جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اختلال مهرگان] اثر «عاشق ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ashege mah با نام [اختلال مهرگان] اثر «عاشق ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 519 بازدید, 17 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اختلال مهرگان] اثر «عاشق ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ashege mah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
نام اثر: اختلال مهرگان

نام نویسنده: عاشق ماه

ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه، طنز

عضو گپ نظارت:(7) S.O.W

خلاصه:

میگن تا وقتی تموم نشده، یعنی هنوز تموم نشده؛ اما بعضی‌وقت‌ها وقتی تموم شده، یعنی واقعاً تموم شده!

من از این ناراحت نیستم که چرا نشد؟

از این ناراحتم که چرا هیچ‌وقت واسم نمی‌شه؟!

متاسفانه، زن‌های اسطوره‌ای با سرنوشت بد و تجربه‌های تراژیک نفرین شده‌اند.

فکر کنم من هم یه زن اسطوره‌ای هستم!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1693750679748.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
مقدمه:

دلم کودکی‌ام را می‌خواهد؛ همان‌زمان‌ها که بی‌دلیل می‌خندیدم، حتی به چیزهای بی‌معنا! هر چند در کودکی روزگار سختی داشتم، الان هم دارم؛ منتها دیگر خنده ندارم.
خنده‌هایم گمشده‌اند!
دلم می‌خواهد با صدای بلند داد بزنم و بگویم:
- خدایا! خنده‌هایم گمشده‌اند؛ خنده‌هایم را به من برگردان!

اوضاع ناجوان‌مردانه سخت می‌گذرد.

ماه شاهد دلتنگی ما است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت اول

ای خدا! این هم شد زندگی که من دارم آخه؟! ناشکری نمی‌کنم ولی واقعاً از دست آدم‌هات دلم پره. هنوز مهر لیسانسم خشک نشده افتادم دنبال کار. هر‌جا رفتم گفتن با لیسانس که کار گیر نمیاد. به خاطر مامان و بچه‌ها، آخرش مجبور شدم توی این کار در منزل‌ها کار کنم. اولش خوب بود ولی دیگه از کت و کول افتادم.
این پولدارها هم یه جوری با آدم رفتار می‌کنند انگار نوکر بی‌جیره و مواجب‌شون هستی. بابا این هم یه شغله دیگه اَه!
تازه بعضی‌هاشون‌‌‌‌ هم ... اِه‌اِه‌اِه زنیکه‌ی لا اله الا الله! برگشته به من میگه بیا صیغه‌ی پسرم شو؛ ازدواج کرده بچه‌اش نمی‌شه.
بی‌نیازت می‌کنم از پول. بابا یکی نیست بگه مگه همه چی پوله؟! دو برابر من سن داره!
از حرص و عصبانیت دارم منفجر می‌شم. قیافه‌ی جدّیش که یادم میاد آتیش می‌گیرم من چرا هیچی بهش نگفتم؟! 《مگه می‌تونستی؟》
همین‌جوری داشتم با خودم حرف می‌زدم و سنگ‌ها رو با پام پرت می‌کردم و منتظر اتوبوس بودم که موبایلم زنگ خورد. گوشی درب و داغون‌ام رو در‌آوردم و نگاهش کردم. خانم صالحی، صاحب کارم، بود.چه عجب؟! اون‌جوری که من از اون‌جا زدم بیرون، گفتم حتماً اخراجم می‌کنه. گوشی و جواب دادم:
- بله؟
زود گفت: کجایی؟
گفتم: دارم میرم خونه؛ توی ایستگاه‌ام .
گفت: پس نزدیکی. زود خودت رو برسون یه کار نون و آب دار برات دارم.
(توی دلم گفتم: خدا به خیر کنه.)
ادامه داد:
- گفتی تزریقات بلدی دیگه؟
گفتم: آره
با عجله گفت:
- پس راست کار خودته. زود خودت رو برسون. منتظرند.
مثل همیشه نه سلام کرد، نه خداحافظ گفت. تازه به من هم مجال این کار رو نداد. بلند شدم و مانتو شلوارِ رنگ و رو رفته‌ی مشکی‌ام رو تکوندم؛ یه خدایا به امید تو گفتم و راه افتادم.
راه زیادی تا دفتر نبود به خاطر همین داشتم پیاده می‌رفتم. توی راه نگاهم به دور و اطراف‌ام بود. به این‌طرف و اون‌طرف نگاه می‌کردم.
ماشین‌ها در رفت و آمد بودند، انسان‌ها هم همین‌طور. ظاهراً کسی از درد کسی با‌‌خبر نبود؛ یعنی لازم هم نبود. درد هر کسی برای خودش بس است!
پرنده‌ها با بی‌خیالی آواز می‌خواندند و نسیم به آرومی برگ‌ها رو تکون می‌داد.یه لحظه با خودم گفتم: واقعاً بهار زیباست!
چند‌تا بچه کیف‌هاشون پشت‌شون بود و انگار داشتند از مدرسه برمی‌گشتند. ناخوداگاه به ذهنم رسید؛ حتماً محمد هم تا الان به خونه رفته‌است.
همه‌چیز زیادی آروم بود مثل آرامش قبل طوفان!
دلم می‌گفت قراره اتفاقات زیادی بیفته.
شاید زیادی بدبین باشم ولی از بس آرامش نداشتیم این آرامش نسبی باعث می‌شه بترسم از فرداها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت دوم

یه لحظه حرف خانم صالحی یادم افتاد که گفت: منتظرند. پا تند کردم و به این فکر کردم که مگه چند نفر بودند که گفت: منتظرند؟! زیاد از دفتر دور نبودم به خاطر همین زود رسیدم. پله‌ها رو با آرامش مخصوص خودم بالا رفتم. درِ دفتر باز بود برای همین خانم صالحی زود تر متوجه من شد و اومد سمتم و گفت: می‌ذاشتی فردا بیای. کجا بودی ان‌قدر دیر کردی؟ زود باش بیا تو.
مثل همیشه اجازه نداد جوابش رو بدم. رفتم داخل و در نگاه اول یه زن سانتال مانتال دیدم که حدوداً پنجاه سال داشت و یه پیر مرد که سر پا وایساده بود. البته زیاد هم پیر نبود. زن که متوجه من شد یه نگاه بد به من انداخت و گفت:
- رستمی تویی؟
لحنش یکم ناراحتم کرد ولی توجهی نکردم و گفتم:
- سلام. بله
بلند شد و گفت:
- فخری جون تو رو معرفی کرده. فقط امیدوارم که لایق اعتماد باشی.
بعد هم به مرد اشاره کرد و گفت: بریم
《 همین؟!》فقط همین‌قدر حرف زدیم.
از دفتر اومدیم بیرون و اون مرد درِ عقبِ یه ماشین شاسی بلند رو باز کرد و زن نشست. من مونده بودم کجا بشینم که مرد در و بست و درِ جلو رو برام باز کرد. تشکر کردم و نشستم. توی راه کسی حرفی نزد. همون مرد جلوی یه درِ مشکیِ بزرگ نگه‌ داشت و با ریموت در رو باز کرد. ماشین رو برد داخل و پارک کرد. مرد که پیاده شد من هم پیاده شدم ولی اون زن منتظر موند تا در رو براش باز کردند. پیاده شد و از پله‌ها بالا رفت. من همین‌طور که به اطراف نگاه می‌کردم دنبالش می‌رفتم.
《 خدایا! حکمتت رو شکر! یه کم از این مال و منال رو به ما می‌دادی کجای دنیات رو می‌گرفت مگه؟!》
یه‌‌ حیاط‌ِ بزرگِ پر از درخت و گل، یه‌ استخر، یه‌ خونه‌ی بزرگِ سه‌طبقه.
رفتیم داخل. فضای خونه زیبا و به شدت تجملی بود. زن از هال عبور کرد و به سمت طبقه‌ی بالا رفت. در یکی از اتاق‌ها رو باز کرد و رفت داخل. من هم دنبالش رفتم.
اتاق یه فضایِ تاریک و خفه‌ای داشت. دکوراسیون اتاق قهوه‌ای سوخته و طلایی بود. یه‌ تختِ دو نفره وسط اتاق بود و یه نفر روش خوابیده بود. بهش سرم و یکی دو تا دستگاه وصل بود. یه کمد، یه میز و صندلی، یه دست مبل و یه قفسه پر از کتاب، یه قالیچه، یه پاتختی و یه چراغ خواب و یه عکس سیاه و سفید بزرگ روی دیوار همه‌ی دارایی اتاق بود که البته از خونه ما بیشتر بود.
زن به شخص روی تخت اشاره کرد و گفت:
- این عرفان منه. جون تو و جون اون. از این لحظه به بعد مراقب همه چیزش تویی و اگه اتفاقی براش بیفته از چشم تو می‌بینم. در مورد وضعیت سلامتی‌اش و کارهایی که باید بکنی دکترش فردا میاد همه‌چیز رو برات توضیح میده؛ فقط تو باید بیست و چهار ساعته حواست بهش باشه. شب‌ها هم اینجا می‌مونی.
خواستم بگم نمی‌شه که گفت:
- حقوقت هم سه تومن باشه. آخر هر هفته به حسابت واریز می‌شه؛ فقط شماره کارتت رو بده به مش رضا. مرخصی هم تا جایی که ممکنه اجازه نداری بری.اگه از کارت خوشم اومد و حالش بهتر شد تشویقی هم بهت می‌دم. سوالی نداری؟
گفتم: ببخشید خانمِ؟
گفت: آتی خانم صدام کن.
گفتم: ببخشید آتی خانم می‌تونم برم وسایل‌هام رو جمع کنم و فردا بیام؟
گفت: آره. فقط ساعت هشت صبح این‌جا باش.
یه قدم رفت جلو ولی دوباره برگشت سمتِ من و یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: فقط لوازم ضروریت رو بیار. نمی‌خواد لباس بیاری با خودت. میگم برات بگیرن.
می‌خواستم اعتراض کنم که دستش رو به نشانه‌ی سکوت بالا برد و گفت:
- این‌جا کلی آدم رفت و آمد می‌کنه.
بعد هم رفت. حرفش واقعاً آزاردهنده بود و اشک توی چشم‌هام جمع کرد ولی دستم رو مشت کردم و فشار دادم تا گریه نکنم. من به این حقوق احتیاج داشتم. گور باباش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت سوم

از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین. تازه متوجه خدمت‌‌‌‌‌کارهایی که اون‌جا بودند شدم. آروم سلام کردم و بعدش رفتم سمت همون پیرمرد که فکر‌کنم مش رضا بود.گفتم:
- ببخشید میشه یه آژانس خبر کنید؟
مش رضا: البته دخترم. راستی دخترم شماره کارتت رو این‌جا یادداشت کن.
شماره کارت‌ام رو نوشتم و خداحافظی کردم. جلوی در منتظر موندم تا آژانس بیاد. آژانس خیلی سریع اومد. این پولدار‌ها همه‌چیز‌شون با ما فرق داره. آدرس رو دادم و چشم‌هام رو بستم؛ چون فاصله‌ی خونه‌مون تا اون‌جا زیاد بود. با وایسادن ماشین چشم‌هام رو باز‌‌ کردم و حساب کردم و پیاده شدم. در رو با کلید باز کردم و رفتم داخل. یه نگاه به حیاط‌مون انداختم، چند‌تا درخت توی حیاط بود با یه باغچه‌‌ی سبزی و یه حوض رنگ و رو رفته و یه شیر آب. خونه‌مون یه خونه‌ی کلنگی توی پایین شهر بود که با هزار ضرب‌ و زور گرفتیم. سر جمع یه پذیرایی و یه آشپزخونه و یه اتاق بود با سرویس بهداشتی و حموم و یه حیاط کوچک.
با شنیدن صدای در، فاطمه بدوبدو اومد سمتم و خودش رو انداخت تو بغلم.
بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
- چه‌طوری وروجک؟
خودش رو لوس کرد و گفت:
فاطمه: خوبم آبجی. تو خوبی؟
لوپ‌اش رو کشیدم و گفتم:
- آره عزیزم
همین‌طور که فاطمه بغل‌‌ام بود، رفتم خونه و سلام کردم. مامان توی آشپزخونه بود و شام می‌پخت‌؛ محمد هم دراز کشیده بود توی پذیرایی و درس‌‌ می‌خوند. جوابم رو دادند. رفتم لباس‌هام رو عوض کردم و نمازم رو خوندم. بعدش به مامان کمک کردم تا سفره رو بیندازیم. شام‌مون ماکارونی بود.بعد شام جریان کار‌م رو براشون تعریف کردم. مامان نگران بود، فاطی و محمد هم دلتنگ؛ ولی ما به این پول نیاز داشتیم. مامانم کلیه‌هاش خوب کار نمی‌کرد و دوا و درمون می‌خواست‌. از یه طرف هم خرج خونه و بچه‌ها. من باید می‌رفتم.
صبح نمازم رو خوندم و صبحونه حاضر کردم. یه‌کم صبحونه خوردیم بعدش با مامان و محمد خداحافظی کردم و به محمد سپردم که اگه اتفاقی افتاد بهم خبر بده و زنگ بزنه. فاطی هم خواب بود واسه‌ی همین بوسیدمش و از خونه زدم بیرون. آخه اگه فاطی بیدار می‌شد نمی‌ذاشت من برم. فاطی و محمد خیلی به من وابسته‌اند؛ حتی بیشتر از مامانم وابسته‌ی من‌اند.به خاطر همین نمی‌تونند دوریم رو تحمل کنند ولی من مجبورم که برم.
با آژانس رفتم و جلوی همون درِ مشکیِ بزرگ پیاده شدم. زنگ در رو زدم که بعد از پرسیدن این که کی‌ام در رو باز کردند. از حیاط گذشتم و وارد خونه شدم. بر‌خلاف انتظارم خونه شلوغ بود.یه سلام کردم و رفتم سمت جایی که آتی خانم نشسته بود.به آتی خانم سلام کردم که فقط سرش رو تکون داد.《 ای لال از دنیا نری می‌میری جواب بدی؟! ازت کم میشه؟》
بلند شد و رفت طبقه‌ی بالا من هم دنبالش رفتم. رفت توی همون اتاقِ دیروزیه. به کمدی که تازه توی اتاق گذاشته بودند اشاره کرد و گفت:
- لباس‌هات رو گذاشتند اون‌جا؛ وسایل‌هات رو هم همون‌جا بذار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت چهارم

بعد به تختِ تک‌ نفره‌ی گوشه‌ی اتاق اشاره کرد و گفت:
- اون هم تختِ تو هست. در ضمن از این به بعد این‌جا می‌خوری و می‌خوابی.
همون‌ لحظه صدایِ زنگِ در اومد. یه مدّت سکوت شد بعدش یه مردِ تقریباً چهل چهل و پنج ساله‌یِ خوش‌پوش اومد داخل اتاق و سلام کرد. مرد خودش رو دکتر خانوادگی اون‌ها معرفی کرد. من هم جوابش رو دادم و خودم رو معرفی کردم. دکتر اول پسره رو معاینه کرد بعد حدود نیم ساعت کار‌هایی که باید انجام می‌دادم رو توضیح داد و رفت. همه که از اتاق رفتند بیرون من هم رفتم جایی که فکر می‌کردم حموم بود. لباس‌هام رو عوض کردم و اومدم نشستم روی مبل.
احساس عجیبی داشتم یه چیزی تو مایه‌های غربت و دلتنگی و این‌جور چیز‌ها!
بلند شدم و پرده‌ها رو کنار زدم؛ پنجره رو باز کردم. یه لحظه صدایی شبیه به اَه شنیدم. سریع برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم ولی کسی نبود. با خودم گفتم حتماً خیالاتی شدم. بعدش دوباره رفتم و سرِ جایِ قبلی‌ام نشستم. آخرش هم از بی‌کاری خوابم برد. عجب کاری پیدا کردم من!
***
چند روز از اومدنم به این خونه می‌گذره. اصلاً حسِ خوبی نسبت به این‌جا و آدم‌هاش ندارم. همه‌چی بهم حس خفت و خواری رو منتقل می‌کنه. تازه دلم هم برای خونه و مامان و بچه‌ها تنگ شده به خاطر همین با هزار زحمت تونستم امروز یه تُکِ پا برم خونه و برگردم.
یه چیز عجیب این‌جا اینه که احساس می‌کنم وقتی توی اتاق هستم یه نفر داره بهم نگاه می‌کنه؛ تازه بعضی وقت‌ها که توی اتاق نیستم می‌بینم که یه نفر به غذام دست زده. واقعاً می‌ترسم! دوست دارم از این‌جا فرار کنم ولی به این کار و پولش نیاز دارم.
بعضی شب‌ها احساس می‌کنم که صدای پا می‌شنوم ولی از ترس چشم‌هام رو باز نمی‌کنم . نمی‌دونم چه رازی پشت این قضایا و این خونه هست؛ هر‌چی که هست دلیلِ فرار پرستار‌های قبلی همونه وگرنه کی این کار رو با این حقوق ول می‌کنه؟!
***
الان درست یه ماه هست که این‌جا کار می‌کنم. همه‌چیز این خونه باعث تعجب آدم می‌شه. از در و دیوار این‌جا افسردگی و غم می‌باره. همه پُر فیس و اِفاده‌اند یا دست‌ِکم این‌طور نشون می‌دهند. اهالی این‌جا بیشتر از یکی دو کلمه با هم حرف نمی‌زنند یا من نشنیدم که حرف بزنند.
روابط توی این خونه واقعاً عجیبه!
یه پسر جوون و خوش‌تیپ این‌جا رفت و آمد می‌کنه که به چشم برادری خیلی‌ خوشگله! اسمش امیر هست. بعد این امیر به آقا عارف(آقایِ خونه) میگه بابا، به آتی خانم میگه آتی خانم!
از اون‌طرف یه دختر خوشگل با قیافه‌ی اروپایی هم هست که اسمش آنیا هست.
این آنیا به آتی خانم میگه مامان، به آقا عارف میگه عمو!
آقا عارف هم به آنیا میگه دخترم، به امیر هم میگه پسرم!
بعد از اون‌‌طرف هم آتی خانم به آنیا میگه دخترم ولی به امیر میگه امیر!
آقا عارف و آتی خانم هم هر‌دو‌شون به عرفان میگن پسرم!
جالب این‌جا ست که امیر و آنیا هر‌دو‌شون به عرفان میگن داداش!
والله که من سر در نیاوردم چی شد؟! میگم دیگه همه‌چیز این‌ها عجیب و غریب و پیچیده است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت پنجم

امروز از صبح که بیدار شدم، دل‌شوره‌ی بدی داشتم. یه جا نشستن و کاری نکردن هم باعث شده بود دل‌شوره‌ام وحشتناک بشه. دیگه داشت گریه‌ام می‌گرفت که صدای اذان یه‌کم آروم‌ام کرد. بلند شدم و وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. دلم ان‌قدر پُر بود که وقتی دعا می‌کردم داشتم بلند‌بلند با خدا حرف می‌زدم و گریه می‌کردم:
- خدایا! دستم به دامن‌ات؛ خودت کمک‌مون کن. من که جز تو کسی رو ندارم.مامان و بچه‌ها رو به تو می‌سپُرم. امروز از صبح دل‌شوره دارم؛ می‌دونم یه چیزی میشه اما نمی‌دونم چی؟ خدایا! مامان من رو شفا بده، این پسره رو هم همین‌طور. تا من بتونم برم خونه.ولی اگه شفاش بدی اون‌وقت من چی‌کار باید بکنم؟ اَه اصلاً مغزم قد نمیده.
موقعیت‌ام طوری بود که تخت پسره رو‌به‌رو‌م بود. دیگه داشت ازگریه نفسم می‌رفت که یهو یه صدایی گفت:
- اَه بسه دیگه چه‌قدر آب‌غوره می‌گیری؟
این بار از ترس نفسم قطع شد و با ترس به سمت صدا نگاه کردم. صدا از سمت تخت بود. از ترس سریع بلند شدم و سیخ وایسادم و به تخت زل زدم. همون صدا دوباره گفت:
- تکلیفت رو با خودت و خدا مشخص کن بعد مزاحم خدا شو. سرم رو بُردی بس که هی گریه می‌کنی.
با ترس و تته‌پته گفتم:
- تو کی هستی؟
اون: تو چی فکر می‌کنی؟
مغزم قفل کرده بود. با ترس گفتم:
- روحی؟!
هیچی نگفت. گفتم:
- جنّی؟ بسم الله بسم الله!
اون: اوسکل عرفان‌ام.
- عرفان؟ کدوم...
می‌خواستم بگم کدوم عرفان که گوشی‌ام زنگ خورد. برداشتم. از خونه بود. یه لحظه دلم هُری ریخت. صدایِ گریونِ محمد رو که شنیدم احساس کردم که قلبم نمی‌زنه. آروم گفتم:
- محمد؟
محمد: آبجی... آبجی مامان حال‌اش خوب نیست. چی... چی‌کار کنم؟ می‌ترسم. آبجی زود بیا‌.
از ترس داشتم می‌لرزیدم ولی گفتم:
- نترس الان میام. فقط محمد برو ریحانه( دوستم) رو صدا کن بیاد پیشتون من هم الان میام.
گوشی رو قطع کردم و اول زنگ زدم به آمبولانس و آدرس خونه رو دادم، بعد خودم آماده شدم و همین‌طور با گریه مانتو شلوار‌م رو پوشیدم. اصلاً حضور پسره یادم رفت. می‌خواستم برم از آتی خانم اجازه بگیرم که دستم به دست‌گیره نرسیده خودش اومد تو. با اخم نگاهم کرد و گفت:
- کجا به سلامتی؟
به زور تونستم بگم:
- حال مامانم خوب نیست باید برم‌.
آتی خانم: نمیشه بری.
داشتم التماس‌اش می‌کردم که دوباره همون صدا گفت:
- بذار بره.
هم من، هم آتی خانم با تعجب بهش نگاه کردیم. آتی خانم با ناباوری رفت سمت‌اش و گفت:
- تو هم شنیدی؟ ( منظورش به من بود)
من: بله. حالا می‌شه برم؟
پسره دوباره گفت:
- گفتم برو یعنی برو دیگه.
من هم از اتاق زدم بیرون و به قربون صدقه رفتن‌های آتی خانم و یه ایل آدم که با صداش ریختن توی اتاق توجهی نکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت ششم

یکی از همسایه‌ها‌مون، مامان ریحانه، که با مامان رفته بود؛ آدرس بیمارستان رو برایِ من فرستاده بود. سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم بیمارستان. توی راه به خونه هم زنگ زدم و خیال‌ام از بابت بچه‌ها راحت شد؛ چون ریحانه پیششون بود. رفتم اورژانس بیمارستان، گفتند که مامان رو فرستادن بخش. رفتم بخش، گفتند توی اتاق دویست و دو هست. رفتم اتاق دویست و دو. مامان و مهین خانم اون‌جا بودند. علاوه بر مامان، دو‌ تا زن دیگه هم بستری بودند.سلام کردم که همه جواب‌ام رو دادند. رفتم جلو و صورت مامان رو بوسیدم و با بغض گفتم:
- آخه دوباره تو چِت شد قربونت برم؟حتماً دوباره نشستی خیاطی کردی دیگه. من که می‌دونم!
اون‌هم فقط با لبخند نگاهم می‌کرد. مهین خانم و همسرش رو راهی کردم تا بروند؛ چون بی‌چار‌ه‌ها کلی به زحمت افتاده بودند. اون‌ها رو که تا دمِ در بدرقه کردم بعد رفتم پیش دکترِ مامانم.
***
چیز‌هایی که دکتر مامانم گفت باعث شد بغضم بگیره ولی لعنتی گریه‌ام نمی‌اومد.
همون‌جا جلویِ درِ اتاقِ دکتر روی صندلی نشستم و به فکر فرو رفتم.
《 حالا باید چی‌کار کنم؟ حالِ مامانم بدتر شده! گفت که باید زودتر عمل بشه. اگه بره تو لیست اهدایِ عضو که معلوم نیست کی نوبت‌مون بشه. تا اون موقع هم معلوم نیست چی میشه. واسه‌ی همین من پیشنهاد دادم که یه کلیه‌ام رو بدم به مامانم. دکتر هم گفت فردا آزمایش‌های لازم رو انجام می‌دهند. حالا گیریم کلیه‌ی من به مامانم بخوره، پول عمل و بیمارستان رو می‌خوام چی‌کار کنم؟ از کدوم گوری می‌خوام پول بیارم؟ نه بیمه‌ی درست و درمونی داریم، نه پول و پَلِه‌ی درست و حسابی، نه فامیل درست و درمون که بخواهیم و بتونیم ازش پول بگیریم. تنها می‌مونه خونه که اون رو نه مامان راضی میشه بفروشیم نه این‌‌ که به این زودی‌ها به فروش میره. 》
مغزم داشت می‌ترکید. چشم‌هام هم می‌سوخت. به زحمت خودم رو به اتاقِ مامان رسوندم. مامان به خاطر دارو‌های آرام‌بخش خواب بود. من هم رویِ صندلیِ کنارِ تخت نشستم و دوباره به فکر فرو رفتم. هر‌ چه‌قدر بیشتر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم. نمی‌دونم ساعت چند بود ولی هوا هنوز کامل روشن نشده بود که پرستار‌ها برای سرکشی و گرفتنِ خون و این کار‌ها اومدند. رفتم و آبی به سر و صورتم زدم. چشم‌هام سرخِ‌سرخ بود. رفتم نمازخونه و بعد نماز، دعا کردم که خدا یه راهی جلوی پام بذاره.
***
با صدای یه زن که گفت:
- دخترم چرا این‌جا خوابیدی؟
از خواب بیدار شدم.وای!اصلاً حواسم نبود. یه سلام صبح بخیر به همون زن گفتم و خودم رو بدو به اتاق مامان رسوندم. یه سر به مامان زدم و بعد رفتم اتاق دکتر‌. دکتر آزمایش‌ها رو نوشت و من مو‌‌ به مو انجام دادم. چون وضعیت اورژانسی بود قرار بود زودتر جواب‌ها رو بدهند. از دکتر خواهش کردم که تا روز عمل بستری نشم و حتّی روز عمل هم بعد از این‌که مامانم رفت اتاق عمل، من برم. البته این‌ها در صورتی بود که جواب ها خوب باشند.
***
امروز جواب آزمایش‌ها اومد و نشون داد که می‌تونم اهداکننده باشم. دیروز یه سر رفتم خونه و بچه‌ها رو دیدم. دلم براشون یه ذره شده بود. بعد هم زنگ زدم به خاله‌ام و قرار شد که امروز بیاد این‌جا آخه خاله‌ام شهرستان بود؛ یعنی بیشتر فامیل‌هامون شهرستان بودند. همه چیز برای عمل مامان حاضر هست فقط منتظرند که من پول رو بریزم که عملش کنند. الان مسئله‌ی اصلی پوله که من ندارم.
《 اگه اون یکی کلیه‌ام رو دربیارم و بفروشم اون‌وقت می‌میرم؟! 》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ashege mah

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
178
مدال‌ها
2
#پارت هفتم

تویِ اتاق، پیشِ مامان نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. مش رضا بود. از اتاق اومدم بیرون و جواب دادم:
- بله؟
مش رضا: سلام دخترم. کجایی تو؟ خانم دنبالِ تو می‌گرده. خیلی هم عصبانیه!
《 اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انَّ...》
با آرامش گفتم:
- الان میام مش رضا. ممنون که خبر دادید.خداحافظ.
مش رضا: خدا پشت و پناه‌ات دخترم!
حالا این رو کجای دلم بذارم؟! 《 رو سرش 》رفتم و یه سر به مامانم زدم. مامانِ بی‌چاره‌ام از بس درد داره هی بهش آرام‌بخش می‌زنند و اون‌ هم همه‌‌اش خوابه. به همراه اون یکی بیمار گفتم که اگه مامانم بیدار شد بگه رفتم بیرون کار داشتم. زود بر‌می‌گردم. بعد هم رفتم و جلویِ درِ بیمارستان یه تاکسی گرفتم و رفتم عمارت. حتّی تویِ راه هم فکر و خیال ولم نمی‌کرد. با وایسادنِ ماشین، حساب کردم و پیاده شدم‌. در باز بود برای همین رفتم داخل. از داخلِ عمارت صدایِ داد و بی‌دادِ بلند و نامفهومی شنیده می‌شد‌.با رسیدنم به عمارت صدا‌ها واضح‌تر شد:
- شما‌ها که می‌خواستید با هم باشید بی‌جا کردید زندگیِ من رو خراب کردید.
آتی خانم: مراقب حرف زدنت باش عرفان.
عرفان: مثلاً نباشم چی میشه؟ مگه شما مواظب من و احساسم بودید که من هم باشم؟
دیگه تقریباً به پذیرایی رسیده بودم.آتی خانم و اون پسره عرفان سرپا وایساده بودند و بحث می‌کردند؛ چندتا از خدمه هم نگاه می‌کردند. آقا عارف هم رویِ مبل نشسته بود و عصبی بود ولی حرفی نمی‌زد. امیر مثل همیشه بی‌خیال نشسته بود رویِ مبل و سیب می‌خورد و انگار داشت به یه فیلمِ مهیج نگاه می‌کرد. از طرزِ نگاه‌اش یه لحظه نزدیک بود خنده‌ام بگیره. آنی امّا قصد داشت اون‌ها رو از هم جدا کنه ولی موفق نبود. با صدایِ نسبتاً بلندی سلام کردم که باعث شد همه‌یِ سرها به سمتِ من برگرده. آتی خانم با عصبانیت گفت:
- تا الان کدوم گوری بودی؟ برو همون جایی که تا الان بودی. من پولِ یا‌مفت ندارم به کسی بدم.
عجیب بغضم گرفت. خواستم جوابش رو بدم امّا عرفان که ظاهراً از عصبانیت مادرش خوش‌حال شده بود، گفت:
- این رو شما تعیین نمی‌کنی. پرستارِ منه، من هم بهش گفتم می‌تونه بره.
آتی خانم با حرص گفت: تو که سُر و مُر و گُنده جلویِ منی. نیاز به پرستار نداری.
عرفان با حالت لج‌درآری گفت:
- این هم شما تعیین نمی‌کنی.
بعد رو به منی که با بهت نگاه‌شون می‌کردم گفت:
- دنبالم بیا.
امّا من همین‌طور خیره نگاه‌اش می‌کردم که تقریباً داد زد:
- با تواَم ها!
به خودم اومدم و دنبالش به راه افتادم. که کاش قلم پام می‌شکست راه نمی‌افتادم.
کاملاً مشخص بود که برای در‌آوردن لجِ مادرش این کار رو کرد. نشست تویِ یه ماشین گرون قیمت، به من هم اشاره کرد که بشینم. نشستم و اون هم حرکت کرد. همین‌طور که حواسش به جاده بود با حالتِ بدی گفت:
- مادرت چی شد؟
(بی‌شعور! منظورش این بود که مُرده یا زنده است؟)
آروم گفتم:
- گفتند باید سریعاً عمل بشه؛ البتّه بعد از این‌که پولِ عمل واریز بشه.
با بی‌خیالی گفت:
- خوب واریز کنید.
من در حالی که از بی‌خیالی و خوش‌خیالی‌اش حرصم گرفته بود، گفتم:
- اگه داشتم که معطل نمی‌کردم. مشکل اینه که ندارم.
یه چند دقیقه حرفی زده نشد، بعدش گفت:
- من می‌تونم این پول رو بهت بدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین