DLNZ
سطح
7
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- May
- 3,435
- 12,854
- مدالها
- 17
دلتنگ دیدن چهرهاش بودم. چهرهای که شک نداشتم آن لحظه غرق به اشک است.
- میدونم مامان؛ اما بهتون قول میدم دیگه مشکلی ایجاد نمیشه. بهم فرصت میدی با این اتفاق کنار بیام؟
مدتی سکوت بر فضا حاکم شد و پس از آن صدای آرامش را شنیدم.
- میگم دانیال بیاد دنبالم؛ اما به این شرط که هر لحظه تلفن کنارت باشه. چکت میکنم دینا و اگر کوچکترین مشکلی پیش بیاد دیگه تنهات نمیزارم!
***
دانیال هم موافق رفتن مادر نبود.
مدام بهانه میچید و سعی داشت از این تصمیم ناگهانی منصرفم کند؛ اما من محتاج تنهایی بودم. اینکه مدتی دور از همه چیز فقط بر این بخت بد بگریم و حماقتهایم را دوره کنم.
- تو که هر روز بهم سر میزنی داداش. یه جوری رفتار نکنین حس کنم بچهی دو_سه سالهم!
منتظر بودم از ناتوانیام سخن بگوید، از اینکه در آن حال و روز ویران هیچ تفاوتی با یک کودک نداشتم.
- باشه! پس مراقب خودت باش. دنا خیلی اصرار داشت بیاد؛ وقتی گفتم هر زمان موقعیتش رو داشتی. خودت رو اذیت نکن دینا، همه چیز درست میشه.
پس از آن تنم را به سوی خود کشید و دستهایش را به دورم پیچک کرد.
این کوه محکم و استوار، پناه همیشگیام را یادآور شد. من در تمام لحظات دشوار زندگی، برادرم را در کنار خود داشتم.
- ممنونم دانی! واسه همه چیز.
کمک کرد به روی مبل بنشینم و آرام گفت:
- کاری نکردم.
هنوز هم میان صدایش تردید موج میزد؛ اما نمیخواست تحت تأثیرشان تصمیمم را عوض کنم. خانوادهام حق زندگی داشتند. بیآنکه در این سن و پس از آن خبط عظیم سربارشان باشم.
- مراقب خودت باشی دیگه. هر روز میام دیدنت.
سری تکان دادم و مادر هم پس از توصیههای بسیار خانه را ترک کرد.
من ماندم و سکوتی که به یکباره فضا را پر کرد. افکار به مغزم هجوم آوردند. در همان حال، پاهایم را به روی مبل بالا کشیدم و زانوانم را در بر گرفتم.
سهراب میآمد و دنا از او پیانو میآموخت. من هم هر دم بیشتر جذبش میشدم. صدایش، حرکاتش و هر چه که به او مربوط بود، به نوعی کنج مغزم جا میگرفت و هر شب بیشتر به او میاندیشیدم.
یک روز سرانجام بیطاقت آماده شدم و چند دقیقه پیش از پایان ساعت کاریاش به بهانهی دیدن دوستم، خانه را ترک کردم.
- میدونم مامان؛ اما بهتون قول میدم دیگه مشکلی ایجاد نمیشه. بهم فرصت میدی با این اتفاق کنار بیام؟
مدتی سکوت بر فضا حاکم شد و پس از آن صدای آرامش را شنیدم.
- میگم دانیال بیاد دنبالم؛ اما به این شرط که هر لحظه تلفن کنارت باشه. چکت میکنم دینا و اگر کوچکترین مشکلی پیش بیاد دیگه تنهات نمیزارم!
***
دانیال هم موافق رفتن مادر نبود.
مدام بهانه میچید و سعی داشت از این تصمیم ناگهانی منصرفم کند؛ اما من محتاج تنهایی بودم. اینکه مدتی دور از همه چیز فقط بر این بخت بد بگریم و حماقتهایم را دوره کنم.
- تو که هر روز بهم سر میزنی داداش. یه جوری رفتار نکنین حس کنم بچهی دو_سه سالهم!
منتظر بودم از ناتوانیام سخن بگوید، از اینکه در آن حال و روز ویران هیچ تفاوتی با یک کودک نداشتم.
- باشه! پس مراقب خودت باش. دنا خیلی اصرار داشت بیاد؛ وقتی گفتم هر زمان موقعیتش رو داشتی. خودت رو اذیت نکن دینا، همه چیز درست میشه.
پس از آن تنم را به سوی خود کشید و دستهایش را به دورم پیچک کرد.
این کوه محکم و استوار، پناه همیشگیام را یادآور شد. من در تمام لحظات دشوار زندگی، برادرم را در کنار خود داشتم.
- ممنونم دانی! واسه همه چیز.
کمک کرد به روی مبل بنشینم و آرام گفت:
- کاری نکردم.
هنوز هم میان صدایش تردید موج میزد؛ اما نمیخواست تحت تأثیرشان تصمیمم را عوض کنم. خانوادهام حق زندگی داشتند. بیآنکه در این سن و پس از آن خبط عظیم سربارشان باشم.
- مراقب خودت باشی دیگه. هر روز میام دیدنت.
سری تکان دادم و مادر هم پس از توصیههای بسیار خانه را ترک کرد.
من ماندم و سکوتی که به یکباره فضا را پر کرد. افکار به مغزم هجوم آوردند. در همان حال، پاهایم را به روی مبل بالا کشیدم و زانوانم را در بر گرفتم.
سهراب میآمد و دنا از او پیانو میآموخت. من هم هر دم بیشتر جذبش میشدم. صدایش، حرکاتش و هر چه که به او مربوط بود، به نوعی کنج مغزم جا میگرفت و هر شب بیشتر به او میاندیشیدم.
یک روز سرانجام بیطاقت آماده شدم و چند دقیقه پیش از پایان ساعت کاریاش به بهانهی دیدن دوستم، خانه را ترک کردم.