جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از تبار توبه‌ گرگ] اثر «غزاله درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Miss.Ghazal با نام [از تبار توبه‌ گرگ] اثر «غزاله درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 994 بازدید, 12 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از تبار توبه‌ گرگ] اثر «غزاله درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Miss.Ghazal
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

دوستان نظرتون راجب رمان از تبار توبه گرگ

  • ۱- عالی

    رای: 10 71.4%
  • ۲- خوب

    رای: 3 21.4%
  • ۳- متوسط

    رای: 1 7.1%
  • ۴- بد

    رای: 0 0.0%
  • ۵- افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
(بسم الله الرحمن الرحیم)
نام رمان: از تبار توبه گرگ
ژانر: فانتزی، ترسناک، عاشقانه
نویسنده: غزاله درویش زاده
عضو گپ نظارت(۲) S. O. W
خلاصه:
گویند توبه گرگ مرگ است!
دلارام دانشجوی رشته‌ی داروسازی به اصرار مکرر یکی از دوستانش آغاز به ساخت داروی مرگباری می‌کند، ماده‌ای که از انسان‌ها، زامبی‌هایی خون‌خوار خواهد ساخت.
سرنوشت طوری خواهد چرخید که دست بر قضا قلب و روح و دل اولین قربانی این بازی کثیف به قلب دلارام پیوند خواهد خورد طوری که ماجرا به کل تغییر خواهد کرد و سرانجام به توبه‌ای دردناک منجر می‌شود!
توبه‌ی گرگ... .

عکس شخصیت‌ رمان↓
 
آخرین ویرایش:

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1688727682867.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|


 
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
مقدمه:
بی‌رحم دو عالم بودم، قلبی از جنس سنگ و روحی از جنس درد و ظاهری گزنده و وحشت آور.
درنده و وحشی، قلب انسان‌ها را تکه پاره و از قفسه‌ی سی*ن*ه‌شان بیرون می‌کشیدم و به نابودی جاودانه متوصلش می‌کردم.
من این بودم، گرگینه‌‌ای وحشت‌برانگیز. من معتاد و وابسته‌ی یک قطره خون بی‌مصرف‌هایی چون تو بودم. از هم پاشیدن و پاره شدن جگر و گوشت و پوست انسان‌ها برایم لذت بخش‌ترین کار ممکن در جهان بود.
ولی... ولی همه چیز یکباره متحول و زیر و رو شد؛ درست همان زمانی که چشم‌های درنده و وحشی‌ام به آن تیله‌های دلربا و مجذوب کننده‌ات برخورد کرد؛ آن زمان دگر من آن دختر روانی و درنده نبودم... من تغییر کرده بودم و این را نفهمیده بودم.
تو قربانی من بودی و شدی همه‌ی وجود و افکار و جسمم، همه‌ی روح و روانم. تو شدی دلبرِ دلربای من.
و من مجبور به توبه شدم، توبه‌ای دردناک... توبه‌‌ای که موجب مرگ همیشگی آن گرگ درنده شد.
توبه‌ای از تبار گرگینه!
***
3 سال پیش:
با صدای مامان پتویی که روم بود رو بالاتر کشیدم و زیر لب نق نق کنان گفتم:
- ولم کن تو رو خدا‌، بذار بخوابم.
این دفعه صدای مامان که همراه با عصبانیت زیادتری بود به گوشم رسید:
- می‌گم پاشو مگه تو کلاس نداری؟
فقط گفتن این کلمه کافی بود تا مثل برق گرفته‌ها بپرم تو رخت‌خوابم. تقریبا با صدایی که به جیغ شبیه‌تر بود فریاد زدم:
- چرا زودتر نگفتی؟ امروز امتحان دارم!
مامان دستی به موهای کوتاه و قهوه‌ایش کشید و با لپ‌هایی که از عصبانیت گل انداخته بودن جیغ کشید:
- گمشو دختره‌ی بی‌چشم و رو! یک ساعته دارم این‌جا خودم رو تیکه پاره می‌کنم. پاشو گورت رو گم کن تا نزدمت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
با اخم و عصبانیت خیلی زیاد، بالاخره پتوی نازنینم رو اون‌طرف انداختم و از روی تخت سفیدم بلند شدم.
بعد از مرتب کردن تخت و اتاقم، هم‌چنان با خیال راحت به سمت کمد دیواریم رفتم که گوشیم بعد از هزار بار زنگ زدن، دوباره صداش بلند شد.
رفتم به سمت تلفنم که روی میز کامپیوترم بود و با دیدن اسم دلارام فحش آبداری زیر لب بهش نثار کرده و گوشی رو اوکی کردم که صدای مرگش رفت روی هوا:
- کدوم گورستونی هستی تو؟
با جدیت تلفن رو از گوشم دورتر کردم تا به خودم مسلط بشم که با حرفی که گفت ابروهام از تعجب بالا پرید:
- غزاله بدو بیا دانشگاه استاد اخراجت کرد!
چشم‌هام هر لحظه گشاد‌تر و بازتر از قبل می‌شد طوری که الان اندازه‌ی یک بشقاب شده بود. بدون این‌که جوابی به دلارام بدم سریع مکالمه‌ی بینمون رو قطع کردم و با هول‌زدگی به سمت کمد حمله‌ور شدم.
لباس‌های هفت رنگ و جورواجور کمد قهوه‌ای رنگم رو با شتاب به بیرون پرتاب می‌کردم و با عجله دنبال لباس مناسب بودم.
از هول‌زدگی زیاد اصلا نفهمیدم که چه چیزی پوشیدم و بدون این‌که حتی لحظه‌ای توی آیینه‌ی سفید بزرگ و مستطیل مانند اتاقم نگاه کنم بدو‌بدو به سمت در اتاق که حالا کمی نیمه باز مونده بود هجوم آوردم.
هم از طرفی خیلی عصبانی بودم و خون خونم رو می خورد و هم از طرفی دیگه مضطرب و پر اضطراب.
در اتاق رو که باز کردم با عجله به سمت پله‌های بزرگ و مارپیچ (ما خونمون دوبلکسه) قدم برداشتم‌.
با عجله و شتاب پایین میومدم که چشمم به مامان که توی سالن پایین روی کاناپه طلایی رنگ نشسته بود و داشت سریال مورد علاقش رو می‌دید، افتاد؛ اما برخلاف همیشه اصلا حواسش به فیلم نبود و داشت مدام خود خوری می‌کرد.
با عجله بالاخره از پله‌ها اومدم پایین و به سمت در ورودی خونه که دقیقا روبه‌روم بود حمله کردم که مامان متوجه حضور پر شتابم شد و تشر زنان از پشت سرم فریاد نامفهومی کشید، اما باورتون می‌شه که اصلا نفهمیدم چی گفت؟ از بس که استرس داشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
در خونه رو با شتاب باز کردم، وای! اگه اخراج می‌شدم باید چه خاکی به سرم می‌ریختم؟ انگ دانشجوی اخراجی برای همیشه به بخت و روز سیاهم می‌خورد!
با باز شدن در بزرگ و محافظ خونه که جنسی از چوب و رنگی قهوه‌ای داشت سریع خودم رو به بیرون پرتاب کردم.
***
زمان حال:
***
«دلارام»
***
دست‌هام آغشته به خون شده بود، مدت زیادی بود که مدام و مدام کارم همین بود و لذت زیادی ازش می‌بردم.
صدای خنده‌های وحشتناکم همراه با جیغ‌های دلخراشِ اون عوضی درون باغِ متروکه‌ی خارج از تهران پخش می‌شد.
درون چشم‌هام چیزی وجود داشت که هر کسی و هر شخصی رو درجا و یک‌ آن از ترس و وحشت به دَرَک واصل می‌کرد.
ناخن‌های بلندم رو با فشار زیادی درون گوشت دستش فرو کردم که جیغ‌های پی‌درپیش در سالن پیچید؛ با فرو رفتن ناخن‌هام داخل دستش فواره‌های از خون مشکی و سیاه رنگی به صورت و چهره‌ام پاشید.
خنده‌های روان‌پریش و دیوانه برانگیزم کل فضا رو برداشته بود، آره! من روانی بودم درست از همون روز... از همون اتفاق شومی که برام افتاد.
با دست‌هام که حالا آغشته به خونِ نجستش شده بود، جلوی دهنش رو گرفتم و صورتم رو نزدیک صورتش بردم و آروم دم گوشش با صدایی وحشتناک لب زدم:
- تو باعث شدی من یک حیوونِ بی‌رحم از آب در بیام و توی جامعه جولان بدم، هه! اما امان از عشق... همین علاقه‌ی من به تو باعث میشه از بین نبرمت.
بی‌حال شده بود و رنگ از رخسارش پریده بود، لب‌هام رو نزدیک صورتش بردم و بوسه‌ای عمیق از عشق و قربانیِ همیشگیم گرفتم. این بوسه برای عشقی که بینمون بود، الزام داشت ولی یک لحظه حس جنون بهم دست داد و حس جاه‌طلبی؛ به سمتش حمله‌ور شدم و دندون‌های تیزم رو به یک لحظه درون گردنش فرو کردم و فریادهای بلندش به زندگیمون خاتمه داد.
 
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
خاتمه‌ای دردناک برای هردومون.
اون داشت تقاص دلدادگیش به یک حروم‌صفت رو پس می‌داد و من انتقام انسان نبودنم از یک بی‌گناه. این خاتمه‌ای بود که شاید تغییری در زندگیمون به وجود می‌آورد، تولدی و آغازی دوباره... .
من پایان دهنده و خاتمه دهنده به این بازیِ کثیف بودم؛ بازی‌ای که آغازش با وارونگی کامل همراه بود.
***
زمان گذشته«۳سال پیش»
***
«غزاله»
***
با عجله در خونه رو به هم زدم و به سمت ماشین 206 آلبالویی رنگم پرواز کردم.
در حالی که کوله پشتی مشکی رنگ و ساده‌ام رو، روی دوشم انداخته بودم با عجله در ماشین رو باز کردم و توش نشستم.
سویچ طلایی رنگ رو انداختم و ماشین رو سریع روشن کردم. نادر (باغبون عمارت) با عجله و کمی اظطراب به سمت در باغ بدو‌بدو کرد و درش رو باز کرد.
پام رو، روی پدال ماشین گذاشتم و با عوض کردن دنده، دنده عقب رفتم. طوری که صدای وحشتناک و جیغ مانند لاستیک‌ها توی فضا پیچید.
سریع از محوطه‌ی خونه دور شدم و با عجله و عصبانیت به سمت دانشگاه رفتم.
وسط راه صدای پی‌در‌پی پیام گوشیم بلند میشد و من مطمئن بودم که همه‌ی این‌ها از طرف دلارامه. دستم رو با هول زدگی به سمت گوشیم که روی صندلی کنارم افتاده بود بردم و نیم‌نگاهی به پیامش انداختم. پیش‌نویس پیام نوشته بود:
«غزاله بدبخت شدی، سریع خودت رو برسون باز چه گندی زدی؟ خاک... »
با کلافگی گوشیم رو، روی صندلی کنارم دقیقا همون‌جایی که بود پرتاب کردم. نباید اون کار رو می‌کردم، من هنوز دوره‌ی دانشجوییم و دانشگاهم تموم نشده بود و داشتم داروهای غیرقانونی درست می‌کردم. اما پول از همه چیز برام مهم‌تر بود.
خیلی از بیمارها لنگ یک دارو و معجزه برای نجات پیدا کردنشون از یک موقعیت فلاکت‌بار بودن و من داشتم از این فرصت سوءاستفاده می‌کردم. من با درست کردن یک داروی غیرقانونی فقط حالشون رو بدتر می‌کردم و پول زیادی در مقابلش دریافت می‌کردم. این خلاف عرف و قانون این مملکت بود.
 
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
تا به خودم بیام جلوی در دانشگاه نگه داشته بودم، مدام توی فکر و افکارم این می‌گذشت که حالا چطور باید استاد رو راضی کنم تا از تصمیمش منصرف بشه؟
توی همین فکر بودم که صدای مهیب ماشین افسر پلیس توی فضا پیچید. با تعجب و حیرت دستم روبه سمت در ماشین بردم و درش رو با فشار زیاد باز کردم.
پاهام سست شده بود و نسیم سرد سوزنده‌ای به چهره و صورتم برخورد می‌کرد. پرنده‌ها بال‌‌های خودشون رو آزادانه در آسمون باز کرده بودن و بی‌خیال از هر خیال، فقط به سوی آینده پر می‌کشیدن و قافل از سرنوشت پیش‌رو.
کم‌کم صدای ازدحام جمعیت دانشجو‌ها جلوی درب دانشگاه بلند شد و به تعدادشون افزوده می‌شد.
با تعجب از ماشین پیاده شدم و درش رو بهم زدم و به عقب برگشتم تا چشمم به چند مأموری خورد که با چند اسلحه درون دستشون بهم نزدیک می‌شدن.
استرس همه‌ی وجودم رو فرا گرفت، بدبخت شده بودم. صدای عجز و ناله‌‌ی دلارام از پشت سرم میومد که اصرار داشت من رو نبرن.
نیم نگاهی به پشت سرم و اون همه جمعیت جلوی در دانشگاه انداختم، نه! من نباید دستگیر می‌شدم. تنها راه فقط فرار بود و فرار... .
ناگهان به دور و اطراف نگاهی انداختم و یک آن پا به فرار گذاشتم و از بدو‌بدو فقط داشتم فرار می‌کردم.
صدای ایست و شلیک مامورها از پشت سرم میومد و من هم‌چنان در حال فرار بودم که با تیر شدیدی که درون پام پیچید، ناخودآگاه به روی زمین افتادم و جیغ‌هام کل فضا رو پر کرد؛ اون‌ها بهم با گلوله شلیک کرده بودن و من دیگه توان فرار برام نمونده بود.
نیم‌نگاهی به خونی که هرلحظه بیشتر و بیشتر از ناحیه‌ی زخمی پام روونه می‌شد انداختم و چشم‌هام لحظه‌ای سیاهی و تاریکی شد.
صدای جیغ و گریه‌ی دلارام دیگه توی گوشم نامفهوم شد و جهانم در سیاهی و تاریکی وحشت‌آور و مطلقی فرو رفت.
***
«دلارام»
***
علی با جدیت و اخم غلیظی که به چهره داشت، جلوی در دانشگاه ایستاده بود و نظاره‌گر این ماجرا بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
با عجز و ناله به سمتش قدم برداشتم و توی صورتش نالیدم:
- تو رو خدا استاد، خواهش می‌کنم؛ اون بچه‌س سر در نمیاره داره چه‌کاری می‌کنه، اُستا... .
ادامه‌ی حرفم با فریادش که سراسر عصبانیت و نفرت بود نصف و نیمه رها شد:
- بس کنین دیگه خانم افراسیابی، از دست من کاری ساخته نیست!
سرم کوره‌ی آتیش شد و عصبانیت و خشم دورنم رو فرا گرفت، نفهمیدم دیگه دارم چه کاری می‌کنم و گوشه‌ی یقه‌ی لباسش رو درون دستم گرفتم و با عصبانیت و غیظ توی صورتش جیغ کشیدم:
- مرتیکه از دست تو هیچ کاری ساخته نیست؟ چطور اون زمانی که زنگ میزدی به پلیس تا بیان از توی شهر جمعش کنن اون موقع نمی‌گفتی به تو مربوط نیست؟ هان؟
این هان رو اون قدری بلند گفتم که چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد و با مکثی توی چشم‌هام باز کرد. درون نگاهش نه ترس بود نه پشیمونی، فقط یک چیز نامفهومی بود که وجودم رو مسخ و تسخیر وجودش می‌کرد.
اون چشم‌های مشکیش که من رو توی خودش غرق کرده بود و اون چهره‌ی آرومی که داشت من رو به مرز جنون می‌کشوند.
لحظه‌ای اصلا یادم رفت که چقدر عصبانی و خشمگین بودم و اخم‌های درهم رفتم باز شده بود و فقط به دریای مطلقِ مشکی رنگش خیره شده بودم.
با حلقه شدن دستش دور کمرم ناگهان از عالم چشم‌هاش بیرون کشیده شدم، عصبانیت همه‌ی وجودم رو دربرگرفت و دستش رو از دور کمرم پس زدم و یقه‌ی لباسش رو با خشونت رها کردم و دهنم رو باز کردم تا چیزی بهش بگم که با صدای ایست و شلیک پلیس‌ها، با تعجب به سمت صدایی که میومد برگشتم و با صحنه‌ای که دیدم درجا خشکم زد و مات و مبهوت موندم.
صدای جیغ غزاله فضا رو پر کرد و افتاد روی زمین. نه! نه! اون تیر خورده بود. ناخودآگاه اشک‌هام همچون تیله‌های بارونی پی‌درپی روی گونه‌م غلتید. به روی زمین افتادم و با صدای بلندی که به جیغ شبیه‌تر بود اسمش رو صدا زدم و صدا زدم. اون دوست دوران بچگیم بود و من نمی‌تونستم از بین رفتن زندگیش رو تماشا کنم.
با نشستن دستی روی شونم، با چشم‌هایی که دیدم رو تار و نامفهوم کرده بودن به طرف اون شخص ناشناس برگشتم که با دیدن علی چهرم برزخی شد و با خشونت تمام به سمتش حمله‌ور شدم اما اون ظاهراً از من قوی‌تر و قدرتمند‌تر بود و طی یک ثانیه مثل نوزاد من رو روی پشتش انداخت و به سمت دانشگاه به حرکت دراومد.
 
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
با جیغ و داد، مشتم رو محکم روی پشتش می‌کوبیدم اما اون بی‌اعتنایِ بی‌اعتنا بود و انگار نه انگار. هر چقدر تقلا و تلاش کردم همه بی‌فایده بود.
با عجز و ناله‌‌، گریه می‌کردم و التماس که یک کاری برای غزاله بکنه اما اون گوشش بدهکار نبود. به در اصلی دانشگاه که نزدیک شدیم ناگهان با یک حرکت دیگه من رو از روی کولش پایین آورد و روی زمین گذاشت.
با عصبانیت دست‌هام رو مشت کردم که با همون چهره‌ی آروم و لعنتیش، تک‌خنده‌ای حواله‌ی حال و روزم کرد و لب زد:
- چشم‌هات رو باز کن. این جواب و پاسخ انسان‌های زیاده‌خواه و بی‌نهایت طلبه که فقط به فکر مادیات خودشونن و ان‌قدر بی‌وجدانن که جون و سلامتی آدم‌های دور و اطرافشون، براشون مهم نیست.
ان‌قدر عصبانی و خشمگین شده بودم که حدس می‌زنم چهره و رخسارم از این همه خشونت به سرخی می‌زد. اون حق نداشت راجب دوست من این‌طور حرف بزنه.
بی‌توجه به لباس شیک و سفیدش که معلوم بود تازه اون رو خریده و کروات مشکیش، مشتی محکم حواله‌ی صورت بی‌عیب و نقصش کردم که خون‌ِ صورتش روی لباسش پاشید.
با ناله و تعجب، درحالی که چشم‌هاش به قدری درشت و گنده شده بود، جلوی بینیش رو با دستش گرفت و نیم‌نگاهی به دستش انداخت که خونی شده بود.
با عصبانیت دستم رو ناگهان توی دستش گرفت و محکم فشرد، تا جایی که حس می‌زدم استخون‌های دستم داره خرد میشه.
صورتم و چهرم از این همه درد توی خودش جمع شده بود و ناله‌ای بی‌اختیار از گلوم خارج شد. صورت زخمی و خونیش رو نزدیک گوشم آورد و با لحن خیلی‌خیلی بدی لب زد:
- وروجک دیگه داری پات رو بیش از حد از گیلیمت دراز می‌کنی، نزار کاری باهات بکنم که مرغ‌های آسمون به حالت زار بزنن.
دیگه داشتم از درد بی‌هوش و بی‌حال می‌شدم که فشار دستش رو کمتر کرد و من رو کشان‌کشان به سمت ماشین مشکی رنگ تویوتا لندکروزش برد و با صدای بلندی که چهار ستون بدنم رو می‌لرزوند فریاد زد:
- بشین تا کاری دستت ندادم!
با ترس، در حالی که دست‌هام به لرزه دراومده بود، درماشینش رو سریع باز کردم و با هراس نشستم توش.
 
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
دقیقه‌ای بعد، علی هم با خشونت طوری در ماشین رو باز کرد که نزدیک بود از جاش کنده بشه و با همون عصبانیت وحشت‌آورش نشست توی ماشین و در رو محکم بست.
اعتراف می‌کنم این اولین باری بود که من از این بشر می‌ترسیدم چون همیشه چهره‌ی آروم و مظلومی داشت ولی الان برخلاف همیشه، اوضاع تغییر کرده بود.
سویچ مشکی رنگش رو انداخت و ماشین رو با کسری از ثانیه روشن کرد و با حرکتی خیلی ناجور ماشین رو به حرکت درآورد. دانشجوها هم‌چنان جلوی در دانشگاه ازدحام کرده بودن و با خودشون حرف می‌زدنن که علی با سرعت زیاد جلوی اون‌ها ظاهر شد که از شدت تند بودن سرعت رانندگیش، دانشجوها با ترس و تعجب درحالی که چهره‌هاشون همگی حیرت‌زده شده بود، از سر راه کنار رفتن.
با کنار رفتنشون از جلوی در چشمم به جای خالی ماشین پلیس افتاد. اون‌ها غزاله رو دستگیر کرده بودن و با خودشون برده بودن. بعض عجیبی داشت خفم می‌کرد و حاله‌ی اشک دیدم رو تار کرده بود. چشم‌هام از این همه گریه به سرخی می‌زد.
به محض اینکه یک قطره اشک روانه‌ی صورت و چهرم شد، علی با عصبانیت مشتی به فرمون کوبید و هم‌زمان فریاد زد:
- خفه شو!
با این حرفش رسما ساکتِ ساکت شدم و سکوت فضا رو دربرگرفت. حتی به خودم جرعت نمی‌دادم نیم‌نگاهی به چهره‌ی غضب‌آلودش بندازم و ترس داشت ذره‌ذره از وجودم رو آب می‌کرد.
توی همین حال و هوای هراس‌انگیز بودم که با صدای عصبیش از فکر دراومدم:
- از همون اولی که تو دانشجوی من شدی، از همون اولش نمی‌دونم... چه چیزی توی وجودت داشتی که من رو تسخیر و جذب وجودت می‌کرد. تا حالا هیچ بشری اجازه‌ی توهین و به خصوص... .
این‌جا انگشت اشارش رو یه علامت تهدید بالا آورد و بی‌توجه به چشم‌های متحیر و درشت من که داشت از حدقه بیرون می‌زد ادامه داد:
- به خصوص اجازه‌ی دست بلند کردن روی من رو نداشت. من روی همه‌ی شیطونی‌ها و کارهات رو پوشوندم و نادیده گرفتمشون. توی عوضی هیچ‌وقت نفهمیدی که این قلب لعنتی چقدر برات می‌تپه!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین