- Jan
- 137
- 1,309
- مدالها
- 2
نگاه خیره و نافذش رو از اسپری به چشمهام داد و با پوزخند اعصاب خورد کنی گفت:
- لازم باشه اینکار هم میکنم... .
از این که کمترین حس پشیمونی هم در چشمهاش پرسه نمیزد هر لحظه فشار دندونهام روی هم بیشتر میشد، دیگه نمیخواستم ریخت نحسش رو ببینم حتی برای ثانیهای!
با خشم اسپری رو تو مشتم فشردم و حرصی شده زیر لب غریدم.
- گمش... و بیرون عوضی!
جلوی چشمهای برزخیم خونسردانه دستهاش رو داخل جیبش فرو برد و از پنجره جدا شد. در حالی که به سمتم قدم بر میداشت با لبخند مرموزی گفت:
- این عوضی اسم داره... .
یه تای ابروش رو بالا انداخت و مغرورانه ادامه داد.
- اسمش هم آرونه... .
پلکهام از زور فشار عصبی تیک میزدن، حالش خوب بود؟! اصلا میفهمید داره چی میگه؟! من داشتم تو باتلاق گناه و بیماری دست و پا میزدم، اون وقت این آشغال خودش رو برام معرفی میکرد!
پوزخندی عصبی زدم و نگاهی تحقیرآمیز به سرتاپش انداختم.
- عجب رویی داری تو! ک... ری؟ گفتم گم... .
یهو چینی به صورتش داد و بیحوصله وسط حرفم پرید.
- اَه، بس کن این مزخرفات رو!
روبهروم وایساد و با نیشخند پر حرصی تو صورتم خم شد.
- در ضمن، آدم کسی که اومده عیادتش رو بیرون نمیکنه... .
عیادت یا عقوبت؟ خدایا خودت صبر بده، داشتم از دستش روانی میشدم! اصلا میفهمید با من چی کار کرده؟! قدرت درک داشت؟!
سرم رو کمی عقب کشیدم و پر تمسخر به چشمهای نافذش زل زدم.
- هه، عیادت! قدم رنجه فرمودی قربان، حالا که دیدی به کوری چشم بعضیها سالمم... .
اشارهای به پنجره کردم.
- به سلامت... .
یهو پوزخندش محو و قیافهش درهم و سخت شد، چشمهای خمارش رو به چشمهام داد و با لحن سرد و جدی تو صورتم زمزمه کرد.
- کاش به جای این همه جبهه گیری، یه بار میپرسیدی دردت چیه!
دستی که تو جیب شلوارش بود رو بیرون درآورد، در کمال ناباوری یه شاخه گل رز سیاه از جیبش در اومد! جلو چشمهای متعجبم، پوزخند بیروحی زد و گل رو روی میز انداخت، در حالی که عقب میرفت با طعنه اشارهای به گل کرد.
- گفتم حداقل قبل رفتن گل رو بدم، آخه زشته عیادت بدون گل... .
جلو قیافهی درهمم سری تکون داد و با همون پوزخند عقب گرد کرد.
- روز خوش... .
به درک سیاه! بری که دیگه برنگردی، هه دردش رو بدونم؟ درد اون فقط سو استفاده از من برای رسیدن به خودخواهیهای خودش بود!
قبل از این که به پنجره برسه با لحن پر تمسخر و بدجنسی گفتم:
- میدونم دردت چیه، میخوای برگردی به آسمونها راحت زندگیت رو کنی، اما کور خوندی بزارم به خواستهت برسی، تو باید تا ابد روی زمین بمونی تا بپوسی! این دردیه که باید تحمل کنی... .
نزدیک پنجره رسیده بود که با حرفم مکثی کرد و از گوشهی چشم بهم زل زد. خیره به چشمهام با لحن سردی گفت:
- هر غلطی دلت میخواد کن، دیگه برام مهم نیست... .
- لازم باشه اینکار هم میکنم... .
از این که کمترین حس پشیمونی هم در چشمهاش پرسه نمیزد هر لحظه فشار دندونهام روی هم بیشتر میشد، دیگه نمیخواستم ریخت نحسش رو ببینم حتی برای ثانیهای!
با خشم اسپری رو تو مشتم فشردم و حرصی شده زیر لب غریدم.
- گمش... و بیرون عوضی!
جلوی چشمهای برزخیم خونسردانه دستهاش رو داخل جیبش فرو برد و از پنجره جدا شد. در حالی که به سمتم قدم بر میداشت با لبخند مرموزی گفت:
- این عوضی اسم داره... .
یه تای ابروش رو بالا انداخت و مغرورانه ادامه داد.
- اسمش هم آرونه... .
پلکهام از زور فشار عصبی تیک میزدن، حالش خوب بود؟! اصلا میفهمید داره چی میگه؟! من داشتم تو باتلاق گناه و بیماری دست و پا میزدم، اون وقت این آشغال خودش رو برام معرفی میکرد!
پوزخندی عصبی زدم و نگاهی تحقیرآمیز به سرتاپش انداختم.
- عجب رویی داری تو! ک... ری؟ گفتم گم... .
یهو چینی به صورتش داد و بیحوصله وسط حرفم پرید.
- اَه، بس کن این مزخرفات رو!
روبهروم وایساد و با نیشخند پر حرصی تو صورتم خم شد.
- در ضمن، آدم کسی که اومده عیادتش رو بیرون نمیکنه... .
عیادت یا عقوبت؟ خدایا خودت صبر بده، داشتم از دستش روانی میشدم! اصلا میفهمید با من چی کار کرده؟! قدرت درک داشت؟!
سرم رو کمی عقب کشیدم و پر تمسخر به چشمهای نافذش زل زدم.
- هه، عیادت! قدم رنجه فرمودی قربان، حالا که دیدی به کوری چشم بعضیها سالمم... .
اشارهای به پنجره کردم.
- به سلامت... .
یهو پوزخندش محو و قیافهش درهم و سخت شد، چشمهای خمارش رو به چشمهام داد و با لحن سرد و جدی تو صورتم زمزمه کرد.
- کاش به جای این همه جبهه گیری، یه بار میپرسیدی دردت چیه!
دستی که تو جیب شلوارش بود رو بیرون درآورد، در کمال ناباوری یه شاخه گل رز سیاه از جیبش در اومد! جلو چشمهای متعجبم، پوزخند بیروحی زد و گل رو روی میز انداخت، در حالی که عقب میرفت با طعنه اشارهای به گل کرد.
- گفتم حداقل قبل رفتن گل رو بدم، آخه زشته عیادت بدون گل... .
جلو قیافهی درهمم سری تکون داد و با همون پوزخند عقب گرد کرد.
- روز خوش... .
به درک سیاه! بری که دیگه برنگردی، هه دردش رو بدونم؟ درد اون فقط سو استفاده از من برای رسیدن به خودخواهیهای خودش بود!
قبل از این که به پنجره برسه با لحن پر تمسخر و بدجنسی گفتم:
- میدونم دردت چیه، میخوای برگردی به آسمونها راحت زندگیت رو کنی، اما کور خوندی بزارم به خواستهت برسی، تو باید تا ابد روی زمین بمونی تا بپوسی! این دردیه که باید تحمل کنی... .
نزدیک پنجره رسیده بود که با حرفم مکثی کرد و از گوشهی چشم بهم زل زد. خیره به چشمهام با لحن سردی گفت:
- هر غلطی دلت میخواد کن، دیگه برام مهم نیست... .
آخرین ویرایش: