مردم زیادی از آنجا میگذشتند ولی اعتنای چندانی به او نداشتند.
در یکی از روزهای زمستان، نویسندهای از کنار او میگذشت، نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود.
اول خواست سکهای داخل کلاه بیندازد، ولی تصمیمش عوض شد، از مرد کور اجازه گرفت و تکه مقوای او را برداشت، آن را برگرداند و پشت آن چیزی نوشت و آنرا کنار پای او گذاشت و رفت.
پس از گذشت مدتی، مرد کور متوجه شد مردم زیادی جلوی او میایستند و در کلاهش سکه و حتی اسکناس میاندازند.