موضوع نویسنده
- Jul
- 271
- 2,245
- مدالها
- 2
مات و متحیر به سمتش برگشتم و فقط توی اون تیلههای مشکیش که سرتاسر ناآرومی و بیقراری موج میزد، زل زدم.
قدرت تکلم ازم صلب شده بود و بدنم بیحس و توانش رو از دست داده بود، با کلافگی نیمنگاهی بهم انداخت و عصبی فرمون رو چرخوند که با تکون شدیدی که ماشین خورد و متمایل شدنش به سمت راست، با ترس و حیرت از فکر دراومدم و با هولزدگی خودم رو از دستهی کمکی کنار پنجره گرفتم که کنار خیابون روی ترمز زد.
دستم از فشارهایی که توی محوطه دانشگاه داده بود، کوفته و به کبودی میزد. نیمنگاهی به دستم انداخت و دستش رو به سمتم آورد.
با ترس دستم رو عقب کشیدم که با تشر فوقالعاده عصبی گفت:
- بده دستت رو ببینم.
آروم دستم رو به سمت دستش بردم که به وضوح دیدم ناگهان حالت چهرش عوض و یک آن بهم ریخته و آشفته حال شد.
چنگ آرومی به دست کبودم زد که ناخودآگاه نالهی ریزی زیر لب کردم و صورتم درهم جمع شد.
با همون عصبانیت شدیدی که داشت، دستم رو نزدیک به لبهای کشیدش برد و بوسهی آرومی و سرتاسر عشق و محبت به روش زد.
چشمهام هر لحظه بازتر و درشتتر میشد. دیگه نتونستم خودم رو تحمل کنم و دستم رو با خشونت از دستش بیرون کشیدم و با صدای گرفته و لرزون لب زدم:
- شما واقعا با خودتون چی فکر کردین که همچنین جرعتی به خودتون میدین که به من دست بزنین؟
به محضی که این کلمه رو گفتم، بغضم ناخودآگاه ترکید و اشکهام روونهی صورتم شد و دستم رو سریع به سمت در ماشین بردم و بازش کردم و با ترس از ماشینش پیاده شدم که فریاد بلندش که نشانه از حرص خوردن و کلافگی بود به گوشم رسید:
- خاک تو سرت علی!
با گریه در ماشینش رو به هم زدم و بدوبدو کنان، از کنار جدولهای خیابون به سمت پارک کوچیکی که نزدیک به اونجا بود و دیده میشد، گام برداشتم که صدای علی رو از پشت سرم شنیدم.
بدوبدو داشتم به سمت پارک میرفتم که دستم از پشت توسط علی کشیده شد و از قضا همون دست آسیب دیدم بود.
ناخودآگاه جیغ فرا بنفشی از گلوم کنده شد که جلوی دهنم رو با دست دیگش گرفت و به اعماق چشمهای عسلیم زل زد و خیره شد... .
قدرت تکلم ازم صلب شده بود و بدنم بیحس و توانش رو از دست داده بود، با کلافگی نیمنگاهی بهم انداخت و عصبی فرمون رو چرخوند که با تکون شدیدی که ماشین خورد و متمایل شدنش به سمت راست، با ترس و حیرت از فکر دراومدم و با هولزدگی خودم رو از دستهی کمکی کنار پنجره گرفتم که کنار خیابون روی ترمز زد.
دستم از فشارهایی که توی محوطه دانشگاه داده بود، کوفته و به کبودی میزد. نیمنگاهی به دستم انداخت و دستش رو به سمتم آورد.
با ترس دستم رو عقب کشیدم که با تشر فوقالعاده عصبی گفت:
- بده دستت رو ببینم.
آروم دستم رو به سمت دستش بردم که به وضوح دیدم ناگهان حالت چهرش عوض و یک آن بهم ریخته و آشفته حال شد.
چنگ آرومی به دست کبودم زد که ناخودآگاه نالهی ریزی زیر لب کردم و صورتم درهم جمع شد.
با همون عصبانیت شدیدی که داشت، دستم رو نزدیک به لبهای کشیدش برد و بوسهی آرومی و سرتاسر عشق و محبت به روش زد.
چشمهام هر لحظه بازتر و درشتتر میشد. دیگه نتونستم خودم رو تحمل کنم و دستم رو با خشونت از دستش بیرون کشیدم و با صدای گرفته و لرزون لب زدم:
- شما واقعا با خودتون چی فکر کردین که همچنین جرعتی به خودتون میدین که به من دست بزنین؟
به محضی که این کلمه رو گفتم، بغضم ناخودآگاه ترکید و اشکهام روونهی صورتم شد و دستم رو سریع به سمت در ماشین بردم و بازش کردم و با ترس از ماشینش پیاده شدم که فریاد بلندش که نشانه از حرص خوردن و کلافگی بود به گوشم رسید:
- خاک تو سرت علی!
با گریه در ماشینش رو به هم زدم و بدوبدو کنان، از کنار جدولهای خیابون به سمت پارک کوچیکی که نزدیک به اونجا بود و دیده میشد، گام برداشتم که صدای علی رو از پشت سرم شنیدم.
بدوبدو داشتم به سمت پارک میرفتم که دستم از پشت توسط علی کشیده شد و از قضا همون دست آسیب دیدم بود.
ناخودآگاه جیغ فرا بنفشی از گلوم کنده شد که جلوی دهنم رو با دست دیگش گرفت و به اعماق چشمهای عسلیم زل زد و خیره شد... .
آخرین ویرایش: