- Jan
- 137
- 1,309
- مدالها
- 2
با احساس سفت بودن چیزی دور بدنم، پلکهای سنگینم رو آروم باز کردم. با چهرهای درهم و گیج به تنم نگاهی انداختم. چه بلایی سرم اومده بود؟! چرا دست و پاهام با همچین طناب سفت و محکمی به صندلی بسته شده بودن؟! چرا... چرا روی دهنم چسب بود؟! با اخم و تقلا خودم رو تکون دادم. این جا چه خبر بود؟ آخرین لحظهای که از خاطرم گذشت نشستن تو ماشین همون زن غریبه بود، اما من که نه میشناختمش و نه خردهای باهاش داشتم، یعنی اون آدمربایی کرده بود؟!
از بیرون هم صدای تبل و موزیک و همهمه به گوش میرسید، و بعضی اوقات صدای هلهلهی زنها! اینجا دقیقا کدوم جهنمی بود؟!
نگاه ترسیده و سرگردونم رو دور اتاق چرخوندم، هر چند که نمیشد اسمش رو اتاق گذاشت! یه سقف هرمی شکل که از بالا لوستر بزرگی با نورهای کم رنگی بهش متصل شده بودن؛ دیوارهای عجیب و سیاهی که از دو طرف پنجرههای بدون شیشهای داشتن و به شکل ترسناکی با وزیدن باد پردههای کهنهاش تکون میخوردن. به نظرم شباهت عجیبی به قلعه داشت! اولین بار بود همچین جایی رو میدیدم... .
گلوم خشک شده بود، با زور آب دهنم رو قورت دادم و نگاه گیجم رو از پنجره به آسمون دادم. با دیدن هوای تاریک، دلم هری ریخت، از کی اینجا بودم؟! چند ساعت یا چند روز؟! حتما بابایی اینها کلی دلواپس و نگرانم شده بودن! حالا باید چه غلطی میکردم؟
با چشمهای هراسونم دنبال کیفم گشتم، اما هیچی به جز من و صندلی و یه پارکت خاکستری کهنه وجود نداشت! از اون بدتر معده درد شدیدی به سراغم اومده بود که اون هم شده بود قوز بالا قوز! خدایا این دیگه چه مصیبتیه؟! چیکار کرده بودم که زندگیم به اینجا رسیده بود؟ اگه بلایی سرم میاومد چی؟!
هر چی بیشتر فکر میکردم، احساس بدبختی بیشتری بهم دست میداد. نکنه مربوط به پروندههام باشه؟! اگه اینجوریه که خیلیها دنبالمم، قاتل و دزد و قاچاقچی و... . پس باید از همین حالا فاتحهم رو بخونم! نمیدونم چهقدر گذشته بود، ربع ساعت، نیم ساعت، از بس وول خورده بودم خسته و ناتوان شده بودم. دیگه ناسزایی نبود که تو دلم نداده باشم، همینجور که داشتم تو دلم غرغر میکردم، یهو درب با صدای قیژ بلندی باز شد. یکه خورده سرم رو بالا گرفتم و نگاه ترسیدهم رو به درب دادم. اول دود غلیظی وارد اتاق شد و به دنبالش یه سایهی سیاه بلند قامت... . با ترس آب دهنم رو قورت دادم. این دیگه کی بود؟! اینقدر اومد جلو تا بالاخره تو دو قدمیم دقیق زیر لوستر وایساد. با دیدنش دهنم باز موند و ناباورانه نگاهش کردم. برای اولین بار تو دلم اعتراف کردم مردی به جذابی اون ندیدم. تو اون کت و شلوار سیاه با ابهت و ترسناکتر به نظر میرسید، به خصوص که چشمهای سبزش مرموز و درندهتر از هر زمان دیگهای بود.
دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و مغرورانه یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- شناختی یا نه؟
حتی اگه تا صبح هم از قد و هیکلش تعریف میکردم هیچی نمیتونست منکر ذات پلید و زبون نیشدار این موجود بشه! کمکم از بهت دراومدم، این دیگه چه بازی مسخرهای بود؟! مثلا میخواست اینجوری ازم زهر چشم بگیره؟!
اخمهام رو توهم کردم و با چشم غره اشارهای به خودم کردم... . پوزخند محوی زد و یه قدم جلوتر اومد، چشمهای ترسناکش رو یه لحظه هم از چشمهام جدا نمیکرد. تو نگاهش فقط کینه و نفرت فریاد میزد، منم دست کمی از اون نداشتم، نفرت در برابر نفرت! یهو با یه حرکت چونهم رو تو مشتش گرفت و با خشونت تو صورتم خم شد.
از بیرون هم صدای تبل و موزیک و همهمه به گوش میرسید، و بعضی اوقات صدای هلهلهی زنها! اینجا دقیقا کدوم جهنمی بود؟!
نگاه ترسیده و سرگردونم رو دور اتاق چرخوندم، هر چند که نمیشد اسمش رو اتاق گذاشت! یه سقف هرمی شکل که از بالا لوستر بزرگی با نورهای کم رنگی بهش متصل شده بودن؛ دیوارهای عجیب و سیاهی که از دو طرف پنجرههای بدون شیشهای داشتن و به شکل ترسناکی با وزیدن باد پردههای کهنهاش تکون میخوردن. به نظرم شباهت عجیبی به قلعه داشت! اولین بار بود همچین جایی رو میدیدم... .
گلوم خشک شده بود، با زور آب دهنم رو قورت دادم و نگاه گیجم رو از پنجره به آسمون دادم. با دیدن هوای تاریک، دلم هری ریخت، از کی اینجا بودم؟! چند ساعت یا چند روز؟! حتما بابایی اینها کلی دلواپس و نگرانم شده بودن! حالا باید چه غلطی میکردم؟
با چشمهای هراسونم دنبال کیفم گشتم، اما هیچی به جز من و صندلی و یه پارکت خاکستری کهنه وجود نداشت! از اون بدتر معده درد شدیدی به سراغم اومده بود که اون هم شده بود قوز بالا قوز! خدایا این دیگه چه مصیبتیه؟! چیکار کرده بودم که زندگیم به اینجا رسیده بود؟ اگه بلایی سرم میاومد چی؟!
هر چی بیشتر فکر میکردم، احساس بدبختی بیشتری بهم دست میداد. نکنه مربوط به پروندههام باشه؟! اگه اینجوریه که خیلیها دنبالمم، قاتل و دزد و قاچاقچی و... . پس باید از همین حالا فاتحهم رو بخونم! نمیدونم چهقدر گذشته بود، ربع ساعت، نیم ساعت، از بس وول خورده بودم خسته و ناتوان شده بودم. دیگه ناسزایی نبود که تو دلم نداده باشم، همینجور که داشتم تو دلم غرغر میکردم، یهو درب با صدای قیژ بلندی باز شد. یکه خورده سرم رو بالا گرفتم و نگاه ترسیدهم رو به درب دادم. اول دود غلیظی وارد اتاق شد و به دنبالش یه سایهی سیاه بلند قامت... . با ترس آب دهنم رو قورت دادم. این دیگه کی بود؟! اینقدر اومد جلو تا بالاخره تو دو قدمیم دقیق زیر لوستر وایساد. با دیدنش دهنم باز موند و ناباورانه نگاهش کردم. برای اولین بار تو دلم اعتراف کردم مردی به جذابی اون ندیدم. تو اون کت و شلوار سیاه با ابهت و ترسناکتر به نظر میرسید، به خصوص که چشمهای سبزش مرموز و درندهتر از هر زمان دیگهای بود.
دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و مغرورانه یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- شناختی یا نه؟
حتی اگه تا صبح هم از قد و هیکلش تعریف میکردم هیچی نمیتونست منکر ذات پلید و زبون نیشدار این موجود بشه! کمکم از بهت دراومدم، این دیگه چه بازی مسخرهای بود؟! مثلا میخواست اینجوری ازم زهر چشم بگیره؟!
اخمهام رو توهم کردم و با چشم غره اشارهای به خودم کردم... . پوزخند محوی زد و یه قدم جلوتر اومد، چشمهای ترسناکش رو یه لحظه هم از چشمهام جدا نمیکرد. تو نگاهش فقط کینه و نفرت فریاد میزد، منم دست کمی از اون نداشتم، نفرت در برابر نفرت! یهو با یه حرکت چونهم رو تو مشتش گرفت و با خشونت تو صورتم خم شد.
آخرین ویرایش: