جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از تعب گذر کردم] اثر «DLNZ نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DLNZ با نام [از تعب گذر کردم] اثر «DLNZ نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,469 بازدید, 19 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از تعب گذر کردم] اثر «DLNZ نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DLNZ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
Negar_1708030146754.png
عنوان: از تعب گذر کردم
نویسنده: DLNZ
ژانر: عاشقانه / اجتماعی
عضو گپ نظارت S.O.W(10)

خلاصه:
دنیای رنگینم فدای وفا به عهدم شد و تاریکی مطلقی به تلخی قهوه‌ای برای یک بیمار در انتظار من است.
من، دختری که از غریبه بریده و به خانواده‌ای پناه‌ آورده‌ام که زخم زبانشان همچون اسیدی بر یک عفونت بد خیم است و من... ‌.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (1).png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین - •♤تاپیک قوانین تایپ رمان♤•

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
مهم - |☆پرسش و پاسخ تایپ رمان☆|

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
مهم - 🔶️اموزش جامع نکات ویرایشی آثار در حال تایپ، کاردبری | مطالعه اجباری برای نویسندگان
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد - تاپیک جامع درخواست جلد رمان و داستان‌ها

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
اطلاعیه - درخواست تیزر برای تمامی آثار(داستان، دلنوشته و...) | انجمن رمان‌نویسی رمان بوک

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست - تاپیک جامع درخواست نقد شورا رمان، داستان کوتاه، داستانک و فن فیکشن

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ - درخواست تگ رمان، داستان کوتاه و فن فیکشن، داستانک

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان - اعلام پایان تایپ رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
مقدمه:

حال مرا مپرس که من ناخوشم؛ بدم...
این روزها به تلخ‌ زبانی، زبان زدم...

تو با یقین به رفتن خود فکر می‌کنی...
من نیز بین ماندن و ماندن مردم!

حق داشتی گذر کنی از من؛ که سال‌هاست؛
یک ایستگاه خالی بی‌رفت و آمدم‌...

از پا نشستم و نفسم یاری‌ام نکرد...
از هوش رفتم و نرسیده‌ام به مقصدم...

گفتم که عاشقت شده‌ام؛ دورتر شدی!
ای کاش لال بودم و حرفی نمی‌زدم...
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پله‌ها و تو را گم نکنم
کبريت را که افروختم، آغاز پيری بود
گفتم که دستانت را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بايستد
دستانت را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد

《دینا》
نگاهش را آویخته بود به چشمانم و لبخندی مرموز هم آویز لب‌های درشتش بود.
- تو قشنگ‌ترین چشم‌ها رو داری، می‌دونی؟
هر بار که از عشق برایم می‌گفت، به دنیای پیش رویم رنگی تازه می‌زد. من همراه او رشد می‌کردم و بدخلقی‌های گاه و بی‌گاهش را هم به جان می‌خریدم. او تمام من بود اما از آن رؤیای شیرین که پریدم، نه او بود و نه خوشبختی که نویدش را می‌داد. من بودم و سیاهی مطلق اطرافم.
دست‌هایم بی‌اراده بر گونه‌هایم لغزید و پس از آن بر چشمانم، اما زبری آن بانداژ قلبم را از حس تهی کرد.
- سهراب، سهراب!
به همراه خواندن نامش چنگ زدم به بانداژها تا نگاهم بار دیگر با روشنایی آشتی کند؛ اما دست‌هایی مچم را چسبید. پس از آن، صدای آشنایی را کنار گوشم شنیدم.
- آروم باش دینا جان! مادر آروم بگیر دورت بگردم.
صدای ظریف مادرم گرفته بود اما آن‌قدر حیران و رنجور بودم که نتوانستم پس از مدت‌ها از شنیدن دوباره‌ی نامم از بانش آرامش بجویم. سعی کردم دست‌هایم را از اسارت آن انگشتان قطور رها کنم.
- مامان چی شده؟
هق‌هق تلخش پاسخم شد اما صدای بم و غریبی پاسخ داد.
- چیزی نیست قرنیه‌ی چشم‌هات سوراخ شده‌. عملت کردیم، اگر آروم باشی و نخوای دوباره به خودت آسیب بزنی رهات می‌کنم. نگران نباش، باشه؟
پس از پایان یافتن کلامش بود که متوجه‌ی سوزش و درد خفیفی در چشمانم شدم. بغض میان گلویم راه گشود و درد به جان قلبم افتاد؛ اما مطلقاً هیچ تصویری در ذهن نداشتم که این وضعیت سیاه را توضیح دهد.
- آرومی؟ دست‌هات رو ول کنم؟
صدای گرفته‌ام را به دشواری بازیافتم.
- بله!
رهایم کرد و من میان آن بهت رنج‌آور، تن سست شده‌ام را تکان دادم و دست‌هایم را پیش بردم.
- مامان من کجام؟ سهراب نیست؟ بگین بیاد. مامان؟
اما پاسخم تنها هق‌هق‌هایی تلخ بود که قلبم را به شدت می‌آزرد. پس از گذشت روزها حال که حضور پر مهرش را اطرافم حس می‌کردم نمی‌خواستم چنین غمگین باشد.
- مامان؟ چرا گریه می‌کنی؟ واسه منه؟ چی شده؟
زبری انگشتان تپلش را بر دست‌هایم حس کردم و پس از آن بوسه‌ی نرمی که بر گیسوانم نقش زد.
- دورت بگردم مادر درد داری؟
صدایش با بغض همراه بود.
- نه زیاد! فقط می‌خوام بدونم چی شده؟ یادمه با سهراب خونه بودیم و... .
صدای فریادهای مردی که عاشقانه می‌پرستیدمش هنوز میان گوشم بود. با درد می‌نالید از این رنجی که گریبانش را سخت چسبیده بود.
- مامان سهراب کجاست؟
دست‌هایش را به دور تنم پیچید و سرم را به شانه گرفت. عطر تنش را به مشام کشیدم؛ اما آن نگرانی تلخ اجازه نمی‌داد آرامش بگیرم.
- آخه عاشقی تا کجا مادر؟ بس نبود به خاطرش از خانواده‌ت گذشتی؟
سه روز پیش بهمون زنگ زد و گفت باهات دعواش شده و حالت بده.
دمی عمیق گرفت و ادامه داد.
- آدرس داد و با بابات و دانیال رسیدیم خونه‌ات. غرق خون بودی مادر، وسط خونه‌ای سوت و کور و بدون اساس چیکار کردی با خودت دینا؟ تا کی قراره اسم سهراب ذکر لبت باشه؟ تموم جهیزیه‌ای که دور از چشم پدرت فرستادم خونه‌ات رو فروخته، آره؟
***
از کنار دست مادر، کوکوی خوش عطر و بویی را دزدیدم و به دهان بردم.
سبزی‌های معطر، هوش از سرم برده بود و با وجود این‌که عالیه بانو از ناخنک زدن به غذاهایش بیزار بود، هر بار نمی‌توانستم بر اصولش پایبند بمانم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
به قول دانیال «من به دنیا آمده بودم برای قانون شکنی» و برخلاف من، دنا ته تغاری خانه، آرام بود و سر به زیر!
- باز دوباره پیدات شد که، مگه نگفتم تو اتاقت بمون ناهار آماده شد صدات می‌زنم؟
خندان، چهره‌ی حرص‌زده‌اش را نگریستم.
- نمی‌تونم مامان، تو که می‌دونی عاشق کوکوهاتم!
برخلاف انتظارم یکی از کوکوها را با چنگال میان دستش به سویم گرفت و در حالی‌که با نگاهی ریز شده، چهره‌ام را می‌کاوید گفت:
- دینا جان! چشم و دل سیری یکی از پررنگ‌ترین نقطه‌های شخصیت یه آدمه. اگه امروز نتونی جلوی شکمت رو نگهداری، فردا جلوی قلبت و نگاهت
هم کم میاری. زشته یه آدم رو اعضای بدنش کنترل کنن!
آن لحظات نمی‌دانستم کلام مادر و جمله‌اش چه تأثیری در زندگی‌ام دارد؛
اما زمانی که قلبم مرا به سوی نابودی کشاند، تک‌تک حروفش را از عمق وجود درک کردم.
خندان، کوکو را از چنگال جدا کردم و قدم از آشپزخانه بیرون نهادم. دنا چشم دوخته بود به صفحه‌ی تلویزیون و با ریزبینی آموزش ویدیویی درسش را می‌نگریست و هرازگاهی هم یادداشت برمی‌داشت.
- خسته نشدی؟
دستش را در هوا تکان داد. انگار مگسی را از اطرافش بپراند و به آرامی گفت:
- مزاحم نشو دینا! هنوز تمرین پیانوم هم مونده.
خواهرم زیادی عطش یادگیری داشت و دیوانه‌ی آموختن هنرهای جدید بود و در کمال حیرت، برخلاف من در بیشتر کارها استعداد داشت.
آخرین لقمه‌ی کوکو را هم داخل دهان چپاندم و با قدم بلندی، فاصله‌ام با مبل را پر کردم. پیش از آن‌که حتی متوجه شود، چنگ انداختم به کنترل تلویزیون و میان فریادهایش خاموشش کردم.
- ببین عاقبت امر و نهی کردن به من چی میشه!
کتاب میان دستش را با حرص به سویم پرت کرد.
- تو تعادل روانی نداری؟ همیشه باید یه جایی کرم بریزی؟
سری به تأیید جنباندم و کنترل را به آغوشش پرت کردم. راه اتاقم را در پیش گرفته بودم که صدای زنگ خانه فضا را پر کرد و سرنوشت، منِ تنبل را به سوی سیاهی روزگارم سوق داد.
انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا با مردی روبه‌رو شوم که زندگی، آرزو و رؤیاهایم را سوزاند.
- بفرمایین؟
مرد جوان، چشمان روشنش را بر صورتم چرخاند. نگاه خیره‌اش سبب شد خطوطی بر پیشانی‌ام ظاهر شود.
- اومدی نمایشگاه آقای محترم یا لالی؟! فرمایش؟
یقه‌ی پیراهن چهارخانه سرخ و سیاهش را صاف کرد. بی‌اغراق شیک‌پوش بود و از آن گذشته قامت ورزیده‌اش باعث می‌شود پرشکوه به چشم بیاید.
- عذر می‌خوام، برای... .
هنوز کلامش پایان نیافته بود که دنا از گوشه‌ی تنم سرکی کشید و با دیدن مرد جوان، همان‌طور که شالش را بر سر صاف می‌کرد، با یک حرکت مرا از برابر در پس زد و خودش مقابل او قرار گرفت.
- خوش اومدین جناب امینی، بفرمایین داخل.
منِ هاج و واج مانده را با آرنج عقب داد تا راه را برای امینی بی‌نزاکت بگشاید.
- دینا جان اجازه میدی؟
تک ابرویی به بالا افکندم؛ بی‌آنکه از ظاهر مضحکم باخبر باشم.
- آقا کی باشن؟
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
دنا هنوز لب نگشوده بود که امینی با همان صدای تأثیرگذار و بمش گفت:
- سهراب امینی هستم، معلم پیانوی دنا خانم!
قدمی پس رفتم باز هم با رفتار ناگهانی و ناشایستم نه تنها خانواده که تصویر خودم را هم پیش چشم این مرد از بین برده بودم.
بی‌سخن راه گرفتم سوی اتاقم و با بستن در، تن زدم به بدنه‌ی چوبی‌اش.
در کمال حیرت ساعتی ناخودآگاه برخوردم با سهراب را در ذهن مرور کردم.
نمی‌خواستم اما نمی‌شد تمسخر آن مردمک‌های روشن و گیرا را از خاطر بشویم.
این حس ضعف منفور، خرم را چسبیده بود و باعث می‌شد از خودم و حرکاتم دور از عقلم متنفر باشم.
تفاوت بسیارم با دنا برای اولین بار به شدت آزارم می‌داد!
عشق در یک نگاه را باور نداشتم؛ اما چهره، منش و چشمان پرنفوذ سهراب لحظه‌ای از خاطرم نمی‌رفت.
تمام مدت پشت در نشستم و به صدای مردانه و لحن بمش گوش سپردم.
پیش از آن‌که برود، با پیانو آهنگ کامل و گوش‌نوازی را نواخت که پس از آن شد لالایی هر شبم. هر چند آهنگی که هر شب به آن گوش می‌سپردم را انگشتان قطور سهراب نساخته بود؛ اما آشوب بی‌امان و بی‌دلیل دلم را آرام می‌ساخت.
ساعتی پس از رفتنش به اتاق دنا قدم گذاشتم. پیچیده در پتو درس می‌خواند؛ با جدیت و بدون ذره‌ای حواس پرتی!
- چی می‌خوای؟
مجسمه‌ی کوچکی از یک فرشته با بال‌های گشوده را از روی میز کامپیوترش برداشتم و به صورتی پیراهنش نگاه دوختم.
- این یارو رو از کجا پیدا کردی؟
سر از کتاب برداشت و موشکافانه به چهره‌ام نظر انداخت.
- چرا واست مهم شده؟
پاسخی که نگفتم افزود:
- تو همین‌جوری راجع به یه چیزی کنجکاوی نمی‌کنی دینا. راستش رو بگو. باز می‌خوای چه آتیشی بسوزونی؟!
مجسمه را بر سر جایش قرار دادم و بر لبه‌ی تختش جا گرفتم.
- آخه خوب تیکه‌ای بود یارو!
با کتاب داخل دستش ضربه‌ی آرامی به بازویم کوبید.
- سهراب امینی از اون آدم‌هایی نیست که بخوای با رفیقات سرکارش بزاری دینا. یارو کلی خاطرخواه داره. از نوشین که واست گفتم دختر پولدار و خوشگل مدرسه‌ست. اون بهم معرفیش کرد و حسابی عاشق سهرابه.
گوشه‌ای از دلم جوشید و باعث شد سگرمه درهم بکشم.
- نوشین و امثال تو رو چه به عاشقی؟ هنوز دهنتون بوی شیر میده!
از جا برخاستم و پیش از آن‌که از اتاق قدم بیرون بگذارم، دنا با کلماتش غم
را مهمان وجودم کرد.
- جوش نزن! یارو نه به نوشین نگاه می‌کنه و نه به تو. نامزد داره.

***
صدای آرام ضربات ظروف از آشپزخانه می‌آمد؛ اما هیچ میلی به قدم بیرون گذاشتن از اتاق نداشتم. دلم می‌خواست در آغوش خواب غرق شوم تا به ابد!
عشق، چون دردی زهرآگین بود که رفته‌رفته وجودم را به خود می‌آغشت و برخلاف میلم کنج دلم راه می‌گشود.
- دینا بیدار نشدی مادر؟ سمیه این‌جاست. گفت دیروز باهاش هماهنگ کردی امروز برین بیرون.
سر گرداندم و نگاه خسته و کلافه‌ام را گره زدم به چشمانش.
- میام مامان.
نمی‌خواستم این احساس را باور کنم. در حقیقت به چشمم هولناک می‌آمد و وحشت‌بار. همچون یک سرطان سخت که آرام‌آرام وجودت را درگیر می‌سازد. با اندکی مکث از جا برخاستم و سمیه میان در قامت بست.
- هنوز به مامانت نگفتی می‌خوای بری دوره‌ی کاشت ناخن ببینی؟ دینا خودشون بفهمن خیلی بد می‌شه، کاش می‌گفتی.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
شانه‌ای به بالا افکندم و حین عبور از کنارش به سخن آمدم:
- تو برو بشین، چند دقیقه‌ای حاضر میشم. نگران من هم نباش.
سری تکان داد؛ اما پیش از آن‌که خارج شوم، بازویم را به چنگ گرفت.
- رو به راه نیستی دینا. چی‌شده دختر؟ اتفاقی افتاده که به من نمی‌گی؟
لبم را به دندان گزیدم؛ اما نتوانستم راجع به سهراب سخنی به لب برانم.
این عشق ممنوعه را در نطفه خفه می‌کردم. بی‌آنکه فرصت خودنمایی بیابد!

***
دست‌هایم را به دور تن لرزانم پیچیدم و با رنج زمزمه کردم:
- نه مامان، من رو ببرین یه جایی جز خونه!
هیچی نمی‌بینم؛ اما با این وجود چشم‌های پر از سؤال بابا رو خوب به یاد دارم. شرمنده‌م، شرمنده‌تونم!
حس انگشتانش میان موهایم، مرا به اوج می‌برد.
- این چه حرفیه دینا جان؟! تو باید بیای خونه. اون‌جا خونه‌ی تو هم هست تازه دکترت می‌خواد بین جمع باشی.
همین که کلماتش پایان یافت، صدای بم و گوش‌نوازی بلند شد.
- درسته! من رهام صدر هستم، دکترتون خانم نفیسی. مدتی باید بگذره تا بتونیم عملتون کنیم. در این زمان باید حتماً به مطب سر بزنین هفته‌ای یک‌بار تا زمانی که خودم دوباره زمانش رو تغییر بدم. سؤالی هست؟
میل داشتم دست بیندازم و تک‌تک موهایش را از ریشه جدا کنم. نمی‌دانم چرا اما این حس انتقامی آمیخته به عشق در وجودم می‌جوشید مرا از تمام مردها بی‌زار کرده بود!
- جایی جز خونه!
با تأکید جمله‌ام را به لب بردم و رهام صدر با همان صدای آهنگ داری که
به گوشم نفرت‌بار می‌آمد گفت:
- هر طور میلتونه. من اصراری ندارم. یعنی نمی‌تونم برای بیمارانم تعین و
تکلیف کنم؛ ولی بین جمع باشین بهتره.
پس از آن اجازه نداد کلامی به لب برانم. قدم برداشت و دور شد.
- ترجیح میدم دکترم رو عوض کنم!
صدای ریز و آرام خنده‌های مادرم و سپس بوسه‌ای که بر سرم گذاشت، باعث شد خجل، سر فرو اندازم.
- یاد دورانی افتادم که خونمون بودی، همین‌قدر لجوج! نمی‌خواستی به میل کسی کاری کنی. گاهی بهت دستوری می‌دادم تو دقیقاً عکسش رو انجام می‌دادی.
دلتنگ آن روزها، بی‌اراده آهی از میان لب‌هایم بیرون جست و مادرم دستی
به گونه‌ام کشید.
- غصه نخور دینا جان! همه چیز درست می‌شه.
چه چیز؟ من تمامم را باخته بودم به جفای روزگار، به نقشه‌های رنگین سرنوشت و امروز زنی نابینا بودم که پس از این باید در روزهای سیاهش
دفن می‌شد!
- دانیال یه خونه داره. خارج از شهره و کوچیک؛ اما فکر می‌کنم یه مدتی اون‌جا بمونی خوبه. من هم پیشت هستم دخترم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
دست پیش بردم و مدتی هوا را کاویدم تا بیابمش و او دستش را به انگشتانم سپرد.
- نه مامان، باید کم‌کم عادت کنم اگر دانیال... .
به تندی سد کلامم شد.
- نه! دانیال اون‌جا نمیره. فقط خرید تا گاهی بریم اون‌جا تفریح.
سری جنباندم و بی‌شک مادر تفسیر حقیقی عشق بود.

***
هیچ، این تنها کلمه‌ای بود که می‌توانست حال آن لحظه‌ام را توصیف کند.
احساس طفیلی و حقارت تمام وجودم را به خود آغشته بود؛ اما سعی کردم بر گرفتگی صدایم فائق آیم.
- خیلی دوست داشتم این‌جا رو ببینم؛ اما خب... .
کلمات میان حنجره‌ام ماسید و دانیال در همان حین که کمک می‌کرد گام بردارم بوسه‌ای بر موهای رهیده از شالم گذاشت.
- به زودی گوشه‌گوشه‌ش رو خودم بهت نشون میدم خواهرم. غصه خوردی؟ چشم‌هات خوب می‌شه، صبر کن دینا جان!
با وجود این‌که نمی‌توانستم چهره‌اش را پس از گذشت مدت‌ها ببینم؛ اما سر چرخاندم به جانب صدایش.
- دانی من واقعاً متأسفم که مجبور شدی برخلاف میلت بیای این‌جا. مامان دست تنها بود.
متوقف شد و مرا هم وادار کرد بایستم. سپس دست‌های بزرگش را بر بازوانم حس کردم و پس از آن لب گشود:
- دینا من خیلی قبل‌تر می‌خواستم بیام دیدنت. تو خواهر منی؛ اما به احترام بابا پا روی دلم گذاشتم.
بوسه‌ی ریزی بر پیشانی‌ام نقش زد و ادامه داد:
- الان هم هر کاری بتونم می‌کنم تا دوباره چشم‌های قشنگت ببینه خواهرم.
بلند شدن صدای مادر، باعث شد کلمات میان حنجره‌ام یخ ببندند.
- بیاین دیگه. دانیال! کجا موندین پسرم؟
سخت بود ندیدن اطرافم. انگار که آسمان بر سرم فرو ریخته بود و میان این تاریکی برای یافتن روزنه‌ای نور دست و پا می‌زدم.
دانیال کمک کرد به روی مبلی بنشینم و پس از آن مادر فنجانی چای به دستم سپرد. حس گرمای دلنشینش وجودم را پر کرد اما همچنان خواستار فرو رفتن در انزوا و سکوت بودم.
- شما برین مامان، من می‌تونم از پس خودم بر بیام. بابا اون‌جا گرسنه می‌مونه. یادمه دنا هم از آشپزی متنفر بود.
جرعه‌ای چای نوشیدم و همان لحظه دانیال به سخن آمد:
- بهش نگفتی مامان؟ از خیلی چیزها خبر نداری دینا خانم. نامزد دنا رستوران داره. آقا بهروز بیشتر اوقات خونه‌ی ماست و یک غذاهایی درست می‌کنه که باید بخوری تا بفهمی چی میگم!
بزاق تلخ دهانم را فرو دادم و صدای گرفته‌ام را از ته حنجره به لب رساندم.
- دنا نامزد کرده؟
مادرم آرام زمزمه کرد:
- دانیال!
و من بیشتر در خود فرو رفتم. بی‌شک نمی‌خواست من از آنچه اتفاق افتاده بود باخبر شوم؛ اما نمی‌دانست آرامش خانواده‌ام مرا میان آشوب‌هایم اندکی آرام می‌سازد.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
دانیال اما بی‌توجه به اعتراض مادر، با شوقی آشکار در صدایش گفت:
- بله! همین روزها هم عروسیشه. دنا داره پزشکی می‌خونه. یادته همیشه خیال می‌کردیم شوهرش هم یه دکتر با پرستیژه؟ بهروز اما ته لوتی‌های پایین خیابونه. باید بندری‌هاش رو بخوری دینا. فوق‌العاده‌ست!
برای آن‌که از زندگی و خوشبختی دنا خارج شویم، مادر پیش‌دستی کرد.
- از خودش بپرس چرا زن نمی‌گیره. تموم پسرهای فامیل هم‌سن داداشت کلی بچه دارن؛ اما آقا هنوز به فکر دلقک بازیه!
صدای برادرم آرام‌تر شد.
- شما قبولش نکردی مامان. آوردمش نشونت دادم. گفتی نه! گفتی عاقم می‌کنی اگه ازش نگذرم. خوب من هم از قلبم گذشتم.
جرعه‌ای از چای سرد شده را نوشیدم. غرق شدن در این سیاهی ابدی تلخ بود و رنج‌بار!
- قضیه چیه؟
مادر خشمگین پاسخم را داد:
- هیچی نیست مامان جان. رفته یه زن مطلقه رو نشونده جلوی من و میگه این رو می‌خوام. هرکسی باید به اندازه‌ی گلیم خودش پاش رو دراز کنه.
اون خانم هم فهمید که دمش رو گذاشت رو کولش و رفت.
جرعه‌ای دیگر از چای نوشیدم و گوش سپردم به صدای نیمه بلند برادرم.
- می‌خواستی هلیا با اون همه بد و بی‌راه شما بمونه مادر من؟ گفت تا مادرت راضی نشه دیگه اسمم رو نیار. چون از شوهر معتادش طلاق گرفته گناه‌کاره؟ نمی‌بینید چقدر مستقل و متکی به خودشه؟
مادرم با لحنی آرام لب گشود:
- الان وقتش نیست، مگه حال خواهرت رو نمی‌بینی دانیال جان؟
و من آن لحظه چقدر یاد خودم افتادم. با عشق ازدواج کردم؛ اما سهراب دمار از روزگارم درآورده بود. اعتیادش، کتک‌هایش مدام پیش چشمم زنده می‌گشت و به دلم درد می‌بخشید.
غوطه ور شدن در این سیاهی مطلق نتیجه‌ی عشقی بود که احمقانه و با سرکشی بر دلش تاختم. برای سهراب جنگیدم بی‌آنکه بدانم نتیجه‌ای جز تاریکی در بر ندارد.
- خوبی دینا جان؟
صدای دانیال نزدیک‌تر بود. از سمت راستم به گوش می‌رسید، پس سر به همان سو چرخاندم و او صدا بلند کرد:
- مامان رفت به دنا زنگ بزنه. چند روزی پیشت بمونه بهتره. دستت رو بیار جلو.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,855
مدال‌ها
17
انگشتان از هم گشوده‌ام را به سوی صدایش پیش بردم و او شئ‌ای را میان دستم گذاشت.
- پلاکته! دوست دارم بازم گردنت ببینمش.
با شور و شوق لمسش کردم. پلاک خانوادگیمان که دانیال در روز دختر، هدیه‌ی من و دنا کرده بود. حرف "دال" که به خط نستعليق بود. خودش هم داشت اما مردانه‌اش را.
- یه روز که دلم واست تنگ شده بود، رفتم تو اتاقت و گوشه‌ی تختت پیداش کردم زنجیرش پاره شده بود شاید بعد از دعوامون.
سر فرو انداختم. نمی‌توانستم ببینمش؛ اما سنگینی نگاه دل‌خورش تمام وجودم را در هم می‌پیچاند. من برای سهراب از خانواده‌ام گذشتم و با رغبت به باتلاق زندگی او قدم نهادم.
- ممنونم.
پلاک را به یک‌باره از دستم قاپید و بعد آن زنجیر، سرد پوست گردنم را لمس کرد.
- یادت نره تو تا ابد خواهر منی! با تموم اشتباهاتت دوست دارم.
***
مادر قاشقی از قیمه و پلو را به دهانم گذاشت و من به سختی آن لقمه‌ی تلخ را فرو دادم. این عجز و ناتوانی به آرامی وجودم را از هم می‌درید و من هیچ کاری جز فرو رفتن به عمق این تاریکی شوم از دستم برنمی‌آمد.
- نمی‌خورم دیگه مامان. مرسی! خیلی خوش‌مزه بود؛ اما فکر می‌کردم دیگه کم‌کم باید برگردی خونه. من بچه نیستم، می‌تونم از پس کارهای خودم بر بیام. دانیال هم که هر روز این همه راه رو می‌کوبه میاد به من سر می‌زنه. دیگه مشکلی نیست.
بر لبم‌هایم کشید و به کلام آمد:
- هست مادر من. همین‌جوری هم هیچی غذا نمی‌خوری. می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟
با رنج و عجزی نفس‌گیر پاسخش را دادم:
- نه مامان! باور کن من به این سادگی نمی‌میرم. فقط فرصت می‌خوام بتونم روی پای خودم بایستم و مستقل باشم. من دیگه بچه نیستم.
انگشتان تپلش بر گونه‌ام لغزید و حین نوازش صورتم با صدایی لرزان گفت:
- نمی‌دونی وقتی تو این حال و روز می‌بینمت چه به سرم میاد دینا. من برای شما از دل و جون مایه گذاشتم. تو با این انتخاب اشتباهت کاری کردی که
چشممون بترسه. واسه همین نذاشتم دانیال با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج کنه. دنا رو هم خود پدرت رفت برای تحقیق تا مطمئن شد پسر خوبیه.
نمی‌خوام نصیحتت کنم یا ملامت، فقط می‌خوام بدونی چقدر دوست دارم.
دستش را اسیر انگشتانم کردم و در دل خون گریستم بر این رنج بی‌پایان.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین