جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اجبار بودنت] اثر «رهان. Kکاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rahan با نام [اجبار بودنت] اثر «رهان. Kکاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,718 بازدید, 19 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اجبار بودنت] اثر «رهان. Kکاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rahan
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
رمان اجبار بودنت
نوشته رهان.K....
ژانر: عاشقانه،غمگین
عضو گپ نظارت: S.O.W(8)
خلاصه:
الهه دختر ۲۳ساله ای هست که به اجبار با پسر رئیس شرکتی، که پدرش در اون مشغول بکاره ازدواج میکنه....
این رمان داستان زندگی الهه و امیرپاشا رو که نه با عشق و نه با خواست خودشان وارد زندگیی جدید شده اند را روایت میکند.....
اجبار سرنوشت شاید در ابتدا کمی تلخ باشد اما در انتها اجباری شیرین خواهد شد......
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (10).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
بسم رب عشق.....

پارت ۱

از پشت پنجره به اسمون خیره شدم. شب همیشه زیباست، اوج زیباییشم وقتیه که ماه کامل میشه و ستاره ها روشنتر.. ماشین امیرپاشا وارد حیاط شد.جالبه، امروز روز عقدمون بود اما برای اون یک روز عادی.... انگار امضا کردن عقدنامه جزء کارای روزانش بود...
منو رسوند خونشو رفت شرکتش. انتظاریم نباید داشته باشم... عقدما با عشقو خواست خودمون نبود...هر دو با اجبار وارد یک زندگی جدید شدیم.... سمت تخت رفتمو دراز کشیدم، نمی دونم قراره چی بشه اما من همون دخترم با همون شادی و سرزندگی قبلی....
وقتی از خواب بیدار
شدم ساعت هشت بود، دست و
صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم، نفس عمیقی کشیدم و
از اتاق خارج شدم..... به طبقه پایین رفتم، ملیحه خانم برام صبحانه اورد. چند لقمه بیشتر نخوردم و بعد سمت اتاقم رفتم ..... تو تایمی که من پایین بودم امیر پاشا رو ندیدم یک صدایی تو سرم گفت بهتر ، ‌کاش هیچ وقت خونه نباشه..... ولی مگه میشه؟ روی تخت نشستم و لب تابم رو روشن کردم، از یک شرکت بزرگ و معروف برام پیشنهاد کار فرستاده بودن.....
قبلا هم از این پیشنهاد ها داشتم ولی پدرم باهاشون مخالف بود و
نمی زاشت قبول کنم. ولی این پیشنهاد
خیلی وسوسه کننده بود و حالاهم پدرم نبود که باهام مخالفت کنه...
من پایه چهارم و پنجم و ششم ابتدایی رو باهم خوندم و با سن کمی
وارد راهنمایی شدم ۱۶سالم که بود تو کنکور شرکت کردم و با رتبه بالا وارد دانشگاه شدم...تو رشته مهندسی کامپیوتر پیشرفت های زیادی داشتم در اخر هم تو ۲۱سالگی از معروف ترین دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدم، بعد از تموم شدن درسم کلی پیشنهاد برای کار
داشتم ولی پدرم باهام مخالفت میکرد و نمی ذاشت هیچ کدومشون رو قبول کنم! دوست نداشتم باوجود امیر پاشا زیاد
تو خونه بمونم اونم با وجود امیر
پاشا، برای همین پیشنهاد شرکت
تابان رو قبول کردم. وقتی درجواب
نامه اینترنتی شون نوشتم که پیشنهادشون رو قبول میکنم خیلی
تعجب کردن چون
تابحال پیشنهاد کاری رو قبول نکرده بودم...
ساعت تقریبا چهارونیم عصر بود
و آسمون ابری، من عاشق فصل
پاییز بودم.. تصمیم گرفتم برم پیاده
روی. یک مانتوی قهوه ای با شلوار
ستش پوشیدم موهامو با یک کش ابی بستم و شال قهوه ای سرم کردم. یک رژصورتی به لبام زدم و
پالتوی طیسیم رو تنم کردم، یک چشمک باحال به خودم تو آینه زدم
و از اتاق خارج شدم. به طرف در ورودی خونه رفتم که صدای امیر
پاشا رو شنیدم.. ــــ کجا؟
به سمت راستم برگشتم،امیرپاشاروی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود....
ــ به توچه؟ به طرفم برگشت و گفت چی؟ حوصلشو نداشتم بدون اینکه جوابش رو بدم از خونه خارج شدم....
امیر پاشا پسر رئیس شرکتی بود که پدرم
در اون کار می کرد، اقای شهابی برای اینکه
پسرش رو ایران نگه داره از پدرم خواست که رضایت بده تا من باپسرش
ازدواج کنم....
پدرمم از خداخواسته قبول کرد و منو به
زور نشوند پای سفره عقد.
شدم بازیچه کسایی که از احساس و انسان بودن هیچی نمی دونستن.
بارون کم کم شروع به باریدن کردو این
وسط من یادم رفته بود چتربیارم! ولی
خوب بایک روز زیربارون بودن چیزی
نمیشه......
پالتوم خیس شده بود وباد سردی می اومد. اگه پیاده می رفتم خونه حتما سرما می خوردم برای همین تاکسی گرفتم
و به خونه رفتم. پول تاکسی رو حساب
کردمو وارد خونه شدم کمی از در فاصله
گرفتم که امیر پاشا جلوم رو گرفت و گفت ــ کجا بودی؟ ــ به شما مربوطه؟......
ــــ تاوقتی که اینجا زندگی میکنی بله! حرصم در اومده بود پسره پر رو فکر کرده خیلی ازش خوشم میاد. ـــــ اینکه من کجا میرم و نمیرم به خودم مربوطه اگرم اینجام به زور و اجبار بوده....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
بسم رب عشق.....

پارت ۱

از پشت پنجره به اسمون خیره شدم. شب همیشه زیباست، اوج زیباییشم وقتیه که ماه کامل میشه و ستاره ها روشنتر.. ماشین امیرپاشا وارد حیاط شد.جالبه، امروز روز عقدمون بود اما برای اون یک روز عادی.... انگار امضا کردن عقدنامه جزء کارای روزانش بود...
منو رسوند خونشو رفت شرکتش. انتظاریم نباید داشته باشم... عقدما با عشقو خواست خودمون نبود...هر دو با اجبار وارد یک زندگی جدید شدیم.... سمت تخت رفتمو دراز کشیدم، نمی دونم قراره چی بشه اما من همون دخترم با همون شادی و سرزندگی قبلی....
وقتی از خواب بیدار
شدم ساعت هشت بود، دست و
صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم، نفس عمیقی کشیدم و
از اتاق خارج شدم..... به طبقه پایین رفتم، ملیحه خانم برام صبحانه اورد. چند لقمه بیشتر نخوردم و بعد به
اتاقم رفتم..... تو تایمی که من پایین بودم امیر پاشا رو ندیدم یک صدایی تو سرم گفت بهتر ، ‌کاش هیچ وقت خونه نباشه..... ولی مگه میشه؟ روی تخت نشستم و لب تابم رو روشن کردم، از یک شرکت بزرگ و معروف برام پیشنهاد کار فرستاده بودن.....
قبلا هم از این پیشنهاد ها داشتم ولی پدرم باهاشون مخالف بود و
نمی زاشت قبول کنم. ولی این پیشنهاد
خیلی وسوسه کننده بود و حالاهم پدرم نبود که باهام مخالفت کنه...
من پایه چهارم و پنجم و ششم ابتدایی رو باهم خوندم و با سن کمی
وارد راهنمایی شدم ۱۶سالم که بود تو کنکور شرکت کردم و رتبه ۱۳رو
کسب کردم بعد از اون وارد دانشگاه شدم و تو رشته مهندسی کامپیوتر مقام های زیادی کسب کردم . تو ۲۱سالگی از معروف ترین دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدم، بعد از تموم شدن درسم کلی پیشنهاد برای کار
داشتم ولی ولی پدرم باهام مخالفت میکرد و نمی ذاشت هیچ کدومشون رو قبول کنم! دوست نداشتم با زیاد
تو خونه بمونم اونم با وجود امیر
پاشا، برای همین پیشنهاد شرکت
تابان رو قبول کردم. وقتی درجواب
نامه اینترنتی شون نوشتم که پیشنهادشون رو قبول میکنم خیلی
تعجب کردن چون
تابحال پیشنهاد کاری رو قبول نکرده بودم...
ساعت تقریبا چهارونیم عصر بود
و آسمون ابری، من عاشق فصل
پاییز بودم.. تصمبم گرفتم برم پیاده
روی. یک مانتوی قهوه ای با شلوار
ستش پوشیدم موهامو با یک کش ابی بستم و شال قهوه ای سرم کردم. یک رژصورتی به لبام زدم و
پالتوی طیسیم رو تنم کردم، یک چشمک باحال به خودم تو آینه زدم
و از اتاق خارج شدم. به طرف در ورودی خونه رفتم که صدای امیر
پاشا رو شنیدم.. ــــ کجا؟
به سمت راستم برگشتم،امیرپاشاروی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود....
ــ به توچه؟ به طرفم برگشت و گفت چی؟ حوصلشو نداشتم بدون اینکه جوابش رو بدم از خونه خارج شدم....
امیر پاشا پسر رئیس شرکتی بود که پدرم
توش کار می کرد، اقای شهابی برای اینکه
پسرش رو ایران نگه داره از پدرم خواست که رضایت بده تا من باپسرش
ازدواج کنم....
پدرمم از خداخواسته قبول کرد و منو به
زور نشوند پای سفره عقد.
شدم بازیچه کسایی که از احساس و انسان بودن هیچی نمی دونستن.
بارون کم کم شروع به باریدن کردو این
وسط من یادم رفته بود چتربیارم! ولی
خوب بایک روز زیربارون بودن چیزی
نمیشه......
پالتوم خیس شده بود وباد سردی می اومد. اگه پیاده می رفتم خونه حتما سرما می خوردم برای همین تاکسی گرفتم
و به خونه رفتم. پول تاکسی رو حساب
کردمو وارد خونه شدم کمی از در فاصله
گرفتم که امیر پاشا جلوم رو گرفت و گفت ــ کجا بودی؟ ــ به شما مربوطه؟......
ــــ تاوقتی که اینجا زندگی میکنی بله! حرصم در اومده بود پسره پر رو فکر کرده خیلی ازش خوشم میاد. ـــــ اینکه من کجا میرم و نمیرم به خودم مربوطه اگرم اینجام به زور و اجبار بوده....
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
پارت دوم

قبل از اینکه بخواد
حرف دیگه ای بزنه از کنارش رد شدم و به طرف اتاقم رفتم. لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم به سه دقیقه نکشیده خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت نه بود سریع دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم نه و نیم با مدیر شرکت تابان قرار داشتم مدارکی رو که لازم داشتم برداشتم و تاکسی گرفتم.....
بعد از ۴۰ دقیقه رسیدم منشی شرکت با دیدنم سمتم اومدــ سلام خانوم صابری. یعنی انقد معروفم؟.....
با لحن گرمی جواب سلامش رو دادم. ـــــ چرا انقد دیر کردین؟ اقای تابان دیگه ناامید شده بودن. ــــ خوب یکم طول کشید تا بیام.
اقای احمد تابان مدیر شرکت تابان بود و خیلی هم معروف. کارام درست شد و همونجا مشغول بکار شدم هر روز صبح ساعت هشت و نیم می رفتم شرکت و نزدیکای ساعت یازده و نیم کارم تموم می شد.

ساعت تقریبا یازده بود و منم خیلی خسته بودم وسایلم رو جمع کردم و از شرکت خارج شدم. تاکسی گرفتم و ادرس خونه خودمون رو دادم دلم واسه مامان تنگ شده بود.....
اون روز تا شب پیش مامان بودم و کلی حرف زدیم ـ لباس هامو با یک شلوار و بلیز مشکی عوض کردم و روتخت دراز کشیدم. همش از این پهلو به اون پهلو میشدم خوابم نمی برددد.

از تخت اومدم پایین و به سمت پنجره رفتم، دستم رو به شیشه چسبودم هوای بیرون خیلی سرد بود. لبخند تلخی روی لبم نشست نمی دونم چرا سرنوست من انقدر تلخه اون از چند سال پیش که همچیم نابود شد اینم از الان....

همنطور فکر می کردم که از پشت شیشه دیدم دختری به سرعت وارد حیاط سد و به طرف در ورودی خونه دوید. چند ثانیه بعد ماشین امیر پاشا وارد حیاط شد و اونم سریع پیاده شد و سمت خونه اومد...

یعنی چی شده؟ همون دختری که چند دقیقه قبل دیده بودم وارد اتاق شد و درو قفل کرد ترس رو میشد تو چشماش دید.....
چنددقیقه بعد امیر پاشا اومد پشت درو همنجور که به در می کوبید با صدای بلند می گفت انیســـــه... بازکن این در لعنتی رو... بازکن تا نشکــوندمش...
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
پارت سوم....

دختره که از حرفای امیر پاشا فهمیده بودم اسمش انیسه است دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و عقب عقب می رفت.. امیر پاشا درو باز کردو با عصبانیت اومد داخل....
به انیسه نزدیک شدو دستش رو برد بالا و اونم چسماش رو بست نمی دونم چرا حس دلسوزیم گل کردو قبل از اینکه بزنه تو گوش انیسه جلوش ایستادم و گفتم
ـــــ چیکار می کنی؟
دستشو پایین اوردو گفت ـــــ برو کنار الهه.....
ـــــ اول بگو چرا می خوای بزنیش بعد منم کنار می رم.....
عصبی گفت ــــ الههههه
ـــــ زهر مار خوب برین بیرون همو بزنین تو اتاق من نه.... ــ می ری کناریا..... ــ یا؟
متوجه مشت شدن دستاش بودم خداکنه خودمو نزنه سمت در رفت
اون مشتاشو محکم به دیوار زد مگه مرض داری روانی؟
نیاز نداری به دستات؟ خوب از بالای همین خونه بپر پایین کلا نابود شی چرا منو می ترسونی؟
از اتاق بیرون رفت انیسه دستتاشو گذاشته بود رو صورتشو گریه می کرد دلم واسش سوخت.....
کلا من ادم دلسوزی بودم حتی اگه دشمنم رو تو اون حال میدیدم دلم واسش می سوخت (خداییش من خیلی خوبــــــــــــم) به سمتش رفتم و کشیدمش تو اغوشم انقد گریه کرد تا بی هوش شد....

به زور بازو رو تخت خوابوندمش ماشاالله هزار ماشاالله وزنش سه برابر منه. تنش خیلی داغ بود یک تشت اب سرد از حموم برداشتم و رو تخت گذاشتم.

جوراباشو در اوردم و پاشو گذاشتم تو اب با یک دستمال خیس صورتش رو شستم و دوباره خیسش کردمو گذاشتمش روی پیشونیش...

دکمه های مانتوش رو باز کردم و اروم درش اوردم. نمی دونم چقد گذشت که کنار تخت خوابم برد.
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
پارت چهارم

وقتی بیدار شدم هنوز خواب بود تبش اومده بود پایین و دیگه نمی لرزید، دست و صورتم رو شستم و شالم رو مرتب کردم...به اشپز خونه اشپز خونه رفتم. ملیحه خانم اومده بود ــ سلام.
ـــــ سلام خانم خوبین؟
ــــ شکر خوبم.
رفتم سر یخچال و حلوا و عسل و پنیر و دو نمونه مربا به اضافه نون برداشتم.
ــــ اِ خانم شما چرا من خودم اماده می کنم....
ـــ نه تو به کارت برس....
سینی های صبحونه رو بردم تو اتاق، انیسه بیدار شده بود و خیره به سقف بود با ورود من بلند شد و رو تخت نشست.. سر به زیر سلام کرد جوابش رو دادم و سینی هارو روی تخت گذاشتم...
ـــ حالت چطوره بهتری؟. هنوز سرش پایین بود ـــ اره خوبم ممنون .. سینی صبحانه رو به سمتش هل دادم ــ صبحانه... سرش رو بالا اورد و زل زد بهم. ــــ تو زن امیرپاشایی؟
ی لقمه کوچیک واسه خودم گرفتم و گفتم ظاهرا اره...
ـــ بهت نمی خوره عاشقش باشی... پوزخندی زدمو گفتم عاشق؟... کی عاشق مردی که ازش متنفره میشه؟
ـــ ولی همه دخترا از مردایی مث امیر پاشا خوششون میاد.
ـــ حساب منو از اون دخترا جدا کن... اروم خندیدو مشغول خوردن شد.
بعد از چند دقیقه گفت نمی خوای بپرسی من کیم؟
ــــ اگه بخوای بهم میگی.
ـــ اسم من انیسه است، خواهر امیرپاشام.
ـــ پس امیرپاشا خواهرم داره.

ـــ اره، من واسه مراسم عقدتون نیومدم امریکا بودم و از طرفیم دلم راضی به ازدواج امیر پاشا نبود.
چیزی نگفتم که ادامه داد: چون فکر می کردم این ازدواج امیر پاشا مثل ازدواج قبلیشه... می دونستی امیرپاشا قبلا زن داشته؟ ــــ نه.
ــــ پس چرا تعجب نکردی؟
لقمم رو قورت دادم و گفتم چون واسم مهم نیس.
ـــ چی؟ ـــــ واسم مهم نیس برادرت قبلا زن داشته یا نه.
ـــ واقعا؟ ــ اره...
ــ... ازدواج اول امیرپاشا به میل خودش بود ولی بعد از دو ماه دختره تو زرد از اب در اومد امیرم از اون وقت به بعد از همه دخترا متنفر شد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
پارت پنجم

ولییییی... شنیدم بابا برای اینکه امیرپاشا رو اینحا نگه داره مجبورش کرده ازدواج کنه تو ام که معلومه ازش متنفری...
ـــ انقد ضایعه است؟ ــــ اره خیـــــــــــــلی.
بعد از مکث کوتاهی گفت بابت دیشب خیلی ممنون نمی دونم اگه تو نبودی امیر باهام چیکار میکرد....
اروم خندیدم و گفتم فکر کنم خونه رو رو سرت خراب میکرد...
خندید و گفت ولی خودمونیم هااا خوب جلوش در اومدی من که هرلحظه منتظر بودم اون سیلی رو که نذاشتی بهم بزنه به تو بزنه...
ـــ خودمم یک جاهاییش ترسیدم خیلی عصبی بود... ــــ اره خیلی عصبیش کردم...
بعد از خوردن صبحانه یک بلیز ابی و سلوار همرنگش بهش دادم و گفتم برو یک دوش بگیر برات خوبه از طرفی هم من از دست این بوی شرابت راحت میشم...
ـــ اااا انقد ضایع است؟ ــــ خیــــــــــلی ...
سرش رو تکون دادو رفت تو حموم
روی صندلی میز کارم نشستم. لپتاپم رو روشن کردمو برای منشی اقای تابان پیغام کذاشتم...(سلام، صبح بخیر خانم سالاری من امروز شرکت نمیام لطفا به اقای تابان بگید... ممنون...)

بی هدف تو سایتا می گشتم که یکی در زد از روی صندلی بلند شدم و درو باز کردم با تیپ دیوونه کنندش جلوی در ایستاده بود اما واسه عاشق شدن کیس خوبی نبود....
خشک گفتم؛ بله؟
ابروهاش رو بالا دادو گف حالش خوبه؟ سرم رو تکون دادم و گفتم اره! ــ میشه بگی بیاد دم در؟ ـــ نه.
اخماش رفتن تو هم ــ چرا؟

بوی عطرش داشت دیوونم میکرد نفس عمیقی کشیدم و گفتم حمومه. ــ اهان باشه فعلا. ــ به سلامت ... و بعد درو بستم. مطمئنم اگه ده دقیقه دیگه اونجا مب موندم دیوونه میشدم... لباسام رو با یک شومیز ابی تیره و شلوار تنگ مشکی عوض کردم ، یکم کرم پودر به صورتم زدمو یک رژ سرخ اناری به لبام زدم، خط چشم نازک کشیدمو با سایه چشم طلایی ارایشم رو تموم کردم... شال همرنگ لباسم سرم کردم که مساوی شد با بیرون اومدن انیسه از حموم

همونجور با موهای خیس ایستاد و بهم نگاه کرد: خندیدم و گفتم چرا اینجوری نگام می کنی؟ ـــ اخه خیلی خوشگل شدی جایی میخوای بری؟ لبخندی بهش زدم و گفتم ممنون، اره تا شبم بر نمی گردم...
سرش رو تکون دادو به طرف تخت رفت. نشست و مشغول خشک کردن موهاش شد....
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
پارت شش

موبایلم و هنزفریم و کارتای اعتباریم رو انداختم تو کیف مشکیمو پالتوی خاکستریم رو پوشیدم...
بعد از خداحافظی با انیسه از اتاق بیرون رفتم
نگاهش رو توی صورتم چرخوند بعد از مکث کوتاهی گفت انیسه از حموم اومد؟ ـــ اره. به طرف در برگشتم و از خونه بیرون رفتم تاکسی گرفتم و ادرس خونه مهتاب رو دادم ، اون بهترین دوستم بود. امشب یک دورهمی دوستانه گرفته بود و همه بچهای دانشگاه رو دعوت کرده بود....
پول تاکسی رو حساب کردم و به خونه اشرافی رو به روم که در ورودیش باز بود نگاه کردم خیلیا به این مهمونی دعوت بودن و قطعا شب پر ماجرایی خواهد بود به سمت در ورودی رفتم و وارد شدم خونه ی بزرگی بود اما قلب ادماش به بزرگی این خونه نبود، مهتاب بی حوصله و با لب و لوچه اویزون ایستاده بود وخیره به یک نقطه نامعلوم بود کرمای درونم فعال شدن اروم رفتم پشت سرش و سرم بردم کنار گوشش و جیع بلندی زدم که چهار متر پرید بالا...

یعنی قیافش دیدنی بود بلند بلند می خندیدم که محکم زو به بازوم و گفت خیلی بی شعوری ترسیدمممم...
اروم بازوم رو مالیدمو گفتم بمیری مهتاب دردم گرفت خندیدو بغلم کرد ـــ دلم واست تنگ شده بود...
بغلش کردم و گفتم ولی من اصلا دلم تنگ نشده بود با خنده ازم جدا شد و گفت هنوزم مث قبلی فقط یکم زشت تر شدی که بهش عادت می کنیم...
بینیش رو کشیدمو گفتم ای بی ادب باید ادمت کنم زشتم خودتی گوساله....
بینیش رو ازاد کرد و گفت خیلی بی شعوری، اومدم بگم بی شعور خودتی و عمت که یکی گفت به به سلام الهه خانوم بی معرفت افتاب از کدوم طرف در اومده؟
به طرف محمد برادر مهتاب برگشتم‌‌، لبخندی زدمو گفتم اولا سلام، دوما اقای بامعرفت تو چرا به من سر نمی زنی که منم یاد بگیرم؟
خندیدو اومد کنارمون ـــــ هنوزم زبونت اندازه قدته. ـــ بنده شاگردیتون می کنم استـــــــــــاد..
مهتاب؛ خوب شما می خوای هنین جور ایستاده حرف بزنین؟ بیایین بریم داخل.... محمد: بله، بفرمایید دوشیزه الهه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
پارت هفتم

محمد: بله، بفرمایید دوشیزه الهه... و به در ورودی عمارت اشاره کرد.
همراه محمد و مهتاب وارد عمارت شدیم و بعد از احوا ل پرسی با خانم و اقای راد (پدر و مادر مهتاب) مهتاب منو به اتاقش برد، بعد از کلی گفت و گو و غیبت کردن تصمیم گرفتیم بریم خرید لباس واسه شب.....
☆☆☆☆
خریدارو گذاشتیم تو ماشین و سوار شدیم من یک مانتوی شبرنگ حریر که توقسمت بالای لباس کلی الماس داشت و وسط لباس یک کمربند ربان سرمه ای پهن که در پشت لباس به شکل پاپیون بسته شده بود و تا پایین پام بود خریدم......
نهار رو توی رستوران خوردیم و بعد مهتاب منو رسوند خونه پدرم و خودشم رفت تا واسه شب اماده شه...
با خریدا وارد خونه شدم مامان با دیدنم به سمتم اومد و بغلم کرد...
ـــــ وای مامان خفه شدم.... خندیدو ازم جدا شدــ خوش اومدی عزیزم بیا بشین... و منوبه سمت مبل برد..
برای مامان ماجرای انیسه رو تعریف کردم و اونم در اخر گفت نمی دونستم امیرپاشا زن داشته لبخندی بهش زدم و گفتم خوب داشته که داشته واسه من مهم نیس.... ــــ مگه میشه واسه زن مهم نباشه شوهرش قبلا زن داشته یانه؟
ــــ ولی من امیرپاشا رو به عنوان شوهر قبول ندارم، اون هرکار دوست داره بکنه واسم مهم نیس...
مامان نگاه دلسوزانه ای بهم می ندازه و میگه اگه پدرت.... نذاشتم ادامه بده و گفتم بسه مامان اگه بخوای هر وقت که میام این حرفا رو بزنی دیگه نمیام....

ــــ مامان سری تکون داد ، از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم خودمو انداختم رو تخت و بالشت رو روی سرم گذاشتم اینجوری خیلی زودتر خوابم می برد، ادم نیستم دیگه.....
با صدا زدنای مامان چشمام رو باز کرم، ـــ چیه بزار بخوابم، خوابم میاد..... خندیدو گفت پاشو دختره خنگ خوابالو مگه نمی خوای بری مهمونی؟..... بلند شدم نشستم و در حالی که چشمام رو می مالیدم گفتم درصد محبت ۱٠۸- حالا کدوم مهمونی؟... ــــ مهمونی مهتاب ساعت پنجه ها نمی خوای اماده شی؟
عین برق زده ها پریدم هوا ـــ چییییی؟ وای مامان دیرم شددددد....
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین