جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اجبار بودنت] اثر «رهان. Kکاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rahan با نام [اجبار بودنت] اثر «رهان. Kکاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,718 بازدید, 19 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اجبار بودنت] اثر «رهان. Kکاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rahan
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
پارت هشتم

بلند خندیدو همزمان پریدم تو حموم بعد از تموم شدن کارم از حموم بیرون اومدم و با سشوار افتادم به جون موهام ... کامل خشکشون کردم و با اتو فرشون کردم رفتم سراغ لباسم، اونو به همراه یک ساپرت مشکی پوشیدم... وحالا نوبت صورتمه کرم پودر کرم رنگی به صورتم زدم و خط چشم نازک پشت چشمام کشیدم، رژ اناری قرمز به لبام مالیدمو رژ گونه صورتی کمرنگ به صورتم زدم و تمام.... شال مشکی سرم کردم و کمی از موهام رو توی صورتم ریختم، یک نگاه تو اینه به خودم انداختم عجب جیگری شدمااااا....
وجی: وای خدا سقف ریخت...
ـــــ چیه حسودیت میشه من خوشگلم؟
وجی: من چقد بیکارم که به تو بزغاله حسودیم بشه.....
ــــ بزغاله خودتی اسکل بی خاصیت... بعد از کلی دعوا با وجدان خنگم مانتوی بلند حریر سرمه ای روی لباسم پوشیدم و بعد از برداشتن موبایلم از اتاق بیرون رفتم.... بعد از کلی که مامان قربون صدقم رفت سوار تاکسی شدم و راه افتادم.بعد از بیست دقیقه یعنی سر ساعت شیش رسیدم، یکی از خدمتکارا منو به اتاق مهتاب برد بدون در زدن رفتم داخل بیچاره داشت لباسش رو عوض می کرد...
ـــ بمیری الهه نمی توی یک در بزنی؟
ـــ نچ.... لباسش رو پوشید و گفت ادم نیستی دیگه، ــــ بله خانوم بنده فرشتم، فرشتهههه....
ــــ وای خدا کل ایران فرو ریخت... خندیدم و گفتم این از کجا اومد؟
ـــــ چمیدونم، ول کن حالا بیا یک بلایی از اون بلا خوشگلا که سر صورت خودت میاری سر صورت منم بیار مثلا جشن منه ها می خوای همه پسرا مال تو بسن؟

ــــ ببند دهنتو مهتاب، حالام بگیربشین یک بلایی به سرت بیارم هضم کنی...
کارم که تموم شد گفتم خیلی ناز شدی عجب هنرمندی ام من....
نگاهی تو اینه به خودش کرد و گف نه دیگه کل قاره اسیا لرزید... بلند خندیدم که محمد بدون در زدن وارد شد... کت و شلوار سرمه ای پوشیده بودو مدل موهاشم خوشتیپ ترش کرده بود ... مهتاب: نه این مرض در نزدن واگیر داره اینم گرفت... وبلند خندید محمد نگاهی به مهتاب انداخت و با دقت تو صورتم نگاه کرد و در اخر گفت اه اه چه دخترای زشتی حالم بهم خورد زود باشین پاک کنین اینارو... مهتاب جیغ زد: محمددددد
محمد: باشه بابا چرا جیغ می زنی؟ ولی گفته باشم دلبری، عشوه اومدن، ناز کردن واسه پسرا، رقص با نامحرم اکیدا ممنوع می باشد مفهومه؟ ...
دوتایی جلو رفتیم و با هم گفتیم: چــــــــــــــــــی؟... یک قدم عقب رفت و گفت بنده کار دارم فعلا ..و سریع جیم شد، منو مهتاب نگاهی به هم انداختیم ودر نهایت از خنده منفجر شدیم....

با دیدن امیر پاشا و انیسه که مهتاب بهم معرفیشون کرد دهنم باز موند سریع خودم رو جمع کردم که انیسه خطاب به من و مهتاب گفت واقعا شما باهم دوستین؟ نگفته بودی الهه...
مهتاب؛ چی؟ شما همو می شناسین؟
سریع گفتم ا.. اره دوست خانوادگی هستیم.... من دلم نمی خواست کسی بدونه ازدواج کردم اونم به این صورتتتت.... انیسه متعجب بهم نگاه کرد ولی امیرپاشا کاملا خونسرد بود( کوه یخخخخ)... مهتاب: اهان در هر حال خوش اومدین بفرمایید.. و اون هارو به سمت مهمونای دیگه برد.....
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
پارت نهم....

☆☆☆☆☆
تنها روی یک میز نشسته بودم، بعضی از مهمونا تازه داشتن می اومدن و بعضی اون وسط در حال رقص بودن، از جام بلند شدم و به سمت باغ رفتم میون درختا بودم که یکی دستم رو گرفت و کشید منو به درخت چسبوند بخاطر درد بازوم اخی گفتم و دقیق نگاهش کردم علی دوست محمد خواستگار سمجم بود.ــــ به الهه خانم پارسال دوست امسال اشنا نمی گی من دلم واست تنگ میشه؟
عصبی گفتم ولم کن علی دردم گرفت.... خندیدو گفت ولت کنم تازه پیدات کردم یعنی انقد خنگم که از دستت بدم؟ ــــ چی میگی علی ولم کنننن... لبخند حرص در اوری زد و بهم نزدیک شد و زمزمه کرد نه نمی ذارم بری... سرشو جلو اورد که یکی گفت اونجا چه خبره؟ به سمت امیر پاشا که عصبی بهمون نگاه میکرد برگشت و کاملا ازم جدا شد ... علی: شما؟... امیر پاشا پوزخند عصبی زد و گفت اینو من باید از شما بپرسم تو با زن من چیکار داری؟
علی نگاه به من انداخت و گفت زنت؟؟؟ فکر کنم تبهم زدی یا.... اهان زیادی مستی داری..... امیر پاشا نذاشت ادمه بده مشتی نثار صورتش کرد که پخش زمین شد...

رو به من با چشمای به خون نشستش گفت برو وسایلت رو جمع کن می ریم خونه.... نگاهی به علی کردم که بلند گفت مگه کری زود باش برو... وحشت زده به طرف عمارت رفتم و وسایلم رو جمع کردم و بدون خداحافظی از مهتاب اونجا رو ترک کردم پیاده به سمت خونه می رفتم که ماشین امیر پاشا جلو پام زد رو ترمز شیشه رو پایین دادو گفت سوار شو... هنوز عصبی بود همونجور ایستاده بود که دادزد میگم سوار شو می فهمی؟

ترسیده سوار ماشین سرم و اون راه افتاد.........
ـــ الهه... به سمتش برگشتم که سیلی محکمی به صورتم زد شدت ضربش انقد زیاد بود که پخش زمین شدم خم شد و موهام رو تو دستش گرفت و کشید از درد اخ بلندی گفتم.... ــــ که با مرد غریبه می پری اره؟ نشونت میدم خ*یانت یعنی چی... موهارو کشید و محبورم کرد بایستم، محکم به دیوار کوبوندم و دوباره سیلی محکم تر از قبل به طرف دیگه صورتم زد که بازم پخش زمین شدم...
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
صورتم می سوخت و مطمئنم بیشتر موهای سرم کنده شدن، خواستم بلند شم که ضرب کمربندش رو روی تنم حس کردم توی خودم جمع شدم با داد ازش می خواستم نزنه ولی اون بی رحمانه و با ضرب کمربند رو روی تنم می زد اشکام از هم سبقت می گرفتن اخه مگه من چیکار کردم که اینجوری باید کتک بخورم؟ تنم بی حس شده بود دیگه ضرب کمربند رو حس نمی کردم، صاف ایستاد و نفس عمیقی کشید کمر بند رو انداخت رو زمین و داد زد دیگه حق نداری با مردا صحبت کنی فهمیدی؟ دهنم باز نشد تا جوابش رو بدم دوباره داد زد؛ نشنیدی؟ با توام... ولی من توانی واسه حرف زدن نداشتم، محکم با پا بهم زد که بخش زمین شدم

پوزخند صدا داری زد و به طرفم خم شد و گفت سزای کسی که خ*یانت می کنه همینه و بلند خندیدو بی توجه به من از خونه بیرون رفت...
کشون کشون خودم رو به کنار مبل رسوندم سرمو به دیوار تکیه دادم تمام تنم درد می کرد.... خدایا کجا اشتباه کردم که باهام اینجوری می کنی؟ چرا باید اینجوری عذاب بکشم؟ به زور بلند شدم و به اتاقم رفتم خودم رو پرت کردم تو حموم و اب گرم رو باز کردم و زیر دوش ایستادم برخورد اب با زخمام تنم رو می سوزوند....
رو تخت دراز کشیدمو چشمام رو بستم، دلم شکسته بود تا حالا از هیچ ک.س حتی پدرم کتک نخورده بودم همیشه وقتی کار بدی انجام می دادم یا دیر می رفتم خونه فوقش بابا فقط سرم داد میزد و میگفت برم تو اتاقم که اونم بعدش کلی نازم رو می کشید با یاداوری زندگی خوبم با مامان و بابا دردام رو فراموش کردم. از رو تخت بلند شدم و شماره خونه رو گرفتم بوق سوم صدای خواب الود بابا تو گوشم پیچید ـــ بله؟

با بغض گفتم بابا جون... با شنیدن صدام از حالت خواب در اومد و گفت جانم بابا چی شده حالت خوبه؟ اشکام بی وقفه روی صورتم می ریختن نفس ارومی کشیدم و گفتم نه هیچی نشده فقط دلم واستون تنگ شده بود ببخشید بی موقع زنگ زدم....
ـــ الهه داری نگرانم می کنی چی شده؟
خواستم بگم هیچی که مامان گوشی رو از پدرم گرفت و هراسون گفت....
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
خواستم بگم هیچی که مامان گوشی رو از پدرم گرفت و هراسون گف چی شده دخترم؟ پدرت چی میگه؟ با شنیدن صداش بغضی رو که به زور خفه کرده بودم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه... ــــ الهه دورت بگردم مادر چرا گریه می کنی؟ کسی اذیتت کرده بگو چی شده عزیزم.... سرم رو تکون دادم و بین هق هقم گفتم نه مامان هیچی نشده فقط دلم گرفته همین...
ــــ قربون دلت برم من می خوای بیام پیشت... اب دهنم رو قورت دادم و گفتم نه مامان جونم برو بگیر بخواب ببخش که بیدارت کردم.... ــــ این حرفا چیه دخترم تو هروقت خواستی حرف بزنی من به حرفات گوش میدم دیگم گریه نکن دخترم باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم چشم شب بخیر... بعد از خداحافظی با مامان گوشی رو پرت کردم رو میز و دوباره با صدای بلند زدم زیر گریه این تنها چیزی بود که ارومم می کرد....
دست و صورتم رو شستم و یک شلوار و بلیز گشاد پوشیدم و دوباره رو تخت دراز کشیدم هنوز تنم درد می کرد چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم که خداروشکر موفق شدم.....

﴿امیرپاشـــــــــا.......﴾

حالم خراب بود اگه این دختره رو ازاد بذارم ابروم رو می بره خوبه والا من تا الان فکر می کردم بدتر از همه نازگله نگو بدتر از اونم هس... حالا چرا هرچی بد و بدتر هس گیر من میوفته؟ هه شاید چون خوب بلدم ادمشون کنم، ادم کردن همچین دخترایی واسه من یک تفریح لذت بخشه... ماشین رو پارک کردمو وارد خونه شدم یک راست رفتم تو اتاقم موبایلم رو در اوردم و به انیسه پیام دادم: انیسه من حوصله جشن رو نداشتم با الهه اومدیم خونه.... گوشی رو پرت کردم رو میز کنار تختم و چشمام رو بستم ـــ این تازه اولشه الهه خانم
هنوز مونده تا بفهمی خ*یانت به من یعنی چی.....

#الهه؛

یک هفته از اون شب می گذره ولی هنوز زخمام خوب نشدنو کلی تنم درد میکنه اما دیگه امیرپاشا باهام کاری نداشت ولی من خیلی ازش می ترسم اون واقعا یک روانی کامله.....
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
داشتم نماز می خوندم که در اتاقم بی هوا باز شد نمی دونم کی بود ولی بعداز مکث کوتاهی از اتاق بیرون رفت. نمازم رو که تموم کردم
جانمازو چادرم رو تا زدم و گذاشتم تو کمد کتابم رو برداشتم و همونجور که طول و عرض اتاق رو طی می کردم شروع به خوندن کردم اینجوری بهتر داستان کتاب رو می فهمیدم...

تقریباوسط کتاب بودم که در اتاق محکم و با شدت باز شد و امیر پاشا عصبی وارد شد، چشماش کاملا سرخ شده بودن و ازشون خون می بارید به سمتم اومد و محکم زد تو گوشم و من پرت شدم رو زمین، چندتا عکس که تو دستش بود رو انداخت رو سرم و گفت ؛

اینا چیه؟ ایـــــــنا چیههههه؟ تو چه غلاتایی کردی؟.... خم شدو موهام رو کشید و گفت چیکار کردی؟ با پسرا می خوابی بعد برا من نماز می خونی؟ ... دادزد؛ هااااان؟ چرا لال شدی؟

ناخن هاش رو فرو کرد تو پوست بازوهام و بلندم کرد، دستش رو برد بالاو دوباره زد تو گوشم و من پخش زمین شدم... ــــ دِ حرف بزن مگه لالی؟
با من و من و صدایی که از ته چاه می اومد گفتم......
ـــ به خدا مـ.... من کاری نکردم...
پوزخندی زد و منو پرت کرد رو زمین بازوهام بدجور می سوختن انگار بدجور زخم شده بودن... به سمت شارژر رفت و سیمش رو در اورد.. به سمتم اومد و غرید: که کاری نکردی اره؟ نشونت میدم بازی با من یعنی چی... و سیم رو بلند کرد و روی تنم زد جیغ بلندی زدم که با صدای بلند گفت: خفه شو... خفه شووووو.... اون می زدو من التماسش می کردم ولی انگار نمی شنید
تمام تنم پر از خون شده بود سیم شارژر که حالا ده تیکه شده بود رو انداخت رو تخت و از اتاق بیرون رفت...
همونجا روی زمین دراز کشیدم و به حال خودم زار زدم چرا این بلاها سرم میاد؟ خدایا چرا؟ به زور از رو زمین بلند شدم جلوی اینه قدی ایستادم رو طرف صورتم به خاطر سیلی هایی که خوردم کبود شده بود و ترکیبی از رنگ های مشکی و بنفش به خودش گرفته بود... لباسای تو تنم همه پاره شده بودن و پر از خون بودن....
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
اروم درشون اوردم و با هرسوزش تنم اشک ریختم زیر دوش اب گرم وایسادم زخمام خیلی عمیق بودن میشد گفت دفعه قبل هیچیم نشد ولی این دفعه همه بدنم پاره شده بود... بخاطر سوزش زخمام دستم رو محکم گاز گرفتم و با دست دیگم
به دیوار کوبیدمو اشک ریختم کی قراره جواب این دردارو بده خداااااا؟......

لباسام رو پوشیدم و از حموم بیرون رفتم که چشمم خورد به عکسایی که به خاطر اونا اینجوری کتک خوردم. به سمتش رفتم و بهشون نگاه کردم مطمئنم چشمام شد اندازه توپ فوتبال اخه مگه میشه؟
من و یک پسر جوون توی رختخواب و.... واقعا نمی تونم هضمش کنم من اصلا اون پسره رو نمی شناختم پس چطور یعنی فتوشاپن؟ ولی فتوشاپ واسه چی؟ تمام عکسارو جمع کردم و گذاشتم رو کمد و مشغول خشک کردن موهام شدم...

دو هفته از اون روز بدبختیم می گذره و تو این چهارده روز خدا رو شکر امیرپاشا نیومده خونه و من از دستش راحتم ولی زخمای تنم بدجور اذیتم می کنه.... داشتم تلویزیون می دیدم نمی تونستم برم سرکار همش تو خونه بودم... تو حس فیلمه بودم که یکی زنگ خونه رو زد و ملیحه خانوم درو باز کرد...

یک زن میانسال وارد خونه شد و با ملیحه خانوم احوال پرسی کرد، جلو رفتم و سلام کردم به سمتم برگشت و لبخند عمیقی زد و بغلم کرد زخمام بدجور درد گرفتن ولی چیزی نگفتم _سلام عزیزم خوبی؟
ازم جدا شد _ممنون ولی شما؟ خندیدو گفت بایدم نشناسی من مادر امیرپاشام البته مادر اصلیش....
باهم رفتم تو پذیرایی نشستیم و ملیحه خانوم واسمون چای اورد...
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
_من نمی دونستم شما مادر امیرپاشا هستید... لبخندی زد و دستم رو تو دستش گرفت حق داری عزیزم من تازه برگشتم ایران و نتونستم تو مراسم عقدتون حضور داشته باشم.....
سرم رو تکون دادم که به دستم نگاه کرد و متوجه زخمم شد استینم رو کامل بالا زد و با اخم به زخمام نگاه کرد _اینا کار امیرپاشاست؟... چه خوب پسرش رو میشناسه، سرم رو انداختم پایین که گفت واسه چی دعواکردین؟ هبچی نگفتم که گفت با توام الهه اینا کار امیرپاشاست؟
_ا.... اره..._واسه چی دعوا کردین؟
با بغض همی چی رو واسش تعریف کردم _برو اون عکسا رو بیار... سرم رو تکون دادم و عکسا رو واسش اوردم همه رو یکی یکی نگاه کرد پوزخندی زد و گفت یعنی امیرپاشا نفهمید اینا همش فتوشاپه؟_واقعا؟
ـــــ اره اما اینکه اینارو کی به امیر داده مهمه، واقعا شرمندم دخترم من خیلی از امیر دور بودم و نتونستم درست تربیتش کنم، نمی دونستم امیرپاشا انقدر ضعیفه که دست رو زنش بلند میکنه... و سری از رو تاسف تکون داد... لبخند ریزی زدم امیرپاشا به کی رفته موندم این مادرش که زن به این خوبیه واونم خواهرش به اون خوبی..
ـــ این چه حرفیه خانوم شهابی دشمنتون شرمنده...
دستی رو گونم کشید و گفت من اسمم پونس دخترم نیاز نیس بهم بگی خانوم شهابی...

سرم رو به معنی باشه تکون دادم و گفتم فکر کنم اسم من رو بدونید دبگه نه؟ ــــ اره عزیزم انقدر رو می دونم... و خندید....
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
......... موهام رو جمع کردم و بالا بستم بلندیشون تا زیر باسنم بود ، زخمای تنم بهتر شده بودن ولی هنوزم بعضی وقتا اذیتم می کنن.... امیرپاشا شبا میاد خونه و صبح زودم میره خداییش این چی کارس؟؟ اکه من مث این غول کار می کردم الان مدیر بین المللی بودم...
وجی: الان این یعنی چی؟
ــــ من چمدونم همیطور ی چی گفتم تو چی می گی ای وسط هااااان؟
وجی: شل مغز تر از توام هست؟
ـــ به تو چه هااان...
وجی=بنده سکوت می کنم که سکوت منطقی تر است....
ـــ افرین ببند دهنتو....
...... لباسام رو عوض کردم و تاکسی گرفتم باید می رفتم شرکت تابان اقای تابان خواستن که برم شرکت.....

...... یعنی داشتم منفجر میشدم اخه من چطور دو ماه این غول رو تحمل کنم؟ کنار جاده ایستادم تا تاکسی بگیرم که ماشین امیر پاشا جلو پام زد رو ترمز شیشه سمت شاگرد رو پایین داد و گفت سوار شو... ـــ نیاز نیست شما زحمت بکشی با تاکسی میرم... جدی بهم نگاه کرد وگفت سوار میشی یا به زور متوصل شم؟؟ نفسم رو پرحرص بیرون دادم و سوار شدم و اونم راه افتاد... بهم گفته بودن می خوان یک باند رایانه ای که کل سایتا وبرنامه ها و کلا همه فضای مجازی رو حک می کنن و از مردم کلاه برداری می کنن رو گیر بندازن از منم خواستن که بفهمم افراد این باند کی هستند و از طریق اطلاعاتی که بهشون میدم بتونن تمام باند رو نابود کنن حالا بدبختیم این وسط اینه که بایدتوی همه مراحل کار امیرپاشا هم کنارم باشه و نقش محافظ رو توی این کار داره....

عررررررررر....... تازه فهمیدم این غول بیابونی پلیسه وای خدابه داد اون کسایی برسه که گیر این اقا غوله میفتن.... با ایستادن ماشین از افکارم خارج شدم و خواستم پیاده شم که اقای غول گفت فردا باید بریم ترکیه و ساعت هشت صبح بلیت داریم اماده باش... و از ماشین پیاده شد. اوووووف مثلا محافطمه بعد به جای اینکه من بهش دستور بدم اون به من دستور میده خدا اخر عاقبت ما رو با این غول کرگدن بخیر کنه.....
☆☆☆☆☆☆☆
واسمون هواپیما شخصی گرفته بودن و امیر پاشا هم لباس فرم پلیسا رو پوشیده بود نکبت عجب جگریم شدههههه....
واقعا این شغل بهش میاد... تو هواپیما نشستیم هیچ ک.س جز ما تو هواپیما نبودااااا ولی این غوله به من چسبیده بود انگارهمین الان میخوان بهمون حمله کنن، والا....
 
موضوع نویسنده

Rahan

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
23
40
مدال‌ها
2
ده دقیقه ای میشد که رسیده بودیم و از همین اول شروع کردن به فک زدن که این پخه اون کخه حوصلم رو به قبله بود که سرهنگ رفیعی دست از خوردن مغز من برداشت و گفت بهتره یک نگاهی به یکی از سایت های معتبری که توسط این گروه حک شده بیندازید شاید بتونید بفهمید هکر اصلی کیه!!
ـــ منظورتون رو نمی فهمم فهمیدن اینکه سایت توسط چه کسی هک شده خیلی سخت نیست ولی اینجوری که شما می گید....
این دفعه اقا غوله جدی گفت معلومه پیدا کردن یک هکر ساده
اسونه ولی موضوع این سایت فرق می کنه (وبا پوزخند ادامه داد) البته من چشمم اب نمی خوره کسی بتونه اینکار رو بکنه....
اااا که اینجوریاست منم دارم واست اقا غولهههه... ــــ و اگه من تونستم حکر اصلی رو پیدا کنم؟؟
امیرپاشا: من همه ی حرف هام رو پس می گیرم.. لبخند شیطانی زدم من الهه نیستم اگه روی تو رو کم نکنم... سرهنگ رفیعی سایتی رو که گفته بود
بهم نشون داد ای ول عجب هکری بودهههه.... کارش رو خیلی تمیز انجام داده. سرهنگ رفیعی: می تونید بفهمید هکر کیه؟... به وضوح صدای پوزخند امیرپاشا رو شنیدم... ــــ بله فقط چند دقیقه بهم وقت بدید... سرش رو علامت باشه تکون داد و ساکت شد......
سایت خبلی ماهرانه و تمیز حک شده بود، هکر اصلی سایت رو فریب داده بود برای همین به جای مشخصات اصلی مشخصات جعلی بهت می داد...
حالا چطور این حکر رو بیابم؟ خوب..... چطوره منم مثل خودش عمل کنم؟ اول سایت رو فریب می دم تا بتونم مسخصات حکر رو پیدا کنم.... کارم دو ساعت طول کشید حسابی خسته شده بودم اخه اینم شانسه من دارم؟ همه میان ترکیه تفریح من باید حکر پیچیده یک سایت رو پیدا کنم.... وجی: سرم رفت انقد غر نزننننن.... اوففففف این باز پیدا شد..
نفس عمیقی کشیدم و به وجدان خرم گشون ندادم.. سرهنگ رفیعی: چی شد خانم صابری تونستید حکر رو پیدا کنید؟ ـــــ بله... وشروع کردم به خوندن مشخصات حکر... ـــ اقای علی شایان چهل ساله از تهران (نگاهی به سرهنگ کردم) صاحب اصلی سایت... امیرپاشا: این امکان نداره... ـــ داره این شخص با چند شگرد ماهرانه سایت رو فریب داده و حک کرده و کارشم خیلی تمیز انجام داده.. سرهنگ رفیعی؛ ولی خانم صابری چطور صاحب اصلی سایت، سایت خودش رو حک می کنه؟؟
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین