- Oct
- 23
- 40
- مدالها
- 2
پارت هشتم
بلند خندیدو همزمان پریدم تو حموم بعد از تموم شدن کارم از حموم بیرون اومدم و با سشوار افتادم به جون موهام ... کامل خشکشون کردم و با اتو فرشون کردم رفتم سراغ لباسم، اونو به همراه یک ساپرت مشکی پوشیدم... وحالا نوبت صورتمه کرم پودر کرم رنگی به صورتم زدم و خط چشم نازک پشت چشمام کشیدم، رژ اناری قرمز به لبام مالیدمو رژ گونه صورتی کمرنگ به صورتم زدم و تمام.... شال مشکی سرم کردم و کمی از موهام رو توی صورتم ریختم، یک نگاه تو اینه به خودم انداختم عجب جیگری شدمااااا....
وجی: وای خدا سقف ریخت...
ـــــ چیه حسودیت میشه من خوشگلم؟
وجی: من چقد بیکارم که به تو بزغاله حسودیم بشه.....
ــــ بزغاله خودتی اسکل بی خاصیت... بعد از کلی دعوا با وجدان خنگم مانتوی بلند حریر سرمه ای روی لباسم پوشیدم و بعد از برداشتن موبایلم از اتاق بیرون رفتم.... بعد از کلی که مامان قربون صدقم رفت سوار تاکسی شدم و راه افتادم.بعد از بیست دقیقه یعنی سر ساعت شیش رسیدم، یکی از خدمتکارا منو به اتاق مهتاب برد بدون در زدن رفتم داخل بیچاره داشت لباسش رو عوض می کرد...
ـــ بمیری الهه نمی توی یک در بزنی؟
ـــ نچ.... لباسش رو پوشید و گفت ادم نیستی دیگه، ــــ بله خانوم بنده فرشتم، فرشتهههه....
ــــ وای خدا کل ایران فرو ریخت... خندیدم و گفتم این از کجا اومد؟
ـــــ چمیدونم، ول کن حالا بیا یک بلایی از اون بلا خوشگلا که سر صورت خودت میاری سر صورت منم بیار مثلا جشن منه ها می خوای همه پسرا مال تو بسن؟
ــــ ببند دهنتو مهتاب، حالام بگیربشین یک بلایی به سرت بیارم هضم کنی...
کارم که تموم شد گفتم خیلی ناز شدی عجب هنرمندی ام من....
نگاهی تو اینه به خودش کرد و گف نه دیگه کل قاره اسیا لرزید... بلند خندیدم که محمد بدون در زدن وارد شد... کت و شلوار سرمه ای پوشیده بودو مدل موهاشم خوشتیپ ترش کرده بود ... مهتاب: نه این مرض در نزدن واگیر داره اینم گرفت... وبلند خندید محمد نگاهی به مهتاب انداخت و با دقت تو صورتم نگاه کرد و در اخر گفت اه اه چه دخترای زشتی حالم بهم خورد زود باشین پاک کنین اینارو... مهتاب جیغ زد: محمددددد
محمد: باشه بابا چرا جیغ می زنی؟ ولی گفته باشم دلبری، عشوه اومدن، ناز کردن واسه پسرا، رقص با نامحرم اکیدا ممنوع می باشد مفهومه؟ ...
دوتایی جلو رفتیم و با هم گفتیم: چــــــــــــــــــی؟... یک قدم عقب رفت و گفت بنده کار دارم فعلا ..و سریع جیم شد، منو مهتاب نگاهی به هم انداختیم ودر نهایت از خنده منفجر شدیم....
با دیدن امیر پاشا و انیسه که مهتاب بهم معرفیشون کرد دهنم باز موند سریع خودم رو جمع کردم که انیسه خطاب به من و مهتاب گفت واقعا شما باهم دوستین؟ نگفته بودی الهه...
مهتاب؛ چی؟ شما همو می شناسین؟
سریع گفتم ا.. اره دوست خانوادگی هستیم.... من دلم نمی خواست کسی بدونه ازدواج کردم اونم به این صورتتتت.... انیسه متعجب بهم نگاه کرد ولی امیرپاشا کاملا خونسرد بود( کوه یخخخخ)... مهتاب: اهان در هر حال خوش اومدین بفرمایید.. و اون هارو به سمت مهمونای دیگه برد.....
بلند خندیدو همزمان پریدم تو حموم بعد از تموم شدن کارم از حموم بیرون اومدم و با سشوار افتادم به جون موهام ... کامل خشکشون کردم و با اتو فرشون کردم رفتم سراغ لباسم، اونو به همراه یک ساپرت مشکی پوشیدم... وحالا نوبت صورتمه کرم پودر کرم رنگی به صورتم زدم و خط چشم نازک پشت چشمام کشیدم، رژ اناری قرمز به لبام مالیدمو رژ گونه صورتی کمرنگ به صورتم زدم و تمام.... شال مشکی سرم کردم و کمی از موهام رو توی صورتم ریختم، یک نگاه تو اینه به خودم انداختم عجب جیگری شدمااااا....
وجی: وای خدا سقف ریخت...
ـــــ چیه حسودیت میشه من خوشگلم؟
وجی: من چقد بیکارم که به تو بزغاله حسودیم بشه.....
ــــ بزغاله خودتی اسکل بی خاصیت... بعد از کلی دعوا با وجدان خنگم مانتوی بلند حریر سرمه ای روی لباسم پوشیدم و بعد از برداشتن موبایلم از اتاق بیرون رفتم.... بعد از کلی که مامان قربون صدقم رفت سوار تاکسی شدم و راه افتادم.بعد از بیست دقیقه یعنی سر ساعت شیش رسیدم، یکی از خدمتکارا منو به اتاق مهتاب برد بدون در زدن رفتم داخل بیچاره داشت لباسش رو عوض می کرد...
ـــ بمیری الهه نمی توی یک در بزنی؟
ـــ نچ.... لباسش رو پوشید و گفت ادم نیستی دیگه، ــــ بله خانوم بنده فرشتم، فرشتهههه....
ــــ وای خدا کل ایران فرو ریخت... خندیدم و گفتم این از کجا اومد؟
ـــــ چمیدونم، ول کن حالا بیا یک بلایی از اون بلا خوشگلا که سر صورت خودت میاری سر صورت منم بیار مثلا جشن منه ها می خوای همه پسرا مال تو بسن؟
ــــ ببند دهنتو مهتاب، حالام بگیربشین یک بلایی به سرت بیارم هضم کنی...
کارم که تموم شد گفتم خیلی ناز شدی عجب هنرمندی ام من....
نگاهی تو اینه به خودش کرد و گف نه دیگه کل قاره اسیا لرزید... بلند خندیدم که محمد بدون در زدن وارد شد... کت و شلوار سرمه ای پوشیده بودو مدل موهاشم خوشتیپ ترش کرده بود ... مهتاب: نه این مرض در نزدن واگیر داره اینم گرفت... وبلند خندید محمد نگاهی به مهتاب انداخت و با دقت تو صورتم نگاه کرد و در اخر گفت اه اه چه دخترای زشتی حالم بهم خورد زود باشین پاک کنین اینارو... مهتاب جیغ زد: محمددددد
محمد: باشه بابا چرا جیغ می زنی؟ ولی گفته باشم دلبری، عشوه اومدن، ناز کردن واسه پسرا، رقص با نامحرم اکیدا ممنوع می باشد مفهومه؟ ...
دوتایی جلو رفتیم و با هم گفتیم: چــــــــــــــــــی؟... یک قدم عقب رفت و گفت بنده کار دارم فعلا ..و سریع جیم شد، منو مهتاب نگاهی به هم انداختیم ودر نهایت از خنده منفجر شدیم....
با دیدن امیر پاشا و انیسه که مهتاب بهم معرفیشون کرد دهنم باز موند سریع خودم رو جمع کردم که انیسه خطاب به من و مهتاب گفت واقعا شما باهم دوستین؟ نگفته بودی الهه...
مهتاب؛ چی؟ شما همو می شناسین؟
سریع گفتم ا.. اره دوست خانوادگی هستیم.... من دلم نمی خواست کسی بدونه ازدواج کردم اونم به این صورتتتت.... انیسه متعجب بهم نگاه کرد ولی امیرپاشا کاملا خونسرد بود( کوه یخخخخ)... مهتاب: اهان در هر حال خوش اومدین بفرمایید.. و اون هارو به سمت مهمونای دیگه برد.....