جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط نگین.ب.پ با نام [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,747 بازدید, 85 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [ابلیس یاغی، الهه‌ی ساقی] اثر « نگین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نگین.ب.پ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نگین.ب.پ
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
با احساس سفت بودن چیزی دور بدنم، پلک‌های سنگینم رو آروم باز کردم. با چهره‌ای درهم و گیج به تنم نگاهی انداختم. چه بلایی سرم اومده بود؟! چرا دست و پاهام با همچین طناب سفت و محکمی به صندلی بسته شده بودن؟! چرا... چرا روی دهنم چسب بود؟! با اخم و تقلا خودم رو تکون دادم. این جا چه خبر بود؟ آخرین لحظه‌ای که از خاطرم گذشت نشستن تو ماشین همون زن غریبه بود، اما من که نه می‌شناختمش و نه خرده‌ای باهاش داشتم، یعنی اون آدم‌ربایی کرده بود؟!
از بیرون هم صدای تبل و موزیک و همهمه به گوش می‌رسید، و بعضی اوقات صدای هلهله‌ی زن‌ها! این‌جا دقیقا کدوم جهنمی بود؟!
نگاه ترسیده و سرگردونم رو دور اتاق چرخوندم، هر چند که نمی‌شد اسمش رو اتاق گذاشت! یه سقف هرمی شکل که از بالا لوستر بزرگی با نورهای کم رنگی بهش متصل شده بودن؛ دیوارهای عجیب و سیاهی که از دو طرف پنجره‌‌های بدون شیشه‌ای داشتن و به شکل ترسناکی با وزیدن باد پرده‌های کهنه‌اش تکون می‌خوردن. به نظرم شباهت عجیبی به قلعه داشت! اولین بار بود همچین جایی رو می‌دیدم... .
گلوم خشک شده بود، با زور آب دهنم رو قورت دادم و نگاه گیجم رو از پنجره به آسمون دادم. با دیدن هوای تاریک، دلم هری ریخت، از کی این‌جا بودم؟! چند ساعت یا چند روز؟! حتما بابایی این‌ها کلی دلواپس و نگرانم شده بودن! حالا باید چه غلطی می‌کردم؟
با چشم‌های هراسونم دنبال کیفم گشتم، اما هیچی به جز من و صندلی و یه پارکت خاکستری کهنه وجود نداشت! از اون بدتر معده درد شدیدی به سراغم اومده بود که اون هم شده بود قوز بالا قوز! خدایا این دیگه چه مصیبتیه؟! چی‌‌کار کرده بودم که زندگیم به اینجا رسیده بود؟ اگه بلایی سرم می‌اومد چی؟!
هر چی بیشتر فکر می‌کردم، احساس بدبختی بیشتری بهم دست می‌داد. نکنه مربوط به پرونده‌هام باشه؟! اگه این‌جوریه که خیلی‌ها دنبالمم، قاتل و دزد و قاچاقچی و... . پس باید از همین حالا فاتحه‌م رو بخونم! نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود، ربع ساعت، نیم ساعت، از بس وول خورده بودم خسته و ناتوان شده بودم. دیگه ناسزایی نبود که تو دلم نداده باشم، همین‌جور که داشتم تو دلم غرغر می‌کردم، یهو درب با صدای قیژ بلندی باز شد. یکه خورده سرم رو بالا گرفتم و نگاه ترسیده‌م رو به درب دادم. اول دود غلیظی وارد اتاق شد و به دنبالش یه سایه‌ی سیاه بلند قامت... . با ترس آب دهنم رو قورت دادم. این دیگه کی بود؟! این‌قدر اومد جلو تا بالاخره تو دو قدمی‌م دقیق زیر لوستر وایساد. با دیدنش دهنم باز موند و ناباورانه نگاهش کردم. برای اولین بار تو دلم اعتراف کردم مردی به جذابی اون ندیدم. تو اون کت و شلوار سیاه با ابهت و ترسناک‌تر به نظر می‌رسید، به خصوص که چشم‌های سبزش مرموز و درنده‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود.
دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و مغرورانه یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- شناختی یا نه؟
حتی اگه تا صبح هم از قد و هیکلش تعریف می‌کردم هیچی نمی‌تونست منکر ذات پلید و زبون نیش‌دار این موجود بشه! کم‌کم از بهت دراومدم، این دیگه چه بازی مسخره‌ای بود؟! مثلا می‌خواست اینجوری ازم زهر چشم بگیره؟!
اخم‌هام رو توهم کردم و با چشم‌ غره اشاره‌ای به خودم کردم... . پوزخند محوی زد و یه قدم جلوتر اومد، چشم‌های ترسناکش رو یه لحظه هم از چشم‌هام جدا نمی‌کرد. تو نگاهش فقط کینه و نفرت فریاد می‌زد، منم دست کمی از اون نداشتم، نفرت در برابر نفرت! یهو با یه حرکت چونه‌م رو تو مشتش گرفت و با خشونت تو صورتم خم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
- چیه؟ انتظار من رو نداشتی نه؟! فکر کردی بعد از اون همه توهین می‌زارم یه آب خوش از گلوت پایین بره؟! حالا خوب نگاه کن، ببین چه‌طور نشونت میدم مامور عذاب کیه! نشونت میدم نباید زبونت رو هر جایی دراز کنی... .
و با یه حرکت مغنعه‌م رو از سرم بیرون کشید. اولش مات شده فقط به صورت سردش زل زدم، یهو به خودم اومدم و با ترس جیغ خفه‌ای کشیدم که پشت اون چسب فقط صدای ناله‌‌ی خفیفی بیرون اومد. قلبم داشت می‌اومد تو دهنم، کم‌کم اشک‌هام داشت سراریز می‌شد، این دیگه کی بود؟! می‌خواست انتقام چی رو ازم بگیره؟! این‌که فقط در برابر بی‌احترامی‌هاش از خودم دفاع کرده بودم؟! به خدا این مرد یه روانی خودخواه بود که انگار توقع داشت به همه‌ی عالم و آدم بی‌حرمتی کنه، اما هیچ ک.س جرئت نداشته باشه به خودش بگه بالا چشمت ابروئه! با پوزخند شروری مغنعه‌ی مچاله شده‌م رو گوشه‌ای پرت کرد و یه قدم دیگه تا چندسانتی پاهام جلو اومد. دیگه شورش رو بالا آورده بود! زدم به سیم آخر و با عصبانیت و خشم تند‌ تند سرم رو تکون دادم و صداهای زیادی از خودم درآوردم، تا بلکه چسب رو از روی دهنم جدا کنه، اما خیلی بی‌توجه با آرامشی که خشونت خاصی همراهش بود صورتم رو به بین دست‌هاش گرفت و مجبورم کرد به چشم‌هاش خیره بشم.
- هیس، صدات درنیاد گربه‌ی وحشی! هنوز وقت بازی نرسیده... .
لحنش مرموز و چشم‌هاش اغواکننده بود! چرا نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بگیرم، مثل یه آهن‌ربا دنبال مردمک‌های سردش می‌گشتم، حرارت دست‌های گرمش روی صورتم برام خجالت آور بود و عذاب وجدان مغزم رو به بازی گرفته بود! چشم‌های مرموزش رو روی صورتم چرخوند و زیرلب زمزمه‌وار گفت:
- بزار آروم ‌آروم بریم جلو... .
با حرص و نفرت سرم رو عقب کشیدم تا دست نحسش رو برداره، اما اون بی‌توجه پوزخندی از سر خشم زد و یهو دستش رو سُر داد پشت سرم و کش موهام رو با خشونت پایین کشید! حالا خرمن موهای طلایی‌م رو شونه‌هام ریخته بود و من رو به مرزی از حقارت کشونده بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
چنگی به زیر موهام زد و سرم رو بالا کشید و با یه حرکت چسب رو از روی دهنم جدا کرد. از درد‌، صورتم مچاله شد و پشت هاله‌ای از اشک نگاهش کردم، با دندون‌هایی کلید شده تو صورتم غرید.
- از حجابت متنفرم!
دیگه به هیچ عنوان تحمل این رفتارهای سادیسمی‌ش رو نداشتم، اصلا نمی‌تونستم به بعد از اینکه ممکنه چه بلایی سرم بیاره فکر کنم، من فقط دلم از حقیر شدنم شکسته بود! بدون این که کنترلی روی صدام داشته باشم با خشم تو صورتش داد زدم.
- گمشو آشغال عوض.. ی! دست کثیفت رو به من نزن! به چه جرئتی من رو دزدیدی؟! تو بیشتر از همه باید از خودت متنفر باشی! انقدر پست و حقیری که زورت به یه زن رسیده... .
تو چشم‌های ترسناکش خیره شدم و با پوزخندی از سر نفرت ادامه دادم.
- که البته این خاصیت همه‌ی نامردهای دنیاست! وقتی کم میارن عقده‌شون رو روی زن‌ها خالی می‌کنن... .
پره‌های بینی‌ش با خشم باز و بسته می‌شد دستش رو بالا برد تا بکوبونه تو صورتم، قطعا درد این سیلی خیلی ناچیز‌تر از غرور شکسته‌م بود. چشم‌هام رو بستم و با جسارت و ذره‌ای ترس داد زدم.
- منتظر چی هستی بزن، نامردی اگه نزنی!
یه لحظه، دو لحظه، اما خبری نشد و دستی که چونه‌م رو گرفته بود عقب کشیده شد. چشم‌های باریک شده‌م رو آروم باز کردم و بهش زل زدم.
پشتش بهم بود و دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود. صدای آروم و لحن جدی‌ش به گوشم رسید.
- فکر کردی با کتک زدن تو آروم می‌شم؟ اگه این یکی از خصوصیات همه‌ی نامردهای دنیاست، پس من چیم؟
سرش نیم رخ شد و از گوشه‌ی چشم با پوزخندی محو ادامه داد.
- حتی بدتر از تصورات زنانه‌ی تو... .
و کم کم پوزخندش رنگ شرارت به خودش رو گرفت. من رو باش که فکر می‌کردم تاثیر گذار حرف زدم، اما انگار حرف آدمیزاد تو مغزش فرو نمی‌رفت و دائم بد بودن خودش رو به رخ می‌کشید.
تو آنی به سمتم خیز آورد و با سرعت نور بندهای دور بدنم رو آزاد کرد. قبل از این که عکس‌العملی نشون بدم با خشونت یقه‌م رو گرفت و من رو بالا کشید، تو صورتم با پوزخند تمسخرآمیزی غرید.
- سخنرانی‌ت خیلی تاثیر گذار بود، حالا بزار ما هم تاثیر گذار باشیم!
دستش که به سمت مانتوم رفت چشم‌هام گرد شد، با ترس و تقلا دستم رو روی مچ دستش گذاشتم و سعی کردم خودم رو از چنگالش رها کنم، اما زور من کجا اون بی‌ همه چیز کجا!
- عوضی ولم کن، آخه تو چی از جون من می‌خوای مردک؟!
خونسرد دو تا دستم رو با یه دست گرفت و بالای سرم قفل کرد.
- ببر صدات رو... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
و با یه حرکت مانتوم رو هم از سرم بیرون کشید. هین بلندی کشیدم و با لب‌هایی باز شده و مات به خودم نگاهی انداختم، این من بودم؟ همون دختری که نامحرم حتی یه تار موش رو ندیده بود؟! همون دختری که دلش نمی‌خواست هیچ ک.س به عنوان خریدار نگاهش کنه؟ پوزخندی با درد روی لب‌هام نشست، اما حالا همون دختر با موهای افشون و یه تاپ بندی تیره مثل مترسکی مضحک تو چنگال هیولایی از خدا بی‌خبر گیر کرده بود!
- با این سادگی، هنوز هم دل‌فریبی... .
زمزمه‌‌ش کنار گوشم قلبم رو یه آن لرزوند و قطره اشکی از چشمم پایین ریخت. بوی رسوایی به حدی مشامم رو پر کرده بود که نمی‌تونستم هیچی رو تجزیه و تحلیل کنم، فقط با فکر به بلایی که می‌خواست سرم بیاره تمام تنم می‌لرزید، اما با این‌ حال غرور شکسته‌م هنوز قادر به التماس نبود!
بی‌روح نگاهم رو بالا آوردم؛ تو چشم‌هاش هیچ اثری از هوس و ناپاکی دیده نمی‌شد، خنثی و مغرورتر از هر زمان دیگه! وقتی هیچ حسی به من نداشت پس چرا این‌جوری داشت عذابم می‌داد؟! چرا هر بار که می‌دیدمش عجیب‌تر می‌شد؟
شرورانه با انگشت اشاره‌ش قطره‌ی دوم اشکم رو زیر چشمم گرفت و خیره به اون با پوزخندی تمسخرآمیز گفت:
- تو واقعا فکر کردی در حدی هستی که من بخوام لمست کنم؟
نگاه مرموزش رو بالا کشید و خیره به چشم‌هام با همون پوزخند ادامه داد.
- تو هیچی جز یه آدمی‌زاد بی‌ارزش برای من نیستی، یه عروسک خیمه شب بازی که می‌خوام باهاش بازی کنم... .
سرش رو زیر گوشم کشید و با لحن ترسناکی زیر گوشم زمزمه کرد.
- می‌دونی چه بازی؟ اون بیرون کسایی هستن که می‌تونن همین حالا تو رو یه لقمه کنن، منم قصدم همینه! می‌خوام امشب این عروسک مو طلایی رو دست به دست بچرخونم... به نظر تو هیجان انگیز نیست؟
نفس تو سینم حبس شد و ناباورانه به هیولای روبه‌روم زل زدم، اون... اون داشت چی برای خودش می‌گفت؟! توهم زده بود یا مریضی خاصی داشت؟! هیچ وقت تو زندگیم به همچین آدم کینه‌ای برنخوردم، که تا این حد کثیف و بد ذات باشه! حتی اون مجرم‌هایی هم که باهاشون سر و کله می‌زدم تا این حد حیوون نبودن و هنوز کمی احساسات انسانی درونشون زنده بود!
نمی‌دونم این همه شجاعت یهو از کجا سر ریز شد که با نفرت آب دهنم رو جمع کردم و از همون فاصله تو صورتش انداختم و زیرلب غریدم.
- این تویی که هیچی نیستی! تو فقط یه روح بدبخت عقده‌ای هستی که نمی‌دونه چجور عقده‌هاش رو خالی کنه، اما اشکالی نداره، من مثل تو بد ذات نیستم! برای آرامش روحت دعا می‌کنم، شاید که قرین رحمت قرار بگیری!
چشم‌هاش رو با عصبانیت بست و دست‌هام رو رها کرد. در حالی که یه قدم عقب می‌رفت با نفرت و انزجار سر انگشتش رو به صورتش کشید و با لحن ترسناکی زیر لب غرید.
- تو الان چه زری زدی؟
از این‌که عصبانی شده بود هم خوشحال بودم و هم ترسیده، عصبانیت چیزی نبود که تو اون شرایط به نفع من باشه، اما دیگه دیر شده بود!
- خودم می‌کشمت دختره‌ی احمق!
با صدای عربده‌ش کنار گوشم دو متر بالا پریدم، تنها کاری که از دستم برمی‌اومد اون لحظه فرار بود، با ترس و عجله به سمت اون درب چوبی دویدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
نمی‌خواستم به این فکر کنم که اون بیرون ممکنه اتفاق بدتری برام بی‌افته، اون لحظه فرار از دست اون روح پلید برام بیشتر از هر چیز دیگه‌ای مهم بود، روح بی‌پروایی که نامردانه جسم و روح رو می‌درید!
همین که دستم دستگیره‌ی درب رو لمس کرد حس پروانه‌ای رو داشتم که انگار بعد از سال‌ها از قفس رها شده، اما انگار هر ذوق زیر پوستی رو نمیشه شادی تلقی کرد، شاید اون خوشحالی شروعی برای خوردن یه زهر تلخ بود!
قبل از این‌که درب باز بشه، یهو دستی بالای سرم ظاهر شد و اون درب نیمه باز رو با صدای بدی بهم کوبوند. بعد هم صدای عربده‌‌ی ترسناکش از پشت سر تو گوشم پیچید.
- مگه من بهت گفتم هِر... ی؟ ها... ن!
به دنبال فریادش با خشونت بازوم رو تو چنگش گرفت و برم گردوند؛ با دیدن قیافه‌ش وحشت تمام وجودم رو گرفت. چشم‌هاش به سرخی خون و لب‌هاش کبود شده بودن... .
بازوم رو آن چنان محکم فشرد که صورتم درهم شد، اما اون بی‌توجه و عصبانی تو صورتم خم شد و با اخم‌های درهمی زیرلب غرید.
- نمی‌خواستم کار به این جا برسه، اما هر اشتباهی یه تاوانی داره... .
در حالی که عقب می‌رفت محکم به سمت درب هلم داد که کمرم با ضربه‌ی خفیفی به درب برخورد کرد، لب‌هام رو بهم فشردم تا آخم رو خفه کنم. شاید واقعا قتلگاه من همین جا بود و تقلا کردنم دیگه فایده‌ای نداشت!
دستم رو به پهلوم گرفتم و با اخم و درد نگاهش کردم.
- ب... بزار من برم... .
یه کم خیره نگاهم کرد، اما یهو قهقهه‌‌ای بلند و شیطانی سر داد. آب دهنم رو با ترس قورت دادم و متعجب بهش زل زدم. هیچ وقت نرمال ندیده بودمش، یا خونسرد شرور یا عصبانی ترسناک!
یهو ما بین قهقهه‌‌‌‌هاش فریادی عصبانی کشید.
- کج... ا؟! این روح بدبخت که هنوز عقده‌هاش رو خالی نکرده!
حالت تهوع به سراغم اومد، هنوز با این همه بلا عقده‌هاش رو خالی نکرده بود؟! دیگه می‌خواست چی‌کار کنه؟! مگه کاری هم مونده بود که نکرده باشه؟!
چشم‌های ترسناکش رو روی تن رنجورم بالا و پایین کرد و با پوزخند مرموزی کنار گوشش بشکن صدا داری زد.
- دیگه وقتشه با جسم عزیزت خداحافظی کنی... .
و به دنبال حرفش چشم‌هاش رنگ کینه گرفت و با پوزخند بی‌روحی ادامه داد.
- اما من برای آرامش روحت دعا می‌کنم... .
خوب بلد بود همیشه حرف‌های خود آدم رو به خودش برگردونه، بازی با کلمات براش مثل آب خوردن بود! انقدر خوب که اول سردرگم و گیجت می‌کرد و بعد طی یه حرکت نابودت می‌کرد.
با صدای اون بشکن لعنتی، جلو چشم‌های گیجم همزمان از دو پنجره چهار مرد شنل پوش و نقاب به چهره وارد قلعه شدن.
هر چهار نفر یک قد و هم ردیف مثل گرگ‌های درنده‌ای به سمتم آروم قدم برمی‌داشتن. نگاه‌هاشون بیش از هر چیز دیگه‌ای عذاب آور بود!
دست مشت شده‌ام رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم‌، نفسم کم کم به زور بالا می‌اومد، نگاه ناباورم به سمت روحِ رفت، اما اون بی‌تفاوت سیگاری آتش زد و روش رو به سمت پنجره گرفت.
- همونیه که براتون لقمه‌ گرفتم، زود تمومش کنین... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
زیر پاهام خالی شد، با گریه‌ کف دست‌های عرق کرده‌م رو به درب چسبوندم و با وحشت به نزدیک شدن اون چهار تا زل زدم. صدای کوبش محکم قلبم تو گوشم می‌پیچید و احساس می‌کردم یه چیزی ته گلوم رو گرفته، یه چیز عجیب که هر چی با زور و ترس آب دهنم رو قورت می‌دادم بالا و بالاتر می‌اومد و قدرت نفس کشیدن رو ازم می‌گرفت. به معنای تمام داشتم خفه می‌شدم و این حس هر لحظه بیشتر در وجودم نفوذ می‌کرد؛ مکان و زمان و آدم‌های اطرافم رو فراموش کردم و با چشم‌های گشاد شده‌ای دستم رو به گلوم رسوندم، چرا نمی‌تونستم نفس بکشم؟! باورم نمی‌شد جونم داشت بالا می‌اومد! خیلی راحت و بی‌صدا داشتم جلوی پنج نفر جون می‌دادم، اما هیچ‌کدوم کوچیک‌ترین توجه‌ای نمی‌کردن و ذره‌ای انسانیت به خرج نمی‌دادن!
پاهام ناتوان شد و روی دو زانو روی زمین افتادم، برای ذره‌ای اکسیژن داشتم تقلا می‌کردم، اما بی‌فایده بود و من با مرگ فقط چند قدم فاصله داشتم. شاید قرار بر این بود که فقط با مرگ نجات پیدا کنم... .
- سرورم، مثل این که داره جون می‌کَنه، ما به کارمون ادامه بدیم؟
با چشم‌هایی گرد شده از اشک و وحشت نگاهم به روحِ افتاد؛ از گوشه‌ی چشم تیزبینانه نگاهم می‌کرد. شاید فکر می‌کرد همه‌ی این‌ها یه بازی برای فرار از دست اون‌هاست!
نگاهش رو بی‌تفاوت ازم گرفت و دود غلیظ سیگارش رو به سمت پنجره فوت کرد.
- ادامه بدین... .
با لمس شدن بازو‌ی برهنه‌م سرم به دوران افتاد و قلبم تیر کشید. بعد هم صدای محکم به هم خوردن جسمم به زمین، به گوش رسید.
***

دانای کل

با اخم بالای سرش وایساد و بی‌روح به جسم نیمه جونش زل زد. از همون اول چیزی جز دردسر براش نداشت، چند روز بود به زمین اومده بود؟ سه یا چهار روز؟ همیشه کارهاش رو سریع انجام می‌داد و بر می‌گشت، اما حالا طی این چهار روز هیچ غلطی نکرده بود و مسبب همه‌ی این‌ها رو هلن می‌دونست.
با اکراه دستش رو زیر کمر و پاهاش برد و بلندش کرد. نگاه خیره‌ش در پی صورت قرمز و موهای طلایی‌ش رفت؛ با خودش فکر کرد " چه طور یه انسان پست می‌تونه تا این حد سرسخت باشه؟! اگه این دختر ذره‌ای بهم التماس کرده بود حتما رهاش می‌کردم، اما گستاخی و غرور بی‌جاش من رو عصبی می‌کرد. "
چشم‌هاش رو بست و خودش رو تو اتاق هلن تصور کرد، چند ثانیه بعد در اون اتاق ساده و دخترونه ظاهر شد.
نزدیک سپیده دم بود و روشنایی کمی مثل چراغ خواب ضعیفی از پنجره به داخل می‌تابید، در اون بین فقط صدای نفس‌های محو خواهرش هلیا به گوش می‌رسید.
جسم بی‌جون هلن رو آروم روی تخت گذاشت، اما قبل رفتن مژه‌های فر و خیس هلن نظرش رو جلب کرد، بی اختیار و آروم روی تخت نشست و با اون چشم‌های دلفریبش به صورت معصوم هلن خیره شد. بدون این‌که اختیاری روی خودش داشته باشه آروم دستش جلو رفت و برخلاف میل درونی‌ش انگشت شصتش رو زیر چشم‌های هلن کشید. اگه دختر حرف گوش کنی بود هیچ وقت لازم به این همه اشک و خشونت نبود... .
همیشه با انسان‌ها ارتباط غیرمستقیمی داشت، خودش هم تصور نمی‌کرد در اولین تجربه‌ی روبرویی با یه انسان تا این حد می‌تونه وحشی و بی‌رحم باشه! پاش رو فراتر از اختیارات یه شیطان گذاشته بود، اما باید یه جوری این دختر سرتق رو از سر راهش کنار می‌زد.
پوزخند محوی زد و همون‌طور که از جا بلند می‌شد دست‌هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد، بعد از نیم نگاه کوتاهی به هلن با قدم‌های آرومی به سمت پنجره‌ی قدی رفت و در لحظه‌ای ناپدید شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
***

پلک‌هاش به آرومی تکونی خوردن، احساس تشنگی می‌کرد، اما اثرات داروها انقدر قوی بودن که نه توانی برای باز کردن چشم‌هاش داشت و نه قدرت کلام!
با همون چشم‌های بسته آروم و بی‌صدا لب زد " آب" اما کسی نبود جوابش رو بده، مغزش خالی و احساسش نسبت به اطرافش گنگ بود. حضور ذهنی نداشت تا درک کنه دقیقا کجاست‌، فقط از لای چشم‌هاش یه دیوار سفید رنگ و یه یخچال کوتاه رو می‌دید.
چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد به یاد بیاره چه بلایی سرش اومده، اما صدای ریز پایی که اومد اون رو از افکارش بیرون کشید. از لای چشم مادرش رو دید که با چهره‌ای گرفته وارد اتاق شد.
از چشم‌های عسلی و سرخ شده‌ی مادرش فهمید مادرش ساعت‌های طولانی گریه کرده، اما چرا؟! مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
مادرش چادر سیاهش رو روی سرش کشید و آروم روی صندلی کنار تخت نشست، همراه با گریه‌ای بی‌صدا شروع به خوندن حدیث کساء کرد... .
دلش می‌خواست مادرش رو صدا بزنه، اما توانی نداشت، اون ماسک اکسیژن لعنتی رو یه مزاحم می‌دونست!
تازه درک کرده بود کجاست، اما تا خواست از خودش بپرسه چرا سر از بیمارستان درآورده، یهو از پشت پلک‌هاش چیزی مثل یه نوار فیلم گذشت، به آنی حس کرد دنیا روی سرش آوار شده!
چشم‌هاش ناخوداگاه تا آخرین حد گشاد شدن و با بهت به سقف زل زد. اون روح، اون چهار مرد شنل پوش، گریه‌هاش، مرگش و... و چیزی که بیشتر از همه واهمه داشت از خودش بپرسه! اون‌ها بلایی سرش آورده بودن یا نه؟!
نگاه مادرش به صورت رنگ پریده‌ی دخترش افتاد، اما با دیدن چشم‌های باز و گشاد شده‌ی هلن هینی از ترس کشید و از جا پرید.
- هلن... هلن مادر خوبی؟! توروخدا یه جوابی بده دارم می‌میرم! هل... ن؟!
دلش می‌خواست فریاد بزنه " نه خوب نیستم" اما خسته‌تر از اونی بود که بخواد درد‌هاش رو فریاد بزنه، طبق یه قانون نانوشته هلن خودش باید از پس رنج‌هاش بر می‌اومد... .
برای این‌که مادرش بیشتر از این نترسه چشم‌هاش رو آروم باز و بسته کرد، ولی مادرش ریحانه راضی نشد و با دو از اتاق بیرون زد.
با رفتن مادرش قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش پایین ریخت. ناشکری بود، اما کاش مرده بود. تا وقتی نفهمیده بود بعد از بیهوش شدنش چه بلایی سرش اومد و چطور زنده موند، روی نگاه کردن به خانواده‌ش رو نداشت! سنگینی گناهی نکرده بدجور روی دلش جا خوش کرده بود... .
قبل از این که دکتر بیاد، پلک‌هاش مثل آهنربا به هم چسبیدن و دنیا پشت پلک‌هاش سیاه شد.
***

نگاهم از پشت پنجره به درخت‌های بید افتاد که با هر وزش ملایم باد شاخه‌هاش تکون محسوسی می‌خوردن، عاشق درخت بید بودم، دلم می‌خواست زیر سایه‌ش دراز بکشم و با یه کتاب جذاب خودم رو مهمون کنم، اما حیف که من رو تو این اتاق لعنتی زندانی کرده بودن! از بیمارستان و این اتاق متنفر بودم. هر چی به مامان می‌گفتم به خدا من خوبم راضی نمی‌شد! دو روز از به هوش اومدنم گذشته بود و من رو هنوز اینجا نگه داشته بودن!
با صدای ریز‌ دستگیره‌ی درب سرم چرخید. هلیا بود که با لبخند دندونمایی سرش رو داخل آورده بود.
- اجازه هست داخل شیم بانوی من؟
لبخندی زدم و با چشم غره‌ی مصنوعی گفتم:
- کم خودت رو لوس کن، بیا داخل... .
هلیا وارد اتاق شد، اما با کسی که پشت سرش ظاهر شد لبخندم محو شد. باورم نمی‌شد! چند وقت بود ندیده بودمش؟! یه هفته یا دو هفته؟! با اون صورت جذاب و مهربونش کنار هلیا وایساد و با چشم‌های دلتنگی نگاهم کرد.
بهت زده و با چشم‌های براقی زمزمه کردم.
- امیرعلی!
با یه قدم بلند خودش رو بهم رسوند و من رو تو آغوش گرمش حل کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
- خداروشکر که سالمی، داشتم جون می‌دادم دختر!
با بغض و دلتنگی سرم رو تو سی*ن*ه‌ی پهنش فرو بردم. دلم گریه می‌خواست، اما نمی‌خواستم حالشون رو بگیرم. با لبخند بغضم رو فرو خوردم و سرم رو بالا آوردم. تو نگاه قهوه‌ایش مهربونی و دلتنگی فریاد می‌زد. با محبت خم شد و روی پیشونی‌م بوسه‌ای نرم کاشت.
- می‌دونستم خانم کوچولو برعکس لقبش خیلی محکمه... .
لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست و آهسته ازش جدا شدم، کاش می‌فهمیدن محکم بودن هم تاوانی داره، یه وقت‌هایی انقدر خودت رو محکم می‌گیری که یهو متوجه می‌شی از درون تموم استخون‌هات داره خورد می‌شه. حکایت منم همین بود! این روزا همش منتظر شکستن بودم.
تو همین حین هلیا امیرعلی رو پس زد و با ذوق رو‌به‌روم پرید.
- اینا رو ول کن، برات یه خبر دارم تو... پ!
با خنده یهو بوسه‌ای محکم روی گونه‌م زد و با نگاه براقی گفت:
- امروز مرخصی!
اولش خنثی نگاهش کردم، اما کم کم لبخندی پهن روی لب‌هام نشست و لحظه‌ای بعد خنده‌ای سرخوش مهمون لب‌هام شد.
- واقعا؟!
مثل دختربچه‌ها کنار امیرعلی وایساد و سرش رو تند تند بالا و پایین کرد. ذوق زده ملافه رو تو چنگم فشار دادم و با صدایی که از فرط خوشحالی می‌لرزید گفتم:
- چه ساعتی؟
امیرعلی بی‌خیال خودش رو روی صندلی کنار تخت انداخت و در حالی که هلویی از روی میز برمی‌داشت با شوخی گفت:
- نیم ساعت دیگه مهمون همین جایی، پس از این کمپوت و میوه‌ها نهایت لذت رو ببر.
چشم غره‌ای به لودگی‌ش رفتم و با پوزخند اشاره‌ای به دهن پرش کردم.
- اما به تو انگار بیشتر داره خوش می‌گذره... .
در کمال پرویی کمپوت آناناسی برای خودش باز کرد و بی‌خیال گفت:
- پس چی؟! فکر کردی می‌زارم خانم‌های پرستار‌ همش رو بریزن تو خندق بلا... .
هلیا سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- نچ نچ مامور مملکت رو ببین تو رو خدا! موندم با این شکم گنده‌ت چجور تو ماموریت‌ها دووم میاری!
امیرعلی با خونسردی همون جور که روی صندلی لم داده بود ضربه‌ی آرومی به شکمش زد و گفت:
- شخصیتمه... شخصیت!
هلیا ادای عق زدن درآورد که خنده‌م گرفت. خدایی اصلا شکم نداشت، اما هلیا همیشه دلش می‌خواست یه جوری حرص امیرعلی رو دربیاره، ولی هیچ وقت موفق نمی‌شد و انقدر کل کل رو ادامه می‌دادن تا بالاخره هلیا با کتک به جون امیرعلی می‌افتاد، منم این بین از دعواشون لذت می‌بردم و یه وقت‌هایی هم همراهیشون می‌کردم. کم کم فضا داشت به همون سمت و سوی می‌رفت، ولی با باز شدن یهویی درب، سر هر سه مون به سمت درب چرخید.
حاج بابا تسبیح به دست و خونسرد جلوی درب بهمون زل زده بود. امیرعلی فورا خودش رو جمع و جور کرد و از جا بلند شد.
حاج بابا سری تکون داد و رو به امیرعلی با اخم مصنوعی گفت:
- آفرین، بزار یه روز از اومدنت بگذره اون وقت با خواهرات کل کل راه بنداز!
امیرعلی دستی به گردنش کشید و معترض گفت:
- ای بابا چرا همیشه به من گیر میدین بابا جان؟!
من و هلیا جلوی حاج بابا خنده‌ای کردیم که پشت بندش هلیا زبونی برای امیرعلی درآورد.
امیرعلی خونسرد رو به حاج بابا گفت:
- لابد این هم من بودم؟
یهو قهقهه بلند حاج بابا با خنده‌‌های ظریف هلیا قاطی شد. خیلی وقت بود خنده‌ی حاج بابا رو ندیده بودم. با لبخند محوی به خطوط صورت حاج بابا زل زدم؛ لا به لای هر کدوم از اون چین و چروک‌ها صدها تجربه نهفته شده بود، تجربه‌هایی که حس می‌کردم نیاز شدیدی به شنیدنشون دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
حاج بابا هم مثل هلیا خبر مرخص شدنم رو دوباره بازگو کرد. از صبح با خودم می‌گفتم چرا مامان نیومده نگو که با عمه مهناز مشغول تمیز کاری و آشپزی برای مهمون‌ها بودن! با این‌که خودم زیاد دلم نمی‌خواست کسی بیاد عیادت، اما خب، به قول مامان داشتن احترام می‌ذاشتن... .
بعد از این‌که حاج بابا کارهای ترخیص رو انجام داد با امیرعلی رفتن ماشین رو از پارکینگ دربیارن. هلیا هم کمکم کرد لباس‌هام رو بپوشم، چقدر متنفر بودم از اون لباس‌های صورتی بیمارستان! دعا می‌کردم هیچ وقت پای هیچ ک.س به این‌جا نرسه، به نظرم حتی رنگ لباس‌های بی‌حال اون‌جا هم برای بیمارها افسردگی می‌آورد، چه برسه به بیماری و مریضی... .
شال خردلی‌م رو طبق عادت جلو کشیدم و بعد از نگاه کوتاهی به اتاق پنج روزه‌م به همراه هلیا خارج شدیم. هلیا خواست دستم رو بگیره، اما بهش اجازه ندادم. به نظرم حالم به اندازه‌ای خوب بود که بتونم از پس خودم بر بیام.
بعد از خداحافظی و تشکر از کادر درمان بالاخره از بیمارستان خارج شدیم... .
***

امیرعلی درست روبه‌روی درب ترمز کرد. درب خونه باز بود و اکثر فامیل و همسایه‌ها جلوی درب جمع شده بودن، با دیدن جمعیت ناخوداگاه استرس گرفتم. هلیا سرکی از شیشه‌ی جلو کشید و با پوف کلافه‌‌ای گفت:
- مگه عروس آوردیم که این‌جا انقدر شلوغه!
امیرعلی در حالی که کمربندش رو باز می‌کرد گفت:
- خانم امیری رو دست کم گرفتی انگار! با یه بی‌سیم کل محل رو جمع می‌کنه... .
هلیا و امیرعلی هم پیاده شدن، اما من انگار پاهام چسبیده بود، خجالت می‌کشیدم از این همه نگاه! تا این که بالاخره حاج بابا که زودتر پیاده شده بود اومد سمتم و با مهربونی درب ماشین رو برام باز کرد.
- پیاده شو بابا جان... .
همین که پام رو بیرون گذاشتم صلوات جمع بلند شد و مامان با اسپند سمتم اومد، در حالی که اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود اسپند رو دور سرم چرخوند و من رو تو بغلش گرفت، چشم‌هام رو بستم و با لذت عطر چادر رنگی مامان رو به ریه کشیدم. دلتنگ بودم، دلتنگ آغوش مادر، پدر!
- ریحانه جون بزار توت فرنگی هم به ما برسه، همش رو که خودت خوردی!
خنده‌ی جمع بلند شد و سرخ شدن گونه‌های من بیشتر... .
عمه مهناز هم با محبت در آغوشم گرفت و بوسه‌ای روی گونه‌م کاشت و به همین ترتیب بقیه هم برای روبوسی پیش قدم شدن، زن عمو پرینا‌ز، ترلان، آقا جون، عمو مصطفی! عمه مهلقا با وجود دلخوری که ازم داشت، اما تو چشم‌هاش اشک نشسته بود و خیلی احساسی و محکم من رو تو آغوش مهربونش کشید.
بقیه آقایون و همسایه‌ها هم در حد احوالپرسی کوتاه... .
به دستور آقا جون قبل از این‌که بخوام پام رو داخل بزارم، آقا سلیمان، شوهر عمه مهناز به کمک عمو مصطفی گوسفندی جلوی پام قربونی کردن، با گذر از اون رد خونی امیدوار بودم تمام ماجراهای اخیر برای همیشه پاک بشه و دیگه هیچ وقت قصد تکرار شدن نداشته باشن... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

نگین.ب.پ

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
137
1,309
مدال‌ها
2
خستگی رو بهونه کردم و با گفتن با اجازه‌ای به سمت بالا راه افتادم؛ با وجود بچه‌های عمه مهناز و عمه مهلقا اون پایین بدتر آدم سردرد می‌گرفت.
آروم پشت صندلی میز کارم نشستم، نگاهم به نایلون داروهام افتاد. دست بردم و اسپری اکسیژن آبی رنگم رو بیرون آوردم، اسپری که تازه به زندگیم وارد شده بود؛ فکرم به سرعت نور به عقب برگشت، به زمانی که بعد از دو روز از کما بیرون اومدم. دکترها گفته بودن در اثر شوک عصبی، حمله قلبی خطرناکی بهم وارد شده، اما مامان اصرار داشت که دخترم در سلامت روان کامل بوده و ماجرایی رو تعریف کرد که... که حتی دور از تصورات من بود!
مامان می‌‌گفت، " هلن بعد ظهر وقتی از سر کار اومد مستقیم بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت و گفت نه گرسنه‌م و نه تشنه‌م، فقط می‌خوام بخوابم، لطفا کسی مزاحمم نشه" برام وحشتناک‌تر از اون هلیایی بود که تمام حرف‌هاش رو تایید کرد و گفت: "آره اقای دکتر من گاهی به اتاق سر می‌زدم و می‌دیدم که هلن راحت و آسوده خوابه"
اما آیا واقعا این‌طور بود؟! هلنی که با اون زن عجیب رفت و اون بلاها سرش اومد حقیقت داشت یا اون هلنی که در اتاق خواب بود؟! اون هلن کی بود؟! شاید اون هلن بود و من... پس من کی بودم؟ سرم رو کلافه تکون دادم، این فکر‌‌های مزخرف چی بود که از سرم می‌گذشت! حتما این هم یکی از حقه‌های کثیف اون روح بی‌همه چیز بود!
همه‌ی این ماجراها به کنار، پرونده‌ی شاهرخ هم برام یه فکری شده بود! شنبه دادگاه داشتم، اما دریغ از یه سرنخ! بهترین روزهایی که می‌تونستم سرنخ جمع کنم رو تو اون بیمارستان کذایی گذروندم!
کلافه سرم رو تو دست‌هام گرفتم، باید چی کار می‌کردم؟! دیگه خسته شده بودم! فردا شب، شبی بود که شاید می‌تونستم مهراد رو تو چنگ بندازم، اما چی شد؟! پوچ در پوچ!
- می‌بینم که هنوز نفس می‌کشی... .
با صدای آروم شخصی یکه خورده دست‌هام رو از روی سرم برداشتم و با چشم‌های گرد شده‌ای به پنجره‌ی قدی اتاق زل زدم؛ ناخوداگاه با دیدنش صحنه‌های کذایی اون شب برام پدیدار شد و قلبم... قلب ناراحتم ضعیف‌تر از حد معمول!
دست به سی*ن*ه به چهار چوب قدی پنجره تکیه داده بود و نیم‌رخش رو به سمتم گرفته بود.
با پاهایی لرزون و بی‌جون از روی صندلی بلند شدم. می‌ترسیدم، من از این مرد در حد مرگ می‌ترسیدم. اومده بود این‌جا چی کار؟ دوباره زجرم بده؟ دوباره با اون روی ترسناکش تهدیدم کنه؟ آخه خوب نشون داده بود نه رحمی داره و نه مروتی!
دلم برای مظلومیت خودم می‌سوخت! ترس و وحشت سم مهلکی بود که هر لحظه می‌تونست من رو از پا دربیاره، اما هیچ‌کدوم از این‌ها نمی‌تونست صدای خشم درونم رو خفه کنه! خشم و شاید عقده‌ای که خیلی وقته این مرد تو دلم کاشته... .
با عصبانیت و دست‌هایی که از شدت خشم و ترس می‌لرزید اسپری‌م رو چنگ زدم و با بغض و حرص اون رو جلو صورتم تکون دادم.
- به لطف تو و این اسپری لعنتی می‌بینی که، هنوز زنده‌م! هنوز نفس می‌کشم! نکنه اومدی همین یه ذره نفس رو هم ازم بگیری؟! ه... ان!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین