- Oct
- 3
- 30
- مدالها
- 2
دریای همهمه و شلوغی با موج های خشمگینش من را به درون خود هل می داد.جمعی وسیع از صداها، بر گوش هایم پا میکوباندند و هشدار گوش هایم را برای ساکت بودنشان نادیده میگرفتن؛چرا که این امواج توسط نوازنده ای نابلد نواخته میشدند.
هرچند موسیقی دانی که در درونم مینواخت حتی قادر به خواندن نت ها هم نبود. نمی دانست که نت شادی را چگونه بنوازد و چطور با ارامی به نت بعدی برود. یا که چگونه بایستی کلید های غصه را با ملایمت فشار دهد. در اخر دستان ترانه ای که پخش میشد روحم را با فشار زیادی به لبه ی پرتگاه نزدیک میکرد.
چشمانم در جست و جوی فرد نجات دهنده پیوسته در جهات مختلف حرکت میکرد.
کسی که با لبخند گرمش به نوازنده ی درونم یاد می دهد که چطور موسیقی را دل نواز کند.
فردی که خیره شدن به چشمانش روحم را از لبه ی پرتگاه دور میسازد.
پیدایش کردم!
اما اتوبوس زودتر از من دست به کار میشود و تصمیم میگیرد او را ببرد. باید عجله میکردم. یا همین جا دربرابر عواطف اشفته ام تسلیم میشدم یا از او، تنها نجات دهنده ام، کمک میخواستم.
پا به درون اتوبوس میگذارم و او را میبینم که در شلوغی قایقی شناور است و کم کم از من دور میشود.
به دنبالش حرکت میکنم و در نزدیکی او توقف میکنم.
دیدنش برای تسکین روحم کافی است. این جمله را هربار که میبینمش به قلبم یاداوری میکنم. اما حالا نمیتوانم مقاومت کنم. میخواهم کلماتی از من بشنود. میخواهم صدایم در گوشاهایش پخش شود، میخواهم نزدیک تر بروم و عطرش را حس کنم..اما نمیشود.
بین من و او دیواری نامرئی وجود دارد که دلیلش را درست نمیدانم.
تا جایی که می توانم خودم را از دیدش مخفی میکنم ولی ناگهان، یکی از مسافران اسمم را بلند صدا میزند. از جا برمی خیزم.
به عکس توی کیف پول و سپس به چهره ی من نگاهی میندازد.وقتی مطمئن شد میپرسد:
-این کیف پول شماست؟
+بله متشکرم.
از حواس پرتیم خودم را سرزنش میکنم. به عقب برمیگردم تا به تماشای نجات دهنده ام ادامه دهم. اما وقتی چشمانم به چشمانش می افتند. اورا میبینم که به من خیره شده است. سلامی نمیکند، دستی بالا نمیبرد، فقط نگاه میکند. وقتی پلک میزنم تا دوباره ببینمش، او سرش را چرخانده و به کتابش زل زده است.
یعنی، فقط منم که خاطرات بینمان را پلی بین خودم و او میبینم؟ انگار تنها منم که با دیدن چهره اش ثانیه هایی که کنار هم گذراندیم را در ذهنم مرور میکنم. گذشته ی قطورم مثل زنجیری به دور پاهایم بسته شده و حرکت به جلو را برایم دشوار کرده است. اما ظاهرا میان من و اون فقط منم که از سنگینی این خاطرات رنگارنگ ناله میکند. بهم بگو که چطور توانستی پلی که از خاطراتمان ساخته شده بود را ویران کنی و پل دیگری بین خودت و فرد دیگری جایگزین کنی؟
چطور با ان چشمان سردت بهم نگاه میکنی وقتی من هنوز دلتنگ دستان نرم و گرمتم؟
هرچند موسیقی دانی که در درونم مینواخت حتی قادر به خواندن نت ها هم نبود. نمی دانست که نت شادی را چگونه بنوازد و چطور با ارامی به نت بعدی برود. یا که چگونه بایستی کلید های غصه را با ملایمت فشار دهد. در اخر دستان ترانه ای که پخش میشد روحم را با فشار زیادی به لبه ی پرتگاه نزدیک میکرد.
چشمانم در جست و جوی فرد نجات دهنده پیوسته در جهات مختلف حرکت میکرد.
کسی که با لبخند گرمش به نوازنده ی درونم یاد می دهد که چطور موسیقی را دل نواز کند.
فردی که خیره شدن به چشمانش روحم را از لبه ی پرتگاه دور میسازد.
پیدایش کردم!
اما اتوبوس زودتر از من دست به کار میشود و تصمیم میگیرد او را ببرد. باید عجله میکردم. یا همین جا دربرابر عواطف اشفته ام تسلیم میشدم یا از او، تنها نجات دهنده ام، کمک میخواستم.
پا به درون اتوبوس میگذارم و او را میبینم که در شلوغی قایقی شناور است و کم کم از من دور میشود.
به دنبالش حرکت میکنم و در نزدیکی او توقف میکنم.
دیدنش برای تسکین روحم کافی است. این جمله را هربار که میبینمش به قلبم یاداوری میکنم. اما حالا نمیتوانم مقاومت کنم. میخواهم کلماتی از من بشنود. میخواهم صدایم در گوشاهایش پخش شود، میخواهم نزدیک تر بروم و عطرش را حس کنم..اما نمیشود.
بین من و او دیواری نامرئی وجود دارد که دلیلش را درست نمیدانم.
تا جایی که می توانم خودم را از دیدش مخفی میکنم ولی ناگهان، یکی از مسافران اسمم را بلند صدا میزند. از جا برمی خیزم.
به عکس توی کیف پول و سپس به چهره ی من نگاهی میندازد.وقتی مطمئن شد میپرسد:
-این کیف پول شماست؟
+بله متشکرم.
از حواس پرتیم خودم را سرزنش میکنم. به عقب برمیگردم تا به تماشای نجات دهنده ام ادامه دهم. اما وقتی چشمانم به چشمانش می افتند. اورا میبینم که به من خیره شده است. سلامی نمیکند، دستی بالا نمیبرد، فقط نگاه میکند. وقتی پلک میزنم تا دوباره ببینمش، او سرش را چرخانده و به کتابش زل زده است.
یعنی، فقط منم که خاطرات بینمان را پلی بین خودم و او میبینم؟ انگار تنها منم که با دیدن چهره اش ثانیه هایی که کنار هم گذراندیم را در ذهنم مرور میکنم. گذشته ی قطورم مثل زنجیری به دور پاهایم بسته شده و حرکت به جلو را برایم دشوار کرده است. اما ظاهرا میان من و اون فقط منم که از سنگینی این خاطرات رنگارنگ ناله میکند. بهم بگو که چطور توانستی پلی که از خاطراتمان ساخته شده بود را ویران کنی و پل دیگری بین خودت و فرد دیگری جایگزین کنی؟
چطور با ان چشمان سردت بهم نگاه میکنی وقتی من هنوز دلتنگ دستان نرم و گرمتم؟
آخرین ویرایش: