جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از تعب گذر کردم] اثر «DLNZ نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DLNZ با نام [از تعب گذر کردم] اثر «DLNZ نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,468 بازدید, 19 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از تعب گذر کردم] اثر «DLNZ نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DLNZ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,854
مدال‌ها
17
دلتنگ دیدن چهره‌اش بودم. چهره‌ای که شک نداشتم آن لحظه غرق به اشک است.
- می‌دونم مامان؛ اما بهتون قول میدم دیگه مشکلی ایجاد نمی‌شه. بهم فرصت میدی با این اتفاق کنار بیام؟
مدتی سکوت بر فضا حاکم شد و پس از آن صدای آرامش را شنیدم.
- می‌گم دانیال بیاد دنبالم؛ اما به این شرط که هر لحظه تلفن کنارت باشه. چکت می‌کنم دینا و اگر کوچک‌ترین مشکلی پیش بیاد دیگه تنهات نمی‌زارم!
***
دانیال هم موافق رفتن مادر نبود.
مدام بهانه می‌چید و سعی داشت از این تصمیم ناگهانی منصرفم کند؛ اما من محتاج تنهایی بودم. این‌که مدتی دور از همه چیز فقط بر این بخت بد بگریم و حماقت‌هایم را دوره کنم.
- تو که هر روز بهم سر می‌زنی داداش. یه جوری رفتار نکنین حس کنم بچه‌ی دو_سه ساله‌م!
منتظر بودم از ناتوانی‌ام سخن بگوید، از این‌که در آن حال و روز ویران هیچ تفاوتی با یک کودک نداشتم.
- باشه! پس مراقب خودت باش. دنا خیلی اصرار داشت بیاد؛ وقتی گفتم هر زمان موقعیتش رو داشتی. خودت رو اذیت نکن دینا، همه چیز درست می‌شه.
پس از آن تنم را به سوی خود کشید و دست‌هایش را به دورم پیچک کرد.
این کوه محکم و استوار، پناه همیشگی‌ام را یادآور شد. من در تمام لحظات دشوار زندگی، برادرم را در کنار خود داشتم.
- ممنونم دانی! واسه همه چیز.
کمک کرد به روی مبل بنشینم و آرام گفت:
- کاری نکردم.
هنوز هم میان صدایش تردید موج می‌زد؛ اما نمی‌خواست تحت تأثیرشان تصمیمم را عوض کنم. خانواده‌ام حق زندگی داشتند. بی‌آنکه در این سن و پس از آن خبط عظیم سربارشان باشم.
- مراقب خودت باشی دیگه. هر روز میام دیدنت.
سری تکان دادم و مادر هم پس از توصیه‌های بسیار خانه را ترک کرد.
من ماندم و سکوتی که به یک‌باره فضا را پر کرد. افکار به مغزم هجوم آوردند. در همان حال، پاهایم را به روی مبل بالا کشیدم و زانوانم را در بر گرفتم.
سهراب می‌آمد و دنا از او پیانو می‌آموخت. من هم هر دم بیش‌تر جذبش می‌شدم. صدایش، حرکاتش و هر چه که به او مربوط بود، به نوعی کنج مغزم جا می‌گرفت و هر شب بیش‌تر به او می‌اندیشیدم.
یک روز سرانجام بی‌طاقت آماده شدم و چند دقیقه پیش از پایان ساعت کاری‌اش به بهانه‌ی دیدن دوستم، خانه را ترک کردم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,854
مدال‌ها
17
انگار همان دقایق به سان سالی گذشت تا بالأخره خارج شد. آن سوی خیابان بندهای کتونی‌ام را می‌بستم که پا جلو کشید و مقابلم ایستاد.
- هنوز نرفتین؟
صدایش تپش قلبم را به اوج برد؛ اما سعی کردم بر خود مسلط شوم تا رنگ رخساره خبر ندهد از سِر درون!
- نه! مشکلی پیش اومده جناب امینی؟
کاملاً ناگهانی و بی‌مقدمه گفت:
- منتظر من بودی، پس حرفت رو بزن.
با وجود این‌که آن حالت ایستادن و چهره‌ی خونسردش شیفتگی‌ام را شدت می‌بخشید؛ اما پا پس نکشیدم.
- منتظر شما؟ مگه مغز خر خوردم وقتی میاین خونمون برای حرف زدن باهاتون دم در منتظرتون بایستم؟
پوزخندی گوشه‌ی لب‌هایش حک کرد.
- شاید حرف‌هایی می‌خوای بزنی که نمی‌شه جلوی خانواده‌ت گفت!
برای لحظاتی به چشمانش خیره شدم. آن نگاه باعث می‌شد کلمات میان حنجره‌ام حبس شوند؛ اما به تندی سر پایین کشیدم.
- شما بی‌شک مشکل اختلال خودشیفتگی و نارسیسم دارین. خودتون رو به یک روان‌پزشک نشون بدین جناب امینی!
قدم برداشتم تا از او دور شوم که به یک‌باره آستین کت یاسی رنگم را کشید و متوقفم کرد.
- می‌شه به یک قهوه مهمونت کنم دینا خانم؟
لبخند پیروز مندانه‌ای مهر لب‌هایم شد. همین بود، نمی‌خواستم اشتیاقم را نسبت به خودش متوجه شود و در عوض خودش برای ارتباط قدم جلو بگذارد.
- امروز نه! وقتم پره. شاید یه زمان دیگه‌ای.
پوزخندش را دیدم؛ اما بی‌توجه به او، راه گرفتم سمت پارکی در همان نزدیکی. به طور احمقانه‌ای شادمان بودم و نمی‌خواستم به این آسایش خاطر گزندی برسد.
***
گرسنگی باعث مالش معده‌ام شده بود و ترس داشتم از جا برخیزم. زمانی که برق قطع می‌شد مدتی زمان می‌برد تا چشمم با تاریکی آشتی کند و کمابیش متوجه‌ی موانع اطرافت بشوی؛ اما سیاهی حاکم بر وجود من مطلق و کامل بود و این تیرگی رنج و وحشت به کامم می‌ریخت.
بالأخره با تصمیمی ناگهانی، به پا خواستم و با احتیاط قدم جلو گذاشتم. در همان تلاش اول زانویم به میز اصابت و دردی منفور تمام وجودم را پر کرد؛ اما تسلیم نشدم. نمی‌خواستم تا ابد زحمت این زندگی سرشار از غم را به دوش خانواده‌ام بیندازم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,854
مدال‌ها
17
دست‌هایم را به میز چسباندم و از کنارش عبور کردم؛ اما چند گامی که به جلو برداشتم. چند وسیله بر زمین واژگون شد و خشم تمام وجودم را دربرگرفت.
تنم بر زمین آوار شد و با غم زانوانم را به بر کشیدم. هیچ راهی برای سازگاری با این زندگی یافت نمی‌شد و بیهوده سعی می‌کردم. خشم و غضبم فریاد و اشک شد؛ اما انگار هرچه می‌گریستم. این‌بار ستیزگونه‌ی قلبم بهبود نمی‌یافت. خسته بودم از این زندگی، سرنوشتی طوفانی و تهوع‌آوری که قرار بود تا آخرین نفس همراهیم کند. میل داشتم این قلب را با چنگ و دندان بدرم! به خاطر این عشق تلخ و مصیبت‌باری که هدیه‌ام کرد.
- دینا!
صدایی آرام محتاط و آشنا از نزدیکی‌ام برخاست و باعث شد هق‌هقم به یک‌باره پایان بگیرد. نمی‌توانستم باور کنم این‌جاست. در همین نزدیکی و با وجود این ظلم دوباره سایه‌ی شوم زندگی‌ام شده است.
- دینا جان!
مبهوت زمزمه کردم:
- سهراب؟
و او در کمال تعجب با همان صدای دلهره‌آورش پاسخ داد:
- جان سهراب؟
رنجی بس عظیم و هراس‌بار به دست و پای دلم پیچیده بود و سبب می‌شد وحشتم اوج بگیرد. آن لحظه از عمق وجودم می‌ترسیدم از مردی که روزی
برای نیم‌نگاهش جان می‌سپردم. دستم را پشت سر بردم تا از نبود وسیله‌ها مطمئن شوم و راهی برای گریز بیابم؛ اما این مرد نور چشمانم را دزدیده بود و حتی نمی‌توانستم متکی به خود و مستقل زندگی کنم.
- چرا اومدی؟
پرسشم را با فریاد ادا کردم و انگشتان قطور سهراب بر شانه‌ام بند شد.
- آروم باش دینا! می‌خواستم باهات صحبت کنم. من هنوز شوهرتم. کلی در خونتون کشیک دادم تا تونستم این‌جا رو پیدا کنم. باید باهات حرف بزنم.
درد و عذاب از کنج دلم خودش را به آرامی بالا کشید و مردمک‌هایی که پس از این هم‌خواب تاریکی بودند، سوخت.
- نمی‌خوام! برو سهراب. دیگه نمی‌خوام باهات صحبت کنم.
نمی‌توانستم آن چهره‌ی نادم و پشیمانش را ببینم و حتی آن‌قدر ضعیف بودم که نمی‌توانستم فریادهایم را بر سرش خالی کنم و این بار سنگین قلبم را فرو بنشانم. دستش را بر گونه‌ام حس کردم و صدایش را کنار گوشم.
- عزیزدلم! تو تموم امید سهرابی. می‌خوای رهام کنی؟
پیش از آن‌که دستش را پس بزنم یا پاسخی به پرسشش بدهم، صدای آشنای دانیال به گوش رسید.
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی مرتیکه؟ به خواهر من دست نزن.
دست سهراب به یک‌باره از گونه‌ام کنده شد و صدای ضربه‌های مداومی به گوش رسید. هراسان صدا بلند کردم:
- دانیال داداش چیکار می‌کنی؟
عاجزانه دست‌هایم را در هوا تکان می‌دادم تا بیابمشان و او را از سهراب جدا کنم. نمی‌خواستم حماقتم بیش از این برای خانواده‌ام مشکل ساز شود.
- ولش کن دانیال، خواهش می‌کنم. اون آدم حتی ارزش کتک خوردن نداره. ولش کن!
صدای خشمگین دانیال را شنیدم:
- فقط به خاطر خواهرم. گمشو از این خونه بیرون؛ اما به زودی می‌دمت دست پلیس. تو انگل جامعه‌ای سهراب! نمی‌زارم دیگه آزارش بدی.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,854
مدال‌ها
17
پس از مدتی سرانجام سکوت بر فضای خانه حاکم شد و توانستم آن بغض تلخی که به گلویم پیچیده بود را بشکنم و های‌های بر این بخت منفور بگریم.
دست‌های ستبر دانیال به دور شانه‌ام پیچیده شد و وجود خسته‌ام را میان آغوش امنش پناه داد.
- عزیزم! چرا گریه می‌کنی دینا؟ چیزی نیست تموم شد. دیگه نمی‌ذارم اطرافت پیداش بشه.
میان آن هق‌هق به دشواری و بریده‌بریده پرسیدم:
- چرا برگشتی؟
دستی به موهایم کشید و آرام پاسخ داد:
- دنا گفت انگار یکی شبیه سهراب رو اطراف خونه دیده، نتونستم بمونم. نگران شدم و برگشتم.
اگر من دانیال را، برادرم را نداشتم چه می‌کردم؟
***

انگشتانی بر چشمانم نشست و پلک‌هایم را لمس کرد. از عمق دل آرزو کردم معجزه‌ای شود و بتوانم به محض پایان معاینه ببینم؛ اما آن سیاهی هم‌چنان بر دنیایم حکمرانی می‌کرد. صدای دکتر را شنیدم.
- فکر می‌کنم باید دوباره برای عمل آماده بشی. نمی‌تونیم ریسک کنیم و اجازه بدیم مدت بیشتری بگذره.
صدای رنجور و لرزان مادرم به گوش رسید که ته مایه‌ای از تضرع داشت.
- نمی‌شه یه کاری کرد آقای دکتر؟ یعنی چقدر می‌تونیم برای بینایی دینا امید داشته باشیم؟
دست بالا کشیدم و موهایم را میان شال فرو کردم. روزی بی‌آرایش و اطمینان از چشم‌گیر بودن ظاهر و لباس پوشیدنم حتی از خانه قدمی بیرون نمی‌گذاشتم و امروز حتی برای شستن صورتم هم نیازمند حضور مادرم بودم.
- امید رو همیشه باید داشت؛ اما نمی‌دونم خانم. من و همکارانم تمام سعیمون رو می‌کنیم که دخترتون بیناییشون رو به دست بیارن.
نمی‌دانستم چرا؛ اما برخلاف روزهای اول صدایش به دلم می‌نشست بم و گوش‌نواز بود.
- ممنونم آقای دکتر!
مادرم دستی به شانه‌ام کشید و کمک کرد به پا خیزم. از مطب خارج شدیم و درحالی که عاجزانه سعی داشتم محکم قدم بردارم دوشادوش مادر و به یاری او پیش رفتم.
- امروز دانیال کار داشت، تاکسی گرفتیم برگردیم خونه.
چندان اهمیت نداشت؛ اما بی‌اراده پرسیدم:
- کِی تاکسی خبر کردی مامان؟
دستم را کشید و به آرامی به جلو هدایتم کرد؛ اما با وجود حضور او، هنوز برای گام برداشتن احتیاط می‌کردم و ترسی نفرت‌انگیز میان وجودم موج می‌زد.
- وقتی دکتر داشت معاینه‌ت می‌کرد.
هم من و هم مادر به محض نشستن داخل اتومبیل سلام گفتیم؛ اما هیچ پاسخی دریافت نکردیم. این بی‌ادبی راننده تنها لحظه‌ای کوتاه ذهنم را درگیر کرد.
آنقدر مشغله داشم که چندان به این موضوع نیندیشم.
سهراب! آخ سهراب! پاسخ عشق خالصانه‌ام را چنان با بدطینتی داد که تا به ابد از آرامش اندک احساس و علاقه بریده بودم. هنوز آن روز را به خاطر داشتم که برای اولین بار قدم به کافه‌ای گذاشتم که او داخلش حضور داشت. انگار تمام آن فضای عطر و بوی آسودگی را آرامش می‌داد.
پشت میزی در انتهای کافه جا گرفه بود و به محض ورودم دستی تکان داد. با مسلط شدن بر تشویش مخربم به سویش گام برداشتم و با سلام آرامی بر صندلی نشستم.
- حالت چطوره دینا بانو؟
دلشین و گوش‌نواز نامم را به لب می‌برد. آنقدر که دوست داشتم تلفن همراهم را از کیفم بیرون بکشم و صدایش را هنگام دینا گفتن ضبط کنم.
- خوبم! شما چطورین آقا سهراب؟
انگشتانش را در هم گره زد و خیره بر صورتم پاسخ داد:
- خوبم، خیلی خوب. چی می‌خوری؟
دلم می‌خواست آیس‌پک سفارش دهم. شکلاتی و پر از اسمارتیزهای رنگی؛ اما خیال کردم زیادی بچه به چشمش می‌آیم.
- قهوه، لطفا تلخ!
اشاره زد و لحظه‌ای بعد، گارسون کوتاه قامتی کنار میزمان ایستاد. سفارش‌ قهوه‌ای تلخ و فنجانی نسکافه داد؛ اما من در تمام مدت مدام نگاه به گوشه‌گوشه‌ی چهره‌اش می‌انداختم.
- خب از خودت بگو دینا. خیلی داخل خونه می‌بینمت؛ اما شناختی ازت ندارم.
شانه‌ای به بالا افکندم.
- چی بگم؟
با خیرگی در چشمانم نگریست و من خجل سر به سویی دیگر چرخاندم.
- از خودت. از هر چیزی که به تو مربوطه رو می‌خوام بشنوم. چه چیزایی رو دوست داری و از چی متنفری؟ مادرم که دستم را کشید، افکار و خاطره‌هایم را پرواز دادم. روزی آرامشی شگرف را در کنار سهراب یافتم و امروز از او می‌گریختم. چون تمام و کمال آشوب به وجودم می‌بخشید.
خسته از این سیاهی، به هدایت مادر گام برداشتم. با ورودمان بوهای مطبوعی پذیرایمان شد و در حالی که بینی‌ام را چین داده بودم پرسیدم:
- کسی این‌جاست؟ ما رفتیم هیچ چیزی درست نکرده بودی مامان!
انتظار می‌کشیدم تا مادر پاسخم را بدهد؛ اما صدای آشنایی گفت:
- منم دینا!
و پس از آن، دست‌هایی تن خشک شده‌ام را در بر گرفت و من پس از مدت‌ها عطر همیشگی خواهرم را بو کشیدم.
دنای زیبایم! دختری که با وجود تمام جدی بودن و کناره گیری‌اش از من، در دوران سختی، بی‌هیچ بهانه‌ای خودش را می‌رساند. هنوز شکستن دستم را به خاطر دارم، روزی که فریاد می‌کشیدم و دنا هم هم‌پای من اشک می‌ریخت.
- دلم واست تنگ شده بود دینا. نمی‌دونم چطوری بگم؛ اما واقعاً وقتی شنیدم تو این حالی نتونستم بیشتر از این برای دیدنت صبر کنم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,854
مدال‌ها
17
دلم می‌خواست ببوسمش و ببویمش؛ اما با وجود تاریکی که گریبان‌گیرم بود، حتی نمی‌توانستم چهره‌ی آرام و مهربانش را ببینم.
- من هم دلتنگت بودم دنا.
کمک کرد به روی مبلی بنشینم و پس از آن با همان لحن خواهرانه و پرمهرش گفت:
- واست کوکوسبزی پختم با سوپ قارچ. با این‌که بابا... .
مکت کرد و مدتی بعد ادامه داد:
- امیدوارم هنوز هم سوپ قارچ دوست داشته باشی.
و من چقدر خوشبخت بودم که با وجود آن جفا در هنگام دشواری و رنج خانواده‌ام را در کنار خود داشتم.
- معلومه که دارم. نامزدت هم این‌جاست؟
انگشتانش میان موهایم گردش کرد و با برداشتن شالم از روی شانه پاسخ داد:
- نه اجازه ندادم بیاد. گفتم اول خودم ببینمت.
نشستن شخصی در کنار خودم را حس کردم و پس از آن صدای دانیال را شنیدم، بدون مکث؛ اما شمرده‌شمرده گفت:
- دنا رو که می‌شناسی. بعد از کلی بالا و پایین کردن تصمیم می‌گیره. اجازه نداد بهروز بیاد؛ اما خودش طاقت نیاورد. حالت چطوره؟
سر گرداندم سمتی که صدایش را می‌شنیدم.
- خسته، با این تاریکی انگار همیشه خوابم و پشت پلک‌هام زندونی.
دستش بر صورتم لغزید و سرم را بر شانه‌اش قرار داد.
- یادت نره تو تموم این لحظه‌ها می‌تونی به من تکیه کنی خواهرم.
***

در این سه ماه، مادر بود و دانیال هم بيشتر اوقاتش را کنار ما به سر می‌برد.
هر از گاهی مدتی دنا پیشم می‌ماند تا مادر به خانه برود. کاملاً می‌دانستم باری اضافی بر شانه‌شان هستم؛ اما چه چیز از دستم برمی‌آمد جز شرمندگی و رنجی ابدی؟
از حضور دوباره‌ی سهراب داخل خانه می‌ترسیدم و همین باعث می‌شد تا خجل اجازه بدهم همت حضورم را بر شانه‌هایشان حمل کنند.
- وقت داری دینا، دانیال میاد دنبالمون.
موهایم را با کِش پشت سر مهار کردم و طره‌ای که بر پیشانی‌ام لغزیده بود را پشت گوش راندم.
- نمیرم دنا، اصرار نکن. دوباره جراحی کردم. چی‌شد؟ خسته شدم. دیگه نمی‌خوام برم پیش این دکتر.
دست گذاشت بر بازویم و تنم را بالا کشید.
- پاشو دینا. نمی‌شه دست روی دست بذاریم تا معجزه بشه.
حرص‌زده تن پس کشیدم.
- نمی‌خوام دنا. خواهش می‌کنم اصرار نکن. نمیرم مي‌خوام استراحت‌ کنم.
نمی‌دیدمش؛ اما شنیدن آن صدای کلافه، کاملاً خستگی دنا را فریاد می‌کرد.
به آرامی از این حالت‌هایم، از این‌که هر لحظه مجبور بودند بارهای سنگین حضور مرا به دوش بکشند خسته می‌شدند و بی‌شک وجودم را از زندگی‌شان خط می‌زدند.
- نمی‌شه دینا. باید بری. می‌دونی دانیال با چه بدبختی تونسته وقتت رو جابه‌جا کنه؟ بالأخره باید برای خوب شدن چشم‌هات خودت هم یه تلاشی بکنی.
به دشواری قدمی برداشتم و در حالی که هر دو پایم می‌لرزید و ترس داشتم به اشیاء برخورد کنم، پیش رفتم.
- من مجبورتون کردم وقت رو جلو بندازین؟ نمی‌خوام دنا. تنهام بذار.
تا زمانی که صدای بر هم خوردن در را نشنیدم، متوجه‌ی خروجش نشدم.
تن خم کردم و انگشتانم را برای یافتن تخت پیش کشیدم. پس از این‌که سرانجام موفق شدم به روی تخت دراز بکشم، اجازه دادم بغض عاجزانه‌ام بشکند و اشک‌ها بر گونه‌ام جاری شوند.
نفرین‌ها بر لب‌هایم شکل می‌گرفت و روانه‌ی راه سهراب می‌شد؛ اما من با حماقت خودم این رابطه را شکل دادم و میان قفس علاقه به آن مرد اسیر گشتم.
پس از اولين قرارمان، هربار که به خانه می‌آمد لبخندهای پنهانی‌مان بیشتر می‌شد و راز میان‌مان عمق می‌گرفت. سهراب برای من شده بود بت و در
خلوتم او را بی‌اغراق می‌پرستیدم.
نگاه‌هایش قلبم را به تپش می‌انداخت و در تنهایی اتاقم ساعت‌ها به مردمک‌ها و انحنای نشسته بر لب‌هایش می‌اندیشیدم؛ اما هنوز قضیه‌ی
تعهد او در ذهنم تاب می‌خورد. روزی بالأخره داخل راه‌روی اتاق‌ها به او برخوردم. در حالی که نگاهش مدام از این سو و آن سو می‌گشت آرام گفت:
- انتهای کوچه می‌بینمت دینا.
بعد هم به سرعت دور شد. در همان حال که لبخندي بر لب‌هایم می‌درخشید. چرخیدم تا برای آماده شدن قدم به اتاقم بگذارم که در کمال حیرت مادرم اتاق دنا را ترک کرد و با اخمی پررنگ مقابلم ظاهر شد.
- پسره بهت چی گفت که نیشت بازه؟
اولین باری بود که مادرم را با چنین لحن تندی مقابلم می‌دیدم. همواره برابرمان و در هر شرایطی رعایت ادب می‌کرد و کلام بدی به لب نمی‌راند.
دست‌پاچه به سخن آمدم:
- کی؟ آقا سهراب؟ هیچی! ازم پرسید کار دنا چطور شده.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,854
مدال‌ها
17
مادرم سر پیش آورد و خیره در نگاه گریزانم محکم و جدی گفت:
- حواست باشه دینا. بابات اصلاً از این پسره خوشش نمياد و دنبال اینیم یه جوری بدون بی‌احترامی عذرش رو بخوایم. دانیال تحقیق کرده. مرد خوبی نیست و یه بار هم از نامزدش جدا شده و الان هم تو عقده.
کلمات پایانی‌اش دلم را به هول و والا انداخت و با رنجش پرسیدم:
- چرا تحقیق کردین؟ مگه خواستگاره؟ فقط... .
میان جمله‌ام تند و سریع گفت:
- هر چی. بالأخره به خونمون رفت و آمد داره.
هنوز میان خاطرات غوطه‌ور بودم که با برخورد در اتاق به دیوار، سخت تکان خوردم. پیش از آن‌که بر شوک و هراسم مسلط شوم و پرسشی به لب برانم. صدای تند و دلخور دانیال به گوش رسید:
- که نمی‌ری مطب دکتر! چرا داری مثل گذشته با همه چی لج می‌کنی دینا؟
وقتی دنا زنگ زد نفهمیدم خودم رو چطور رسوندم مطبش شانس آوردی دکترت آشنای نزدیک یکی از دوستامه.
مکث کرد نفسی گرفت و افزود:
- و الان این‌جاست.
حیرت زده لب گشودم:
- دکتر این‌جاست؟
صدای غریبی پاسخ‌گویم شد.
- بله! این‌جام. حالتون امروز چطوره خانم نفیسی؟
صدر بود، رهام صدر! مردی که پس از رهیدن از بند بیهوشی دست‌هایم را مهار کرد تا به خود و چشمان بی‌درخششم آسیبی نرسانم.
- خوبم، لازم نبود این‌جا بیاین.
صدایش نزدیک‌تر شد.
- حتماً لازم بوده که اومدم.
مکث کرد و پس از مدتی آرام‌تر اضافه نمود:
- من خودم یه خواهر دارم، هشت سالی ازم بزرگ‌تره، مادرزاد نابینا به دنیا اومد و هیچ‌وقت نتونستم درمانش کنم. به خاطر رها چشم پزشکی خوندم و امروز که برادرتون رو دیدم یاد خودم افتادم و رهایی که هنوز اسیر به دام تاریکیه.
ترسی پنجه به وجودم انداخت. ممکن بود من هم تا ابد هم‌بازی این تاریکی شوم باشم؟
بزاق تلخ دهانم را فرو خوردم و در همان حال که رهام صدر چشم بند‌هایم را باز می‌کرد گفتم:
- ممنونم. لطف کردین؛ اما نمی‌خواستم باعث زحمتتون باشم.
صدایش را پس از مدتی شنیدم. با همان لحن گوش‌نواز و بم. چهره‌اش با این صدای دلنشینش هماهنگ بود؟
- زحمتی نیست؛ اما اگه لطف کنی از این به بعد خودت به مطب بیای بهتره. خانوادت رو اذیت نکن.
انگشتش بر پلکم نشست و حین معاینه ادامه داد:
- دیگه هم نیازی نیست از چشم بند استفاده کنی.
انگشتانم را مشت کردم.
- نمی‌تونم، وقتی بدون چشم بندم حس بدی دارم. حداقل با وجود اون‌ها و حس سنگینی‌شون روی صورتم، احمقانه خیال می‌کنم به این دلیله که نمی‌تونم ببینم.
صدای خنده‌ی کوتاه و آرامش را شنیدم.
- پس خودت رو فریب میدی!
شانه‌ای بالا انداختم و او با ملایمت دست بر پلک‌هایم گذاشت که این روزها هیچ کارایی نداشت!
- شاید؛ اما حداقل این‌جوری حالم بهتره.
پس از مدتی سکوت لب گشود:
- هر چیزی که حالت رو بهتر می‌کنه همون رو انجام بده. ما زیاد قرار نیست زنده باشیم پس با شعارها زندگی نکن. همیشه و هر لحظه دست به کاری بزن که خوش‌حالت می‌کنه. حتی اگر برخلاف قوانینت باشه. فکر می‌کنم باید در مورد چشم‌هات با استادم حرف بزنم. سه روز بعد می‌بینمت، به دانیال زمان دقیق مراجعه رو میدم.
دکتر رهام صدر رفت و من حس کردم بعد از برخوردهای تلخمان این دیدار، صمیمیت بسیاری داشت. او دیگر مرا با افعال جمع مخاطب قرار نمی‌داد و نمی‌دانستم چرا صدایش به دلم می‌نشست.
سر گذاشتم بر بالشت و آن لحظه بود که متوجه شدم در تمام مدت مقابلش هیچ بر سر نداشتم. حرص‌زده طره‌ای از موهایم را پشت گوش راندم و بر این بی‌فکری دنا و بی‌توجهی دانیال ناسزا حواله کردم.
***

دلتنگی قلبم را سخت می‌آزرد. من دل کندن را بلد نبودم؛ به همین دلیل هم با وجود تمام رنج‌هایی که سهراب به وجودم می‌بخشید ماندم، سوختم و ساختم. می‌دانستم غلط است؛ اما هنوز آن گوشه، کنج قلبم صدایی عشق سهراب را یادآوری می‌کرد و سبب آزارم می‌شد. من در این راه چشمانم را از دست دادم؛ اما ای کاش سهراب قلبم را از سی*ن*ه بیرون می‌کشید تا این بی‌تابی همیشگی سرانجام پایان بگیرد.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,854
مدال‌ها
17
دانیال بستنی قیفی را با احتیاط به انگشتانم بخشید و در همان حالت گفت:
- زود بخورش تا آب نشده، می‌خوای واست یه آب آلبالو هم بگیرم؟ یادمه چیزهای ترش رو بیشتر دوست داشتی.
قطره‌ای از بستنی بر انگشتم چکید و باعث شد باز هم از این ناتوانی حرصم بگیرد.
- نه ممنون، همین رو نمی‌تونم بخورم.
برای دل دانیال کمی از بستنی خوردم؛ اما می‌دانستم تا همان لحظه هم خیلی دست و لباسم را کثیف کرده‌ام.
- می‌شه بگیریش و یک دستمال بهم بدی دانیال؟
در کسری از دقیقه بستنی را از انگشتانم جدا کرد. منتظر بودم به دستم بدهد؛ اما لحظه‌ای بعد خودش مشغول تمیز کردن دهان و دست‌هایم شد. خوش‌حال شدم از این‌که نمی‌توانم نگاه‌های خیره و غرق ترحم اطرافم را ببینم.
- کافیه داداش! بریم خونه.
دست چسبناکم را رها کرد.
- مطمئنی دینا؟ خیلی وقته نیومدی بیرون به همین زودی برگردیم؟ بیشتر نمونیم پارک؟
کاش درد جاری در قلبم را درک می‌کرد چشمانم هیچ رنگی را نمی‌دید، بیرون رفتن چه فایده‌ای بر ناخوشی احوالم داشت؟
- نه، برگردیم خونه.
خواسته‌ام را اجابت و کمک کرد برخیزم. در تمام مدت رسیدن به مقصد، به رنج‌هایی می‌اندیشیدم که با حضور سهراب در زندگی‌ام، گریبان‌گیرم شد. او
مثل یک زلزله‌ی هزار ریشتری بود که پس از آرام گرفتنش ویرانه‌ای از وجودم بر جا گذاشت که نمی‌شد ترمیمش کرد. اگر چشمانم بینا می‌شد با تاریکی که بر تمام روحم سایه افکنده بود چه می‌کردم؟
- مامان امروز مجبور شد خونه بمونه. خانواده‌ی نامزد دنا دعوتن. من پیشت می‌مونم.
تن تکان دادم تا رهایم کند و در همان حالت که با احتیاط قدم برمی‌داشتم گفتم:
- لازم نیست. تو هم برو. الان دیگه همه چیز روبه‌راهه و هیچ مشکلی پیش نمیاد.
سکندری خوردم و او پیش از آن‌که بر زمین بی‌افتم بازویم را چنگ زد.
- نه! می‌مونم. با هم موزیک گوش می‌دیم و واست پاستا می‌پزم. خیلی وقته شب رو این‌جا نبودم.
لب‌هایم لرزید.
- متأسفم خونه‌ی تو رو هم صاحب شدم و همتون رو از کار و زندگی انداختم.
لحنش رنگ و بوی دلخوری گرفت.
- این حرف رو نزن.
مدتی سکوت کرد و سپس با اشتیاق ادامه داد:
- با رهام صحبت کردم. می‌گفت یکی از اساتیدش داره از لندن برمی‌گرده.
اگر بتونه برای عمل آخرت می‌خواد ازش وقت بگیره. به این یکی خیلی امید داریم.
کمک کرد به روی مبلی بنشینیم.
- هیچی عوض نمی‌شه دانیال. از چشم‌های من دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینن. من باید به نبود شما عادت کنم. همین که رفتم و با این حال و روز برگشتم کافیه دیگه نمی‌خوام به خاطرم اذیت بشین.
کلمات را بی‌هیچ اندیشه‌ای بر هم می‌بافتم. آن‌قدر کلافه و رنجور بودم که تنها مرگ می‌توانست آرامش را بار دیگر به وجود زخم دیده‌ام هدیه کند. هر بار یاد خاطره‌های شیرینم با سهراب می‌افتادم قلبم با محنت برای باقی عمر، او را طلب می‌کرد؛ اما صبح‌ها که به امید دیدن روشنایی روز پلک می‌گشودم و تاریکی دوباره وجود رنج دیده‌ام را به آغوش می‌کشید، هر چه نفرین به ذهنم می‌رسید روانه‌ی راهش می‌کردم.
- نمی‌خوای که باز رهام رو بِکشم به این خونه؟ می‌دونی چقدر مریض داره. کاش با چندتاشون حرف می‌زدی. بعضی‌هاشون مادرزاد نابینان دینا، لبریز از استعدادن؛ اما گاهی نمی‌تونن بروزش بدن. تو امید داری برای بهبود؛ اما اون‌ها چی؟ چرا از این‌قدر خودت رو آزار میدی؟ باید به خودت بیای و دوباره بشی همون دینای نوجونی، پرشور و پر از امید و آرزو.
نمی‌توانستم! من لحظات سختی را از سر گذرانده بودم و با وجود عشقم به سهراب گاهی از این حجم از حماقت به ستوه می‌آمدم. می‌گفت دوستم دارد و همین که مواد به بدنش نمی‌رسید. با اولین کلمه‌ام زیر باد کتک‌هایش می‌گرفت و من مجبور به تحمل بودم. حمایت خانواده‌ام را نداشتم، چون سهراب انتخاب خودم بود و بیشتر از سر شرمندگی به آن‌ها پناه نمی‌بردم. از آن سو هم برای یک زن مطلقه در جامعه تصویر خوبی نمی‌ساختند؛ اما کاش همان روزها شرمندگی و خجالت را از خاطر می‌شستم و به پای پدرم می‌افتادم تا امروز مجبور به تحمل این دنیای سراسر سیاه نباشم.
***

رهام بار دیگر چشمانم را با دقت معاینه کرد و سپس خطاب به دانیال گفت:
- باید منتظر بمونین، استاد یه مریض داره و فکر می‌کنم بعد از اون بتونم ازش خواهش کنم نگاهی به چشم‌های خواهرت بندازه.
نمی‌خواستم، میل داشتم بازگردم و تا آخر عمر زیر پتو مدفون شوم. آن‌قدر بخوابم تا بالأخره مرگ بر سرم سایه افکند.
اما دانیال برخلاف آن‌چه می‌خواستم عمل کرد. دستم را گرفت و همان‌طور که کمک می‌کرد بلند شوم گفت:
- البته. بیرون منتظر می‌مونیم. الان مادرم هم می‌رسه. ازت ممنونم رهام جان.
مهر سکوتی که به لب داشتم چنان سخت و محکم بود که هیچ حرفی از مغزم به حنجره‌ام راهی نشد. با وجود این‌که میل داشتم احساسات آن لحظه‌ام را فریاد و به خاطر این اجبار، شماتتشان کنم؛ اما چون مجسمه‌ای صامت، به دانیال فرصت بخشیدم تا جسمی که انگار بدون چشمانم به هیچ کار نمی‌آمد را به بیرون از مطب هدایت کند.
- چیزی نمی‌خوری واست بخرم؟ آبمیوه‌ای؟ کیکی؟
لب به «نه» جنباندم و دانیال آرام‌تر کنار گوشم گفت:
- چند دقیقه تنهات می‌ذارم. زود برمی‌گردم. برم یه زنگ هم به مامان بزنم.
به تندی به سخن آمدم:
- اگه مامان کار داره مجبورش نکن بیاد.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,854
مدال‌ها
17
این روزها زود رنج‌تر شده بودم و با کوچک‌ترین برخوردی دلم سخت فشرده می‌شد. حس می‌کردم اگر مادر از درد پاهایش ناله می‌کند به خاطر وجود من است که چون کودکی چند ماهه محتاج حضورش هستم.
- نه بابا. خود مامان گفت رسیدیم مطب نگ بزنم بهش خودش رو برسونه.
با باری که بر دلم سنگینی می‌کرد دل‌گیر و با صدایی مرتعش لب گشودم:
- کاش می‌تونستم دوباره ببینمش. صورت گرد مامان رو و چشم‌های خسته‌ی بابا رو، دلم خیلی تنگ شده واسه دیدنشون.
دانیال به آرامی شانه‌ام را فشرد و بعد صدای قدم‌هایش را شنیدم که دور شد. قرار بود آرزوی دیدن دوباره‌ی خانواده‌ام را به گور ببرم؟
تا آمدن دوباره‌ی دانیال به همراه مادر به صداها گوش دادم و از هم تفکیکشان کردم. صدای برخورد پاشنه‌ی بلند کفشی بر سطح سرامیکی، غرولندهای مادری سر بچه‌اش که به شدت می‌گریست و زنی که آمده بود تا برای همسرش وقت بگیرد. زمانی که با زن دیگری صحبت می‌کرد شنیدم که می‌گفت شوهرش حین جوش‌کاری شبکیه‌ی چشمش آسیب دیده و درمانی دائمی ندارد.
از هزینه‌های درمان گفت و این‌که سر به آسمان می‌زند. این مدت هزينه‌های درمانی مرا چه کسی تقبل می‌کرد؟ دانیال؟ آن‌قدر درآمد نداشت که هم اسباب خانه را فراهم کند و هم هزینه‌های درمان مرا. دلم فشرده شد و قلبم به تنگ آمد. پدرم مرد آرامی بود؛ اما بسیار حمایت‌گر و می‌دانستم او با حضورش هر چند پشت پرده حامی‌ام است.
مادر و دانیال آمدند و من سر بر شانه‌ی پهن برادرم نشاندم. دستش را به دور شانه‌ام پیچک کرد و طبق همیشه که کنار گوشم از هر سمت و سویی جیک می‌ساخت سعی کرد سرگرمم کند؛ اما من به این بخت سیاه می‌اندیشیدم و سرنوشتی که مغلوبم کرد.
سهراب اوایل ازدواجمان به هر دری می‌زد تا آرامش را به وجودم هدیه کند؛
اما همین که دستش برایم رو شد و به موضوع اعتیادش پی بردم، تمام وجودم لبالب درد و غم شد. آتش سختی که میان قلبم افروخت تا همین امروز خاموش نشده است.
روزهای آغاز اعتیادش سعی می‌کردم به هر ترفندی شده به زندگی دل‌گرمش کنم بلکه وابستگی به این مواد خانمان‌برانداز را کنار بگذارد؛ اما آن نشد که می‌خواستم. سهراب به هیچ صراطی مستقیم نبود و آن گَرد سفید منفور را بیش از حضور من در زندگی‌اش می‌خواست.
باز ذهنم کشیده شد به آن روزی که پس از مدت‌ها بالأخره با هم ملاقات کردیم. بر نیمکت نشستم و او پاکت آب انگور و بسته‌ای چیپس را به دستم داد.
در همان حال که نگاهم بر کودکانی که شادمان این سو و آن سوی وسیله‌های بازی می‌دویدند، چشم دوخته بودم لب گشودم:
- نیازی نبود!
کنارم جا گرفت و دستش را بر لبه‌ی پشتی نیمکت قرار داد.
- بود، نمیشه بدون تنقلات نشست و گپ زد. حالت چطوره؟
دمی عمیق گرفتم. عطر چمن‌های خیس خورده به مجراهای تنفسی‌ام راه یافت.
- خوبم! واسه احوال پرسی خواستی من رو ببینی؟
نگاهش را مستقیم به چهره‌ام دوخت.
- نه! دل‌تنگت بودم دینا خانم.
بزاق تلخ دهانم را فرو خوردم. منطقم طلب می‌کرد قضیه‌ی تعهدش را جویا
شوم و قلبم مرا به عقب نشینی وا می‌داشت.
- به این زودی؟ تو خونه هم هم‌دیگه رو می‌بینیم.
مستقیم نگاهش را به نیم رخم دوخت و من بی‌اراده با حس سنگینی چشمانش سر به سویش چرخاندم.
- آره! به همین زودی. می‌خوام اطرافم هر لحظه ببینمت دینا. صدات رو بشنوم و نگاهت کنم بدون این‌که از کسی ترسی داشته باشم.
دل به دریا زده پرسشم را به لب بردم.
- دنا می‌گفت به یک نفر متعهدی، شایدم متأهل. درسته؟
دیدم که رنگ از رخش پرید، انگار انتظار نداشت از این ماجرا بویی ببرم.
- اون‌طور که فکر می‌کنی نیست. یه نامزدی احمقانه‌ست. من هیچ‌وقت قلبم با نیلوفر نبوده و نیست. دختر خیلی خوبیه؛ اما کار دله دیگه نمیشه بهش امر و نهی کرد.
به یک‌باره نام این دختر ملکه‌ی ذهنم شد و رنجشی به قلبم راه یافت. آن لحظه به هر جنس مخالفی که اطراف سهراب می‌پلکید حسادت می‌کردم و این نیلوفر نام، تمام وجودم را سرشار از انرژی‌های منفی کرد.
- دینا؟ دینا حواست با منه؟
صدای بلند دانیال، خاطرات دور را از ذهنم فراری داد و باعث شد با تاریکی
اطرافم پیوند بخورم.
- آره! آره!
بار دیگر صدا بلند کرد.
- واسه همین چند دقیقه‌ست دارم صدات می‌کنم بلند بشی؟ دکتر اومده و می‌خواد معاینه‌ت کنه.
تا کی قرار بود میان مطب و بیمارستان‌ها سرگردان باشم؟
***
پیراشکی‌های مادر نظیر نداشت! آن لحظه برای یادآوری خاطرات کودکی پلک‌هایم را بسته بودم و لقمه‌ام را مزه‌مزه می‌کردم. باز بودن چشمانم هم توفیری نداشت؛ اما این‌که برای لحظه‌ای حس کنم هنوز آرامش کودکی اطرافم می‌پلکد حالم را خوب می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,854
مدال‌ها
17
من و دنا زیاد با هم می‌جنگیدیم؛ اما دانیال با هردویمان راه می‌آمد و اجازه نمی‌داد قهرهایمان بیش از یک ساعت زمان ببرد. شیطنت‌هایش برای من و دنا آن‌قدر شدید نبود که گزندی ببینیم و من دیوانه‌ی آن احساس ناب جاری در خانواده‌ام بودم.
چطور تمام آن لحظات حلاوت‌بخش را به نگاه سهراب فروختم؟
- دینا! مامان جان؟ نوشابه می‌خوری؟
پلک‌هایم را گشودم؛ اما باز هم این تاریکی بود که پذیرایم شد.
- نه! ممنون دوغ نمی‌خورم.
لحظاتی سکوت بر فضا حاکم شد و پس از آن صدای لرزان مادر میان گوشم پیچید.
- خانواده‌ی شوهر دنا می‌خوان هر چه زودتر مراسم بگیریم. پدرت درگیر اونه که نمیاد دیدنت.
پیراشکی نیمه خورده ر ا به آرامی بر ظرف مقابلم قرار دادم. هر بار که به یاد ظلمی که در حق خانواده‌ام کرده بودم می‌افتادم از موجودیتم بیزار می‌شدم.
اشکالی نداره مامان. لازم نیست دلیل و بهونه بیاری واسه‌ی من. بابا رو درک می‌کنم از وقتی من سهراب رو به شما ترجیح دادم خيال می‌کردم عشق و آرامش رو می‌تونه تا ابد برام به ارمغان بیاره. نمی‌دونستم من برای ادامه‌ی زندگیم تا ابد نیاز به شماها دارم.
قطرات اشک نرم‌نرمک بر گونه‌هایم راهی شد و بغضی تلخ به گلویم پیچید.
- شاید دنا بهترین کار رو کرد. تجربه‌ی عشق خوبه؛ اما نه با هر آدمی. سهراب خودخواهه، جز خودش به هيچ‌کَس دیگه فکر نمی‌کنه. اگه من رو می‌خواد، فقط به خاطر فرار از تنهاییشه، همین.
صدای رنجور مادر، پس از گذشت لحظاتی به گوش رسید:
- چشم‌هات می‌تونه ببینه. دکترت با اطمینان حرف می‌زد. اما تا اون لحظه‌اي که دوباره بتونی ببینی حمایتت می‌کنیم؛ اما بعد زندگی خودته. منظورم رو می‌فهمی؟ با انتخاب دوباره‌ی سهراب، ما رو کنار می‌ذاری.
بغضم را فرو خوردم و اشک‌هایم را به تندی از گونه زدودم.
- می‌دونم مامان؛ ولی دیگه سهرابی برای من وجود نداره ازش جدا می‌شم دیگه تحمل خودخواهیش رو ندارم. تو این مدت به هر کاری تن دادم و دقیقاً چهار بار پول رفتن به کمپش رو مهیا کردم؛ اما هیچ فايده‌ای نداشت. سهراب حتی یک قدم هم برای من بر نمی‌داره.
دلم از مردی پُر بود که تمام عشق، شور و آرزوهایم را در راهش فدا کردم. من از خودگذشتگی را از مادرم آموختم؛ اما شاید زیادی در این مسیر پیش رفتم. آن‌قدر که خودم را تمام و کمال از خاطر بردم و فقط برای سهراب زیستم. این دل نباید پس از این بر عقلم حکومت کند.
- پس به دانیال می‌سپرم بیوفته دنبال کارهای طلاقت. خودت راضی هستی دیگه مادر؟
بغض اجازه نداد کلامی به لب برانم؛ اما برای اطمینان خاطر مادر، به تندی سر تکان دادم.
***

دنا صدای هراسیده‌اش را به گلو رساند.
- بذارین به دانیال زنگ بزنم این یارو دیوونه‌ست. بیاد داخل یه بلایی سرمون میاره.
صدای در زدن‌های دیوانه‌وار سهراب هنوز به گوش می‌رسید و حین مشت کوبیدنش فریاد می‌زد:
- می‌خوام زنم رو ببرم. شما چتونه؟ این در رو باز کنین. ازتون شکایت می‌کنم. نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره، دینا بیا، بیا بریم عزیزم!
دست بر گوش‌هایم نشاندم و وحشت زده تن تکان دادم. کاش جای بینایی، شنوایی‌ام را از دست می‌دادم. مدتی زمان برد تا دانیال سر برسد و صدای سهراب خاموش شود؛ اما من هم‌چنان رنجور و هراسان می‌لرزیدم. آن موقع بود که میان فریادهای دانیال، نوای آرامش بخش لحن پدر را شنیدم.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین