جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از تبار توبه‌ گرگ] اثر «غزاله درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Miss.Ghazal با نام [از تبار توبه‌ گرگ] اثر «غزاله درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 993 بازدید, 12 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از تبار توبه‌ گرگ] اثر «غزاله درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Miss.Ghazal
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

دوستان نظرتون راجب رمان از تبار توبه گرگ

  • ۱- عالی

    رای: 10 71.4%
  • ۲- خوب

    رای: 3 21.4%
  • ۳- متوسط

    رای: 1 7.1%
  • ۴- بد

    رای: 0 0.0%
  • ۵- افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
مات و متحیر به سمتش برگشتم و فقط توی اون تیله‌های مشکیش که سرتاسر ناآرومی و بی‌قراری موج می‌زد، زل زدم.
قدرت تکلم ازم صلب شده بود و بدنم بی‌حس و توانش رو از دست داده بود، با کلافگی نیم‌نگاهی بهم انداخت و عصبی فرمون رو چرخوند که با تکون شدیدی که ماشین خورد و متمایل شدنش به سمت راست، با ترس و حیرت از فکر دراومدم و با هول‌زدگی خودم رو از دسته‌‌ی کمکی کنار پنجره گرفتم که کنار خیابون روی ترمز زد.
دستم از فشار‌هایی که توی محوطه دانشگاه داده بود، کوفته و به کبودی می‌زد. نیم‌نگاهی به دستم انداخت و دستش رو به سمتم آورد.
با ترس دستم رو عقب کشیدم که با تشر فوق‌العاده عصبی گفت:
- بده دستت رو ببینم.
آروم دستم رو به سمت دستش بردم که به وضوح دیدم ناگهان حالت چهرش عوض و یک آن بهم ریخته و آشفته حال شد.
چنگ آرومی به دست کبودم زد که ناخودآگاه ناله‌ی ریزی زیر لب کردم و صورتم درهم جمع شد.
با همون عصبانیت شدیدی که داشت، دستم رو نزدیک به لب‌های کشیدش برد و بوسه‌ی آرومی و سرتاسر عشق و محبت به روش زد.
چشم‌هام هر لحظه باز‌تر و درشت‌تر می‌شد. دیگه نتونستم خودم رو تحمل کنم و دستم رو با خشونت از دستش بیرون کشیدم و با صدای گرفته و لرزون لب زدم:
- شما واقعا با خودتون چی فکر کردین که هم‌چنین جرعتی به خودتون می‌دین که به من دست بزنین؟
به محضی که این کلمه رو گفتم، بغضم ناخودآگاه ترکید و اشک‌هام روونه‌ی صورتم شد و دستم رو سریع به سمت در ماشین بردم و بازش کردم و با ترس از ماشینش پیاده شدم که فریاد بلندش که نشانه از حرص خوردن و کلافگی بود به گوشم رسید:
- خاک تو سرت علی!
با گریه در ماشینش رو به هم زدم و بدو‌بدو کنان، از کنار جدول‌های خیابون به سمت پارک کوچیکی که نزدیک به اون‌جا بود و دیده می‌شد، گام برداشتم که صدای علی رو از پشت سرم شنیدم.
بدو‌بدو داشتم به سمت پارک می‌رفتم که دستم از پشت توسط علی کشیده شد و از قضا همون دست آسیب دیدم بود.
ناخودآگاه جیغ فرا بنفشی از گلوم کنده شد که جلوی دهنم رو با دست دیگش گرفت و به اعماق چشم‌های عسلیم زل زد و خیره شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Miss.Ghazal

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
271
2,245
مدال‌ها
2
درون نگاهش، یک حس مجذوب کننده‌ای بود که هر انسانی رو به مرز جنون می‌کشوند. نسیم باد سراسیمه به موهای خرمایی رنگم که حالا کمی از مقنعه مشکی رنگم بیرون اومده بود، می‌وزید.
با برخورد نسیم سردِ سوزنده به چهرم، موهام رو به بازی گرفته بود و به هر سویی که می‌خواست، سوق می‌داد.
دستم رو کم‌کم، با آرامشی وصف‌ناپذیر رها کرد و اون دست دیگش رو از روی دهنم برداشت که نفس‌های تند و پی‌درپی‌ام در فضا پیچید.
اشک‌هام، بی‌اختیار هم‌چنان روانه‌‌ی صورت و چهرم می‌شدن و من نمی‌تونستم جلوی باریدن تیله‌های بارونی دیدگانم رو بگیرم.
تا به خودم بیام، حس گرمای دلنشین وجودِ آرامش‌بخشش در وجودم انعکاس شد. آرامشی توصیف نشدنی که بی‌قراری درون قلبم رو و شعله‌های عصبانیت وجودم رو خاموش می‌ساخت.
چه حس خوبی داشت، آرام و قرار گرفتن در آغوشِ بی‌نظیرش. چه حس خوبی داشت تقلا و تلاشش برای آروم کردن تنها تکه‌ای از وجودش.
گذاشتم با در آغوش گرفتن من، هم شعله‌های بی‌قراری درونم آروم بگیره و هم حس ابهام برانگیز اون.
مدت زیادی بود که در آغوش هم سپری می‌کردیم که با زنگ خوردن موبایلم، از اون اعماق حس و حالِ آرامش‌بخش به بیرون کشیده شدیم.
دستم رو به تندی به طرف جیب مانتوی مشکی رنگم بردم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم که اسم مامان روی صفحش نمایان شد.
تماس گوشی رو با سرعت برقرار کردم و به سمت گوشم گرفتم؛ با صدایی که به شدت در اثر گریه گرفته شده بود و می‌سوخت آروم لب زدم:
- بله؟
صدای نگران مامان که سراسر ناآرومی بود به گوشم رسید:
- دلارام، کجایی مادر؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ نمیگی نگرانت میشم؟ از ظهر دلم مثل سیر و سرکه داره می‌جوشه.
از این همه نگرانی، اخم ریزی همراه با لبخند محوی به روی لب‌هام به نقش پیوست و با همون صدای گرفته و دورگه لب زدم:
- نگران نباش قربونت برم، تا یک ساعت دیگه رسیدم خونه.
با شنیدن تن صدام، میزان نگرانیش بیشتر از قبل شد و با صدای بلندتری و عصبی گفت:
- چرا صدات گرفته دلارام؟ چی شده؟
با کلافگی دستی به چهرم کشیدم و به چهره‌ی علی که موشکافانه به حالت چهرم و مکالمم زل زده بود، نگاه کردم و خطاب به مامان گفتم:
- هیچی مامان جان! بذار میام خونه برات کامل توضیح می‌دم.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین