- Jan
- 500
- 9,191
- مدالها
- 3
ستاره خودش را در این خانه، یک موجود اضافه میدید و نمیدانست بالأخره از آغوش این رنجها، رهایی مییابد یا خیر! آنقدر قلبِ زارش خسته و مغموم بود که دیگر حوصله تپیدن نیز نداشت.
یعنی پدرش آنقدر بیانصاف شده بود که میخواست خودش رختِ حقارت را برتن کند و برای ازدواج دخترش با امیرعلی پاپیش بگذارد؟
باوجود اینکه پدرش میدانست امیرعلی در الواتی و بدنام بودن رقیب ندارد، چهگونه میتوانست معصومیت دخترکش را به دستان زمخت آن مرد بسپارد؟
چهگونه میتوانست قلب داغ دیدهی دخترکش را به مردی تقدیم کند که بویی از مردانگی نبرده است؟
چهگونه میتوانست دخترک صاف و سادهاش را بهیک مرد الدنگ و دخترباز بسپارد؟
تا دیوانگیِ ستاره دیگر چیزی باقی نمانده بود و درواقع، بهیک مو و یک تلنگر بند بود. هرآن امکان داشت این مو پاره شود و ستاره همهچیز را بیتوجه به عواقبش به نابودی بکشاند.
این دختر هنوز عذادار بود، این دختر هنوز قلبش و ذهنش برای آرمان بود چرا کسی درکش نمیکرد؟ چرا کسی با این دختر همدردی نمیکرد؟
ستاره ناچاراً لباسهای سیه رنگش را با لباسهای رنگارنگِ مچاله شده داخل کشوی لباسهایش، تعویض کرد و مقابل آینهی اتاقش ایستاد.
یقهی پیراهن یشمی رنگش را مرتب کرد و به چشمان بیفروغش خیره ماند. دیگر هیچ اختری در نگاه زیبایش هویدا نبود، روزی این چشمان برای آرمان، پر از اختران تابناک بود و حالا... نه دیگر آرمان این چشمها را میدید و نه دیگر، اختری در نگاه بیرمق ستاره وجود داشت.
چشمهایش لبالب اشک بود و پوست سفیدش حالا، به زردی میزد و تمامِ این تحولّات بهخاطر اضطرابی بود که پدرش به او تحمیل کرده بود.
شالِ گلبهی رنگی از کِشو بیرون کشاند و آنرا روی گیسوانِ آشفتهاش انداخت. پدرش همین را میخواست؟
تنها رنگ لباسهایش، پدرش را رنجیده خاطر کرده بود؟
فقط بهخاطر گوشهنشینی و حرفهای بیربط مردمان این محله، پدرش میخواست بخت سیاه دخترکش را سیاهتر از قبل کند؟
در سرش هزاران سؤال میچرخید و جوابهای ستاره، هیچ به این سؤالات سخت نمیچربید.
باید اینبار زبان باز میکرد و حرفهای دلش را بهزبان میآورد.
باید با پدرش سخن میگفت و مظلومیتش را اندکی کنار میگذاشت که اگر لب برهم میگذاشت، اگر چیزی نمیگفت باید منتظر آماده شدن برای ازدواج با امیرعلی میشد و او هیچ، این را نمیخواست.
شتابان از اتاقش خارج شد و با عصبانیت بهسمت پذیرایی شتافت. مادرش مشغول انداختن سفره وسط پذیرایی بود و ساغر، بشقاب بهدست از آشپزخانه خارج میشد. پدرش چشمهایش را برهم گذاشته بود و یاقوتهای تسبیحاش را بالا و پایین میکرد.
اولین نفری که متوجه حضور ستاره شد، مادر نگرانش بود. مادری که برای ستاره نه، اما برای خشمی که از نگاه سرخِ دخترکش میتابید، نگران بود.
- خیر باشه دختر.
تا مادر ستاره این را گفت، پدرش چشم باز کرد و بهستاره که بهسمتش قدم برمیداشت، خیره ماند.
یعنی پدرش آنقدر بیانصاف شده بود که میخواست خودش رختِ حقارت را برتن کند و برای ازدواج دخترش با امیرعلی پاپیش بگذارد؟
باوجود اینکه پدرش میدانست امیرعلی در الواتی و بدنام بودن رقیب ندارد، چهگونه میتوانست معصومیت دخترکش را به دستان زمخت آن مرد بسپارد؟
چهگونه میتوانست قلب داغ دیدهی دخترکش را به مردی تقدیم کند که بویی از مردانگی نبرده است؟
چهگونه میتوانست دخترک صاف و سادهاش را بهیک مرد الدنگ و دخترباز بسپارد؟
تا دیوانگیِ ستاره دیگر چیزی باقی نمانده بود و درواقع، بهیک مو و یک تلنگر بند بود. هرآن امکان داشت این مو پاره شود و ستاره همهچیز را بیتوجه به عواقبش به نابودی بکشاند.
این دختر هنوز عذادار بود، این دختر هنوز قلبش و ذهنش برای آرمان بود چرا کسی درکش نمیکرد؟ چرا کسی با این دختر همدردی نمیکرد؟
ستاره ناچاراً لباسهای سیه رنگش را با لباسهای رنگارنگِ مچاله شده داخل کشوی لباسهایش، تعویض کرد و مقابل آینهی اتاقش ایستاد.
یقهی پیراهن یشمی رنگش را مرتب کرد و به چشمان بیفروغش خیره ماند. دیگر هیچ اختری در نگاه زیبایش هویدا نبود، روزی این چشمان برای آرمان، پر از اختران تابناک بود و حالا... نه دیگر آرمان این چشمها را میدید و نه دیگر، اختری در نگاه بیرمق ستاره وجود داشت.
چشمهایش لبالب اشک بود و پوست سفیدش حالا، به زردی میزد و تمامِ این تحولّات بهخاطر اضطرابی بود که پدرش به او تحمیل کرده بود.
شالِ گلبهی رنگی از کِشو بیرون کشاند و آنرا روی گیسوانِ آشفتهاش انداخت. پدرش همین را میخواست؟
تنها رنگ لباسهایش، پدرش را رنجیده خاطر کرده بود؟
فقط بهخاطر گوشهنشینی و حرفهای بیربط مردمان این محله، پدرش میخواست بخت سیاه دخترکش را سیاهتر از قبل کند؟
در سرش هزاران سؤال میچرخید و جوابهای ستاره، هیچ به این سؤالات سخت نمیچربید.
باید اینبار زبان باز میکرد و حرفهای دلش را بهزبان میآورد.
باید با پدرش سخن میگفت و مظلومیتش را اندکی کنار میگذاشت که اگر لب برهم میگذاشت، اگر چیزی نمیگفت باید منتظر آماده شدن برای ازدواج با امیرعلی میشد و او هیچ، این را نمیخواست.
شتابان از اتاقش خارج شد و با عصبانیت بهسمت پذیرایی شتافت. مادرش مشغول انداختن سفره وسط پذیرایی بود و ساغر، بشقاب بهدست از آشپزخانه خارج میشد. پدرش چشمهایش را برهم گذاشته بود و یاقوتهای تسبیحاش را بالا و پایین میکرد.
اولین نفری که متوجه حضور ستاره شد، مادر نگرانش بود. مادری که برای ستاره نه، اما برای خشمی که از نگاه سرخِ دخترکش میتابید، نگران بود.
- خیر باشه دختر.
تا مادر ستاره این را گفت، پدرش چشم باز کرد و بهستاره که بهسمتش قدم برمیداشت، خیره ماند.
آخرین ویرایش: