- Mar
- 3,431
- 12,574
- مدالها
- 6
مقدمه (زمینه سازی)
داخل یک اتوبوس شلوغ نشسته بودم و از پشت شیشه آن، به باران تندی که چالههای داخل خیابان را پر میکرد نگاه میکردم. فکر میکنم یک سال پیش بود و هنوز هم آن روز را به یاد دارم. حالا هم میخواهم درباره آن روز بنویسم، درباره اتفاقاتی که در آن اتوبوس شلوغ افتاد.
بندهای بدنه (متن نوشته)
من و مادرم کنار یکدیگر روی صندلی نشسته بودیم و اتوبوس آن قدر شلوغ بود و صدای حرف زدنهای مردم آن قدر زیاد بود که نمیتوانستم درست حرفهای مادرم را بشنوم. وقتی چهره مردم را نگاه میکردم، احساس میکردم که همه آنها برای رسیدن عجله دارند. وقتی به صندلی روبهرویی نگاه کردم متوجه شدم که یک مادر، کودک بیمارش را در آغوشش نگه داشته و او را با نگرانی آرام میکند. طفل با صورت سرخ و عرق کرده ترسیده بود و به مادرش نگاه میکرد و از او کمک میخواست و مادرش فقط با مهربانی او را دلداری میداد و با بطری آبی که در دستش داشت کودک را سیراب میکرد. روی صندلی ردیف سوم اتوبوس هم یک آقای جوان را دیدم که با اصرار جای خود را به یک پیرمرد تعارف میکرد، پیرمردی که عصایی در دستش بود و به سختی راه میرفت.
با دیدن این کار من هم سریع برخاستم و جای خودم را به خانم سالخوردهای دادم که میله اتوبوس را محکم در دست گرفته بود. پیرزن لبخند زنان و با مهربانی از من تشکر کرد و من هم از کاری که کردم خوشحال بودم. مادرم هم با لبخندی رضایت آمیز به من نگاه کرد. اما من همچنان نگران آن کودکی بودم که در تب میسوخت.مرتب به او و اضطراب مادرش نگاه میکردم و امیدوار بودم که آنها هرچه زودتر به مقصدشان برسند و مادر بتواند کودک خود را به بیمارستان برساند. در همین زمان چشمم به مردی افتاد که از داخل جیبش شکلاتی را به یک پسر بچه داد و بعد از اتوبوس خارج شد. خانمی که روی صندلی پشتی نشسته بود از من خواست تا برای عوض شدن هوای گرم اتوبوس، پنجره را باز کنم؛ اما مادری که کودک بیمار داشت رو به آن خانم کرد و گفت که هوای سرد بیرون برای بیماری بچهاش مضر است.
من هم سعی کردم با تماشای مناظر از پشت شیشه پنجره اتوبوس خودم را سرگرم کنم که ناگهان صدای فریادهای همان مادری که بچه کوچکش را در آغوش داشت، در اتوبوس پیچید. او گریه میکرد و میگفت که حال بچهاش خیلی بد است و باید سریعتر او را به بیمارستان برساند. همه سرنشینهای اتوبوس با نگرانی به سمت مادر و کودک آمدند و راننده اتوبوس هم حال کودک را پرسید و وقتی همه از حال بد این کودک و وضعیت نامناسب او حرف زدند راننده اتوبوس با صدای بلند گفت که آیا مسافران اجازه میدهند که او اتوبوس را به سمت بیمارستان حرکت دهد و این کودک مریض را به آنجا برساند؟ من با تعجب دیدم که همه مردمی که با عجله منتظر رسیدن به مقصد بودند، موافقت کردند. راننده هم اتوبوس را به سرعت به سمت بیمارستان راند و مادر کودک هم مدام از سرنشینها و راننده اتوبوس تشکر میکرد تا سرانجام به بیمارستان رسید و همه مسافرهای اتوبوس برای مادر و کودک آرزوی سلامتی کردند و برایشان دعا خواندند.
بند نتیجه (جمع بندی)
آن روز متوجه شدم که مهربانی و انسانیت تا چه اندازه میتواند نجات بخش باشد. اگر آن روز مردم نسبت به بیماری آن کودک و نگرانیهای مادرش بیتفاوت بودند، ممکن بود وی بیمار آسیب ببیند. اما آنها کارهای مهم خود و مقصدی که قصد رسیدن به آن را داشتند فراموش کردند و خودشان را جای مادر و کودک قرار دادند و مانند یک خانواده به آنها کمک کردند. مادرم بعد از آن اتفاق زیبا در داخل آن اتوبوس شلوغ به من گفت که عاطفه و انسانیت مهمترین چیز در زندگی است و باید به آن اهمیت داد و من هم هیچ وقت محبتی را که مردم در آن روز از خود نشان دادند و لبخند تشکر و تحسین آن مادر را که در میان اشکها و دلهرههایش دیده میشد، فراموش نمیکنم.
داخل یک اتوبوس شلوغ نشسته بودم و از پشت شیشه آن، به باران تندی که چالههای داخل خیابان را پر میکرد نگاه میکردم. فکر میکنم یک سال پیش بود و هنوز هم آن روز را به یاد دارم. حالا هم میخواهم درباره آن روز بنویسم، درباره اتفاقاتی که در آن اتوبوس شلوغ افتاد.
بندهای بدنه (متن نوشته)
من و مادرم کنار یکدیگر روی صندلی نشسته بودیم و اتوبوس آن قدر شلوغ بود و صدای حرف زدنهای مردم آن قدر زیاد بود که نمیتوانستم درست حرفهای مادرم را بشنوم. وقتی چهره مردم را نگاه میکردم، احساس میکردم که همه آنها برای رسیدن عجله دارند. وقتی به صندلی روبهرویی نگاه کردم متوجه شدم که یک مادر، کودک بیمارش را در آغوشش نگه داشته و او را با نگرانی آرام میکند. طفل با صورت سرخ و عرق کرده ترسیده بود و به مادرش نگاه میکرد و از او کمک میخواست و مادرش فقط با مهربانی او را دلداری میداد و با بطری آبی که در دستش داشت کودک را سیراب میکرد. روی صندلی ردیف سوم اتوبوس هم یک آقای جوان را دیدم که با اصرار جای خود را به یک پیرمرد تعارف میکرد، پیرمردی که عصایی در دستش بود و به سختی راه میرفت.
با دیدن این کار من هم سریع برخاستم و جای خودم را به خانم سالخوردهای دادم که میله اتوبوس را محکم در دست گرفته بود. پیرزن لبخند زنان و با مهربانی از من تشکر کرد و من هم از کاری که کردم خوشحال بودم. مادرم هم با لبخندی رضایت آمیز به من نگاه کرد. اما من همچنان نگران آن کودکی بودم که در تب میسوخت.مرتب به او و اضطراب مادرش نگاه میکردم و امیدوار بودم که آنها هرچه زودتر به مقصدشان برسند و مادر بتواند کودک خود را به بیمارستان برساند. در همین زمان چشمم به مردی افتاد که از داخل جیبش شکلاتی را به یک پسر بچه داد و بعد از اتوبوس خارج شد. خانمی که روی صندلی پشتی نشسته بود از من خواست تا برای عوض شدن هوای گرم اتوبوس، پنجره را باز کنم؛ اما مادری که کودک بیمار داشت رو به آن خانم کرد و گفت که هوای سرد بیرون برای بیماری بچهاش مضر است.
من هم سعی کردم با تماشای مناظر از پشت شیشه پنجره اتوبوس خودم را سرگرم کنم که ناگهان صدای فریادهای همان مادری که بچه کوچکش را در آغوش داشت، در اتوبوس پیچید. او گریه میکرد و میگفت که حال بچهاش خیلی بد است و باید سریعتر او را به بیمارستان برساند. همه سرنشینهای اتوبوس با نگرانی به سمت مادر و کودک آمدند و راننده اتوبوس هم حال کودک را پرسید و وقتی همه از حال بد این کودک و وضعیت نامناسب او حرف زدند راننده اتوبوس با صدای بلند گفت که آیا مسافران اجازه میدهند که او اتوبوس را به سمت بیمارستان حرکت دهد و این کودک مریض را به آنجا برساند؟ من با تعجب دیدم که همه مردمی که با عجله منتظر رسیدن به مقصد بودند، موافقت کردند. راننده هم اتوبوس را به سرعت به سمت بیمارستان راند و مادر کودک هم مدام از سرنشینها و راننده اتوبوس تشکر میکرد تا سرانجام به بیمارستان رسید و همه مسافرهای اتوبوس برای مادر و کودک آرزوی سلامتی کردند و برایشان دعا خواندند.
بند نتیجه (جمع بندی)
آن روز متوجه شدم که مهربانی و انسانیت تا چه اندازه میتواند نجات بخش باشد. اگر آن روز مردم نسبت به بیماری آن کودک و نگرانیهای مادرش بیتفاوت بودند، ممکن بود وی بیمار آسیب ببیند. اما آنها کارهای مهم خود و مقصدی که قصد رسیدن به آن را داشتند فراموش کردند و خودشان را جای مادر و کودک قرار دادند و مانند یک خانواده به آنها کمک کردند. مادرم بعد از آن اتفاق زیبا در داخل آن اتوبوس شلوغ به من گفت که عاطفه و انسانیت مهمترین چیز در زندگی است و باید به آن اهمیت داد و من هم هیچ وقت محبتی را که مردم در آن روز از خود نشان دادند و لبخند تشکر و تحسین آن مادر را که در میان اشکها و دلهرههایش دیده میشد، فراموش نمیکنم.