جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اختر ویدا] اثر «ثنا باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط writer sana با نام [اختر ویدا] اثر «ثنا باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 424 بازدید, 8 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اختر ویدا] اثر «ثنا باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع writer sana
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط writer sana
موضوع نویسنده

writer sana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
53
مدال‌ها
2
عنوان اثر: اختر ویدا
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
نویسنده: ثنا باقری
عضو گپ نظارت S.O.W(2)
خلاصه: در دو راهیِ فرار و قرار، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و این گل نحیف و سختی ندیده‌، با جریان نوسانات روزگار همراه می‌شود. او برای امنیت و آرامش بیشتر جان به تلخی و ناکامی اسارتی می‌دهد که جامه‌ی زیبای زندگی را به تن کرده.
همچو فنجان قهوه‌ای که پس از دل‌زدگی شیرینی برایش تجویز شده باشد.
نوای زندگی همیشه در دنیا نیست، شاید برای کسی، در کنجی نواخته شود... .
و یا شاید هم نه!

مقدمه: غم، شادی را می‌سازد؛ همانطور که نفرت، آغاز عشق‌های بسیاری است.
هشداری تلخ خواهم داد؛ شادی هم غم را می‌سازد و عشق هم آغاز نفرت‌های بسیاری است. حال این من و تو هستیم که تعیین کننده‌ی اتفاقات می‌شویم، اگر چه از قدیم به ما گفته‌اند مهم تقدیر و سرنوشت است اما نباید فراموش کنیم، ما هستیم که با افکار و اعمال خود سرنوشت خود را می‌نویسیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,280
مدال‌ها
25
1721376015005.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

writer sana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
53
مدال‌ها
2
من گلی بودم در باغچه‌ای که پر بود از گل‌های رنگارنگ و زیبا اما من، رز سفیدی بودم که از بی‌رنگیِ خود غم‌زده بودم. روزها در حسرت نگاهی شکوفه می‌زدم و شب‌ها با ناامیدی، اشک‌هایم، ریشه‌هایم را استوارتر می‌کرد تا اینکه تو آمدی و گلبرگ‌هایم را نوازش کردی، عاشقانه‌هایت را به پایم ریختی و من با عطر خوشبویم خط مهرم را درونت جاری کردم. دیگر به امید توجه رهگذران شکوفه نمی‌زدم بلکه لبخندم را به‌باغبانی هدیه می‌دادم که شب‌ها مرا به‌آغوش می‌گرفت و از من مراقبت می‌کرد. عشقِ گلِ رز و شازده کوچولو، مثالی از رقصِ عشق، میان من و توست. شازده‌ی قلبِ من، از آمدن پسر بچه‌ی شیطونی که قرار است مرا بچیند نترس؛ تو با از دست دادن من، چشمانت به‌روی باغی پر از رنگ و گل‌های زیبا باز می‌شود و باز هم عاشق می‌شوی. عاشقی که مرا در قلب خود دارد و همین بس است تا کنی؛ آری، من از ریشه‌های درون خاکم جدا می‌شوم و در قلبت ریشه می‌زنم. این گونه هم تو مرا داری، هم من در کنار تو هستم. پایان ما تلخی بسیار دارد اما من شیرینی این مسیر را به‌تمام پایان‌های خوش نمی‌فروشم. مبادا بگذاری اشک‌هایت سِیلی از غمِ دلت بسازد و سازه‌ی عشقمان را بر سرمان آوار کند.
باغبان لطافت گلبرگ‌هایم؛
مبادا دل به‌سردیِ دنیا ببازی و دل از گرمای عشقِ من در قلبت بِکنی.
شازده کوچولوی من، آمدنت را، به‌سیاره‌ی کوچکِ قلبم، خوشامد می‌گویم.
 
موضوع نویسنده

writer sana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
53
مدال‌ها
2
عقربه‌ها ساعت سه ظهر رو نشون میده. آینه‌ی روبه‌روم کسی رو بهم نشون میده که من نیستم. موهایی که قسمت بالاییش به‌قشنگی بسته شده و قسمت پایینش فر شده بود. رژ هلوییِ روی لبام اونا رو قلوه‌ای‌تر نشون می‌داد. چشمانم با سایه هلویی و خط چشم مشکی که طرح آهویی چشمانم رو بیش‌تر کرده بود باعث شده بود زیبایی چشمانم صد برابر بشه. همه چیز برای گرون‌ترین عروسی سال آماده بود اما امان از چشم‌هایی که غم، تنها حس درونش بود. حتی پلک زدن هم دیگه نمی‌تونست جلوی ریخته شدن اشک‌هام رو بگیره.
من غمگین‌ترین آدم توی این سالن جهنمی بودم. امروز عروسی من بود و من زیادی برای این جشن ناآروم بودم. کنار ناخون‌هام رو با انگشتم می‌کندم و با استرس به‌عقربه‌های ساعت نگاه می‌کردم. نقشه‌ی توی سرم زیادی بی‌حساب و کتاب بود.
فرار کردن از اینجا با وجود مامانم، آرایشگرها و از همه مهم‌تر دو تا محافظ که دقیقاً پشت در بودن غیر ممکن بود.

- خب عروس کوچولو بلند شو لباست رو بپوش که قراره امشب تو عروسیت مثل ماه بدرخشی.

با بغض به‌خودم نگاه کردم و دیدم واقعاً هم عروس کوچولوام، با هفده سال سن قراره زنِ یه مرد سی و چهار ساله بشم. بغضم رو قورت میدم و با گلویی که دقیقاً نمی‌دونم از کِی درد گرفته؛ لباسِ هلویی رنگم رو از دست مامانم می‌کشم و در حالی که پاهام رو به‌زور به‌دنبال خودم می‌کشم با صدای بلندی که همه بشنون میگم:

- خودم بلدم بپوشم اگه کسی پاشو بزاره توی اتاق، لباسو جلوی همه‌اتون پاره می‌کنم.

می‌دونستن اینقدر بی‌دل و جرعت هستم که همچین کاری نمی‌کنم ولی نمی‌دونم اون موقع چی توی صدام بود که باعث شد مامانم قدمی که برای اومدن سمت من برداشته بود رو به‌عقب ببره. در رو که پشت سرم می‌بندم نفس لرزونم رو بیرون می‌فرستم. با درموندگی به‌اطرافم نگاه می‌کنم تا ببینم راه فراری هست یا نه. توی یه لحظه چشمم به‌پنجره می‌افته و نفسم تو سینم حبس میشه. من به‌شدت از ارتفاع می‌ترسم و الان تنها راه نجاتم غرق شدن توی همین ترس کشنده‌اس. دوراهیِ سختی بود، یا باید تن به ازدواج با کسی می‌دادم که ازش به‌شدت متنفرم یا با ترسم مواجه می‌شدم و از اون پنجره فرار می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

writer sana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
53
مدال‌ها
2
زندگی با اون آدم من رو می‌کشت اما فرار هم من رو از هر چیزی که دارم دور می‌کرد و معلوم نبود چه بلایی قراره سرم بیاد. با فکر به این که اون پسر و خانواده‌اش چه آدمایی هستن و چه کارهایی ازشون برمیاد تصمیمم رو گرفتم. من دختری نبودم که تن به این خفت بدم و برای منافعم با همچین حیوونی ازدواج کنم به‌خاطر همین فرار بهتر از قرار بود؛ پس هودی سیاهم رو روی تاپ سفیدم پوشیدم و کلاهش رو روی سرم کشیدم. به سمت پنجره رفتم و بازش کردم که صدای مامانم استرسم رو بیش‌تر کرد.

- ویدا زود باش بپوش بیا دیگه!

سعی کردم صدام رو خونسرد نشون بدم و بلند گفتم:

- اَ... الان میام.

و بعد با نگاهی به‌پایین چشمام رو می‌بندم و نفسم رو حبس می‌کنم، دستام رو روی پنجره می‌ذارم و پای راستم رو به‌سمت بالا می‌کشم؛ بعد از این‌که تونستم پای راستم رو از چارچوب پنجره رد کنم پای چپم رو هم رد می‌کنم و روی پنجره می‌شینم. دستم رو تکیه‌گاه می‌کنم و خودم رو به‌سمت پایین پرت می‌کنم که با ضرب روی زمین میوفتم و مچ پای راستم درد وحشتناکی میگیره و صدای جیغم توی گلوم خفه میشه. با ترس به‌اطراف نگاه می‌کنم تا مطمئن بشم نگهبان‌ها صدایی نشنیدن و قرار نیست بیان این‌ور. با بلند شدنم درد پام بیشتر شد که اشک توی چشمام حلقه زد. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم دردم رو تحمل کنم و راه بیفتم. به ته کوچه نگاه کردم و با پای دردمندم لنگ‌زنان قدم برمی‌داشتم که با رسیدنم سر کوچه ماشین پدرامِ فلان‌فلان شده جلوی آرایشگاه ترمز میکنه. یه دست کت و شلوار سفید بوشیده بود که پیرهن زیرش همرنگ لباس عروسی من بود. پوزخندی روی لبم شکل می‌گیره و نفرتم هزار برابر میشه. پشت دیوار می‌ایستم که مامانم پریشون به‌جای من پایین میاد و چیزی بهش میگه که صورت پدرام سرخ میشه. ته دلم از دیدن خشمش لرزید و با اشک و درد برای آخرین بار به صورت نگران مامانم نگاه می‌کنم و ازش خداحافظی می‌کنم. به قدم‌هام سرعت میدم و با تموم توانم سعی می‌کنم خیابون رو پشت سر بزارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

writer sana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
53
مدال‌ها
2
نمِ بارون و بوی خاکِ زمین نم‌زده شده؛ بدجور با حال دل من یکی شده بود. اشک آسمون و اشک چشمای من نوید از یک دل سیر باریدن می‌داد. باریدن من و آسمون، دل زمین و من رو غم‌زده کرده بود. عجیب شادی و خنده‌های آدم‌های توی خیابون و مغازه‌ها برام غریب و ناآشنا بود. منی که روزی صدای خنده‌هام دل آسمون رو می‌لرزوند، امروز لبخندم با خورشید غروب کرد. صدای هق‌هقم بلند شد و بدون توجه به نگاه‌های متعجب اشک ریختم. بدترین درد یعنی دلت به‌حال خودت بسوزه و من شدیداً دلم به‌حال خودم و آینده‌ای که نمی‌دونستم قراره چه بلایی سرم بیاره می‌سوخت. نمی‌دونم دقیقاً ساعت چنده و چقدر راه رفتم اما دیگه بارون بند اومده بود و تاریکی تموم شهر رو بغل کرده بود. نگاهی به‌دور و بر انداختم؛ جمعیت کمتر شده بود و مغازه‌ها دیگه شلوغ نبود. با دیدن پارک بزرگِ روبه‌روم تازه متوجه‌ی آرایش سنگینِ روی پوست بیچاره‌ام شدم. دستشویی عمومیِ توی پارک تنها راهِ نجات من از این حجم آرایش سنگین بود. پس با لبخندی که خبر از آزادیِ پوستم می‌داد به‌طرف پارک قدم برداشتم.
تا حالا به این پارک نیومده بودم بخاطر همین با دیدن دو تا دختر که روی یکی از نیمکت‌های پارک نشسته بودن رفتم و پرسیدم:

- ببخشید خانوم‌ها می‌دونید دستشویی عمومی کجاس؟

دختری که چشمای درشت و قهوه‌ای رنگی داشت با لبخنده مهربونی گفت:

- عزیزم بعد از زمین والیبال یکم بری جلوتر دستشویی رو می‌بینی.

با حس خوبی که از مهربونیش گرفته بودم ازش تشکری کردم و به‌دنبال دستشویی رفتم. واقعا خنده دار بود؛ کی فکرش رو می‌کرد یه روزی من، دختری که از وقتی چشماش رو باز کرده بود هر چی می‌خواست توی یه ثانیه براش فراهم می‌کردن حالا برای پاک کردن آرایشِ صورتش دربه‌در دنبال یه دستشویی عمومی بگرده!

نمی‌دونم چرا ولی واقعاً از وضعیتم خنده‌ام گرفته بود.
با رسیدن به دستشویی دست از فکر کردن به اوضاع وحشتناکم برداشتم و سعی کردم روی نفس کشیدنم تمرکز کنم تا کمتر بوی مضخرف تالار اندیشه‌ی عمومی وارد ریه‌هام بشه. روبه‌روی آینه‌ی دستشویی می‌ایستم و کلاه هودیم رو از سرم درمیارم. نگاهی به تصویر داخل آینه می‌اندازم، با لبخندی که روی صورتم میشینه مشخص میشه از آرایش صورتم خوشم اومده. حیف دیگه گوشی ندارم که حداقل از خودم توی آینه عکس بگیرم.
 
موضوع نویسنده

writer sana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
53
مدال‌ها
2
دستم رو زیر شیر آب می‌گیرم و منتظر می‌مونم تا آب روی دستم بریزه. عجیبه! فکر کنم این شیر آب خرابه چون ازش آب نمیاد؛ آب هم که قطع نیست چون خانم کناری هم داره دست‌هاش رو می‌شوره. شانس ما رو نگاه کن توروخدا به‌ ما که می‌رسه یا آب قطع می‌شه یا شیر آب خراب.

- خانم؟

با دیدن پیرزن بامزه‌ای که داره برام دست تکون میده، لبخنده گله و گشادی می‌زنم و مثل خودش باهاش بای‌بای می‌کنم. چشم‌های پیزرن گرد شد و رو به‌ من گفت:

- وای دختره‌ی معصوم رو ببین. دختر به‌ این خوشگلی و نازی باید عقب افتاده باشه؛ خدایا حکمتتو شکر.

و بعد با چهره‌ای که نقاب ناراحتی و دلسوزی داشت دستم رو گرفت و با مهربونی منِ خشک شده از حرفش رو به‌سمت روشویی برگردوند. شیر آب رو با اهرمِ روی شیر باز کرد و رو به‌ من گفت:

- بیا مادر دستتو بشور، شیر آب هم اینجوری ببند.

و در حالی که داشت نشون می‌داد چطوری شیر آب رو ببندم، سرم رو گرفت، پیشونیم رو بوسید و زیر لب دعاکنان از دستشویی بیرون زد. باورم نمیشه، الان این پیرزن منو یه عقب افتاده فرض کرد؟ سرم رو به‌سمت آینه می‌چرخونم و خودم رو با دقت نگاه می‌کنم تا ببینم کجای من شبیه عقب افتاده‌هاس. از حرص و بغض جیغ خفه‌ای می‌زنم و شیر آب رو با حرص باز می‌کنم. مشتی آب به صورتم می‌زنم که خنکیِ آب روح ترسیده‌ام رو نوازش می‌کنه.

(گذشته)

- من نمی‌خوام با تو ازدواج کنم. چرا نمی‌خوای منو بفهمی آخه؟

نگاه خونسردش برای بار هزارم من رو می‌ترسونه؛ همونطور که به‌سمتم می‌اومد با لحن آرومش که نشون از وحشتناک بودنش بود، گفت:

- تو باید زن من بشی دختر‌عمو، حالا چه فردا چه سال دیگه. از قدیم گفتن:《عقد دختر‌عمو و پسر‌عمو رو تو آسمون‌ها خوندن.》چرا با من سر ناسازگاری داری؟ تو که می‌دونی هر دختری آرزو داره زن من بشه.

نیشخندی ناخواسته صورتم رو تزئین می‌کنه که باعث میشه اخم‌های پدرام توی هم بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

writer sana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
53
مدال‌ها
2
این آدم نمی‌دونه من چقدر ازش متنفرم و هیچ جوره قرار نیست تن به این ازدواج بدم؛ پس با جسارتی که معلوم نبود از کجا پیداش شده و تموم وجودم رو گرفته، مطمئن از تصمیمم رو بهش گفتم:

- پسر‌عمو، گذشت اون دورانی که به‌خاطر یک‌سری خرافات، کلی دختر و پسر جوون رو بدبخت می‌کردن و آرزوی چشیدن یه عشق پاک و بی‌منت رو به دلشون می‌ذاشتن. اینو بفهم، من هیچوقت زن تو نمی‌شم؛ حتی اگه بابام رو هم راضی کنی که دختر یکی یه دونه‌اشو، تو این سن کم بده به‌ تو، من بازم باهات ازدواج نمی‌کنم؛ چون من هر دختری نیستم.

( حال )

پوزخندی از یادآوری اتفاق‌هایی که افتاده بود می‌زنم. در کمال ناباوری بابام با ازدواج من و پدرام، پسرعموم موافقت کرد و من هم الان با صورت شسته شده از آرایشِ عروسی که ازش فرار کردم، بدون هیچ پول و سرپناهی در‌خدمت روزگار گرامی هستم. از دستشویی می‌زنم بیرون و می‌تونم یه نفس عمیق بکشم. نسیم ملایمی که روی صورت خیسم می‌شینه، انگار برای چند ثانیه تموم درد و غصه‌هام رو نابود می‌کنه و ذهنم رو خالی.
با خستگی پاهام رو مجبور به حرکت کردم تا خودم رو به‌ نیمکتی برسونم و یکم استراحت کنم. باید به‌ فکر یه جایی برای گذروندن شب‌ها باشم. اگه قرار باشه تک و تنها توی این شهر باشم، قطعا یه بلایی سرم میاد. با دیدن تاب و سرسره‌ی روبه‌روم ذوق زده لبخندی روی لبام می‌شینه و من رو به‌سمت خودش می‌کشونه. به‌ عنوان کسی که کودکِ درون فعالی داره و عاشق تاب بازی کردنه، قطعاً یکم تاب بازی بهش کمک می‌کنه تا مغزش کار کنه. با خوشحالی سوار تاب می‌شم و سرخوش خودم رو تاب میدم. باد به‌ صورتم می‌خوره که باعث می‌شه کلاه‌ هودیم از سرم بیفته و موهام توی هوا به‌ رقص دربیاد. زیرلب شعر کودکی‌هام رو زمزمه می‌کنم:

(( تاب تاب عباسی
خدا منو نندازی
اگه منو بندازی
بغل مامان بندازی))

با بغضی که بی‌رحمانه به‌ گلوم چنگ می‌انداخت، اشک از چشم‌های بارونیم سرازیر می‌شه و راه رو برای اشک‌های بعدی باز می‌کنه. ترکیب غم، تنهایی، تاب بازی و شب، هر دل‌سنگی رو آب می‌کنه؛ چه برسه به‌ من که زیادی نازک‌نارنجی‌ام. راستی حالِ مامانم الان چجوریه؟ یعنی اونم به‌اندازه‌ی من بی‌قراره یا نه؟ بابام چی؟ چه حسی داره براش وقتی پاره‌ی تنش معلوم نیست الان کجاست و چه حالی داره؟
 
موضوع نویسنده

writer sana

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
53
مدال‌ها
2
بابایی قول می‌دم بازم مثل همیشه خودم مشکلاتم رو حل می‌کنم. نگران نباشی یه وقتا، من قوی‌تر از این حرف‌هام. مامانی فکر نکنی از تکلیف جدیدی که این دفعه روزگار بهم داد خسته میشما، نه، فقط...فقط یکم گریه می‌کنم، همین. سرم رو بالا می‌گیرم و مثل همیشه با خدایی که نبود هر آدمی رو برام جاش رو پر می‌کنه می‌گم:

- خدا تو که بهتر از هر کسی می‌دونی من زیادی پیشِ این شهر و آدماش ضعیفم و تنها، خودت پناهم شو و کمکم کن.

چشم می‌بندم و آروم خودم رو تاب می‌دم. در حالی که خواب کم‌کم داشت به‌پشت پلک‌هام هجوم می‌آورد صدای بلند ((آخی)) رو شنیدم که با شوک چشم‌هام باز شد و سیخ نشستم. اخمی بین دوتا ابروهام نشست و مشکوک به‌اطراف نگاه کردم تا ببینم صدا از کجا میاد. بعد از چند ثانیه با فکر به‌ خیالاتی شدنم بی‌خیال شدم که با شنیدن صدایی از پشت شمشاد‌ها ترسیده آب دهنم رو قورت دادم. نمی‌دونم خدا موقع خلقت من چرا این همه فضول بودن رو یکی از آپشن‌هام قرار داد. درسته، برای اینکه، مثل الان با ترس به‌ شمشاد‌ها نزدیک بشم و با چیزی که اون پشته روبه‌رو بشم؛ اصلاً هم مهم نیست ممکنه با این کار به فنا برم. هر چی نزدیک‌تر می‌شم صدایی مثل ناله کردن بیشتر به‌گوشم می‌رسه و این من رو کنجکاو‌تر می‌کنه. به‌ شمشادها که میرسم برای لحظه‌ای مغزم بهم هشدار می‌ده که بیشتر از این جلو نرم ولی متأسفانه از اونجایی که من همیشه به‌ حرف قلب خُلم گوش می‌دم، به‌ امید این‌که شاید بچه گربه‌ای چیزی باشه با دستم شمشاد‌ها رو کنار می‌زنم و با دیدن پسر غرق در خون روبه‌روم نفسم تو سی*ن*ه حبس می‌شه. ترس و وحشت با هم بهم حمله می‌کنه و پاهام از شدت بهت و ترس میخ زمین می‌شه. با سنگین شدن قفسه‌ی سینم، برای آزاد شدنم از این حال، جیغی می‌کشم و چشمام رو می‌بندم تا دیگه شاهد یه آدم آش‌ولاش توی پارک نباشن. صدای سرفه‌های پشت سر هم پسر و زنگ تلفنش با هم یکی شد که پسر ناله‌ی دردناکی سر داد. دلم از شنیدن صداش ریش شد به‌خاطر همین چشم‌هام رو باز کردم و قدم‌های سنگینم رو دنبال خودم کشیدم.
نور گوشیش که از جیب شلوارش مشخص بود وادارم کرد روی زمین بشینم و با ترس و ملایمت، طوری که بهش بیشتر از این آسیبی وارد نکنم سعی کردم گوشیش رو از جیبش دربیارم. دستم که به‌ جیبش خورد صدای آخش بلند شد که ترسیده دستم رو عقب کشیدم و گفتم:

ـ ببخشید، واقعا ببخشید نمی‌خواستم دردتون بیاد.

وقتی دیدم چیزی نگفت جرعتم برای برداشتن گوشیش بیشتر شد پس دستم و به‌سمت جیبش بردم و آروم‌تر سعی کردم گوشیش رو دربیارم. وقتی بالاخره تونستم گوشی رو دربیارم خیلی وقت بود که دیگه گوشیش زنگ نمی‌خورد. سریع به چشم‌هاش نگاه کردم که با دیدن چشم‌های بسته‌اش تنها امیدم برای نجات دادنش رو هم از دست دادم.
 
بالا پایین