدیم این ما بودیم که از همون اول از درب اشتباهی وارد شدیم!
هلیا که کلا مبهوت زیبایی اون‌جا شده بود و با کنجکاوی و تعجب همه جا رو نگاه می‌کرد، به هر حال اولین بار بود پای دخترهای حاج مرتضی، معتمد محل به این‌جور جاها باز شده بود، اما ما که برای خوشگذرونی نیومده بودیم، اومده بودیم؟
اخم کمرنگی روی پیشونی‌م نشوندم و در حالی که لبه‌های کت سیاه چرمم رو به هم نزدیک می‌کردم با لحن محکم و جدی هلیا رو مخاطب قرار دادم.
- رفتیم داخل حواست رو جمع می‌کنی، یادت نره برای چی این‌جاییم و چه دروغ بزرگی سر هم کردیم، نمی‌خوام با سر به هواییت همه چیز رو به باد بدی... .
به خودش اومد و با چشم‌های دلخوری نگاهم کرد، اما چیزی نگفت و با نفس عمیقی سرش رو بالا و پایین کرد. این طور مواقع خوب بود که لودگی‌ش گل نمی‌کرد.
شونه به شونه‌ی هم از کنار درخت‌های نخل و گلدون‌های بزرگی که دور ویلا چیده شده بودن رد شدیم و روبه‌روی درب چوبی کرم رنگ سالن وایسادیم. دختر جوون پیشخدمتی که موهای صورتی کم رنگش بدجور خودنمایی می‌کرد کنار درب وایساده بود و به همه خوش آمد می‌گفت. بعد از اون هم لباس‌های اضافی رو از ملت تحویل می‌گرفت، وقتی دید ما قصد تحویل دادن چیزی نداریم با لبخند اشاره‌ای به داخل کرد... .
با ورود به سالن بوی تند و تلخ عطرها تو بینی‌م پیچید، انقدر بوی عطرها قاطی شده بود که نمی‌تونستی یه رایحه‌‌ی خاص رو تشخیص بدی، از اون بدتر صدای کر کننده‌ی موزیک و جیغ‌های بیخود جمعیت باعث شد صورتم درهم بشه. شاید اومده بودیم کنسرت و خودمون خبر نداشتیم! مخصوصا جوون سیاه پوستی که با گروه نوازندگی‌ش گوشه‌‌ای از سالن رو فتح کرده بودن و مشغول خوندن بودن... .
کل ویلا هم در تاریکی محو شده بود و با رقص نورهای رنگی به خودش صفایی داده بود. نگاهم به دو پله‌ی بزرگ راست و چپ که به طبقه بالا منتهی می‌شد افتاد، بعضی‌ها مثل اشرافی‌ها از اون بالا پایین می‌اومدن، بعضی‌ها هم با خنده بالا می‌رفتن! فقط اون وسط یه عده آدم‌‌ سر خوش و سر مسـ*ـت فارغ از دنیا مشغول رقاصی بودن. انصافا خیلی هم شلوغ بود!
یه جای دنج و خلوت کنار یه درختچه تزیینی و نزدیک پله‌های سمت راست نشستیم. اولین جایی که نظرم رو جلب کرد بار روبه‌رو بود، یه جایی مثل مغازه‌ که انواع نوشیدنی‌ها سرو می‌شد. مهراد قطعا باید همین طرف‌ها پرسه می‌زد... .
هلیا هم هم‌فکر با من اشاره‌ای به بار کرد و گفت:
- فکر کنم همین جاها باید پیداش بشه، گفتی چشم‌هاش عسلیه آره؟
سری تکون دادم و در حالی که تو گوشیم دنبال عکسش بودم گفتم:
- خوب یادم آوردی، لیلا خانم از تو گوشی شاهرخ، عکسش رو برام فرستاد... .
نگاهی دقیق به عکسش انداخت و سری تکون داد. چشم‌هام دوباره سمت بار رفت. این‌جوری نمی‌شد، ما وقت زیادی نداشتیم که بشینیم تا طرف خودش بیاد.
از جا که بلند شدم هلیا سوالی به معنای کجا نگاهم کرد، با سر اشاره‌ای به شاگرد بار کردم و گفتم:
- تو همین جا بشین تا من برم از این پسره یه سوالی بگیرم، نمی‌تونیم دست رو دست بزاریم تا خودش بیاد! تو هم چشم‌هات رو از دور و بر برندار شاید همین اطراف باشه که ما نمی‌بینیمش... .
سری تکون داد و با دقت مشغول دید زدن این بر و اون بر شد، هر چند تو اون تاریکی امید زیادی به پیدا کردنش نداشتم.
با قدم‌های بلندی خودم رو به بار رسوندم، شاگرد بار با اون ابروهای مرتب شده و پیرسینگ داخل لبش شاید بیست و یک_دو سالی سن داشت، با خوش و بش مشغول پر کردن یه لیوان کوچیک حاوی نوشیدنی سفید برای دختر سانتال مانتال کنار دستم بود. نگاهش که به من افتاد آدامس داخل دهنش رو جوید و با لبخندی گوشه‌ی لبش گفت:
- چیزی میل داری خانمی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
بدون کمترین حسی نگاهش کردم و وقتی اون دخترک از کنارم رد شد با لحن جدی گفتم:
- می‌خوام مهراد رو ببینم، می‌‌شناسیش؟
اولش از لحن رک و صریحم متعجب شد، اما رفته‌رفته لبخند چندشی روی لبش نشست و با اون نگاه بی‌شرمانه‌‌ش من رو از سر تا پا رصد کرد، بعد هم در کمال وقاحت اشاره‌ای معنی دار بهم کرد و گفت:
- بهت نمیاد این کاره باشی... .
معلوم نبود مهراد چه جور آدمیه که این بچه با دیدن من همچین افکار کثیفی به ذهنش خطور کرده! حیف که الان وقتش نبود، وگرنه حال این جوجه فُکُلی رو بدجور می‌گرفتم تا دفعه دیگه هر چرت و پرتی که از اون مغز کوچیکش گذشت به دهن نیاره.
با دندون‌هایی منقبض شده نگاه ترسناکی بهش انداختم و در حالی که دست مشت شده‌م رو روی میز می‌ذاشتم زیرلب غریدم.
- اونش دیگه به خودم ربط داره، شما جواب من رو بدین، کجا می‌تونم ببینمش؟
با دیدن قیافه‌ی عصبی‌م نیشش رو بست و خودش رو جمع و جور کرد، انگار فهمید بیش از حد کوپنش حرف زده، اما باز هم پرو بود.
- آخه می‌دونی چیه، دخترهای دور و بر مهراد زیاد آدم‌های درستی نیستن، گفتم شاید شما هم... .
این دفعه جوری نگاهش کردم که حرف تو دهنش ماسید و اراجیف‌‌هاش رو قورت داد. زیادی خام و بی‌عقل بود! نگاهی سرد به چشم‌های سیاهش انداختم و با لحن آروم و کوبنده‌ای گفتم:
- بهت یاد ندادن حرف دهنت رو اول مزه مزه کنی بعد بریزی بیرون؟ اگه نمی‌دونی کجاست بگو نمی‌دونم، لازم نیست برام حدسیات اندیشمندانت رو بیان کنی.
پشتم رو بهش کردم تا برم، انگار از زبون این آدم چیزی عاید من نمی‌شد، اما هنوز قدم دوم رو بر نداشته بودم که صدای بلندش از پشت تو گوشم پیچید.
- بابا دختر خوب، چرا انقدر زود بهت بر می‌خوره؟! مهراد طبقه بالا تو سالن داره بازی می‌کنه، این هم چون ازت خوشم اومده بهت گفتم، وگرنه من جواب صد تا و یکی رو نمیدم!
عجب رویی داشت این بچه! انگار نه انگار ازش پنج شش سالی بزرگ‌تر بودم، اما اون به راحتی داشت به من نخ می‌داد! از گوشه‌ی چشم پوزخندی‌ به اون لبخند مسخره‌ش زدم و همزمان سری هم از روی تاسف تکون دادم، به قول امیرعلی بچه‌ها حکم یه آدم زبون نفهم رو داشتن!
از بین جمعیت شلوغ که تو هم لول می‌خوردن به سمت میز خودمون رفتم، اما هنوز رد نگاه خیره‌ی اون پسر باهام بود، بی‌توجه بهش به سمت هلیا پا تند کردم و از پشت ضربه‌ی آرومی به شونه‌ش زدم.
- هلیا پاشو باید بریم... .
سرش به سمتم چرخید و با دیدنم از روی صندلی بلند شد، در حالی که روبه‌روم می‌ایستاد با لحن کنجکاوی گفت:
- چی شد؟ می‌شناختتش؟
نیم نگاهی به ساعت مچی طلایی‌م انداختم، یه ربع به ده بود، وقت زیادی تا یازده نداشتیم.
- آره، اما آدرس درستی نداد، فقط گفت طبقه بالا داره بازی می‌کنه... .
- خب پس منتظر چی هستی بریم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم.
هر دومون از پله‌های سمت راست به طرف بالا رفتیم. از همون اول کار به هلیا فهموندم تحت هیچ شرایطی خودش رو نشون نده و یه جایی مثل یه آدم غریبه بشینه، اولش دوباره فاز اعتراض گرفت که تنهات نمی‌ذارم و فلان، اما من مرغم یه پا داشت، نمی‌خواستم بعدا اگه مشکلی به وجود اومد هلیا رو نقطه ضعفم بگیره و با اون تهدیدم کنه، تا حالا چندین بار همچین اتفاقی برام افتاده بود.
با ورود به طبقه‌ی بالا سالنی کوچیک‌تر از پایین پیش رومون قرار گرفت، سالنی که اون هم غرق در تاریکی بود و تفاوتش با سالن پایین دود غلیظ پیش از حدش بود!
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد راهروی سمت چپ بود. نمی‌دونم منظور اون پسره از بازی چی بود، اما هر چی بود تو سالن اصلی خبری به جز رقص و نشستن‌های اکیپی نبود! حس ششم می‌گفت باید به اون سمت بری... .
رو به هلیا که کنجکاو همه جا رو نگاه می‌کرد گفتم:
- تو همین‌جا، یه جایی خلوت پیدا کن بشین تا بیام... .
قبل از این که سوالی کنه اشاره‌ای به راهرو کردم.
- من اون سمتی میرم، احتمالا همون‌جاست، این‌جا که خبری از بازی نیست!
با تردید سری تکون داد و در حالی که به سمت ستون بزرگ گوشه‌ی سالن می‌رفت زیرلب مراقب خودت باشی زمزمه کرد.
نفس عمیقی کشیدم و با کنجکاوی به سمت همون راهرو عقب گرد کردم. می‌دیدم بعضی جوون‌ها از اون‌جا میان بیرون یا داخل میرن... .
از اون راهروی چهار پنج متری که گذشتم با دیدن چیزی که مقابلم قرار گرفت دهنم باز موند، صدای قهقهه‌ها با موزیک هیجان انگیزی قاطی شده بود. پس منظور اون پسر از سالن بازی، این‌جا بود! مگه این ویلا چقدر مساحت داشت که بخشیش رو کاملا به بازی اختصاص داده بودن؟! اصلا یه مهمونی بی‌خود ارزش این همه ریخت و پاش رو داشت؟!
اولین جایی که نگاهم کشیده شد سمت چپ بود، یه میز بزرگ بیلیارد که چند تا مرد مشغول بازی بودن، اما متاسفانه بینشون خبری از مهراد نبود.
کلافه نگاهم این دفعه سمت راست چرخید، چندین دختر و پسر با خنده و تفریح مشغول بازی بولینگ بودن، چشم‌هام رو بین افرادشون چرخوندم، اما باز هم اثری از این مهراد لعنتی نبود! همین که خواستم نگاه ناامیدم رو سمت دیگه‌ای بچرخونم، یهو یکیشون که لباس سفیدی پوشیده بود و از همون اول پشتش بهم بود توجهم رو جلب کرد. توپ قرمزی دستش بود و مشغول پرتاب به سمت هدف‌ها بود. وقتی نیم‌رخش به سمتم چرخید تازه تونستم چهره‌ش رو ببینم. باورم نمی‌شد، خودش بود! کم کم لبخند پت و پهنی روی لبم نشست. پس بالاخره پیدات کردم مهراد صفایی! این‌جا راحت برای خودت عشق و حال می‌کنی، در حالی که اون شاهرخ بدبخت تو اون زندون آب خنک می‌خوره... .
دم عمیقی کشیدم و با قدم‌های بلندی به همون سمت راه افتادم.
مهراد با صورت خندونی آماده‌ برای پرتاب دوم شده بود؛ بی‌توجه به چشم‌های کنجکاو بعضی از دختر پسر‌ها که حالا متوجه حضورم شده بودن پشت مهراد قرار گرفتم و قبل از این‌که بخواد توپ رو بندازه با صدای محکمی صداش زدم.
- آقای مهراد صفایی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
شونه‌هاش تکونی خوردن و توپ تو دستش ثابت موند، با مکث کوتاهی کمرش رو راست کرد و به سمتم چرخید.
با دیدنم لبخندش محو شد و در حالی که با اون چشم‌های عسلی کنجکاوش من رو برانداز می‌کرد با لحن کنجکاوی گفت:
- خودمم، امرتون؟
بی‌توجه به نگاه معنی دار و پوزخند بعضی دختر پسرها با لحن ملایم و تاکیدواری گفتم:
- می‌شه چند لحظه با هم صحبت کنیم؟ تنها... .
چشم‌هاش ریز شد و تو نگاهش یه کم تردید نشست.
- درمورد؟
نفس کلافه‌م رو بیرون دادم و با لحن بی‌حوصله‌ای گفتم:
- براتون توضیح میدم، فقط یه خورده سریع‌تر، چون عجله دارم... .
نیم نگاهی به بچه‌ها انداخت و اجبارا سری تکون داد. همون‌طور که جلوتر از من راه می‌افتاد با دستش به پنجره‌ی تمام قد آخر سالن اشاره‌ای کرد و گفت:
- اوکی، پس بهتره اون‌جا حرف بزنیم... .
سری تکون دادم و پشت سرش راه افتادم.
***

آرون

دستم رو روی لبه‌ی کاناپه دراز کردم و با سرخوشی لیوان مش*رو*بم رو سر کشیدم. چه صحنه‌ی لذت بخشی!
از درب و دیوار این عمارت شیطان پایین می‌ریخت، بعضی‌ها یا مثل روح بودن یا مثل من به شکل انسان، هر کدوم زیر گوش آدم‌ها مشغول کاری بودن. حسادت، هوس‌بازی، حقه‌بازی، دروغ، عصبانیت و... . فقط این وسط یه سری آدم‌های احمق بودن که راحت فریب می‌خوردن و بی‌خبر از همه جا سر خوش می‌خندیدن.
پوزخندی زدم و جرعه‌ی دیگه‌ای سر کشیدم. بر خلاف اون‌ها من امشب حوصله هیچ فریب و نیرنگی رو نداشتم، امشب رو فقط برای خودم می‌خواستم، فقط یه تماشاچی... .
با لمس شدن دست‌های گرمی روی بازوم بی‌تفاوت لیوانم رو تا ته سر کشیدم، خوب می‌دونستم صاحب این دست‌های ظریف که جسورانه بازوم رو لمس می‌کنن کیه، آوا، همون دختر مو بلوند جذابی که از ثانیه اول به قول خودش روی من کراش زده بود و خودش هم برای دوستی پیش قدم شده بود، از همون دخترهایی که مردهای انسان‌نما آرزوی بودن باهاش رو داشتن، اما برای شیطانی مثل من هیچ جذابیتی نداشت.
زیر گوشم نفس‌های گرم و صدای پر نازش نشست.
- چه‌طورِ یه دوره دیگه بریم؟
آروم سرم رو به سمتش چرخوندم و چشم‌های خمارم رو به نگاه براق و خاکستریش دادم، تو نگاهش برق خوبی دیده نمی‌شد. وز وزهای شیاطین کوچیک رو به راحتی زیر گوشش می‌تونستم حس کنم.
نگاهم از چشم‌هاش به لب‌های گوشتی و رژ خورده‌‌ش سر خورد و خیره به اون‌ها با پوزخندی زمزمه کردم.
- مطمئنی از پسش برمیای؟
لبخند دلفریبی زد و با طنازی دستش رو دور بازوم حلقه کرد.
- من رو دست کم نگیر عزیزم، میگن تا سه نشه بازی نشه... .
خودش رو به سمتم کشید و زمزمه وار تو صورتم ادامه داد.
- حالا ببین، بهت ثابت می‌کنم آوا سهندنیا کیه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
چشمکی زد و با طمانینانه بلند شد، از روی میز دو تیر برداشت و روبه‌روی صفحه‌ی دارت وایساد.
در حالی که برای خودم نوشیدنی می‌ریختم نگاهم به تاپ و دامن کوتاه سفیدش افتاد که تن باریکش رو به خوبی قاب گرفته بود، بیچاره نمی‌دونست ذره‌ای این تن و هیکل به چشمم نمیاد، وگرنه انقدر طنازی نمی‌کرد. البته این همه خودنمایی بد هم نبود، یه سرگرمی خوب برای امشب پیدا کرده بودم... .
لیوان رو جلو لب‌هام گرفتم و با لبخند مرموزی بهش زل زدم، با دقت مشغول هدف‌گیری بود و بعد هم پرتاب... تیر درست وسط هدف خورد، ذوق زده دست‌هاش رو بهم کوبوند و با لبخند خاصی به سمتم چرخید.
- دیدی گفتم جناب، من هر چیزی بخوام بدست میارم، درست مثل بدست آوردن تو... .
پوزخندی به این همه زبون‌بازی زدم و آخرین پیکم رو بالا رفتم، بی‌توجه به سوزش عمیق گلوم از جا بلند شدم، حالا وقت هنرنمایی آرون رسیده بود.
همون‌طور که از روی میز شیشه‌ای دو تیر دیگه رو می‌برداشتم با لبخند کجی گفتم:
- هنوز برای نتیجه‌گیری زوده آوا خانم... .
خودش رو کنار کشید و با لبخند مغروری اشاره‌ای به صفحه‌ی دارت کرد.
- اوکی، این گوی و این میدان... .
روبه‌روی صفحه‌ی دارت وایسادم، با لبخند مرموزی سرم رو به سمت آوا چرخوندم و خیره به چشم‌های مشتاق خاکستریش بدون این که به صفحه نگاهی بندازم هر دو تیر رو ناغافل و پشت سر هم پرتاپ کردم.
نگاه متعجبش سریع روی صفحه چرخید، کم کم بهت تو نگاهش نشست و با دهنی باز مونده به سمتم چرخید.
- امکان نداره! چ... چطوری!
مغرور و پوزخندزنان همون‌جور که دست‌هام رو داخل شلوارم فرو می‌بردم به سمت صفحه دارت برگشتم، هر دو تو نقطه صد فرو امده بودن.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به قیافه‌ی آویزون و حرصی شده‌ش انداختم و با پوزخند کجی گفتم:
- چیه؟ ناامید شدی؟
به خودش اومد و نگاهی به تیر دوم داخل دستش کرد، انگار تازه فهمید هنوز شانس دیگه‌ای هم داره، با اعتماد به نفس و ناز تیر‌های داخل صفحه رو جدا کرد، بعد هم همون‌جور که من رو کنار زد خودش روبه‌روی صفحه وایساد.
- به قول تو هنوز زوده برای نتیجه‌گیری... .
خنده‌م گرفت، چه زبونی هم داشت نیم وجبی! خیره به رفتار و حرکاتش که با دقت مشغول هدف‌گیری بود با خودم فکر کردم یعنی دوست شدن با من انقدر براش مهم بود؟
- این... ه!
با صدای داد آوا به خودم اومدم و با یه تای ابروی بالا رفته به سمت صفحه برگشتم، دوباره هدف... ـ
با ذوق رو‌به‌روم بالا و پایین می‌پرید. حقش یه لبخند کج بود دیگه نه؟ لبخند کجی رو لبم نشوندم و سری تکون دادم، از آدم‌های سمج خوشم می‌اومد.
مغرورانه نزدیکم شد و با لبخند خاصی تو صورتم تاکید وار زمزمه کرد.
- حالا چی میگی آقا آرون؟ گفتی حتی باهات مساوی هم بشم حاضری دوستیمون رو قبول کنی، من منتظر جوابتم.
پوزخند مرموزی گوشه‌ی لبم نشست، حالا که خودش این‌قدر اصرار داشت چرا قبول نکنم؟ می‌تونستم از احساسات ناب انسانیش سواستفاده کنم بعد هم مثل آشغال شوتش کنم بیرون... .
با نگاهی خاص دست بردم سمت صورتش، همون‌طور که با ملایمت تار موی جلوی صورتش رو پشت گوشش می‌فرستادم تو چشم‌هاش زمزمه کردم.
- اگه شانسی نبوده باشه، حاضرم باهات...
یهو صدای زنگ گوشیش وسط حرفم اومد و باعث شد سکوت کنم، ببخشیدی گفت و به سمت گوشیش رفت. شونه‌ای بی‌تفاوت بالا انداختم و خودم رو مشغول دارت بازی کردم، اما از گوشه‌ی چشم زیرنظرش داشتم؛ کمی اون طرف‌تر مشغول حرافی بود و صورتش هر لحظه اخمالو‌تر می‌شد، تلفنش که تموم شد با لبخندی اجباری به سمتم اومد و گفت:
- متاسفم عزیزم، کاری برام پیش اومده باید برم پایین، بعدا با هم حرف می‌زنیم، تو که مشکلی نداری؟
بی‌خیال تیری بی‌هدف به سمت صفحه پرتاپ کردم و در همون حال بی‌تفاوت گفتم:
- راحت باش... .
 
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
با همون لبخند تصنعی کیف کوچیک سفیدش رو از روی میز چنگ زد و از کنارم رد شد، منم دیگه حوصله موندن نداشتم، واقعا یه روز بدون فریب چقدر کسل کننده می‌گذشت... .
خم شدم و از روی کاناپه کت سیاهم رو برداشتم و از اون محوطه‌ی نسبتا پنهون دارت‌بازی بیرون اومدم.
سالن بازی خیلی شلوغ‌تر از چند ساعت پیش شده بود، کتم رو با یه حرکت تنم کردم و همون‌طور که دست‌هام رو داخل شلوارم فرو می‌بردم با قدم‌های بلندی به سمت درب خروجی راه افتادم، نمی‌دونم آگارس داشت اون پایین چه غلطی می‌کرد که اثری ازش نبود... .
قبل از این‌که به درب خروجی برسم با صدای بلند و آشنایی از پشت سر پاهام سرجاش توقف کرد.
- به به ببین کی این‌جاست؟ آرون خان! تو آسمون‌ها دنبالت می‌گشتم... .
این صدا منزجر کننده‌ترین صدای زندگیم بود! با اخم کم رنگی به عقب چرخیدم و با نفرت عمیقی سرتاپاش رو برانداز کردم. چند وقت بود ریخت نحسش رو ندیده بودم؟ خیلی وقت، حتی قبل‌تر از موقعی که با اقلیم روی هم ریختن و بهم خ*یانت کردن، البته اون همیشه کارش همین بود، سعی می‌کرد هر چیزی که متعلق به منه رو به چنگ بگیره.... .
نگاهی زیر چشمی به اطراف انداختم و از کالبد انسان به روح تبدیل شدم، بوی دردسر بدجور به مشامم می‌رسید!
بدون هیچ حسی خیره به چشم‌های سبز شرورش گفتم:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
خنده‌ی مرموزی کرد و همون‌طور که بهم نزدیک می‌شد با ادا و اصولی مسخره من رو تو بغلش گرفت.
- منم دلم برات تنگ شده بود برادر عزیزم، اصلا راضی به این همه محبت نیستم به‌ خدا!
بی‌توجه به آغوش سردش مثل مجسمه‌ها دوباره تکرار کردم.
- گفتم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
صدای مرموز و زمزمه وارش درست زیر گوشم پیچید.
- من این‌جام تا شانسم رو امتحان کنم... .
و با چشمک اعصاب خورد کنی ازم جدا شد.
عمیق و سرد نگاهش کردم، از چشم‌هاش می‌شد فهمید افکار شومی تو ذهنش پرورش میده، افکاری که امیدوار بودم به من ربطی نداشته باشه، چون اگه این بار پا روی دمم می‌ذاشت قسم می‌خوردم از روی کره‌ی خاکی محوش کنم.
خیلی جدی در حالی که دستم رو تو جیبم فرو می‌بردم خیره به چشم‌های سبز براقش با تحکم گفتم:
- هر گوهی می‌خوای بخوری بخور، فقط دور و بر من نباش اَعور، این هشدار نیست، تهدیده... .
پشتم رو بهش کردم، دیگه حوصله‌ی شنیدن خزعبلات یکی مثل اعور رو نداشتم، اما انگار اون تازه فکش گرم شده بود و شروع کرد به زدن حرف‌هایی که باعث شد برای لحظه‌ای سر جام میخکوب بشم.
- من از همون اولم با تو کاری نداشتم، از وقتی شنیدیم نتونستی اون خانواده‌ی احمق رو یه فریب درست و حسابی بدی، پدر نگران شده! به خاطر همین من رو فرستاده تا منم این وسط شانسم رو امتحان کنم... .
چشم‌های بی‌روحم به نقطه‌ای نامعلوم خیره موند. پس بالاخره اَقبَض (پدر آرون) کار خودش رو کرد! باید همون شب می‌فهمیدم آب پاکی رو روی دستم ریخته، همون شبی که داشتم کار هلن رو تموم می‌کردم یهو نمی‌دونم اقبض از ناکجاآباد پیداش شد و مانع کارم شد. نزاشت کار اون دختره‌ی زبون دراز احمق رو تموم کنم. هنوز فریادهاش تو گوشمِ " جوابم رو بده آرون! ان‌قدر بی‌عرضه شدی که می‌خوای با کشتن و تج**اوز اون دختر از شرش راحت بشی؟ چ... را؟! چون نمی‌تونی فریبش ب... دی؟! "
هیچ ک***س نمی‌تونست شرایط من رو درک کنه، پس به احدی هم اجازه نمی‌دادم من رو یه بی‌عرضه بخونه و مطابق با افکار مزخرفش قضاوت کنه!
امشب یه درس خوب به پدر و برادر احمقم می‌دادم تا یاد بگیرن نباید با آرون در بی‌افتن و برای خودشون ببرن و بدوزن... .
با لبخند شروری به سمتش چرخیدم، نمی‌دونستم کارم درسته یا نه، ولی شرارت رو تو بند بند وجودم حس می‌کردم. دست خودم نبود، اون‌ها باید تاوان مسخره کردن من رو می‌دادن... .
مرموزانه خیره به چشم‌های پر شکش زمزمه کردم.
- حرفی نیست، شانست رو امتحان کن، اما... .
یه تای ابروش بالا رفت و با چشم‌های ریز شده‌ای گفت:
- اما چی؟
 
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
لبخندم پررنگ‌تر شد و با لحن مرموزی به قیافه‌ی پرتردیدش زل زدم.
- اما اگه موفق نشدی، اون وقت چیزی که من می‌خوام رو باید بدی، حالا نظرت چیه؟
چشم‌هاش ریز شد و مکثی کرد، انگار تردید داشت، ولی غرور و اعتماد به نفسش اجازه نمی‌داد اعتراضی بکنه.
کم کم لبخندی گوشه‌ی لبش ظاهر شد و بدجنس گفت:
- امر امر شماست، اما تو که به حیله‌ی برادرت شکی نداری، داری؟
پوزخندی زدم و آروم گفتم:
- اصلا... .
چشم‌های حیله‌گرش رو مستقیم به چشم‌هام داد و با لبخند مرموزی گفت:
- پس بدرود داداش بزرگه، از همین حالا منتظر سوپرایزهای جالبی باش... .
با اخم و ابرویی بالا رفته بهش زل زدم، اما اون بی‌توجه چشمکی زد و با همون لبخند معنی دار بدون این که بدنش با کسی برخورد کنه عقب عقب رفت تا جایی که ناپدید شد.
صامت و خشک سر جام وایسادم و با چشم‌هایی بی‌روح به جای خالی اعور نگاه می‌کردم، برای لحظه‌ای حس کردم لبه پرتگاهی وایسادم که برادر و پدرم و خیلی از کسایی که خوب می‌شناختمشون منتظرن تا با انگشت من رو به جلو پرت کنن، نارویی که اقبض بهم زده بود برام سخت بود، اون عوضی چطور تونسته بود اعور رو با من در یه سطح ببینه، من حتی اعور رو به چشم یه برادر نمی‌دیدم چه برسه به رقیب! حالا هم پیش‌کش من رو می‌خواست تقدیم اون کنه؟! چرا؟ به خاطر اینکه هنوز نتونسته بودم خانواده‌ی حاج مرتضی رو فریب بدم؟ اگه می‌فهمیدن هلن من رو می‌بینه چی؟ حق رو به من می‌دادن یا باز هم نقشه‌ی جدیدی می‌ریختن... .
نفس پر حرصم رو بیرون دادم و کلافه نگاهم رو در اون تاریکی چرخوندم، دیگه حوصله موندن برای لحظه‌ای رو هم نداشتم، اما این‌جور مواقع رها کردن اعور اشتباه محض بود، اول از همه باید می‌فهمیدم چی تو اون مغز مارموزش می‌گذره، بعد طی یه دو دوتا چهارتا غافلگیرش می‌کردم... .
با تمرکز چشم‌هام رو بستم تا حضور اعور رو جایی که هست حس کنم، سخت نبود پیدا کردنش، اون لعنتی هنوز هم همین‌جا بود، درست توی تراس همین خونه... .
با اخم غلیظی دست‌هام رو تو جیبم فرو بردم و از پشت پنجره‌ی شیشه‌ای بزرگی که راهی برای ورود به تراس بود اعور رو نگاه کردم، با دیدنش پوزخندم عصبی‌تر شد. باورم نمی‌شد وقت عزیزم رو دارم صرف این بی‌همه چیز می‌کنم. من تو چه فکری بودم و اون داشت چی‌کار می‌کرد! خیلی راحت دختری رو از پشت تو بغلش گرفته بود و معلوم نبود چی داره زیر گوشش وز وز می‌کنه، شاید من زیادی محتاط شده بودم، وگرنه اعور هنوز هم مثل قبل دنبال عشق و حال خودش بود... .
همین که خواستم اونجا رو ترک کنم، با بلند شدن سر اعور از روی شونه‌ی دختره و دیدن نیم رخ دخترِ باعث شد پاهام سر جاش خشک بشه و با نگاهی بهت‌زده به دختره روبه‌روم زل بزنم، احساس کردم دارم اشتباه می‌بینم، اما پس اون دختر کت و شلواری با اون شال مسخره کی بود؟!
از پشت اون شیشه حس مانکنی خشک و بی‌روح داشتم که فقط به نقطه‌ای زل زده، البته نقطه که نه! آدمی رو می‌دیدم که نه میلی به دیدنم داشت و نه من رغبتی برای دیدنش! آدمی که ظاهرا به من نزدیک بود، اما باطنا فاصله‌ها دور... .
کم کم چشم‌هام پر از خشم شد و با دندون‌هایی قفل شده روی هم به تئاتر روبه‌روم زل زدم. انگار در نبود من همه شاخ شده بودن! هلن دقیقا همچین جایی چه غلطی می‌کرد، مگه دم مرگ نبود؟ مگه روح و جسمش مثل یه مرده متحرک نشده بود؟ پوزخندم عصبی‌تر شد. به من که می‌رسید گمشو عوضی، حالم ازت بهم می‌خوره ورد زبونش بود، به من که می‌رسید مریم مقدس می‌شد، به من که می‌رسید فراری می‌شد، اما حالا چی می‌دیدم! سالم و سرحال با خونسردی وایساده بود و با مرد جوونی لاس می‌زد و غافل از همه جا نمی‌دونست شیطانی هوس‌باز اون رو این‌جوری از پشت بغل کرده و سعی در فریبش داره! پس سوپرایز اون اعور احمق همچین چیزی بود، اون عوضی از وجود هلن این جا خبر داشت، چیزی که من درش کوتاهی کرده بودم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
منی که تا چند لحظه‌ی پیش به اعور اجازه داده بودم پیش‌کشم رو امتحان کنه، اما چرا حالا که تو موقعیتش بودیم تا این حد داشت بهم سخت می‌گذشت؟ نمی‌دونم اسمش رو باید چی می‌زاشتم، حس مالکیت، حسادت، اصلا هر گوهی که بود! فقط این رو می‌دونستم هیچ ک.س حق نداشت به پیش‌کش من تا این حد نزدیک بشه، تو این دنیا و اون دنیا فقط این من بودم که حق داشتم هلن رو فریب بدم... .
همین که خواستم با عصبانیت جلو برم، یهو یکی از اون شیطونک‌هایی که مواقع حساس ظاهر می‌شدن جلو صورتم به پرواز در اومد و همون‌طور که دور سرم چرخ می‌خورد با لبخند مرموزی گفت:
- سرورم بهتر نیست صبر کنید؟ الان بهترین فرصت برای امتحان اعور، به این فکر کنید که اگه موفق نشه اون وقت چی می‌شه؟

***

دانای کل

با این‌ که براش سخت بود، اما پیشنهاد اون شیطون وروجک بد نبود، اول و آخر که باید با همچین صحنه‌ای روبه‌رو می‌شد، پس همون بهتر اعور رو همین اول کار می‌نشوند سر جاش تا بیش‌تر از این دردسرساز نشه... .
با اخم یکی از دست‌هاش رو روی شیشه گذاشت و چشم‌هاش رو بست، گوش‌های ماورایی‌اش رو به حدی تیز کرد که فقط مکالمه‌ی اون سه نفر به گوشش برسه، اولین صدایی که تو گوشش پیچید صدای عصبی همون مرد غریبه بود.
- برای چی من باید بیام دادگاه؟! ببین خانمی این قضیه اصلا به من ربطی نداره، به اون شاهرخ هم بگید برای نجات جون خودش پای رفیقاش رو نیاره وسط چون به دور از مرام و معرفته، حالا هم از سر راهم برو کنار که زیادی امشب زیر گوشم ور ور کردی... .
بعد هم با لحن تمسخرآمیزی با خودش گفت:
- چه مسخره! آدم قحط بود که پای من رو کشیده وسط...
آرون از لای چشم‌های سخت و سردش نگاهی بی‌روح به اون مهراد عوضی انداخت، اون کی بود که این‌جوری با هلن حرف می‌زد؟! هلن با اون آدم چه ارتباطی داشت؟
مهراد هنوز یه قدم برنداشته بود که با لبخند مرموز و لحن خونسرد هلن سرجاش توقف کرد و با چشم‌هایی پر از خشم به سمت او برگشت.
- اصلا مهم نیست بیاین یا نه آقای صفایی، اما فکر نمی‌کنم دولت از آدم‌های ساقی و مواد فروش بگذره، می‌گذره؟
مهراد با چشم‌هایی باریک شده از خشم هلن رو نگاه می‌کرد، حتی اعور هم با چشم‌هایی باریک شده به اون دختر مرموز نگاه می‌کرد، به نظرش الان وقت فریب دادن این دختر چموش نبود باید سر وقت ک.س دیگه‌ای می‌رفت... .
- احمق ترسو می‌خوای همین جوری مثل خیار وایسی تهدیدت کنه؟ تهمتت بزنه؟! تو بی‌گناهی این رو بفهم! زود باش یه کاری کن وگرنه کل زندگیت به فنا رفته... .
اخم‌های آرون به شدت درهم رفته بود، اعور عوضی داشت چه غلطی می‌کرد؟ رفته بود روبه‌روی مهراد و داشت چه چرندیاتی می‌گفت؟! مگه قرار بر فریب هلن نبود، پس چرا... .
- داری من رو تهدید میکنی؟
نگاه آرون به سمت اون سه نفر کشیده شد از پشت شیشه هم دلش می‌خواست دست دراز کنه و گردن اعور رو بشکنه، اما حیف که فعلا باید صبوری می‌کرد، در صورتی که اصلا صبر براش معنایی نداشت.
- تهدید نیست هشداره، بعدش هم مگه شما کاری کردین که من بخوام تهدید کنم؟
در ادامه هلن لبخندی زد و خونسرد کارتش را از کیف درآورد، بدون ذره‌ای خجالت جلو رفت و بدون این که دستش تماسی بگیره، کارت رو داخل جیب لباس مهراد انداخت.
- منتظرتون هستم، پس تا اون روز بدرود... .
و از کنار اون مهراد عصبانی و پرغیظ گذشت، اما انگار ماجرا هنوز ادامه داشت.
- اگه همین حالا خفه‌اش نکنی اون تو رو خفه می‌کنه... .
 
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
139
1,501
مدال‌ها
2
این صدای آروم و وسوسه‌ انگیز اعور زیر گوش مهراد عصبی بود که فقط منتظر جرقه‌ای بود تا فوران کنه! مهراد فورا دست برد سمت گوشی داخل جیبش و فورا شماره‌ای گرفت. صدای عصبانی و جدی مهراد آرون رو هوشیار و هوشیارتر کرد.
-یه دختر شال طلایی میاد بیرون بی‌سروصدا خلاصش کنید، بدجور موی دماغ شده!
آرون نمی‌خواست دخالت کنه، چون هلن دیدار آخرشون بدجوری تو برجکش زده بود و گفته بود دیگه هیچ وقت جلوش ظاهر نشه، اما آرون برخلاف میل و غرورش کار دیگه‌ای انجام داد.

***

هلن

دستم رو با ترس روی قلب پر تنشم گذاشتم و با قدم‌های تندی از اون سالن عذاب آور بیرون زدم. اصلا حس خوبی به این صفایی نداشتم، نگاهی به موبایل داخل دستم انداختم، لعنتی انگار این ضبط صدا هم دیگه به کارم نمی‌اومد، مهراد به همین راحتی‌ها نم پس نمی‌داد، فقط دعا می‌کردم تهدیدم کارساز باشه و پا پیش بزاره... .
چشم چرخوندم تا هلیا رو پیدا کنم، اما اثری ازش نبود. خوبه بهش گفته بودم هوس سر به هوایی نکنه... .
با اخم‌های درهمی تند تند از پله‌ها پایین اومدم، ساعت از یازده هم گذشته بود! حالا چه جوری باید جواب مامان رو می‌دادیم؟! استرس و تنش کل وجودم رو گرفته بود اصلا اشتباه کردم نباید می‌اومدم. سالن پایین هم با دقت نگاه کردم، اما انگار آب شده بود، اگه... اگه اتفاقی براش افتاده بود چی؟! با فکر به این موضوع عصبی و هول زده شماره‌اش رو گرفتم، اما لعنتی این طرف‌ها آنتن نبود، این هم از شانس قشنگ من!
با قدم‌های بلندی از بین جمعیت رد شدم و خودم رو به درب اصلی سالن رسوندم، دعا می‌کردم که بیرون باشه، وگرنه سکته رو حتما می‌زدم. جواب مامان رو بابا چی می‌دادم، وای خدایا خودت به دادم برس!
یه کم از درب فاصله گرفتم و تیزبینانه نگاهم رو به ته باغ دادم، حالا خوبه همه جا چراغونی بود و دید کافی وجود داشت. در کمال تعجب هلیا کنار یه مرد جوون با فاصله روی نیمکتی نشسته بود، متعجب ابروهام بالا رفت، اون دیگه کی بود؟ از کی تا حالا هلیا با مردهای غریبه حرف می‌زد که من خبر نداشتم؟! اصلا همچین اخلاقی نداشت اون هم با این صمیمیت!
طلبکارانه همین که اولین قدم رو که به سمت اون‌ها برداشتم، یهو حس کردم از جا کنده شدم و بازوم از جا در رفت! با چشم‌هایی از حدقه در اومده به شخصی که من رو می‌کشید زل زدم. بهت زده زبونم قفل شد و مبهوت چهره‌ی اون شخص شدم. لب‌هایی برای جیغ و ذهنی برای فرار نبود! انگار که دنیا برای لحظه‌‌ای ایستاد و من مات اون چشم‌ها شدم، همون چشم‌های سبز مرموزی که کابوسم بود! یعنی ته این کابوس ترسناک چی می‌شد؟ من رو از خواب بیدار می‌کرد یا در کابوس خودش غرق می‌کرد؟ اون لعنتی باز هم پیداش شده بود، یعنی این دفعه باز با چه نقشه‌ای جلو اومده بود و می‌خواست زجرم بده؟! اصلا گناه من چی بود که تاوانش اون بود... .
با کوبیده شدن کمرم به دیوار عمارت، ترسیده و با تپش قلبی که برام سم بود بهش زل زدم. من می‌ترسیدم، با این مرد مرگ رو به چشم‌هام دیده بودم، حضورش هم ناخوداگاه برام بوی مرگ و زجر می‌داد. خاطرات خوبی هم ازش نداشتم، تا بوده تلخی بوده، باید چی‌کار کنم خدا؟ من فقط تو رو دارم، فقط به تو پناه می‌برم... .
تنها کاری که مغزم دستور داد اون لحظه انجام بدم جیغ زدن بود، شاید اشتباه بود، اما ترس‌های هیستریک براشون چیزی معنا نداشت، ولی لعنتی خیلی زرنگ بود! همین که دهنم رو باز کردم، یهو خیلی وحشیانه دستش رو با خشونت روی دهنم فشرد و عصبی زیر گوشم غرید.
- هیس، صدات در نیاد... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین