جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [ارواح زیبایی] اثر «توکیو کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط توکـیو با نام [ارواح زیبایی] اثر «توکیو کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 700 بازدید, 9 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [ارواح زیبایی] اثر «توکیو کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع توکـیو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط توکـیو
موضوع نویسنده

توکـیو

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,410
11,122
مدال‌ها
11
به نام خدا
1000022716.png


نام اثر: ارواح زیبایی
نویسنده: توکیو
ژانر: تراژدی
عضو گپ نظارت :(۱۱)S.O.W

خلاصه:

روز‌ها سخت، درد‌ها شدید و زخم‌ها عمیق بودند!
ماه پشت ابر نماند؛ روز‌های سخت گذشتند. درد‌ها آرام شدند و زخم‌ها درمان. هر‌چند دیر اما، غم رفت.
برای من او مانند شیطان بود در نقاب فرشته‌ای؛ اما در واقعیت او فرشته‌ای در نقاب شیطان بود!
با مادر و پدرم خداحافظی کردم؛ سخت بود و آنها تنها یک دختر داشتند که آن هم ازدواج کرد و دست تقدیر بود. من با مارتین ازدواج کردم و از شهر خودم که سال‌ها در آن خاطره داشتم آرام‌آرام دور می‌شدم، دورتر و دور‌تر.
خانه جدیدمان را دوست داشتیم. فکر می‌‌کردم با آرامش و بدون ترس زندگی کنیم.
هنوز کار تعمیر خانه تمام نشده‌بود که آفتی وحشتناک به جانمان افتاد!
شب اول... شب دوم... شب سوم... تا ماه‌ها و شاید سال‌ها ادامه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,683
52,377
مدال‌ها
12
1716288874413.png

-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

توکـیو

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,410
11,122
مدال‌ها
11
شب اول، هنوز به خانه عادت نکرده‌بودم و خوابم نمی‌برد و مدام در فکر بودم که من و مارتین زوج خوشبختی می‌شویم؟! بچه‌های قدونیم‌قدمان را بزرگ خواهیم کرد و تا ابد، خنده روی لب‌هایمان خواهد بود؟!
گیج بودم و غرق در خیالات، هم‌ خواب بودم و هم بیدار. ناگهان با‌ صدای ناله و فریادی از خواب پریدم! به‌سختی خودم را کنترل کردم و تصمیم گرفتم به مارتین همسرم چیزی نگویم، چون فکر می‌کردم شاید فقط خیالاتی شده‌بودم.
تا صبح، خیره به سقف بودم و در ذهنم تصورات وحشتناکی از خانه داشتم. متوهم شده‌بودم و از در و دیوار برای خود اشیاء وحشتناکی در افکارم می‌ساختم، ولی نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و تا صبح با عذاب و هراس بیدار ماندم!
شب دوم سعی کردم آن‌ صدای گوش‌خراش را از ذهنم بیرون کنم و به خودم بفهمانم که تمامش دروغ و خیال بوده!
در حال چیدن میز شام بودم و نور لامپ‌ها و شمع‌های تزئین شده، خانه را به کل روشن کرده‌بود؛ اما من... من سایه‌ای تیره را در حال حرکت دیدم!
قاشق‌ها و چنگال‌ها را انداختم و روی زمین افتادم با رنگی پریده، به دیوار خیره‌بودم. همسرم من را آرام کرد. من همه چیز را برایش توضیح دادم تا شاید کمی سبک شوم. مارتین روی حرفم نه نگفت، بلکه با کمال میل گوش داد و تأیید کرد و با این رفتارش، من کمی بهتر شدم.
طولی نکشید که من و مارتین در تمام ساعات روز صدای قدم زدن و هق‌هق گریستن شخصی نامرئی را می‌شنیدیم. من باور نمی‌کردم و مدام تکرار می‌کردم 《دروغه‌دروغه، دروغ!》اما عادت کرده‌بودم.
مشکل بدتر این بود که خدمتکاران خانه هم به وحشت افتاده‌بودند و قصد ترک خانه را داشتند. جالب این بود که راسل، گربه‌ی کوچک من هم نمی‌توانست حتی لحظه‌ای از من دور بماند! می‌داستم او هم این اتفاقات را درک می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

توکـیو

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,410
11,122
مدال‌ها
11
همان شب، صدای تق‌تق در خانه را شنیدیم. منتظر کسی نبودیم و با تعجب در را باز کردیم! چیزی که دیدیم، تنم را بی‌حس کرد و دستانم شروع به لرزش کرد. خون روی زمین کشیده شده‌بود و تا وسط خیابان انگار که جسدی را بر روی زمین بکشند، بود. با پلیس تماس گرفتیم، اما بی‌نتیجه ماند!
مدت کوتاهی گذشت. ما مجبور بودیم با شرایط سازش کنیم و تحمل کنیم. من مانند یک زن افسرده‌بودم. یک روز که در حال مطالعه‌بودم، به وضوح صدای مکالمه دو فرد ناپیدا را می‌شنیدم. ناگهان صدای خنده‌ی بلند زنی را که صدایش به مانند عفریته‌ای بدذات بود، شنیدم! دستانم می‌لرزید و یخ زده‌بود و صورتم مانند کچ شده‌بود و از وحشت عرق کرده‌بودم. برای اولین بار بود که در خانه تنها بودم؛ همسرم برای خرید خانه‌ی دیگری مشغول بود.
سعی می‌کردم به هیچ‌ چیز توجه نکنم، اما بالاخره سرم را بالا گرفتم و شبح زنی را دیدم با لباس عروسی به رنگ خاکستری و پاره‌پاره.
چشمانم خشک شده‌بود و حتی پلک هم نمی‌زدم! همین‌طور که در وحشت بودم، به یاد آوردم که ساکنان قبلی همین‌ خانه هم بعد از مدت کوتاهی اینجا را ترک کرده‌بودند.
این‌ هم می‌دانستم که زنی سال‌ها پیش صاحب این خانه بوده و خودکشی کرده‌است. همین که دوباره در افکارم غرق بودم، ناگهان به خودم آمدم؛ اما خبری از آن خاکستری‌پوش نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

توکـیو

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,410
11,122
مدال‌ها
11
شرایط مالی خوبی نداشتیم و تنها پول همین خانه برایمان باقی مــانده‌بود!
خیلی فکر کردیم و در نتیجه تصمیم به فروش خانه گرفتیم. شبی که مارتین کلمه‌ی فروش خانه را به زبان آورد، به طور وحشتناکی صدای جیغی بلند شد!
اشک در چشمانم حلقه زد و به تمام آرزو‌ها و اتفاقات رویایی که انتظار داشتم رخ دهند، فکر کردم.
انگار که با وجود این مشکل، آن آرزو‌ها مانند کاغذی جلوی چشمانم در اعماق آتش به خاکستر تبدیل می‌‌شدند.
مارتین گفت:《عزیزم؛ ما از اینجا می‌ریم! خیلی زود، هر وقت که تو بخوای. اصلاً هر چی که تو بگی، هر جایی که تو بخوای!》
من گفتم:《می‌خوام برم، می‌خوام برم و اشک از چشمانم جاری شد!》آن شب، دیگر صدای قدم زدن یا گریستن یا سایه یا جیغ و ناله‌ای نبود و من با عرق سرد روی پیشانی‌ام، چشمان خیس و جسمی خسته و بی‌جان، به خواب رفتم.
مدتی بعد که گذشت، من و همسرم دعا‌گو‌ها و افراد دیگری را برای دفع شر آوردیم.
همان شب، بعد از رفتن دعاگو به هنگام خواب، به نظرم می‌آمد که روی دیوار مقابله‌م یک بخار ابرمانند، پدید آمد که کم‌کم شکل می‌گرفت و به صورت همان عروس خاکستری‌پوش که به ساعت‌دیواری خیره‌بود، متجلی شد. این‌بار من هم مانند او فریادی زدم و دیگر چیزی یادم نیامد جز چهره‌ی مارتین بالای سر من.
مارتین گفت:《به سرت ضربه وارد شده و کمی خون روی زمین دیدم و ظاهراً روی زمین افتاده‌بودی!》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

توکـیو

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,410
11,122
مدال‌ها
11
اما وقتی من رسیدم، روی ت*خ*ت بودی و جالب‌تر این‌که زیر یک پتوی گرم بودی! من چیزی نمی‌گفتم و با سکوت، در چشمان مارتین خیره شده‌بودم و جز فکر کردن کار دیگری نمی‌کردم. سؤالات زیاد و درد‌های زیاد و حرف‌های زیادی بود؛ اما از ترس توانی برای به زبان آوردن نبود!
مارتین درگیر بود، خانه‌های زیادی برای خرید بودند، اما مشکل این بود که افراد آشنا با آن منطقه از این خانه و مشکلاتش با‌ خبر بودند و به همین دلیل از آن برای خرید دوری می‌کردند.
بالاخره بعد از سه ماه خانه به فروش رفت و برای رفتن آماده‌بودیم؛ اما اتفاقات عجیبی از سه شب قبل از رفتن افتاد که من را خیلی وحشت‌زده می‌کرد!
شب اول، برای اولین بار در رابطه با فروش خانه حرف زدیم و به طرز وحشتناکی صدای جیغ گوش خراشی را شنیدیم!
به خود مسلط بودم و بی‌توجه ادامه دادم. اما مارتین در سکوتی عمیق بود، احساس کردم مارتین می‌ترسد؛ گفتم:《خیلی زود می‌ریم، خیلی زود!》.
همه‌ چیز برعکس شده‌بود. مارتین کلافه و ترسیده و من در تلاش برای هر چه زود‌تر رفتن.
هر سه شب، دقیقا رأس ساعت ده شب صدای جیغ آمیخته به ناله‌ای را می‌شنیدیم که از شدت ترس در جای خود، می‌ماندیم!
من دستانم را در دستان مارتین قفل کرده‌بودم و برای رفتن لحظه شماری می‌کردم.
باز‌ هم در خانه تنها شدم و جز صبر کاری از دستم برنمی‌آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

توکـیو

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,410
11,122
مدال‌ها
11
همین که از پله‌های طبقه‌ی بالا پایین می‌آمدم، احساس می‌کردم فردی با قدم‌های محکم از اتاق بالایی به سمت من حرکت می‌کند. به شدت ترس وجودم را فرا گرفت و با‌ سردرگمی به سمت در ورودی دویدم! صدای قدم‌ها نزدیک‌ونزدیک‌تر می‌شد تا اخرین لحظه که احساس کردم دیگر به من رسیده و می‌خواستم در را باز کنم که مارتین وارد شد! من را با چهره‌ای وحشت‌زده دید و با تعجب از من سؤال کرد! من که از ترس توان صحبت کردن نداشتم، برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، اما هیچ‌چیز نبود. نشستم و باز هم در فکر فرو رفتم.
روز آخر بود؛ برای من روز پایان درد‌هایم و روز پایان وحشت‌ها بود. تمام وسایل، جز مبل‌ها خارج از خانه بودند.
چند دقیقه‌ای بردای برداشتن وسایل جزئی به داخل اتاق رفتیم. وقتی برگشتیم، هر دوی ما با تعجب به در ورودی چشم دوخته‌بودیم!
بزرگ‌ترین مبل، مقابل در ورودی خانه بود. بعد از آن همه اتفاقات برایمان عجیب بود، اما زیاد.
تمام شد... . از خانه بیرون رفتیم، خانه خالی و غرق در سکوت بود.
زمانی که در ماشین بودم، آخرین نگاه‌هایم را به پنجره‌ها کردم.
ناگهان! سایه‌اش را دیدم و شوکه شدم رنگ از رخم پرید. خمیده بود و احساس کردم خیلی غمگین و با چشمانی خیس. خسته و درمانده بود و آن لحظه برای اولین بار دلم برای آن عروس خاکستری پوش سوخت. با ذهنی درگیر و قلبی ساکت آنجا را ترک کردم. اما چیزی از آن می‌ترسیدم چاقویی بود که در دست داشت و موهای آشفته‌اش که صورتش را می‌پوشاندند و دستان کشیده و بدن لاغر و نحیفش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

توکـیو

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,410
11,122
مدال‌ها
11
از گفتن جمله خانه جدیدمان را دوست دارم می‌ترسیدم، به شدت درگیر افکار بی‌انتهایم بودم تا اینکه مارتین من را به خود آورد و گفت: تموم شد دیگه.
ببین! اینجا اون خونه‌ نیست، اینجا فرق داره ما اینجارو پر از عشق و محبت می‌کنیم بچه‌هامون اینجا متولد میشن و نمی‌ذارم حتی یه لحظه تو غمگین باشی.
مارتین به چشمانم خیره شده بود می‌دانستم از من انتظار واکنش خوب و مثبتی دارد بنابراین سعی کردم از وجود افکارم که مدام من را مورد آزار قرار می‌دادند به او چیزی نگویم.
سعی می‌کردم خود را با همه چیز سرگرم کنم، با مادرم صحبت می‌کردم، گهگاهی به خرید می‌رفتم و حتی کتاب هم می‌خواندم اما ذهنم درجای دیگری بود.
ناخودآگاه نگران بودم اما نگران چه؟!
غمگین بودم و در ذهنم ظاهر او را تصور می‌کردم.
وقتی در عمق افکارم فرو می‌رفتم با خود می‌گفتم او کیست؟ چه نسبتی با من دارد! چگونه او را فراموش کنم!؟
همسرم گفت لورن! این کتاب رو حتما بخون، بنظرم موضوعش می‌تونه برات جالب باشه از اونجایی که تو اهل مطالعه و خوندن کتاب هستی.
- حتما!
مارتین گفت نمی‌خوای بپرسی اسمش چیه؟ یا در مورد چیه؟
- الان یکم درگیرم اما مشتاقم اونو بخونمش.
با خودم می‌گفتم من تغییر می‌کنم من تغییر می‌کنم و به خودم امید می‌دادم اوضاع مونگار نیست. شروع به خوندن کتابی کردم که سه روز بود روی میز مطالعه بدون هیچ استفاده‌ای مانده بود.
نامش "عاشقانه‌ای برای تو" بود و بر روی جلد آن گل رز قرمزی در میان غبار بود.
همان‌طور کا درحال خواندن جملات دلبرانه عاشقی به معشوقش بودم جمله‌ای من را در فکر فرو برد.
نوشته بود هرگاه کسی از یادت نمی‌رود و یادش در ذهنت می‌ماند به این معنی‌ست که اون هم مدام در فکر تو است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

توکـیو

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,410
11,122
مدال‌ها
11
هر لحظه تصور می‌کردم در حال نبود شدن به دست افکار ناتمام مغزم هستم.
احساس می‌کردم بزودی تصمیم مهمی خواهم گرفت.
در حالی که گیج‌وگنگ بودم با خود گفتم: باید کاری را به پایان برسانم باید به جایی بروم.
مارتین نبود و من تنها بودم، لحظه‌ای شجاعت را در وجودم احساس کردم و بدون درنگ آماده شدم از خانه بیرون رفتم.
هوا سرد بود و نم‌نم باران را صورتم احساس می‌کردم؛ میدانستم قرار است دوباره به دیدار آن خانه بروم.
از دور خانه را دیدم، تیره تاریک به نظر می‌آمد سرد و بی‌روح و به شدت دل‌گیر.
قدم به قدم نزدیک تر می‌شدم تا اینکه با دستان سردم قفل در خانه را باز کردم. در اولین نگاه به یک‌باره تمامی خاطرات تلخ و وحشتناک مدت سکونت در آنجا را بخاطر آوردم و فقط به اطراف نگاه می‌کردم گویا در جستجوی چیزی یا کسی هستم.
دیگر هیچ چیز جا‌به‌جا نمی‌شد، صدای ناله و جیغ هیچکس به گوش نمی‌آمد و سکوت سراسر خانه فرا گرفته بود. احساس کردم کسی به من خیره شده، آشنا... پنهان... . انگار که غمی خانه را در برگفته بود. هیچ‌چیزی نبود و من آن دخترک عروس مانند را ندیدم، با چهره‌ای درهم و دلی ناراحت بیرون آمدم.
در حالی که دوتر و دورتر می‌شدم سرم را برگرداندم و به خانه نگاهی کوتاه انداختم. چشمانم او را دید! من او را دیدم، پشت همان پنجره در همان اتاق با همان ظاهر آشفته.
به سرعت برگشتم با کنجکاوی و هزاران سوال در ذهنم به دنبال او بودم به دنبال پاسخ این سوال "تو کی هستی؟".
اثری از او نبود، هیچکس نبود باز هم آن سکوت بود. شروع به حرف زدن کردم نمی‌دانستم چه می‌گویم فقط گفتم باید بدانم باید بدانم. گفتم چرا؟ تو کی هستی؟ اشک از چشمانم جاری شد و آخر گفتم من کی هستم؟
با همان چشمان خیس برگشتم و باز هم غم را در وجود خود احساس کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

توکـیو

سطح
6
 
[ ارشد بخش عمومی ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سرپرست فرهنگ و هنر
Jan
6,410
11,122
مدال‌ها
11
شب همان روز شروع به تحقیق در مورد ارواح و موجودات ماورائی کردم. با مطالعه کتاب‌ها و پرسیدن از بعضی دعا‌گو‌ها به نتیجه هایی رسیدم.
فقط باید می‌فهمیدم آن زن خاکستری چه نوع مشکلی دارد یا جز ارواح شیطانی حساب می‌شود یا نه.
برایم جالب بود دانستن چیز هایی که درکشان دشوار هستند و ذهن انسان را با چالش‌هایی رو‌به‌رو می‌کنند.
ارواح شیطانی اغلب به دنبال گرفتن انتقام و یا آزار مردم از سر کینه‌هایی که به دل دارند هستند.
اما فهمیدم که ارواح دیگری هم وجود دارند که آزارشان به کسی نمی‌رسد و مانند مردم عادی هستند با این تفاوت که آنان آزاد و رها هستند.
عروس خاکستری غمی در چهره‌اش همیشه موج میزد بغضی در چشمانش دیده میشد و ظاهرا قلبی زخم دیده داشت.
مارتین برایم تعریف کرد کودکی بود که بسیار گریه می‌کرد و ناراحت بود وقتی از او پرسیدند که علت این ناراحتی تو چیست فقط گریان می‌گفت اونها دارن میرن اونا دارن میرن، میشه جلوشونو بگیرید؟ اونا خیلی مهربونن، لطفا نرید!
این نشان می‌دهد که ارواحی که قلب آنها مهربان و وجودشان پاک هست هم وجود دارند که قصد آسیب رساندن به ما را ندارند و من آنها را ارواح زیبایی می‌نامم.
این نتیجه تحقیقات من در زمینه ارواح بود که از من یک محقق در این زمینه ها ساخت.
اما هنوز نتوانسه‌ام به راز او پی ببرم که او کیست؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین