جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [اختر خموش] اثر«نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط _nazanin_ با نام [اختر خموش] اثر«نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 453 بازدید, 12 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [اختر خموش] اثر«نازنین هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _nazanin_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط _nazanin_
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
ستاره خودش را در این خانه، یک موجود اضافه می‌دید و نمی‌دانست بالأخره از آغوش این رنج‌ها، رهایی می‌یابد یا خیر! آن‌قدر قلبِ زارش خسته و مغموم بود که دیگر حوصله تپیدن نیز نداشت.
یعنی پدرش آن‌قدر بی‌انصاف شده بود که می‌خواست خودش رختِ حقارت را برتن کند و برای ازدواج دخترش با امیرعلی پاپیش بگذارد؟
باوجود این‌که پدرش می‌دانست امیرعلی در الواتی و بدنام بودن رقیب ندارد، چه‌گونه می‌توانست معصومیت دخترکش را به دستان زمخت آن مرد بسپارد؟
چه‌گونه می‌توانست قلب داغ دیده‌ی دخترکش را به مردی تقدیم کند که بویی از مردانگی نبرده است؟
چه‌گونه می‌توانست دخترک صاف و ساده‌اش را به‌یک مرد الدنگ و دخترباز بسپارد؟
تا دیوانگیِ ستاره دیگر چیزی باقی نمانده بود و درواقع، به‌یک مو و یک تلنگر بند بود. هرآن امکان داشت این مو پاره شود و ستاره همه‌چیز را بی‌توجه به عواقبش به نابودی بکشاند.
این دختر هنوز عذادار بود، این دختر هنوز قلبش و ذهنش برای آرمان بود چرا کسی درکش نمی‌کرد؟ چرا کسی با این دختر همدردی نمی‌کرد؟
ستاره ناچاراً لباس‌های سیه رنگش را با لباس‌های رنگارنگِ مچاله شده داخل کشوی لباس‌هایش، تعویض کرد و مقابل آینه‌ی اتاقش ایستاد.

یقه‌ی پیراهن یشمی رنگش را مرتب کرد و به چشمان بی‌فروغش خیره ماند. دیگر هیچ اختری در نگاه زیبایش هویدا نبود، روزی این چشمان برای آرمان، پر از اختران تابناک بود و حالا... نه دیگر آرمان این چشم‌ها را می‌دید و نه دیگر، اختری در نگاه بی‌رمق ستاره وجود داشت.
چشم‌هایش لبالب اشک بود و پوست سفیدش حالا، به زردی میزد و تمامِ این تحولّات به‌خاطر اضطرابی بود که پدرش به او تحمیل کرده بود.
شالِ گلبهی رنگی از کِشو بیرون کشاند و آن‌را روی گیسوانِ آشفته‌اش انداخت. پدرش همین را می‌خواست؟

تنها رنگ لباس‌هایش، پدرش را رنجیده خاطر کرده بود؟
فقط به‌خاطر گوشه‌نشینی و حرف‌های بی‌ربط مردمان این محله، پدرش می‌خواست بخت سیاه دخترکش را سیاه‌تر از قبل کند؟
در سرش هزاران سؤال می‌چرخید و جواب‌های ستاره، هیچ به این سؤالات سخت نمی‌چربید.
باید این‌بار زبان باز میکرد و حرف‌های دلش را به‌زبان می‌آورد.
باید با پدرش سخن می‌گفت و مظلومیتش را اندکی کنار می‌گذاشت که اگر لب برهم می‌گذاشت، اگر چیزی نمی‌گفت باید منتظر آماده شدن برای ازدواج با امیرعلی میشد و او هیچ، این را نمی‌خواست.
شتابان از اتاقش خارج شد و با عصبانیت به‌سمت پذیرایی شتافت. مادرش مشغول انداختن سفره وسط پذیرایی بود و ساغر، بشقاب به‌دست از آشپزخانه خارج میشد. پدرش چشم‌هایش را برهم گذاشته بود و یاقوت‌های تسبیح‌اش را بالا و پایین میکرد.
اولین نفری که متوجه حضور ستاره شد، مادر نگرانش بود. مادری که برای ستاره نه، اما برای خشمی که از نگاه سرخِ دخترکش می‌تابید، نگران بود.
- خیر باشه دختر.
تا مادر ستاره این را گفت، پدرش چشم باز کرد و به‌ستاره که به‌سمتش قدم برمی‌داشت، خیره ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
دانه‌های یاقوتی رنگ تسبیح، آن‌قدر زیر دستان پدر دیکتاتورش می‌رفتند و باز می‌گشتند که انگار آن مرد، خشم و غضبِ درونش را این‌گونه خالی میکرد!
از دیدن دخترک گریانش درآن لباس‌های روشن، هم متعجب شده بود و هم خوشحال.
از این‌که دخترش لجبازی را کنار گذاشته و بالأخره رنگِ منفور سیاه را از تنش جدا کرده بود، احساس پیروزی میکرد اما، هیچ از اَشک نگاه ستاره خوشش نمی‌آمد زیرا، می‌دانست این قطرات درشت اشک، برای مردیست که هیچ‌گاه مال دخترکش نبوده و نشده است. آن مرد برای ستاره یک غریبه‌ی ناآشنا باقی مانده بود.
ستاره تا نگاه خیره‌ی پدرش را دید، با دستان یخ بسته‌اش اشک‌های متلاطم چشم‌های نمناکش را پاک کرد و به خودش جسارت داد. این جرئت تنها هدیه‌ای بود که می‌توانست در این لحظات سخت، به‌خودش تقدیم کند.
مقطعانه، با آوای آرامِ کلامش زارید:
- بابا... چرا... چرا داری بامن این‌جوری تا میکنی؟ آخه انصافه؟
محمود گره‌ی مستحکمی میان اَبروانش نشاند و به‌پشتی قرمز رنگ پشت‌سرش تکیه داد.
عصبی بود و این خشم، از چلانده شدن دانه‌های تسبیح یاقوتی رنگِ میان انگشتان لغزانِ دستش، به‌وضوح قابل رویت بود.
غضبناک، دختر مظلومش را هدف شلیک سخنانِ مرگبارش قرار داد.
- بده به فکر آبروتم دختر؟ تو به‌خاطر این بچه‌بازی‌هات داری آینده و بختت رو سیاه میکنی.
ستاره باقدم‌های کوتاه و سست شده‌اش، جلوتر آمد و به ستونِ اواسط پذیرایی، تکیه داد.

قدم‌هایش به اندازه‌ی کافی ناتوان و ضعیف شده بودند، اگر تکیه‌گاهی برای جسم لرزانش پیدا نمی‌کرد بی‌شک، مقابل چشمانِ حریص پدرش، با گُل‌های درشت قالی یکی میشد.
تمام دردهای ستاره، از قلب مخروبه‌اش بالا آمد و تا این رنج‌ها به‌حنجره‌اش رسید، به‌ناگه فریاد زد. فریادی که شباهت زیادی به نالیدن داشت.
- نمی‌خوام به‌فکر من باشی... نمی‌خوام به‌فکر آبروم باشی... بابا... بذار تو حال خودم باشم... توروخدا... .
صدای فریاد محمود، لرزه‌ای به‌جان اهالی خانه انداخت. هیچ‌ک.س جرئت تکان خوردن یا حتی حرف زدن نداشت. محمود عصبی بود و این خشم، همه را ترسانده بود.
- خفه‌شو دختره‌ی بی‌آبرو، به‌خاطر یه پسر ببین به چه روزی افتادی؟ خجالت نمی‌کشی برای یه غریبه انقدر شیون و زاری میکنی؟
ستاره اما، دیگر نمی‌خواست بترسد. از موش‌مردگی و لال بودن، دیگر خوشش نمی‌آمد، از دلهره‌های پی‌درپی و بی‌دل بودن، دیگر دل خوشی نداشت.
دیگر خسته شده بود، حرف‌هایش میان گلویش همانند یک غدّه‌ی بزرگ، عفونی و دردناک شده بود. هرآن امکان داشت این غدّه ترکیده و رج‌به‌رج درونش را از درد، لبریز کند.
- من مقصرم بابا؟ من تو مرگ آرمان مقصرم یا... یا تو؟ بی‌انصاف نباش بابا... چرا یکم... فقط یکم عذاب وجدان نداری؟ چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_nazanin_

سطح
1
 
ناظر تایید
ناظر تایید
شاعر انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
500
9,191
مدال‌ها
3
ستاره می‌دانست این جسارت برایش گران تمام می‌شود اما خُب، لااقل این‌گونه مطمئن بود که تمام تلاشش را کرده است. این‌گونه شاید بعدها حسرت این روزها را نمی‌خورد. به‌راستی روزگارش درست همانند آن مثال معروف شده بود. یا رومی روم، یا زنگی زنگ.
محمود از روی پتویی که همیشه زیرش بود، برخاست و باگام‌های بلند به‌سمت دخترک گریانش شتافت.

دلش می‌خواست دخترک ابله و ساده‌اش را با دو دستانش، خفه کند.
- من مقصرم که خواستم بزرگ‌تری کنم؟ من مقصرم که خواستم تو رو بدون آبروریزی عروس کنم؟
محمود شانه‌هایش را بالا انداخت و عصبی‌تر از قبل ادامه داد:
- من مقصر نبودم، خواست خدا بود که اون اتفاق افتاد؛ میگی من چی‌کار کنم؟ برم از خدا شکایت کنم؟ استغفرالله.
ستاره دیگر عقل سالمی درسرش نداشت و درواقع، هوش از سرش پریده بود. دلش می‌خواست همانند کودکی‌هایش، خودش را روی زمین بکوبد و پدرش را از انجامِ آن تهدیدها منصرف کند اما، نه ستاره آن کودک بی‌درد قدیم بود و نه این اتفاق، شبیه‌به خریدن یک عروسک یا حتی یک بستنی بود.
- بابا اگه انقدر...انقدر تو منگنه قرارش نمی‌دادی آرمان تصادف نمیکرد، ماشینش... ماشینش به اون تریلی لعنتی... نمی‌خورد.
پدرش دانه‌های درشت تسبیح‌اش را بالا برد و باخشم، آن یاقوت‌های خوش‌ رنگ و لعاب را به‌کف دست آزادش کوباند و توپید:
- الله‌اکبر، آخه دختره‌ی کم‌عقل...
محمود مکثی کرد و درست بافاصله‌ی چندسانتی‌متری از ستاره ایستاد. تن و بدن دخترکش از ترس و درد می‌لغزید اما محمود به این موضوع اهمیتی نمی‌داد.
با غیض ادامه داد:
- یادت نیست با رفیقش اومد خواستگاریت؟ نه پدری کنارش بود و نه مادری من به چه امیدی به اون دختر می‌دادم؟ تو چرا نمی‌فهمی ابله!
ساغر تا اوضاع اسفناک خواهرش را دید، بشقابی که میان انگشتان لرزان دستش، چلانده میشد را روی سفره گذاشت و خودش را به‌ستاره رساند، بازهم می‌خواست مثل همیشه به این عداوت‌ها پایان بدهد.
- بابا خواهش میکنم بسه، ستاره یه‌کم حالش خوب نیست من قول میدم خوب بشه، تو کوتاه بیا بابا.
ستاره عصبی از مداخله‌ی خواهرش، گره‌ی کوری میان اّبروانش نشاند و بی‌توجه به ساغر، جواب پدرش را داد:
- اگه آبرو برات مهم بود... خودت و منو کوچیک نمی‌کردی که... که منو عروس یه آدم الدنگ...
با بالا رفتن دست محمود، ستاره از ترس پلک‌هایش را برهم فشرد و از ادامه دادن به سخنانش دست برداشت.

هرلحظه منتظر سوزش پوست صورت ملتهبش بود اما، بعد از گذر ثانیه‌ها هیچ خبری از ضرب دست پدرش نشد.
لای پلک‌های نمناکش را باز کرد و به‌ساغر که همانند یک دیوار دفاعی مقابلش ایستاده بود، خیره ماند. ساغر در این خانه، با این‌که کوچک‌تر از ستاره بود همیشه نقش مادر را برایش ایفا میکرد.
ستاره اما هیچ حالش خوب نبود، خاطرات تلخ گذشته، با یادآوری پدرش موبه‌مو از مقابل چشم‌هایش گذر می‌کردند.

به گل‌های قالی خیره مانده بود و ذهنش همانند پرنده‌ای زخمی، در گذشته پرواز میکرد.
آن زمانی که آرمان را در دانشگاه دید و یک دل نه، هزار و صد دل عاشقش شد را به‌یاد آورد، آن زمانی که آرمان عاشق و دل‌مرده‌ی آن ستاره‌ی شاد گذشته شد را به یادش آورد.
دلِ شکسته‌اش با مرور خاطرات شیرین گذشته‌، خردتر و شکسته‌تر شد و اسید معده‌ی دردناکش تا گلویش بالا آمد.
هنوزهم که هنوزه، دلش نمی‌خواست مرگ آرمان را باور کند. برایش سخت بود، درد بود، مرگ بود... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین