جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [اختر خموش] اثر«نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط _nazanin_ با نام [اختر خموش] اثر«نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 454 بازدید, 12 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [اختر خموش] اثر«نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _nazanin_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط _nazanin_
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
«به‌نام نگارنده‌ی شب‌های پرستاره»

نام داستان: اَختر خموش
ژانر: تراژدی/ عاشقانه.
نام نویسنده: نازنین هاشمی نسب.

1000021140.png
«خلاصه»

همه‌چیز از یک اتفاق تلخ و از یک رنج بی‌پایان، شروع شد. رخت سیاه برتن داشت و قلبش دیگر مُرده بود. شب‌هایش خموش و روزهایش، خموش‌تر از شب‌هایش شده بود، هرگز تصوّرش را نمی‌کرد، گیسوانش در دستان مردی اسیر شود که برایش مهلکه‌ای جان‌گداز محسوب میشد.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1722063727447.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»
پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3

«مقدمه»

چاره‌ای جز صبر، زیر تازیانه‌های بی‌اَمان باران نیست. آسمان بارانی‌ست و دلم، از طغیان رنج‌ها آزرده... کسی چه می‌داند! شاید هنوز هم این چشم‌‌ها زیر این باران، از آسمان بالای سرم طوفانی‌تر و دلم گل‌آلودتر از این زمین است...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
بی‌تاب‌تر از همیشه، به قاب عکس مقابلش خیره مانده بود و دیگر تپش‌های قلبش را احساس نمی‌کرد. آن‌قدر تیرگی را دوست داشت که حتی لامپ اتاقش را روشن نمی‌کرد و مثل همیشه، کُنج اتاقش روی تخت نشسته بود.
لامپ اتاقش پیشکش، او حتی بعد از شصت روز لباس سیه رنگِ عزا را از تنش جدا نکرده بود. او مدام فرسوده و پژمرده‌تر از روزهای قبلش میشد.
چهره‌ی خندان مردِ رویاهایش روی قاب عکس، حتی در ظلمات شب هم غیرقابل انکار بود.
پیراهنی که حال ستاره به‌تن داشت سپید بود، این پارچه‌ی روشن پیراهن خودش نبود.
هرشب همین موقع‌ها وقتی همه خواب بودند، او پیراهن مَردش را برتن می‌کرد. تنها در همین لحظات بود که رخساره‌ی شکسته‌اش، رنگ روشنی را برخود می‌دید وگرنه روزها، همیشه لباس‌های سیه رنگ خودش را می‌پوشید.
روی تخت برهم ریخته‌اش دراز کشید و با آستین بلند پیراهن، اشک‌های روانش را پَس زد:
- می‌دونستی خیلی بی‌معرفتی آرمان! شصت روزه ندیدمت...
گریه اَمانش را برید و صدای زمزمه‌اش، در نطفه خفه شد. صوت تیک‌تاک ساعت، رقص پرده‌ی حریر توسط نسیم خُنک بهاری، برایش تکراری‌ترین شده بود. این بهار برایش بدتر از روزهای کسل کننده‌ی خزان شده بود. زندگی‌اش دیگر هیچ‌گاه به‌ طراوت بهار نمیشد.
خواب بر چشم‌هایش حرام شده بود و گویی او، دلش نمی‌خواست سپیده‌ی روشن صبح سر برسد.

هیچ‌گاه از آسمان صبح و غرولندهای پدر و مادرش خشنود نبود، می‌دانست به‌محض روشن شدن آسمان، پدرش با زبان تند و تیزش باقی مانده‌ی جان دخترکش را بیرون می‌کشد.
ناامیدی در وجودش زبانه می‌کشید و او چاره‌ای جزء سوختن و ساختن نداشت! اصلاً می‌توانست برای مردش به‌راحتی عزاداری کند! نه، همین هم برایش حرام شده بود.
روی تختش چرخید و برای هزارمین بار، شمیم پیراهن یارِ رفته‌اش را بوئید. همین برایش یک مُسکن قوی بود و چاره‌ای جزء آرام کردن خودش نداشت.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
پیراهن آستین بلند نازکِ مشکی رنگش را جایگزن پیراهن مردانه‌ای که برتن داشت کرد، صدای آواز گنجشک‌ها دَم پنجره‌ی بازش، باریکه‌های خورشید در اتاقش را هیچ دوست نداشت، همه‌چیز را کِدر و خاکستری می‌دید حتی دیگر صدای آواز پرندگان حالِ پریشان او را آرام نمی‌کرد.
موهای ژولیده‌ و رنگ شده‌اش را شانه زد، چند روزی میشد موهایش را کوتاه و امتداد آن‌ را از کمر، به شانه‌های نحیفش رسانده بود. نگاهش دیگر مثل گذشته زیبا و فریبنده نبود انگار اثرات آن عذاب، بندبند وجودش را دربرگرفته بود! شال مشکی رنگی را روی گیسوانش انداخت و این پارچه حتی در خانه هم روی سرش بود، پدرش اگر او را مو باز می‌دید سخت به دخترکش، زخمِ زبان می‌زد.
از اتاقک کوچکش خارج شد و از راهروی باریک مقابلش گذر کرد، در این راهرو دو اتاق وجود داشت که یکی برای خودش و دیگری برای خواهر کوچک‌ترش ساغر بود.
جمعه بود و پدرش درخانه مانده بود، ستاره در دلش دعادعا می‌کرد حتی در این روز تعطیل، پدرش خانه نماند و بیرون برود.
فرش‌ قرمز رنگ را رد کرد تا به آشپزخانه برود، تا از مقابل پدرش رد شد سلام آرامی زیر لب زمزمه کرد اما گویی از این مرحله گذر کردن، سخت بود!
- یه روز شد تو عزا نگیری تو این خونه!
با تعلّل به‌سمت پدرش چرخید، دو بالشت گِرد زیر دستان پدرش و فلاسک چای و استکان کمرباریکی هم مقابلش وجود داشتند.

خودش در خانه با رکابی می‌گشت اما توقع داشت دخترانش درخانه و مقابل پدرشان، سرسنگین باشند.
ستاره اما طعنه‌ی پدرش را نادیده گرفت و زیر لب، آرام نجوا کرد:
- من میرم به مامان کمک کنم.
تا خواست از پدرش دور شود، عربده‌ی بلند پدرش شانه‌های ظریفش را بالا انداخت. قلب دخترک همانند گنجشک می‌تپید.
- حالا خوبه شوهرت نبود انقدر براش عزا گرفتی، مردم پشت‌سر ما چی می‌گن بی‌آبرو؟
با نعره‌ی پدرش، ساغر از اتاقش و مادرش از آشپزخانه بیرون پریدند.
باز ستاره در این میدان، تنها و گریان مانده بود. قلبش هیچ حفاظی نداشت و عریان مانده بود. هزاران فریاد بیخ گلویش کمین کرده بودند اما ستاره نه جرئت داشت فریاد بزند و نه حتی، روی حرف پدرش حرفی...
در مغزش مدام این جمله تکرار میشد:
«شوهرم نبود اما من دوستش داشتم، هنوزم دوستش دارم»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
پدرش از آن دوبالشت گِرد، دل کنده بود و حالا صاف و پر از خشم، به پشتی قرمز رنگ پشت سرش تکیه داده بود و مرواریدهای تسبیح یاقوتی رنگش را عقب و جلو می‌کرد، گریه‌ها و آن لباس‌ مشکی رنگ و زننده برتن دخترش، منفورترین چیزی بود که می‌دید.
- صددفعه بهت گفتم رنگ مشکی تنت نبینم، این چیه پوشیدی؟
ستاره با پشت دستان سردش، اشک‌های جاری شده‌ی روی گونه‌های لاغر شده‌اش را پاک کرد و آه جان‌گدازی از اعماق سی*ن*ه‌اش بیرون فرستاد.
اصلاً جرئت داشت دربرابر پدرش حرفی بزند یا با او مخالفت کند، اصلاً می‌توانست سخنی میان طعنه‌های پدرش به میان بیاورد؟ نه نمیشد او جرئت حرف زدن نداشت، کار او تنها سکوت بود و سکوت...
- تا این لباسای سیاه تنت هست، تا اسم اون پسره روته... هیچ‌ک.س سمتت نمیاد دختر، تا آخر عمر کُنج این خونه بدبخت و تنها میمونی.
ساغر جلو آمد و به‌جای مادری که تنها در سکوت آن‌ها را نظاره می‌کرد، پادرمیانی کرد:
- بابا براش سخته تو رو خدا شما سخت‌ترش نکنید.
جرئت ساغر، از خواهر بزرگ‌ترش بیشتر بود و شاید اگر حال ستاره هم اندکی خوب بود می‌توانست در برابر پدرش، اندکی ایستادگی کند اما خوشی انگار، از ستاره فراری شده بود.
آن مرد مستبد با همان تسبیحی که به‌دست داشت، موهای جوگندمی‌اش را عصبی چنگ زد و خروشید:
- هرچی زبون نفهمه تو این خونه جمع شده، من چی میگم شما چی می‌گید.
کفِ دستان ستاره به‌خاطر ناخن کشیدن‌های یواشکی می‌سوخت و دلش هق‌هق‌های آشکار می‌خواست.
پدرش اما گویی آرام نشده بود که با توپ پرتر ادامه داد:
- یا سیاه رو از تنت درمیاری یا خودم جوری سیاه رو از تنت درمیارم که درد و مرضات از یادت بره.
ساغر تا این اوضاع وخیم را دید، به‌جای خواهر نگون‌بختش پاسخ داد:
- من دیگه نمی‌ذارم سیاه بپوشه بابا، تو لطفاً آروم باش.
آقا محمود، پدر ساغر و ستاره اولِ صبحی کام دو دخترکش را تلخ کرده بود، او چه می‌دانست در قلب بی‌نوای ستاره چه می‌گذرد؟ مگر یک‌بار با دخترکش دردودل کرده بود؟ مگر از عشق زیاد دخترکش به آرمان باخبر بود! هیچ‌گاه نبود.
محمود این‌بار ساغر را هدف شلیک‌های بی‌اَمانش قرار داد:
- تو اگه عرضه داشتی زودتر آدمش می‌کردی، ببین دختر... خواهرت اگه به این کاراش ادامه بده تا آخر عمر هیچ‌ک.س نمیاد بگیرتش، میمونه ور دل ما... می‌دونی به‌خاطر چی؟ به‌خاطر این‌که داره برای مردی عزاداری میکنه که حتی اسمشم تو شناسنامه نداره.
 
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
ساغر چه گناهی مرتکب شده بود که پدرش این‌گونه برزخی، با او سخن می‌گفت! او تنها می‌خواست از خواهر غم دیده‌اش حفاظت کند اما در این مسیر بازنده شده بود.
ستاره تا سخنان زهرآگین پدرش را شنید، به آشپزخانه پناه برد و درست زیر اُپن، کنار کابینت فلزیِ سپید رنگ نشست و صورتش را میان انگشت‌های ظریفش، محبوس کرد.
سخنان و گوشزدهای پدرش را می‌شنید اما بازهم سیاه را از تنش جدا نمی‌کرد، اولین بار بود که به خودش همچین جسارتی می‌داد و به سخنان پدرش گوش نمی‌‌سپرد.

نمی‌دانست باید به خودش حق می‌داد یا پدرش!
- به حرف پدرت گوش بده دختر.
صدای نجوای مادرش بود، مادری که همیشه دستورات پدرش را تکرار می‌کرد و حتی یک‌بار، همدم و همراه دلِ شکسته‌ی دخترش نشده بود.
ستاره دست از روی صورتِ نم‌زده‌اش برداشت و به مادرش نگریست، اندام توپُر مادرش در آن بلوز و دامن گل‌گلی، تپل‌تر از همیشه دیده می‌شد و مادرش مثل همیشه کنار گاز، مشغول تفت دادن مواد قورمه سبزی‌اش بود.
با این‌که صدایش می‌لغزید، اما احتیاج داشت حرف دلش را روی دایره بریزد.
- بابا می‌ترسه... می‌ترسه دیگه نتونم ازدواج... ازدواج کنم!
مادرش شهره، به سمت ستاره چرخید و به لرزیدن‌ تن دخترکش خیره ماند.
- بابات حق داره این شهر کوچیکه، فقط کافیه یه اتفاق کوچیک بیفته انقدر دهن به دهن می‌چرخه که بزرگ میشه.
ستاره اشک‌هایش را با نوک انگشت‌های دستش پس زد و چانه‌اش را روی زانو‌هایش قرار داد.
- مقصر بابا بود، اگه انقدر... انقدر پافشاری نمی‌کرد اون اتفاق... اتفاق...
با یادآوری آن ماجرا، حرف‌ها و ناله‌هایش میان حنجره‌اش ماند. می‌دانست اگر آن اتفاقات شوم را به میان بیاورد حال خودش خراب‌تر از قبل می‌شود و اگر حالش، فرسوده‌تر از قبل شود چه کسی جزء خودش به داد خودش برسد؟
مادرش چارقد یشمی رنگش را روی گیسوان حنایی رنگش مرتب کرد و چنگی آرام به گونه‌ی سپیدش زد:
- این حرفا اگه به گوش بابات برسه می‌فهمی چی میشه؟
به‌سمت قابلمه‌ی تفلونش چرخید و محتویات داخل قابلمه را هَم زد.
مادرش با آن اضطراب همیشگی، نجواهایش را ادامه داد:
- می‌کشتت دختر.
مادرش نمی‌توانست هم‌درد باشد، برای ستاره مشکلی نداشت اما کاش نمک روی زخم سربازِ ستاره نمی‌ریخت، کاش انقدر این دخترک را از پدرش نمی‌ترساند. او که گناهی نداشت! او که در آن اتفاق مقصر نبود اما شاید... شاید کُنج قلبش، گوشه‌ی ذهنش خودش را مقصر می‌دانست! اگر مقصر نبود که بدتر از روزهای اول مرگ آرمان، عزاداری نمی‌کرد!
- یا پاشو برو داخل اتاقت یا انقدر آبغوره نگیر.
مادرش مدام رنگ عوض می‌کرد، گاه مضطرب میشد و گاه از عصبانیت شوهرش می‌ترسید و گاه، دل دخترکش را می‌شکاند. کاش اندکی ستاره را در آغوش می‌کشید و گیسوانش را نوازش می‌کرد شاید اصلاً این‌گونه، حال تکیده‌ی ستاره بهتر میشد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
روزهای جمعه را هیچ دوست نداشت، ستاره هیچ‌گاه با پدر مستبد و مادر بی‌خیالش راحت نبود، تنها یک همدم در این خانه داشت که آن هم خواهر کوچک‌ترش ساغر بود.
در آن روز کذایی ستاره، آن حیاط بزرگ را جارو کرد و شست. دلش نمی‌خواست در زندان اتاقش محبوس یا کنار پدر و مادرش باشد، حتی دلش نمی‌خواست دیگر با ساغر دردودل کند، می‌دانست دیگر درد جدیدی در چنته نداشت که تقدیم گوش‌های ساغر کند؛ خواهرش دیگر از تمام دردهای نهان و آشکار ستاره باخبر بود.
بازهم در تنهایی‌اش یاد آرمان افتاد، همان مردی که حتی پدرش نگذاشت در مراسم خاکسپاری‌اش به کرمانشاه برود و با یار سفر کرده‌اش وداع کند، پدرش حتی نگذاشت وقتی آرمان در بیمارستان بستری بود، به عیادتش برود و حسرتِ تمام این‌ها، حالا دلش را می‌خراشید.
ستاره هیچ‌گاه قبر عزیزِ خفته در خاکش را ندیده بود؛ تنها آرزویش این بود که یک بار، فقط یک بار کنار آرامگاه آرمان برود و از فاصله‌ی نزدیک با او سخن بگوید.
با صدای پیامک آرام موبایلش، کمر خمیده‌اش را راست کرد و از دنیای گس افکارش بیرون پرید؛ جارو را روی موزائیک مقابل پایش گذاشت و موبایلش را از جیب شلوار مشکی رنگش بیرون کشید.
یک متن از همان شماره‌ی مرموز همیشگی...
«حالت خوبه!»
همیشه این را از ستاره می‌پرسید، احوال ستاره را و همین موضوع برای این دخترک حسابی عجیب بود.
یک ماهی میشد که آدمِ پشت این شماره‌ی مرموز، پیگر احوال ستاره بود و هیچ‌گاه ستاره آن را جدی نگرفته بود اما حالا...
نادیده‌اش نگرفت، مثل همیشه از او نپرسید شما!
این‌بار با همان دستان سرد و لرزیده‌اش، تایپ کرد:
«حال خوب خیلی وقته ازم فاصله گرفته، دیگه ازم نپرس حالم خوبه یا نه، من تا ابد ناخوشم»
دیگر جوابی از آن شماره دریافت نکرد و بی‌حوصله، با اعصابی متزلزل مشغول آبیاری چند درخت گیلاسِ حیاطشان شد، درختانی که نک‌نمک به شکوفایی خودشان نزدیک و نزدیک‌تر میشدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
روی دیواره‌های مخروب قلب ستاره، چیزی جزء حزن نوشته نشده بود، مدام از زیر دستان پدرش قسر در می‌رفت اما بازهم نمی‌توانست از زبان تیز پدرش در اَمان باشد. مادرش که هیچ نقشی جزء سکوت نداشت.
پدرش نه می‌گذاشت ستاره به دانشگاه برگردد و نه اجازه‌ی بیرون رفتن از خانه را به او می‌داد. همیشه حرف مردم برایش، مهم‌تر از احوال دخترک غم دیده‌اش بود.
همدم ستاره، خیلی وقت بود میان دلتنگی‌هایش سپری می‌کرد. روزگار خیلی بد و بی‌رحمانه، او را سنجیده و حالش را دگرگون ساخته بود.
ستاره برای این دردِ عظیم، زیادی نحیف و کوچک دیده میشد.
گرسنه بود و عطر دل‌انگیز قورمه سبزی، تمام خانه را پُر کرده بود.
شستن حیاط را به انتها رسانده و مشغول جمع کردن شلنگ قرمز رنگ حیاط بود.
همان‌طور که آستین نمناک پیراهنش را پایین می‌کشید، به‌سمت پله‌های سیمانی چرخید اما با خواهرکش، چشم در چشم شد.
- ستاره.
نمی‌دانست چرا، اما از چهره‌ی ساغر چیزی جز نگرانی و صدالبته آشفتگی نمی‌تابید، نگاه عسلی رنگش پر از گفته‌های ناگفته بود.
ستاره از کلافگی ساغر نگران شد و بی‌محابا پرسید:
- چرا رنگت پریده؟
در آن یک ساعتی که ستاره در حیاط جولان می‌داد، چه اتفاقی در خانه افتاده بود؟

باز پدرش چه آشی برایش پخته بود که ساغر این‌گونه مقابلش آشفته حال دیده میشد! چرا این مصیبت‌ها قصد به اتمام رسیدن نداشت؟
- نمی‌خواستم بهت بگم اما پیش خودم گفتم اگه بهت نگم، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب میشم.
شانه‌های ستاره آویزان شدند و قدم‌هایش سست‌تر از همیشه، قلبش را دیگر در سی*ن*ه‌ احساس نمی‌کرد و دلش تنها یک فریاد بلند می‌خواست، فریادی که چند ماهی میشد در سی*ن*ه‌اش محبوس باقی مانده بود.
ستاره روی اولین پله‌ی نم‌زده‌ی سیمانی نشست و بدون این‌که به ساغر نگاهی بی‌اندازد؛ با آرامشی که تنها لفظی بود، زمزمه کرد:
- باز چیشده؟

ساغر کنار اندام نحیف ستاره نشست و بدون این‌که تاب نگاه کردن به چشمان زیتونی رنگ ستاره را داشته باشد، نجوا کرد:
- بابا یه حرفایی می‌زد، حرفایی که نمی‌دونم میتونم بهت بگم یا نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
ستاره نمی‌دانست با اضطرابی که جانش را می‌ستاند همراهی کند یا از ساغر و تکّه‌تکّه حرف‌ زدن‌هایش عصبی بشود!
انگار میان کابوسی سهمناک محبوس مانده بود.
ستاره هیچ نگفت و قلبش گویی گدازه‌ای از آتش شده بود، یک‌جا بند نمیشد.
ساغر تا رنگِ پریده‌ی خواهرکش را دید، انگشتان لرزان دستانش را نوازش کرد و با تُن آرام صدایش، نجوا کرد:
- باید بهت بگم، مجبورم اما میگم و نمی‌خوام این حرف‌ها رو از بابا بشنوی.
ساغر اندکی دیگر دست‌دست کرد و دلش برای نگون‌بختی خواهرش سوخت.

مدتی میشد که لبخند، روی لب‌های ستاره شاهنشاهی نکرده و این‌بار، چشم‌هایش با سلاحِ اشک همیشه در میدان نبرد آماده بودند.
- می‌خواد به عمو عباس زنگ بزنه، زنگ بزنه و بفهمه هنوز برادرش رو حرفش مونده یا نه!
ستاره گیج و گنگ به‌ساغر نگریست، ساغر از چه سخن می‌گفت؟ چرا عقل پرالتهاب ستاره حتی اندکی هم کار نمی‌کرد؟ چرا مغز آکبندش او را همراهی نمی‌کرد!؟
ستاره پر از استیصال و لبریز از نفهمیدن‌ها، لب زد:
- یعنی... چی‌کار کنه؟
ساغر ایستاد و نگاه مغموش را از چشمان ستاره گرفت، دیگر توان نگاه کردن به معصومیت چشمان ستاره را نداشت.
ساغر به‌اجبار، سخنانش را از سر گرفت:
- یادت میاد چند ماه قبلِ فوت آرمان، امیرعلی پسر عمو عباس اومد خواستگاریت؟
یادش آمد، همانند برق و باد همه‌چیز روی ذهن متلاطم ستاره نشست.
تیر خلاص به قلبش شلیک و همانند اسپندِ روی آتش، از روی پله‌ی سیمانی برخاست.
- چی میگی ساغر؟ بابا... بابا انقدر بی‌آبرو نشده که زنگ بزنه... که زنگ بزنه...
گریه اّمانش را برید، نفس‌هایش آهسته و ضربان قلبش تا حدّ امکان بالا رفت. لرزیدن بندبندِ وجودش پیشکش، او داشت از این حقارت جان می‌داد.
ساغر تن وارفته‌ی خواهرش را درآغوش کشید و با بغضی که گلویش را می‌سوزاند، زمزمه کرد:
- ستاره... تو رو خدا آروم باش... به حرف بابا گوش بده و سیاهت و دربیار، اگه به حرفش گوش بدی شاید بیخیال این ماجرا بشه.
در ذهن ستاره تنها یک اسم حکاکی شده بود و آن اسم، آرمان بود. چرا آرمان او را میان این جمعیت یاغی تنها گذاشته و به عالم دیگری رفته بود؟ چرا بی‌ستاره به مقصدی نامعلوم رهسپار شده و او را باخود نبرده بود؟

ستاره در این عالم بی‌او غریب بود. بی‌او، ستاره همیشه بی‌فروغ و خموش بود.
- می‌خواد سیاهمو در بیارم؟ باشه درمیارم... درمیارم تا ببینم دیگه چه بهونه‌ای میخواد بیاره!
ستاره به‌سیم آخر زده بود و خون به مغزش نمی‌رسید.
پدرش تنها نمکِ روی زخم‌هایش شده و حتی اندکی، برای زخم‌های دردناک ستاره مرهم نبود.
ستاره وارد خانه شد و بی‌توجه به پدرش که روی آن بالشت‌های گرد و قِلقلی لم داده بود، به اتاقش قدم تند کرد و درب را محکم پشت سرش کوبید.
لباس‌هایش را تعویض میکرد اما قلبش را چه؟او را هم می‌توانست رنگین کند!؟ او را هم می‌توانست تعویض کند؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین