جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ارینوئس] اثر «سوران کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سوران با نام [ارینوئس] اثر «سوران کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 376 بازدید, 8 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ارینوئس] اثر «سوران کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سوران
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سوران
موضوع نویسنده

سوران

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
10
104
مدال‌ها
2
عنوان اثر:
ارینوئس

نویسنده:
سوران
عضو گپ نظارت: S.O.W(5)
ژانر:
جنایی، معمایی، عاشقانه

خلاصه:
همه چیز در ذهن می‌گذرد؛ لحظات مدفون شده که مرگ بر آن‌ها ترجیح داده می‌شود، تن او را به اسارت درآورده است.
عصیانگری در خون اوست اما انتقام و خ*یانت در سوی دیگر ایستاده‌اند.
در راهی پر از تناقض احساسات شخصی که در اعماق خاک خوابیده بود، ناگهان بیدار می‌شود اما...
آیا در این راه زنده می‌ماند؟ آیا هدف او در این راه نمایان می‌شود؟!
هیچ چیز تا پایان معلوم نیست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
1720886768603-2-2.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

سوران

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
10
104
مدال‌ها
2
مقدمه:
در تمام این دنیا حتی یک ستاره برای من نمی‌درخشد پس من آن آسمان سیاه خواهم شد که تمام ستارگان درخشان را خواهد بلعید. من تنها ابرهای خاکستری و سرخ را می‌پذیرم اما...
تو می‌توانی همان کریستال‌های کوچک برف باشی تا زمانی که در خون خود می‌غلتم، همچون اشک‌های گرم به زمین بنشینی و روان پر از آتش مرا به خاموشی بکشانی اما روح من در اسارت افسونگر دنیای خشم است و جسم من تنها قربانی کوچکی برای انتقام...
 
موضوع نویسنده

سوران

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
10
104
مدال‌ها
2
تلو‌‌تلو خوران با پشتی خمیده و تا جایی که درتوانم است، سریع راه می‌روم. مرتب سرم را به عقب برمی‌گردانم تا از این‌که دیگر تعقیب نمی‌شوم اطمینان پیدا کنم.
تاریکی آسمان شب باعث می‌شود تا درکی از اطرافم نداشته باشم؛ پای ضرب دیده‌ام را آرام‌آرام روی زمین می‌کشم، صدای ساییده شدن کفش‌هایم بر پیاده‌رو در گوشم می‌پیچد، پاهایم دیگر تحمل وزنم را ندارند. خودم را محکم به دیواری می‌کوبم تا از افتادنم جلوگیری کنم اما درد در شانه‌ی راستم شدت می‌یابد، چشمانم ریز می‌شوند و دیدم تارتر از قبل می‌شود.
عرق سرد بر پیشانی‌ام نشسته و باد پاییزی لرز را بر تنم القا می‌کند. دست چپم را بالا می‌آورم و اشک‌های مزاحمِ ناشی از درد که مانند پرده‌ای ضخیم جلوی دیدم را گرفته بودند کنار می‌زنم، همه چیز جلوی چشمانم شفاف‌تر می‌شود. سی*ن*ه‌ام خس‌خس می‌کند و با هر نفس دردی درون آن می‌پیچد. کمی که خودم را از دیوار دور می‌کنم، صدای بلند غرش آسمان در گوشم می‌پیچد و بعد باران است که با شدت به صورتم می‌خورد.
تند‌تند پلک می‌زنم؛ خودم را درون کوچه‌ی تاریک می‌کشم. نفس‌هایم به سختی بالا می‌آیند، انگار که دیگر آخر عمرم باشد و صدای برخورد قطرات باران به زمین ملودی مرگم را می‌نوازند. پوزخندی از این فکر روی لبم نقش می‌بندد ولی با درد شدیدی که ناگهان در تمام تنم می‌پیچد یاد زخم عمیقی که در پهلویم ایجاد شده می‌افتم، خون گرمی که از لای انگشتانم به بیرون ریخته می‌شود را به خوبی حس می‌کنم؛ موهای خیسم جلوی چشمانم ریخته و به صورتم چسبیده است.
سرما کم‌کم در تمام تنم می‌پیچد. دندان‌هایم بر هم می‌خورند. ناامید سرم را در کوچه‌ی تاریک می‌چرخانم و اولین در خانه‌ای که به چشمم می‌خورد، کور سوی امیدی در دلم روشن می‌کند؛ سعی می‌کنم سرعت قدم‌هایم را بیشتر کنم اما فرورفتگی کف کوچه موجب افتادنم می‌شود، صدای برخورد تن خسته‌ام با زمین در میان هیاهوی آسمان گم می‌شود و دوباره درد است که وجودم را احاطه می‌کند.
آب گل‌آلود به آرامی درون لباس‌هایم نفوذ می‌کند، وزنم را روی دست چپم می‌اندازم تا بلند شوم ولی دستم نایی ندارد که مرا زمین می‌زند. خسته از این همه افتادن نفسم را محکم بیرون می‌دهم.
دوباره دست ضرب دیده‌ام را تکیه‌گاه بدنم می‌کنم، چشمانم را از درد تنگ می‌کنم و ابروانم را به هم نزدیک می‌کنم، لبانم را به هم می‌فشارم و بالاخره با فریادی کوتاه از جایم برمی‌خیزم.
 
موضوع نویسنده

سوران

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
10
104
مدال‌ها
2
تمام تنم گلی و کثیف شده؛ آب بارانی که از لای انگشتانم به داخل زخمم می‌روند سوزش شدیدی را ایجاد می‌کنند. بیشتر خم می‌شوم تا شاید کمتر آب باران به دستم برسد ولی آن هم فایده‌ای ندارد. انگار خدا هم امشب همراه من نیست.
به در که می‌رسم انگار دنیا را فتح کرده باشم، لبخندی عمیق بر لبم می‌نشیند. تکیه‌ام را به دیوار می‌دهم و دست چپم را بلند می‌کنم و زنگ را به صدا درمی‌آورم. اصلا برایم مهم نیست که چه کسانی در آن خانه زندگی می‌کنند یا با دیدن من ممکن است چه عکس العملی نشان دهند. مغزم دیگر از کنکاش کردن عکس العمل و واکنش دیگران نسبت به اتفاقات خسته شده، پرده‌های سیاه رنگ ضخیمش را کشیده و چراغ‌های خانه‌اش را خاموش کرده و خوابیده. ناامید به خانه نگاه می‌کنم اگر کسی در خانه نباشد...؟!
انگار با این فکر تلنگری به مغزم زده می‌شود که دیوانه‌وار دستم را روی زنگ می‌گذارم و فشار می‌دهم. هوشیاریم رو به صفر است.
دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، در لحظه آخر صدای تیکی می‌شنوم و سرم را بلند می‌کنم. در بزرگ سیاه رنگ باز شده و پسری جلوی در ایستاده. دستم را برای کمک بلند می‌کنم، می‌خواهم به جلو قدم بردارم اما پایم سست می‌شود و سقوط می‌کنم.
قیافه بهت زده‌ی پسری که به سمتم می‌آید را در هاله‌ای از ابهام می‌بینم. چشمانم آرام‌آرام بسته می‌شوند؛ صدای پسر که می‌خواهد هوشیار بمانم را می‌شنوم، حس سبکی در تمام وجودم جریان پیدا می‌کند و با خودم فکر می‌کنم پس مرگ این‌گونه است. یعنی قرار است در این لحظه بدون پیدا کردن کسی که تمام مدت به دنبالش گشتم از این دنیا بروم؟ دیگر توانی برای هوشیاری در وجودم نمی‌ماند و کاملا در تاریکی فرو می‌روم.
***

با احساس دردی شدید در پهلویم، چشمانم را آرام باز می‌کنم. چندبار پلک می‌زنم تا دید تارم شفاف شود و بتوانم اطراف را بهتر اسکن کنم.
از سقف سفیدی که لوستری نسبتاً بزرگ از آن آویزان است، می‌توانم بفهمم که در خانه‌ای هستم. در لحظه تمام آنچه از سر گذراندم برایم تکرار می‌شوند با وجود دردی که برایم به ارمغان آورده ذهنم هشدار می‌دهد مکانی که در آن به راحتی خوابیده‌ام متعلق به دیگری است، چشمانم گرد می‌شوند و ابروانم هلال مانند به سمت بالا می‌روند، لبانم به نشانه تعجب کمی از هم فاصله می‌گیرند. می‌خواهم سریع از جایم بلند شوم که همان درد مزخرف دوباره در پهلویم می‌پیچد و باعث جمع شدن چهره‌ام می‌شود. درحالی که دستم را بر روی زخم گذاشته‌ام روی کاناپه‌ی راحتی می‌نشینم. کمی سر و وضعم را چک می‌کنم و لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم و در ذهن از این‌که در زمان بی‌هوشی بلایی سرم نیامده و نجات پیدا کردم خوشحال می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سوران

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
10
104
مدال‌ها
2
اطراف را با دقت زیر ذره‌بین نگاهم قرار می‌دهم، فضا به صورتی عجیب ساکت است از دکوراسیون داخلی می‌توانم حدس بزنم کسانی که درون این خانه زندگی می‌کنند از طبقه مرفه جامعه هستند. با توجه به عظمت سالن مساحتی حول صد و پنجاه متر دارد که کف آن را سنگ‌های مرمر سفید پوشانده و در بخش‌هایی قالیچه‌های دستبافت هنرنمایی می‌کنند، کیفیت بالا و تجمل در تمام اثاثیه به چشم می‌خورد. مردمک‌هایم را می‌چرخانم و روی تابلوی بزرگ با قابی طلایی که همسانی خاصی با کاغذ دیواری کرم و طلایی دارد ثابت می‌کنم.
به‌نظر عکس خانوادگی‌ست؛ پدر با اقتدار بر روی صندلی با مخمل قرمز نشسته، دختری کوچک بر روی پای اوست و مادر به همراه پسر جوانِ کت‌و‌شلوار پوش پشت ایستاده‌اند. همه با لبخندی بر لب به من نگاه می‌کنند، صمیمیتی که در عکس وجود دارد باعث می‌شود تا ناخودآگاه لبخند بزنم. این عکس کلمه تظاهر را برایم تداعی می‌کند زیرا زندگی من سراسر پرسونای* لبخند بود که حال تنها خرده ریزهایش باقی مانده. رشته‌ی افکار ملفوفم* با صدای برخورد کفش‌هایی بر کف سرامیک‌ قیچی می‌شود. می‌چرخم که از نزدیکی فرد مقابل شانه‌هایم به سمت بالا متمایل می‌شوند، چشمانم گرد و عقب می‌کشم تا از او فاصله بگیرم. پسر که با شگفتی به من و واکنش‌هایم نگاه می‌کرد، لبخندی زد که دندان‌های یک‌دست و سفیدش را به نمایش گذاشت و گفت:
- بهترِ زیاد تکون نخوری زخمت باز میشه.
نگاهی به پهلویم می‌اندازم که باند سفید، تضادی با پارچه‌ی سیاه تیشرتِ تنم ایجاد کرده است و بعد نگاهی به او که همچنان من را می‌نگرد. از مردمک‌های سیاه او که هر حرکت من را شکار می‌کند نمی‌توانم چیزی بخوانم و این عصبانیت را در صورتم شکل می‌دهد.
- مردم معمولا سوالات دیگه می‌پرسن!
پسر خنده‌ای کرد که چشمان بادامی‌اش کمی ریز شده و چین‌های کوچکی در کنارشان پدیدار شد. کمی عقب رفت و روی کاناپه کرم رنگ خود را پرت کرد و گفت:
- خب الان این رو به جای تشکرت در نظر بگیرم؟! سر اون تونل رو من مسدود کردم ها!
تک ابرویم را بالا بردم، تنها چیزی که در این لحظه به دور مغزم می‌چرخد سریع‌تر رفتن از این خانه است. دوست ندارم کسانی را که ربطی به این ماجرا ندارند درگیر کنم. دستم را مشت کردم و برای صاف کردن صدای خش برداشته‌ام جلوی دهنم قرار دادم، چشمانم را بستم و گفتم:
- برای چی من رو به بیمارستان نبردی؟
پسر ابرویی بالا انداخت و دستی درون موهای حالت داده سیاهش کشید انگار درحال ژست گرفتن برای یک عکاس بود بعد پایش را از روی آن یکی برداشت که نگاهم بر روی کتانی اسپرت سفیدش نشست و کلافگی بیشتری درون ذهنم ایجاد کرد.
- اول این‌که، زخمت انقدر عمیق بود که فکر نمی‌کنم تا اون‌جا دووم می‌آوردی. دوم، می‌بردمت بیمارستان می‌گفتم چی؟ می‌گفتم به چه علت چاقو خوردی؟ من که تو رو نمی‌شناسم. سوم این‌که، من خودم دکترم احتیاجی به بیمارستان نبود و چهارم این‌که، تصمیمش با من نبود؛ من اصلا نمی‌دونستم تو این‌جایی.
با شنیدن و تجزیه تحلیل حرف‌ های پسر متعجب سرتاپای او را نگاهی انداختم یک تیشرت خاکستری و کت اسپرت سیاهی به تن داشت به همراه شلوار لی سیاه. تاریکی شب قبل دیدم را آنقدر کور کرده بود که توجهی به جزئیات فرد ناجی نداشته باشم پس با تردید همان سوالی را که در ذهنم شکل گرفته بود از او پرسیدم:
- مگه تو صاحب این خونه نیستی؟
پسر سرش را بالا انداخت و دستانش را جمع شده بر روی شکمش گذاشت و درحالی که لبانش را غنچه می‌کرد "نچ" ‌ای گفت که باعث شد نگاه سردرگمم را از ریش‌های کوتاه سیاهش به سمت چشمانش سوق دهم.
............................................................................................
پرسونا: نوعی ماسک دست‌ساز که فرد برای ایجاد نهایت تاثیر گذاری بر دیگران و همین‌طور برای پنهان کردن ماهیت حقیقی خود، از خود ابداع می‌کند.
ملفوف: پیچیده
 
موضوع نویسنده

سوران

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
10
104
مدال‌ها
2
بیش از ترس عصبانیت وجودم را به خود زنجیر کرد. دستانم مشت شد تا در صورت خندان شخص مقابل فرود آیند اما آن وجدان موذی که حتی برای یک دیو هم درباره دل‌رحمی موعظه می‌کند، در لحظه کنترل را به دست گرفت و همچون سوارکاری ماهر افسار به دور گردن خشم بی‌امانم انداخت و آن را رام کرد. لبانم را بیشتر از قبل بر روی هم فشردم و نفس سنگینم را از سی*ن*ه به بیرون پرت کردم. پسر که انگار غضب را در رفتارهایم پیدا کرده بود، دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعت مچی بزرگ و گران قیمتش انداخت و گفت:
- الاناس که کم‌کم پیداش بشه.
و بعد دستش را پایین انداخت، صدای آرام بند فلزی ساعت به گوش رسید و ناگهان فضا را سکوتی معذب کننده در برگرفت. استرس به مانند یک مورچه مزاحم آرام از درون روح من خود را بیرون کشید و ضربه‌ای به قلبم زد. پسر که انگار لحظه‌ای نمی‌توانست زبان خود را مهار کند گلویش را صاف کرد و گفت:
- اهم، من ساشا صبور هستم، جراح قلب توی یک بیمارستان خصوصی. می‌خواستم زودتر از اینا خودم رو بهت معرفی کنم ولی از اون جایی که تو همون اول منو بستی به رگبار نشد، خب اسم تو چیه؟!
پوزخندی به این سرخوش بودنش زدم. واقعا الان دانستن اسم یک‌دیگر اهمیت داشت؟! من که برایم مهم نبود؛ فقط می‌خواستم هر چه زودتر بروم و انگار صاحب خانه هم قرار نبود پیدایش شود. فکر به این‌که مجبور نیستم تا صاحب خانه را ببینم باعث شد تا چینِ کمی روی پیشانی‌ام بی‌افتد. در واقع صبر من تنها برای قدردانی و جبران بود با این حال اگر او قرار نبود ارزشی برای من قائل باشد ترجیح می‌دادم بروم.
- واقعا چه اهمیتی داره که اسم من چیه!
از روی کاناپه بلند شدم تا به سمت در خروجی بروم که ساشا مانع شد. تیر نگاه شاکی‌ام را به سوی او پرتاب کردم تا بلکه عقب نشینی کند و بدون هیچ سوال من را رها کند اما او تنها با یک قدم به سمت چپ، در خروجی ضد سرقت سفید را از دیدم پنهان کرد و در‌حالی که سعی داشت با دستانش من را به آرامش و صبر دعوت کند گفت:
- اه، ببخشید. اگه نمی‌خوای خودت رو معرفی کنی مشکلی نیست، دختر تو چقدر عجله داری! وایستا الان دوستم میاد.
هیچ پاسخی به حرف‌های احمقانه او نداشتم پس سعی کردم او را کنار بکشانم تا دوباره راهم را در پیش بگیرم اما او از تمام قدرت خود برای ثابت ماندن استفاده کرد انگار که در وسط زمین تمرین کشتی قرار دارد و هنگامی که متوجه شد من قصدی برای تسلیم شدن ندارم گفت:
- متاسفم، می‌دونم ممکن طرز فکرت راجب ما عوض بشه اما تا توضیح ندی که برای چی اون جوری زخمی شدی و چه اتفاقی برات افتاده، نمی‌تونم بذارم بری.
عصبی نبودم، در واقع کاملا به آن‌ها حق می‌دادم بخواهند از ماجرا سر دربیاروند. چه کسی به دختری که چاقو خورده و نصف شب پشت در خانه بیهوش می‌شود اعتماد می‌کند؟! اما مطلع کردن آدم‌های بیشتر از این قضیه اصلا فکر خوبی نبود و خودم هم آن را نمی‌پسندیدم پس درحالی که سعی می‌کردم از زیر دستان ساشا بیرون بروم صدایم را بالا بردم تا شاید ساشا فکر کند که همه چیز را خراب کرده است.
- درسته که تو من رو درمان کردی و من هم از این بابت ازت ممنونم ولی من مجبور نیستم درباره هیچی به تو توضیح بدم. این قضیه خطرناکِ، هم برای تو و هم برای دوستت می‌فهمی؟ دوست ندارم جون کسی رو به خطر بندازم.

- با دیدن وضعیت تو همه چیز برای ما روشن شده‌ست ولی...
نگذاشتم حرفش را کامل بزند. او یک احمق بود، چطور با دیدن آن زخم هنوز جرئت آن را داشت که از من سوالی بپرسد؟! درد در قسمت پهلو داشت به من یادآور می‌شد که اثر مسکن‌ها دارد از بین می‌رود با این حال بدون آن‌که اهمیت دهم دستانم را به کمرم زدم و گفتم:
- ولی چی؟ اگه همه چیز رو می‌دونین برای چی خودتون رو درگیر این ماجرا می‌کنین؟ من که هنوز هیچی به شما نگفتم و شما هم که هیچ اطلاعاتی ندارین پس بهترِ که بذاری من برم این‌جوری جون دوستت هم توی خطر نمیوفته...
ساشا خواست حرفی بزند که صدای بمی از سمت چپ به گوشم خورد و ما را که به مثال شخصیت‌های تام و جری شده بودیم شوکه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سوران

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
10
104
مدال‌ها
2
برگشتم و به پسری که در میانه‌ی ورودی راهرو ایستاده بود، نگاه کردم. یک بلوز سورمه‌ای چسب که ماهیچه‌ بازوانش را به نمایش می‌گذاشت به همراه شلوار خاکستری راحتی به تن داشت و دستانش را درون سی*ن*ه جمع کرده بود.
- ما همین حالا هم درگیر این ماجرا هستیم.
به‌نظر می‌رسید این پسر همان صاحب خانه بود که از ابتدا خود را پنهان کرده بود. برای لحظه‌ای احساس حقارت تمام وجودم را در برگرفت با آن‌که تمام عمرم را زیر بار رذالت سپری کرده بودم. سعی کردم به احساسات لحظه‌ای خود بهایی برای بیرون آمدن از دریچه‌ی روحم ندهم، کامل به طرفش برگشتم و متعجب از جوابی که شنیده بودم، پرسیدم:
- منظورت چیه؟!
او که با چشمان عسلی رنگ خود به من خیره شده بود، قدمی به جلو برداشت و بی‌خیال شانه‌هایش را بالا انداخت که طره‌ای از موهای بلوطی رنگش بر روی صورتش افتاد و توجهم را ربود با این حال صدایش زمانی برای درک زیبایی ظاهریش نداد.
- هیچی، فقط رد تو رو تا اینجا زدن. با من هم تماس گرفتن و ازم خواستن تحویلت بدم.
با چشمانی گرد شده به او نگریستم. حس کردم که مغزم برای لحظه‌ای چگونه نفس کشیدن را از یاد برد، قلبم با سرعتی بیشتر از قبل کوبید و هشدار خطر داد، می‌دانستم که حال ترس درون چشمانم فریاد می‌زند. با مشت کردن دستانم سعی کردم بر ترس افروخته‌ی خود کنترل پیدا کنم و لبانم را بر روی هم فشردم. اصلاً امکان داشت که آن‌ها رد من را تا این خانه زده باشند؟! خودم در ذهن پاسخ دادم ( از آن‌ها بعید نیست) ولی این مرد به کسی که تهدید شده باشد شباهت نداشت. رفتاری بسیار آرام و به دور از ذره‌ای تشویش داشت یا من اینطور فکر می‌کردم. درونم به جوش و خروش افتاده بود. حق به‌جانب دستانم را مانند او در سی*ن*ه بهم پیچاندم و گفتم:
- من برای چی باید حرفت رو باور کنم؟
او تنها خیرگی نگاهش را ادامه داد، با حرکاتی آرام موبایلش را از جیب شلوار راحتی بیرون آورد و بعد روشن کردن، آن را به سمت من چرخاند. به صفحه نگاهی انداختم در قسمت تماس یک شماره افتاده بود، نگاه گیج خود را به ساشا دوختم تا شاید جوابی پیدا کنم که خودش زودتر به حرف آمد.
- می‌خوای زنگ بزنم باهاشون صحبت کنی تا باورت بشه؟
واقعا این مرد را نمی‌فهمیدم. من تحت تعقیب بودم و می‌خواستم تا جایی که در توان داشتم راه خود را از آن‌ها دور کنم در حالی که او می‌خواست برای اثبات حرفش به آن‌ها زنگ بزند؛ چه اشتراک نظری!
او که سکوت را به نشانه رضایت من دریافت کرده بود، صفحه گوشی را به طرف خودش برگرداند و قصد کرد تا تماس را وصل کند. ساشا قبل از آن‌که اعتراضی از سمت من انجام بگیرد مخالفت کرد از تحکمی که در صدا بود، برگشتم و به او نگاه کردم. دلیل مخالفتش چه بود؟! بدون آن‌که توجهم را بیشتر معطوف به چنین افکاری کنم ترجیح دادم تا مرد مقابلم را سرزنش کنم.
- خیلی خب، به فرض که من حرفت رو باور کردم. این هیچ تغییری ایجاد نمی‌کنه شما هنوز هم می‌تونین از این شرایط خارج بشین... .
انگشت اشاره خود را دور تا دور خانه چرخاندم و ادامه دادم:
- فکر نمی‌کنم با زندگی توی یک کشور دیگه مشکلی براتون پیش بیاد.

- چرا باید به خاطر دردسری که یک فرد غریبه ایجاد کرده انقدر به خودم زحمت بدم؟! ترجیح میدم تو رو تحویل بدم تا این‌که تمام عمرم رو با ترس از کشته شدن زندگی کنم.
احساس تأثر موجب شد که نگاهم را به سرامیک‌های سفید و ناخن شکسته‌ی پاهای برهنه‌ام بدهم. حرف حق جوابی نداشت؛ این من بودم که با حضور ناگهانی‌ام زندگی آرام این دو فرد را خراب کرده بودم و حالا چقدر راحت می‌خواستم مال و منال خود را رها کنند تا آن‌ها اثری از من پیدا نکنند. به همین دلیل بود که از ابتدا چیزی در انتهای ذهنم من را به فرار دعوت می‌کرد. پسر با دست خود با کاناپه‌ای که تا لحظاتی قبل بر روی آن نشسته بودم اشاره کرد و نگذاشت تا بیش از آن پنبه‌هایم رو نخ کنم.
- بشین، باید توضیح بدی چه اتفاقی افتاده.
و خودش زودتر بر روی مبل سه نفره نشست و پا بر روی دیگری انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سوران

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
10
104
مدال‌ها
2
کلافه از لجبازی او چشمانم را لحظه‌ای کوتاه بستم با احساس دستی بر روی شانه‌ام ناخودآگاه تنم را جمع کردم، به ساشا نگاه کردم که با لبخند به من خیره شده بود انگار می‌خواست استظهاری* را در مغزم شکوفا کند که از ابتدا وجود نداشت.

- برو دیگه، به خدا ما لولو نیستیم!

آرامش و بامزه بازی این دو نفر در این شرایط واقعا برایم شگفت‌آور بود. راهی برای فرار از این موقعیت به ذهنم نمی‌رسید پس تصمیم گرفتم به جای ایستادن و تحمل درد بیشتر بر روی کاناپه بنشینم. ساشا در کنار او جای گرفت و پسر که حتی خود را معرفی نکرده بود، دستی به گونه صافش کشید. بر خلاف ساشا او صورتش را شش تیغ کرده بود و پوست روشنش را به خوبی نشان می‌داد.

- همین اول بگم احمق بازی رو بذار کنار و درست به سوال‌ها جواب بده. می‌خوام بدونم که برای چی چاقو خوردی؟ و برای چی در خونه‌ی من رو زدی؟

کلافه نفسم را با صدا به بیرون پرت کردم. دلم می‌خواست برای فرار از این موقعیت بهانه‌ای آماده در جیب داشتم، من که نمی‌توانستم تمام اتفاقات زندگی‌ام را برای آن دو شرح دهم هر چند که جز درد، زجر و حقارت چیزی برای نقل کردن نبود.

- ببین من می‌خوام کمکت کنم پس بگو چی شده، نگران نباش قرار نیست تحویل اونا بدمت.

پوزخندی تمسخرآمیز از تناقض حرف‌های او بر لبانم نشست و همچون خودش نگاه جسورم را درون چشمانش دوختم، تک ابرویم را بالا انداختم و مچ‌گیرانه گفتم:

- میشه تکلیفت رو با خودت اول روشن کنی بعد بیای سراغ من! یک لحظه میگی برام دردسر درست کردی می‌خوام تحویلت بدم و لحظه بعد انکار می‌کنی؟! چند چندی با خودت؟! درضمن برای چی می‌خوای به این آدم دردسرسازِ غریبه کمک کنی، هدف اصلیت از این کار چیه؟

- تو فکر کن من یک خرده حسابی باهاشون دارم. کمک می‌کنی یا نه؟!
دندان‌هایم را از حرص بر روی هم فشردم، می‌دانستم هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیرد. شتر بدشانسی پشت دروازه خانه‌ام نشسته بود و قصد نداشت تا اجناس نحسش را در مکان دیگری به فروش بگذارد از بین تمام مخلوقات جهان همین یک دانه باید هم طایفه آن‌ها می‌شد؟! دستانم را بر سر زانوهایم فشردم و گفتم:
- نه! دلیل محکمی هم برای این‌ کار دارم البته اگه کنجکاوی بهت میگم، تمام چیزی که اتفاق افتاد این بود که من سعی کردم ازشون فرار کنم اما تنها چیزی که بهم رسید این زخم بود و انتخاب این خونه هم یک اتفاق بود.
او نگاهش را از چهره‌ی خسته و عرق‌ کرده‌ام گرفت و به زمین دوخت، پوزخندی زد که دندان‌های سفیدش نمایان شد. در اذهان* خود آماده هر گونه سوال و کنایه بودم اما تنها من را به ساشا سپرد تا به خانه ببرد و خودش به سمت راهرویی که اتاق‌ها با درهایی سفید رنگ و طرح‌های برجسته دیده می‌شدند رفت.
...............................................................................................
استظهار: اعتماد، اطمینان
اذهان: افکار
 
بالا پایین