جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [ارواح هم می‌توانند آموزگار خوبی باشند] اثر «LUNA کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط Kim_tehgook با نام [ارواح هم می‌توانند آموزگار خوبی باشند] اثر «LUNA کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 356 بازدید, 5 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [ارواح هم می‌توانند آموزگار خوبی باشند] اثر «LUNA کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kim_tehgook
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,715
مدال‌ها
3
ارواح هم می‌توانند آموزگار خوبی باشند!
اثر LUNA
ژانر: فانتزی، طنز.
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه: همیشه توی داستان‌های ترسناک یه آدم از همه جا بی‌خبر یه روح احضار می‌کنه که دنیا رو به فنا می‌ده، اما برای شخصیت اصلی بدشانس داستان من این‌طوری نبود. اون یه کله‌خر همیشه دنبال خدا دنبال خطره که به سرش می‌زنه احضار روح کنه.(مردم شخصیت اصلی دارن، ماهم داریم!) اما خب، اون روحی که دلش می‌خواست احضار نشد... .
-‌ من روح یه قاتل رو می‌خواستم نه یه نویسنده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
تاييد داستان کوتاه.png



بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,715
مدال‌ها
3
مقدمه: این من هستم
با تمام خوبی و بدی هایم
گاهی خنده و گاهی گریه
با چاشنی کمی ترس و سستی
اما این زندگی من است
و نویسنده اش باید من را بپذیرد!
***
- می‌خوای بزایی؟
دختر جوان با تعجب به چشم‌های مادرش خیره شد:
- چی شده که می‌خواد بزاد اسم بچه رو چی می‌خوان بزارن؟
مادر سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- یه جوری نشستی فکر کردم می‌خوای بزایی!
دختر حواس‌اش را به طرز نشستنش داد. جوری که یک مبل دو نفره را اشغال کرده بود. فوری درست نشست و لبخند دندان نمایی زد:
- پروژه زاییدن به سال‌های آینده موکول شد مادرکم.
مادر سرش را به سمت آسمان بلند کرد؛ انگار از خدا طلب صبر می‌کرد. پیشبند‌اش را دور کمرش محکم کرد و به سمت آشپزخانه، یا بهتر است بگوییم قلمرواش به راه افتاد. دختر با رفتن مادرش دوباره به همان حالت نشستن قبلی‌اش برگشت.
تلفن همراه‌اش را درآورد و همان طور که چشم‌های عسلی‌اش خیره صفحه تلفن همراه بود، سایت‌های خانمان برانداز را بالا و پایین می‌کرد. از داستان‌های ترسناکی که هر کدام را بارها خوانده بود گذر کرد و با بی‌حوصلگی دنبال داستان یا مقاله‌ای جدید گشت.
- اه... این که نشد زندگی. واقعا یه کله خراب دیگه نیست که بخواد یه کوفتی احضار کنه؟
- فری بیا ظرف‌ها رو بشور!
زیر لب غرغر کرد:
- واقعا تلفظ فرانک اینقدر سخته که می‌گن فری؟ اصلا همش تقصیر اون ماهی گور به گور شده ست!
و در حالی که ناسزایی تقدیم ماهی می‌کرد، به طرف آشپزخانه رفت و مشغول شستن ظرف‌ها شد. در همان حال فرشته روی شانه چپ و راست‌اش باهم مشغول بحث بودند:
فرشته شانه چپ با صدایی شیطانی زمزمه کرد:
- فاطمه، چرا خودت دست به کار احضار نمی‌شی؟
فرشته شانه راست حرفش را نقض کرد:
- بابا این عرضه این کارا رو نداره، اگه تسخیر بشه چی؟
فرشته شانه چپ اصرار کرد:
- هیچی نمی‌شه بابا.
فرانک بلند داد زد:
- دو تاتون خفه شید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,715
مدال‌ها
3
مادر‌ش نگاه خیره‌ای به فرانک انداخت. دختر لب گزید و با سرعتی باورنکردنی مشغول شستن ظرف‌ها شد. مادرش با چهره‌ای بی‌حالتی گفت:
- اون ظرف رو قبلاً شستی، الان اشتباهی داری می‌شوری!
فرانک لبخند زورکی‌ای زد و گفت:
- اِ حواسم نبودا!
و توی ذهنش سر فرشته‌ی شانه‌‌ی چپ و راست‌اش جیغ کشید:
- دوتاتون خفه شید! ای گور به گور بشید الهی من از دستتون راحت بشم! شرفم جلوی مامانم رفت کف پام!
و با اخم غلیظی روی پیشانی، مشغول شستن یک کوه ظرفی شد که مادرش برای‌اش تدارک دیده بود. مادراش با خود فکر می‌کرد شاید لازم باشد دخترش را پیش دعانویس ببرد، برعکس برادرش که عقیده داشت فرانک روان‌پزشک لازم است!
اما در ذهن خودِ دختر، فرشته چپ و راست مشغول جدال بودند:
فرشته شانه‌ی راست: می‌گم نمی‌شه. این‌کار خطر داره!
فرشته‌ی شانه‌ی چپ با لحن نرمی که در سعی در قانع کردن همکارش داشت، گفت:
- این کله‌خر که این همه بازی رو امتحان کرده هیچیش نشده. یه روح احضار می‌کنه تموم میشه می‌ره دیگه!
فرانک با چهره‌ای خنثی گفت:
- ممنونم از تعریفت.
اما فرشته‌ی سفیدپوش قبول نمی‌کرد:
- اونا کشکی بودن، این واقعیه آخه خواهر من!
فرشته‌‌ی سرخ‌پوش از اصرار دست برنمی‌داشت:
- آقا هرچی شد گناهش پای من؛ قبوله؟
تحمل فرانک سر آمد، سر هر دو داد کشید:
- بسه دیگه! اصلا هیچ‌کاری نمی‌کنم. عجب غلطی کردیم ها!
که یک دفعه نگاه‌اش به مادرش افتاد که داشت با تعجب و تأسف، نگاه‌اش می‌کرد... . فرانک چیزی نگفت، فقط دستکش‌های‌اش را زمین گذاشت و مثل برق و باد به درون اتاق‌اش دوید و خودش را روی تخت‌اش پرت کرد. موهای قهوه‌ای رنگ‌اش روی بالش پخش شده بودند و گره می‌خوردند. نالید:
- ای لعنت بهتون که هرچی می‌کشم از دست شماست!
لحظه‌ای سرش را بالا آورد و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، دوباره در بالش فرو کرد:
- الان مامان‌ام فکر می‌کنه من دیوونه‌ام، فکر می‌کنه حرف فرید درسته، ای وای!
 
موضوع نویسنده

Kim_tehgook

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
فعال انجمن
Jun
1,301
7,715
مدال‌ها
3
دوباره تلفن همراهش را در آورد مشغول گشتن در سایت خرید اینترنتی شد. چشم‌هایش به کتابی جلب شد: چگونه یک شاهکار ادبی بنویسیم؟ اثر الدرید یوهانسن و استفن سوروم. جرقه‌ای در ذهنش زده شد! بلند فریاد کشید:
- یافتم! دیگه اتکا به کالاهای بیگانه بسه، خودم دست به تولید می‌زنم و رمان می‌نویسم، ایول به این هوش و استعداد. فرانک، نابغه کی بودی تو!
که صدای مادرش رشته‌ی سخنرانی غرایش را برید:
- ساکت شو ذلیل مرده ببینم اخبار چی میگه!
فرانک با چهره‌ای بی‌حالت به جهتی که صدای مادرش از آن‌جا می‌آمد خیره شد. سرش را با تأسف تکان داد و فراید زد تا مادرش صدایش را بشنود:
- شما قدر من رو نمی‌دونید.
تنها جوابش، بلندتر شدن صدای تلویزیون بود و اخباری که پخش می‌شد:
- ... به راستی مارها از جان عسگر چه می‌خواهند.
تصمیم گرفت کتاب را سفارش دهد، که به یاد موجودی صفر کارتش افتاد و آهی کشید که دل سنگ را آب می‌کرد. اما دقایقی بعد، لامپی زرد رنگ (درست مثل وودی وودپکر) بالای سرش روشن شد و لب‌هایش، به لبخندی شیطانی باز شد!
***
- امروز فرید از سربازی بر می‌گرده، قربونش برم که این‌قدر مرد شده. انگار همین دیروز بود که یه بچه کوچولوی خوشگل توی بغلم بود.
فرانک بی‌حوصله چشم‌هایش را در حدقه گرداند و سعی کرد به قربان صدقه‌های تمام نشدنی مادرش گوش ندهد و نگوید:
- آخه چی اون پسر تنه‌لشت افتخار داره؟ عرضه دانشگاه رفتنم نداشت.
اما می‌دانست جواب می‌شنود:
- پس اون عمه‌ته که دو ساله پشت کنکوره؟
پس ترجیح داد سکوت کند. بیشتر سعی داشت روی نقشه‌اش تمرکز کند. لب‌هایش دوباره به لبخند باز شد و برای برادر بخت برگشته‌اش نقشه‌های شوم و شیطانی کشید.
- مامان جونم، داداش کی برمی‌گرده؟
مادرش با چشم‌های تنگ شده به دخترش چشم دوخت و گفت:
- من کی شدم مامان جون؟ اون کی شد داداش؟ راستش رو بگو، باز داری چه نقشه‌ای می‌کشی؟
فرانک کاملاً معصوم به مادرش نگاه کرد و گفت:
- هیچی به جون داداش، دلم براش تنگ شده فقط.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین