جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریادخت با نام [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 981 بازدید, 36 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از روانی خانه تا فُسون] اثر «فاطمه سیاسر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریادخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریادخت
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
کلافه سرم رو تکون دادم و اجازه دادم آهنگ تموم اجزای بدنم رو به بازی بگیره، چشم‌هام بسته شد و به افکارم پایان دادم که یهو یادم اومد قرص‌هام داره تموم میشه و باید به لیام بگم تا دوباره از اون قرص‌ بهم بده، این دفعه بیشتر ازش می‌‌گیرم که اگه تموم شد دوباره مزاحمش نشم. گوشیم رو که از گوشه‌ی اتاق داشت خودنمایی می‌کرد و برداشتم و شماره لیام رو گرفتم، نزدیک پنج بار بهش زنگ زدم؛ اما هر دفعه جواب نمی‌داد، تسلیم نشدم و دوباره پشت سرهم بهش زنگ زدم، کلافه گوشی رو روی تخت پرت کردم و پتو رو تا روی سرم بالا کشیدم و به بیرون از پنجره خیره شدم، بارون بند اومده بود و کم‌کم رنگین کمون داشت بیرون می‌اومد، حتی رنگین کمون هم دیگه خوشحالم نمی‌کرد، بی‌حال غلتی زدم و به طرف دیگه‌ی اتاقم که هیچ نوری نبود برگشتم، تاریکی روحم رو جلا می‌داد و باعث خوشحالیم می‌شد، لبخندی زدم و به در اتاقم خیره شدم، نمی‌دونم چرا یهویی این‌قدر به تاریکی و سیاهی علاقه‌مند شدم، واقعاً رنگ مشکی خیلی قشنگه به لباس‌های توی تنم که کامل مشکی بودن خیره شدم و بعدش خندیدم. کامل مشکی پوشیده بودم و این خوشحالم می‌کرد. خندیدم و چشم‌هام رو بستم بعد از چند دقیقه که چشم‌هام گرم شد به خواب عمیقی فرو رفتم.

***
به سختی لای پلک‌هام رو باز کردم و به اطرافم خیره شدم، آهی کشیدم و روی تخت نشستم.‌ حتی حوصله‌ی خودمم نداشتم پس دوباره روی تخت دراز کشیدم و به بیرون خیره شدم.
با صدای باز شدن در به طرف در برگشتم که مامانم با سینی پر از مخلفات وارد اتاقم شد و روی تخت نشست، آروم گفت:
- هی بهت سَر می‌زدم خواب بودی، دیدم صدا از اتاقت میاد، گفتم حتماً بیدار شدی.
سرم رو تکون دادم و به سختی با صدای گرفته‌ای گفتم:
- صبحونه نمیخورم مامان، اشتها ندارم.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، مامانم لقمه‌ای رو به سمتم گرفت و با صدای خش‌داری گفت:
- بیا بخور، هر روز هیچی نخوری چیزی ازت میمونه؟ نه، معلومه که نمی‌مونه، لجبازی نکن ابیگل، حداقل صبحانتو بخور.
به مامانم نگاهی انداختم و کلافه گفتم:
- بیخیال مامان، گفتم نمیخورم، واسه کاری که نمی‌خوام انجام بدم اجبارم نکن.
مامانم لقمه رو توی سینی گذاشت و با صدای بلندی گفت:
- الان یه هفتس همین‌جوری گوشه‌ی اتاقی و به اون پنجره خیره‌ای، چی‌شده ابیگل؟ چرا چیزی نمیگی؟
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- بسه مامان برو بیرون، کارهای من به خودم مربوطه.
مامانم لحنش تندتر شد و گفت:
- بیرون برم که دوباره بخوابی تا فردا؟ باز فردا به همین روال؟ پاشو برو بیرون، برو بگرد، چرا خودت رو توی خونه حبس کردی؟ می‌فهمی من و پدرت چقد نگرانتیم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون روز‌هایی که می‌رفتم بیرون و بهم گیر‌ می‌دادین چی؟ اون موقع‌ها فکر الانش رو نکردین؟ خوشحال باش، دیگه بیرون نمیرم و این رو به اون‌ پدر عزیزمم بگو.
مامانم با بغض گفت:
- ابیگل من هر کاری که می‌کنم برای خودته، برای آیندته، برای خوشبختیته، من خوشحالیِ تورو می‌خوام، نه این حالی که واسه خودت ساختی، من قول میدم دیگه بهت گیر ندم، حتی با پدرتم حرف می‌زنم، اصلاً می‌خوای خودش بیاد باهات حرف بزنه؟
سرم رو تندتند تکون دادم و خشن گفتم:
- من نمی‌خوام کسی باهام حرف بزنه، نمی‌خوام با کسی‌ام حرف بزنم و نمی‌خوام بیرون برم، غذا بخورم و به خودم برسم، چرا نمی‌ذارین استراحت کنم؟ این‌قدر سختی کشیدم بذارید یه چند روزم استراحت کنم.
مامانم دست‌هاش رو روی دست‌هام گذاشت و گفت:
- من مادرتم ابیگل، من خوبی تورو می‌خوام، من خوشحالیِ تورو می‌خوام، اصلاً می‌دونی تو همین چند روز منم کنار تو مُردم و زنده شدم؟ نمی‌دونی دیگه، چون اصلاً از این اتاقت بیرون نمیای که بخوای اون بیرون رو ببینی، ابیگل تو با این کارت نه تنها استراحت نمی‌کنی بلکه داری به خودت آسیب میزنی، یه نگاه به لباس‌های توی تنت کن، چند روزه عوضشون نکردی؟ قیافت رو توی آینه دیدی، به موهات که همیشه صاف و براق بود نگاه کردی؟
کلافه سرم رو به بالشت فشار دادم و گفتم:
- باشه مامان، تو درست میگی، صبحونم رو می‌خورم و بعدش به خودم می‌رسم و میرم بیرون.
مامانم خوشحال روی گونه‌ام رو بوسید و با عجله گفت:
- خب پس من میرم غذای مورد علاقت رو درست کنم.
اشک از گوشه‌ی چشمم به پایین چکید و شروع به گریه کردن کردم، واقعاً داشتم با خودم چیکار می‌کردم؟ من داشتم با مامانم و زندگیش چیکار می‌کردم؟ روی تخت نیم خیز شدم و با بغض به لقمه‌ی توی سینی خیره شدم، لقمه رو برداشتم و یه تیکه ازش خوردم. نتونستم همه‌اش رو بخورم و گذاشتمش گوشه‌ی سینی، از توی آینه به خودم خیره شدم. زیر چشم‌هام گود افتاده بود و موهام ژولیده بالای‌ سرم بسته شده بود، لباس‌های توی تنم چروکیده و بوی بدی می‌داد، به اطراف اتاق خیره شدم، توی اتاقم انگار بمب منفجر شده بود، آهی کشیدم و به خودم گفتم:
《دیگه تنبلی بسه، مامانم راست میگه، باید تغییر کنم و از این حالت بیرون بیام.》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
همون‌طور که به خودم توی آینه خیره بودم، کلافه چنگی به موهام زدم.
اما یهو یه حسی بهم گفت:
《چرا می‌خوای تنبلی رو بذاری کنار؟ این وضعیت خیلی بهتر از وضعیت قبلیته.》
کمی تو فکر فرو رفتم، شاید حسم راست میگه، این وضعیت خیلی بهتره من این وضعیت رو دوست دارم، کلافه به طرف تخت رفتم و پتو رو تا رو سرم بالا کشیدم، نفس عمیقی کشیدم. هم از این وضعیت خسته بودم هم نمی‌خواستم از این وضعیت بیرون بیام. چشم‌هام رو بستم و به گذشته‌ام فکر کردم، شاید مقصر این حال و هوای الانم خودمم، خیلی جاها کم کاری کردم و به خودم نرسیدم و خیلی جاها خانواده‌ام مقصر بودن، شاید اگه همیشه تو جنگ و دعوا نبودم الان حال روحی بهتری داشتم، لب‌های خشکیده‌ام رو گاز گرفتم. به سقف آبی رنگ اتاقم خیره شدم، واقعاً نمی‌دونم چرا یهویی اینجوری شدم؟ چرا اینجوری شدم؟ کلافه مشتی به تخت زدم و موهام رو توی دست‌هام گرفتم و محکم شروع به کشیدنشون کردم، چشم‌های گودافتاده و خسته‌ام رو به بیرون دوختم، شاید اگه می‌رفتم پیش الیزابت بهتر بود! از روی تخت بلند شدم، سوییشرتم رو تن زدم و از اتاق بیرون زدم، مامانم شروع به صدا زدن اسمم کرد، بی‌اهمیت در رو باز کردم و بیرون رفتم. به آسمون‌ نگاهی انداختم، انگار آسمونم دلش مثل من گرفته بود. آهی کشیدم و به سمت خونه‌ی الیزابت رفتم که یه حسی نذاشت بیشتر از دو قدم جلوتر برم به اطراف نگاهی انداختم و بیخیال شونه‌هام رو بالا انداختم و راهم رو کج کردم به طرف خیابون شلوغ محله رفتم، توی پاهام انگار هیچ توانی وجود نداشت. مثل یک مُرده بی‌اهمیت نسبت به آدم‌های اطرافم به جلو قدم برمی‌داشتم چشم‌های خسته‌ام رو به اطراف دوختم، نمی‌دونم چرا این‌قدر رفت و آدم آدم‌ها اذیتم می‌کرد، نمی‌خواستم بین این همه آدم باشم، از آدم‌ها متنفر بودم، نمی‌خواستم الان اینجا باشم، سرم رو توی دست‌هام گرفتم و محکم شروع کردم به کشیدن موهام، بلند جیغ زدم و درخواست کمک کردم یه حسی درونم می‌گفت من متعلق به اینجا نیستم. کم‌کم مغز سرم جوری به سوزش افتاد انگار وسط سرم آتیش به پا شده بود، من این حالم رو نمی‌شناختم. کم‌کم دوباره اون حس عجیب غریب درونم گفت:
《تو متعلق به این همه آدم نیستی ابیگل، همه از تو متنفرن، تو خسته کننده‌ای، به چشم‌های آدم‌ها نگاه کن، حس انزجار رو از توی چشم‌هاشون حس کن، اون‌ها از تو متنفرن، نگاه کن چطوری با تنفر بهت نگاه می‌کنن، نگاه کن مثل یک موجود بی‌ارزش بهت نگاه می‌کنن، تو خسته کننده‌ای، تو واسه هیچ‌کَس مهم نیستی، باید از این‌جا بری.》
با اشک موهام رو کشیدم و محکم با دست‌هام توی سرم کوبیدم، نمی‌خواستم،نمی‌خواستم این صداهارو بشنوم.
چشم‌هام رو به سختی باز کردم و به اطرافم خیره شدم، آدم‌های اطرافم بعضی‌هاشون جوری نگاهم می‌کردن انگار یه دیوونه رو به روشون قرار داره، بعضیاهم با ترحم نگاهم می‌کردن، بعضیا واقعاً اشک توی چشم‌هاشون جمع شده بود.
بلند زدم زیر گریه و داد زدم:
- از اینجا برید، نمی‌خوام من رو اینجوری نگاه کنید، خواهش می‌کنم از این‌جا برید، خواهش می‌کنم برید.
مردم بعضی‌ها زدن زیر خنده و بعضی‌هاشون خواستن نزدیکم بشن که اون‌هایی که داشتن می‌خندیدن جلوشون رو گرفتن. پوزخندی روی لب‌هام نقش گرفت، کم‌کم به عقب رفتم و پاهام روی زمین کشیده میشد، می‌خواستم از این آدم‌ها دوری کنم، نمی‌خواستم این‌جا باشم، نگاه‌هاشون داشت عذابم می‌داد، به سختی بلند شدم و کشون‌کشون از لای اون جمعیت پر از هیاهو بیرون اومدم، دیدِ چشم‌هام تار شده بود، اشک از چشم‌هام پایین می‌چکید، دقیق نمی‌دونستم کجام، داشتم به راه نامعلومی می‌رفتم، نمی‌دونستم می‌خوام پیش کی برم؛ اما می‌دونستم فقط می‌خوام از این محله دور بشم، همه‌شون باعث عذابم میشدن، چشم‌هام به سوزش افتاده بود و دست‌هام می‌لرزید، کم‌کم داشت شب میشد و هوا داشت رو به سردی می‌رفت؛ اما یهو جسمی جلوم قرار گرفت که باعث شد ترسیده به عقب برم و روی زمین بیُفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
یهو فردی که بالا سرم بود به طرفم اومد، ترسیده عقب رفتم که با شنیدن صداش آروم شدم و از فرار کردن دست برداشتم. لیام چهره‌اش کم‌کم نزدیکم آورد و با صدای خش‌داری گفت:
- دختر کجایی تو؟ میفهمی چقد دنبالت گشتم؟ داری چی‌کار می‌کنی با خودت؟
با اشک بهش خیره شدم و با هق‌هق گفتم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ من کجام؟ چرا این‌جام؟ من‌... من... کاری نکردم، باور کن.
لیام سریع من رو توی بغلش گرفت و با صدای غمگینی گفت:
- چی‌کار کردی با خودت دختر؟ داری چی‌کار می‌کنی؟ حواست هست داری به خودت آسیب میزنی؟ کجا رفت اون ابیگل شیطونی که همه به‌خاطر شیطونی‌هاش ازش فرار می‌کردن تا یه وقت کار دست کسی نده؟
با هق‌هق سرم رو به قفسه سی*ن*ه‌اش فشار دادم و گفتم:
- از این وَرا غریبه؟ هرچی زنگ می‌زدم جواب نمی‌دادی، توام من رو تنها گذاشتی، ازت متنفرم لیام، خیلی ازت متنفرم.
لیام من رو از توی بغلش بیرون آورد و به چشم‌هام خیره شد و آروم گفت:
- ببخشید، من معذرت می‌خوام، من این مدت عصبی بودم، نمی‌دونستم تو به بودنم احتیاج داری، ازت معذرت میخوام ابیگل.
محکم به قفسه سی*ن*ه‌اش کوبیدم که باعث شد کمی به عقب بره و بلند با جیغ گفتم:
- فکر کردی من یادم میره؟ واقعاً فکر کردی یادم میره تو اوج تنهایی، تو اولین نفری بودی که من رو تنها گذاشتی، ازت واقعاً متنفرم.
لیام غمگین نگاهم کرد که برق توی چشم‌هاش به وضوح دیده میشد با صدای بغض‌داری گفت:
- ببخشید ابیگل، باور کن منم درگیر بودم، باور کن نمی‌دونستم داری اذیت میشی، من اشتباه کردم؛ اما تو من رو ببخش، واقعاً نمی‌خواستم تنهات بذارم.
دست‌هام به‌خاطر کشیده شدن روی خاک وسطشون پوست‌پوست شده بود و این باعث زخمی شدن دستم شده بود، کف دست‌هام می‌سوخت و کل لباس‌هام خاکی بود، چهره‌ام بدتر از قبل شده بود و این رو دقیق حس می‌کردم به حرف‌های لیام توجهی نکردم، انگار حس پوچی کل وجودم رو گرفته بود، از روی زمین بلند شدم و بی حس گفتم:
- دیگه واسم مهم نیست باشی یا نباشی لیام، تو من رو تنها گذاشتی، ما رسم رفاقتمون این بود حتی تو بدترین شرایط کنار هم باشیم، یادت رفته بهم چه قولی دادیم؟
بهش نزدیک‌تر شدم و ادامه دادم:
- بذار واست یادآوری کنم، قول دادیم تا آخر عمر کنار هم باشیم و هیچ‌وقت تنها نذاریم هم‌ رو، حتی اگه تو بدترین شرایط بودیم، کنار هم باشیم و با هم مشکلاتمون رو حل کنیم.
لیام دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت و با صدای لرزونی گفت:
- می‌دونم ابیگل، می‌دونم، می‌دونم، با حرف‌هات عذابم نده، باور کن اون موقع فکرم به این‌جور جاها نرسید، می‌دونم اشتباه از من بود، تو بزرگی کن و من رو ببخش، تو ابیگل من نیستی، ابیگل من رفیقم بود، تنها کَسم بود هراتفاقی می‌افتاد من رو تنها نمی‌ذاشت، این دفعه تو من رو ببخش، هردفعه بخشیدی این دفعه‌ام تو من رو ببخش‌.
دست‌هام رو از توی دست‌هاش کشیدم بیرون و بلند گفتم:
- چرا هر دفعه من ببخشم؟ چرا هر دفعه من کوتاه بیام؟ بسه، بسه، یه بار من آدم بَده بشم.
لیام دستش رو توی جیبش بُرد و سه تا جعبه متوسط توی دستش گرفت و به طرفم گرفت و با صدای خش‌داری گفت:
- باشه، حالا که من رو نمی‌بخشی؛ اما من رفیق بدی نیستم، تا آخرشم رفیقت می‌مونم، این قرص‌ها همون قرص‌های انرژی زاس، بیا بگیر و بخور، شاید کمکی به حالت کنه، باور کن من واقعاً تورو از ته دلم دوست دارم و بهترین رفیقم تویی، منی که همیشه تنها بودم توی تنهایی‌هام فقط تورو دیدم.
جعبه قرص‌ها رو توی دستم گرفتم و با بغض گفتم:
- دیگه واسم مهم نیست چی‌کار می‌کنی فقط دیگه نمی‌خوام ببینمت، از این به بعد نه تو رفیقمی نه من رفیق تو، حالا هم تنهام بذار می‌خوام تنها باشم.
لیام انگشت‌هاش رو روی صورتش کشید، انگار می‌خواست اشک توی چشم‌هاش رو پاک کنه و آروم گفت:
- باشه تنهات می‌ذارم؛ اما این‌جا، این‌جا خطرناکه، خواهش می‌کنم باهام لجبازی نکن، همین یک‌بار بزار برسونمت خونتون بعد دیگه هیچ‌وقت من رو نمی‌بینی، قول میدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- همیشه از این قول‌ها دادی لیام؛ اما به هیچکدومشون عمل نکردی، تو فقط حرف میزنی؛ اما عمل نمی‌کنی به حرفت.
لیام موهاش رو کلافه چنگ زد و گفت:
- قول میدم به این عمل کنم، حالا خواهش می‌کنم باهام بیا.
با تردید قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
- باشه؛ اما بعدش هم رو نمی‌بینم.
لیام تنها سرش رو تکون داد و باهام هم‌قدم شد، تا خونه چندان راهی نبود، این رو از مسیر پیش رومون متوجه شدم، من حتی از توی تاریکی هم راه خونه رو پیدا می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
چند روز بعد***
بعد از اون روز دیگه لیام خبری از من نگرفت، تعجبی‌ام نداشت من خودم بهش گفتم دیگه پیگیر من نباشه و من رو تنها بذاره، غلتی روی تختم زدم و چشم‌هام به‌خاطر نور خورشید که داشت طلوع می‌کرد درد گرفت، آهی کشیدم و روی تخت نشستم. به اطراف نگاهی انداختم، بلند شدم دور تا دور اتاق رو طی کردم. انگشت کوچیکه‌ام رو به دندون گرفتم و شروع کردم به جوییدنش، یهو حس دلتنگی کل وجودم رو در بر گرفت. تازه فهمیدم چقد دلتنگ‌ الیزابتم، سریع به ساعت نگاهی انداختم، نزدیک ۶ صبح بود که معمولاً الیزابت این موقع‌ها بیدار بود و درحال بافتن شال و کلاه‌های قشنگش بود. از اتاق بیرون زدم و سریع از پله‌ها پایین رفتم و در ورودی رو باز کردم. از خونه بیرون اومدم و به طرف خونه‌ی الیزابت رفتم. آروم روی در کوبیدم که بعد از چند دقیقه در باز شد و الیزابت جلوی در قرار گرفت با دیدنم شوکه من رو توی بغلش گرفت و گفت:
- دختر یه‌وقت دلتنگم نشی، کجا بودی؟
سرم‌رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- ببخشید، نتونستم بهتون سر بزنم.
الیزابت صورتم رو بین دستاش گرفت و گفت:
- چرا انقدر پریشونی؟ بیا داخل خونه، ببینم دختر‌کوچولوم‌ رو چی این‌قدر پریشون کرده.
آروم وارد خونه شدیم و به طرف مبل کوچیک گوشه‌ی هال رفتیم، الیزابت روی مبل نشست و گفت:
- بیا بشین اینجا تعریف کن، ببینم‌ چی‌شده.
آروم به طرفش رفتم و روی مبل دراز کشیدم، سرم رو روی پاهای الیزابت گذاشتم و لرزون گفتم:
- نمی‌دونم چند وقته؛ اما می‌دونم خیلی وقته دارم اذیت میشم، دیگه هیچی مثل قبل من رو خوشحال نمی‌کنه، تاریکی بخشی از وجودم رو گرفته، انگار تو یه حفره تاریکی فرو رفتم، انقدر توش فرو رفتم که از همه فاصله گرفتم، همه روزهام تکراری شده، همه واسم آزار دهنده شدن، دیگه نمی‌تونم مثل قبل بخندم، دیگه حتی نمی‌تونم برم پیش لیام و غذاهای خوشمزه‌اش رو بخورم، زندگی واسم خیلی تلخ شده، هرشب با آرزوی مرگ سرم رو روی بالشت می‌ذارم.
الیزابت شروع به نوازش کردن موهام کرد و آروم گفت:
- تعریف آدم‌ها از زندگی خیلی باهم فرق می‌کنه عزیز من، مثلاً یه بار از یکی پرسیدم زندگی از نظرت چه وایبی داره؟ گفت زیادی خوشحالم صبح‌ها وقتی بیدار میشم حس خوبی دارم، به خودم میگم خدایا ممنونم که دوباره بیدار شدم، دوباره این جهانت رو دیدم دوباره قراره کلی بهم خوش بگذره؛ اما از یکی همین سوال رو پرسیدم، گفت هر روزم شده آرزوی مرگ روزهام تکراریه، آدم‌ها تکرارین کُنج اتاقم می‌شینم به پنجره خیره میشم. به خودم میگم چطوری شب میشه؟ چطوری صبح میشه؟ حال هیچ‌کَس رو ندارم، حال معاشرت ندارم، حال انجام دادن کارهای روزمره‌ام رو ندارم، حال پیشرفت ندارم، حال موفق شدن ندارم، حال عاشق بودن ندارم، فقط حال مرگ دارم، فقط می‌خوام بخوابم تا بمیرم.
بهش گفتم چرا می‌خوای بمیری؟ نمی‌ترسی اون دنیام مثل این دنیات باشه؟ گفت وقتی تمامی آدما تورو پس بزنن آرزوی مرگ می‌کنی، وقتی همه ازت ناامید باشن جا میزنی، وقتی خانواد‌ه‌ات کنارت نباشن. دیگه کم میاری وقتی موفق نباشی نمی‌تونی نفس بکشی، وقتی همیشه سربار این و اون باشی، نمی‌تونی باشی و نفس بکشی، وقتی مسخرت کنن نمی‌تونی خوشحال باشی وقتی یه آدم حساس بیخود باشی نمی‌تونی این‌جا کنار بقیه باشی. من از مرگ‌ نمی‌ترسم من از آدم‌ها می‌ترسم.
عمیقاً وقتی بزرگ شدم حرف‌های نفر دومی رو درک کردم و آرزوی گفتن حرف‌های اولی به دلم موند. ما آدم‌ها وقتی به یه درجه‌ای از بی‌حسی و حس پوچی می‌رسیم ک مثل نفر دومی باشیم. ما همه تظاهر به خوب بودن می‌کنیم؛ اما هیچ‌وقت خوب نیستیم ما دیگه واسه موفقیت‌هامون خوشحال نمی‌شیم، چون از یه دوره‌ای به بعد کل زندگیمون شده درد غم فشار زندگی، می‌خوایم از این چاله بیرون بیایم؛ اما مثل گِل گیر کردیم توش هرسال می‌گیم شاید سال بعد اوضاع بهتر شد؛ اما سال بعد اوضاع بدتر میشه.
ما محکومیم به این زندگی که هیچ‌کَس دلش به حال دیگری نمی‌سوزه، محکومیم به اینکه تا ابد تو اسیر غم بمونیم. آدم‌ها وقتی می‌بینن یکی غمگینه جمله معروفشون اینه عیب نداره درست میشه غصه نخور، آره درست میشه؛ اما تا وقتی خودت بخوای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
اشک‌هام صورتم رو خیس کردن و با بغض گفتم:
- من از تلاش برای آدم‌ها خسته شدم، از این‌که هر روز خدا برای آدم‌ها تلاش کنم، برای خوشحالیشون و غم‌هاشون، از اینکه تو غم‌های همه شریک باشم خسته شدم، از قضاوت‌های الکی خسته شدم، از تلاش برای آدم‌های قدرنشناس خسته شدم، از بودن آدم‌های پوچ تو زندگیم خسته شدم‌.
تلاش خوبه؛ اما واسه آدم خوب‌ها، نه واسه آدم بدها، ما همیشه تو بچگی واسمون سوال بود چرا آدم بدها همیشه تنهان؟ چون آدم بدها سریع این جماعت رو می‌شناسن، سریع با واقعیت روبه‌رو میشن و ذات آدم‌هارو می‌شناسن آدم بد‌های داستان‌های بچگیمون هیچ‌وقت آدم بَده نبودن، بلکه آدم خوبه داستان بودن؛ اما این جماعت آدم‌هایی که سریع با واقعیت روبه‌رو میشن رو زنده‌‌زنده عذاب میدن، زنده‌زنده روحشون رو میکشن.
شاید آدم بَده داستانامونم، از تلاش کردن برای این جماعت خسته شده بودن، از این‌که هر روز توی غم دیگری شریک باشن خسته بودن!
الیزابت غمگین لب زد و آروم‌‌ گفت:
- تو درست میگی دخترکم؛ اما این پایان راه نیست، تو هنوز خیلی جوونی برای جا زدن، کجاست اون ابیگل شاد و سر زنده من؟ تو این نیستی ابیگل، تو داری به‌خاطر اتفاقاتی که برات افتاده خودت رو گول میزنی، داری اشتباه می‌کنی ابیگل، نذار غم تو این مسیر پیروز بشه، این حس و حالت رو شکست بده، ثابت کن تو این نیستی، ثابت کن می‌تونی از پس مشکلات بربیای، باور کن با تنهایی هیچی حل نمیشه، بلکه بدتر هم میشه، نکن با خودت اینجوری، به خودت بیا و با واقعیت روبه‌رو شو، نذار کارهای منفی این جماعت روی تو تاثیر بذارن، بذار همه آدم خوبه چهره نما باشن؛ اما تو آدم بَده باش، نظر هیچ‌کَس برات مهم نباشه.
به قالی کوچیک وسط هال خیره شدم و آروم گفتم:
- احساس می‌کنم دیگه توانی برای جنگیدن با این آدم‌ها ندارم، خیلی خسته‌ام، خیلی‌، خیلی، خسته‌ام، رفتار‌های آدم‌ها داره عذابم میده، فکرهای تو مغزم نمی‌ذارن نفس بکشن، زیادی فکر کردن داره کلافم می‌کنه، من هیچ‌وقت این حس رو تجربه نکردم؛ اما الان دارم می‌فهمم زندگی چقد سخت شده، زندگی واقعاً داره باهام بد میشه.
چشم‌هام رو آروم بستم که الیزابت آروم روی موهام بوسه زد و با مهربونی گفت:
- می‌دونم برات الان چقد سخته که از این وضعیت بیرون بیای؛ اما یادت باشه اونی که این وسط از بین میره، اول خودتی بعد اطرافیانت، چرا فکر می‌کنی واسه هیچ‌کَس مهم نیستی؟ تو واسه من، واسه مادرت و پدرت، حتی واسه لیام خیلی مهمی، من همون روز اول که لیام رو دیدم فهمیدم واسش ارزش خیلی زیادی داری، با خودت اینجوری نکن، روی پاهات وایستا و با همه این مشکلات مبارزه کن، نذار افکارت آزارت بدن و مانع پیشرفتت بشن، تو خیلی استعداد داری ابیگل، به استعدادهای زیادت فکر کن، به موفقیت‌هات فکر کن.
حرف‌های الیزابت باعث شد تو فکر فرو برم، سرم به‌خاطر افکار زیادی درد گرفت، آروم سرم از روی پاهای الیزابت برداشتم و به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- نمی‌دونم دقیق باید چی‌کار کنم، افکارم زیادی داره عذابم میده، واقعاً نمی‌دونم دقیق باید چی‌کار کنم، نمی‌دونم کدوم کار درسته و کدوم کار غلطِ، کل ذهنم پر شده از سوال‌های بی‌جواب، نمی‌دونم حسی که دارم رو چطوری توصیف کنم، نمی‌دونم با مشکلات چطوری کنار بیام‌.
الیزابت دستش رو روی دستم گذاشت و با لبخند گفت:
- درکت‌ می‌کنم دخترک من، این‌ها طبیعیه، این افکارت طبیعیه؛ اما تصمیم درست رو بگیر، باید بشینی با خودت فکر کنی تا ببینی دقیق باید چی‌کار کنی، مهم نیست فکر کردنت سه روز طول بکشه یا ده روز یا اصلاً پنجاه سال، مهم اینه که تصمیم درست رو با عقلت بگیری نه با قلبت باشه گلم؟
سرم رو با اطمینان‌ تکون دادم و گفتم:
- حتماً همین‌کار رو انجام میدم، می‌شینم قشنگ فکر می‌کنم و کار درست رو انجام میدم.
الیزابت خندید و من رو توی بغلش گرفت، گفت:
- آفرین عزیز من، می‌دونستم که تو دختر عاقلی هستی و تصمیم درست رو می‌گیری.
آروم خندیدم و گفتم:
- خیلی مرسی مامان بزرگ‌ عزیزم.
الیزابت موهام‌ رو نوازش کرد و گفت:
- فدای تو بشه مامان بزرگت، بیا بریم صبحانه بخوریم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ببخشید، من امروز برم خونه، چند وقته با خانواده سر میز ننشستم.
الیزابت سرش رو با لبخند تکون داد و گفت:
- باشه عزیزم، برو پیش خانواده‌ات؛ اما فردا باید بیای پیش من.
خندیدم و خوشحال گفتم:
- چشم حتماً‌، من دیگه میرم.
آروم روی گونه‌ی الیزابت رو بوسیدم و به سمت در رفتم با گفتن خداحافظ کوتاهی در رو بستم و به طرف خونه رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
در رو به آرومی باز کردم و وارد خونه شدم، نگاهی به اطراف خونه انداختم کم‌کم نور خورشید داشت همه‌جای خونه رو روشن می‌کرد، آهی کشیدم و به سمت پله‌ها رفتم، کلید به سمت میز پرت کردم که باعث شد صدای دلخراشی توی خونه بپیچه، شونه‌ای بالا انداختم و وارد اتاقم شدم. به طرف کمدم و رفتم، به آرومی کشوی مخفی رو باز کردم و جعبه قرص‌ها رو ازش بیرون آوردم، طبق معمول سه تا قرص برداشتم تا بخورم که یهو با صدای باز شدن در جعبه قرص‌ها از دستم افتاد و همه‌ی قرص‌ها روی زمین پخش شد، به سمت در برگشتم که دیدم مامانم با حیرت به قرص‌های روی زمین خیره شده، ترسیده روی زمین نشستم تا قرص‌ها رو جمع کنم که مامانم با سرعت به سمتم اومد، مچ دستم رو گرفت و با عصبانیت گفت:
- این قرص‌ها چی‌ان ابیگل؟ چه قرصی داری می‌خوری؟
فقط به چشم‌های عصبیش خیره شدم، نمی‌تونستم زبونم رو تکون بدم، انگاری به معنای واقعی لال شده بودم، مامانم با عصبانیت هی دستم رو تکون می‌داد؛ اما من حتی نمی‌تونستم چشم از نگاهش بردارم که با داد گفت:
- باشه جوابم رو نده، خودم می‌فهمم این قرص‌های لعنتی چیه!
با هول دنبال جعبه قرص‌ها گشت، وقتی پیداش کرد جعبه رو توی دست‌هاش گرفت و با دقت چرخوندش، با ندیدن اسمی روش با حیرت به طرفم برگشت و گفت:
- این چه قرصیِ که حتی اسم نداره؟ داری چی‌کار می‌کنی با خودت ابیگل؟ چی داری مصرف می‌کنی؟
به سختی به خودم تکونی دادم، انگار تنفس بهم برگشت و باعث شدن کلمات رو توی ذهنم بچینم و به حرف بیارمشون، چشم‌هام رو بستم و سعی کردم لرزش صدام معلوم نباشه، آروم گفتم:
- این قرص‌‌ها انرژی زان مامان، باور کن‌ چیز خاصی نیستن، اصلاً ضرری ندارن تازه باعث میشن پرانرژی‌تر از قبل باشم.
مامانم بلند زد زیر خنده و با پوزخند گفت:
- انرژی؟ به سر و وضع خودت نگاه کن! من انرژی نمی‌بینم، الان چند ماهه تو این اتاقتی از جات تکون نمی‌خوری، از کدوم انرژی حرف میزنی ابیگل؟ حرف‌هات واسه خودت خنده‌دار نیست؟ من اگه داخل تو انرژی می‌دیدم که خودمم از این قرصِ مصرف می‌کردم؛ اما مشکل اینجاست که تو بلکه انرژی نداری حتی خیلی فرق کردی.
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم، مامانم داشت حقیقت رو می‌گفت، من دیگه مثل قبل انرژی و نشاط قبل رو ندارم؛ اما این تقصیر این قرص‌ها نیست، من می‌دونم تقصیر این قرص‌ها نیست، این‌هارو لیام بهم گفته مصرف کنم، لیام هیچ‌وقت بد من رو نمی‌خواد. از فکر بیرون اومدم و کلافه نگاهی به مامانم انداختم، آروم گفتم:
- مامان باور کن انرژی نداشتن من تقصیر این قرص‌ها نیست، من این‌هارو از یه آدم مورد اعتماد گرفتم، اون بد من رو نمی‌خواد، تو نمی‌دونی اگه این قرص‌ها نبود من حتی حوصله راه رفتن رو هم نداشتم، باور کن راست میگم، این قرص‌ها خیلی خوبن!
مامانم عصبی جعبه رو روی زمین پرت کرد و با عصبانیت گفت:
- تقصیر منِ، تقصیر منِ که اینجوری جلو روم وایمیستی و بهم دروغ میگی، فکر کردی واقعاً من نمی‌فهمم؟ ابیگل من مادرتم، دشمن تو نیستم که پررو پررو بهم دروغ میگی، من نمی‌دونم این‌هارو کی بهت داده تا مصرف کنی، نمی‌خوامم بدونم فقط دیگه این‌ قرص‌هارو مصرف نمی‌کنی و میذاریشون کنار!
خواستم اعتراض کنم که با جمله بعدیش به معنای واقعی لال شدم که بیشتر از قبل داد زد و گفت:
- من بد تورو نمی‌خوام ابیگل، اعتراضم کنی دیگه قرار نیست این قرص‌هارو مصرف کنی، فهمیدی یا نه؟
سرم رو تکون دادم، خواستم قرص‌هارو از روی زمین جمع کنم که مامانم نذاشت دستم رو بهشون بزنم و گفت:
- نیازی نیست کاری انجام بدی، برو پایین خودم‌ جمعشون می‌کنم.
کلافه سرم رو تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم، حتی دیگه حوصله بحث کردن نداشتم، چرا مامانم نمی‌خواست بفهمه دلیل حال بدِ من خانوادمه، چرا نمی‌خواد بفهمه تموم سخت‌گیری‌هاشون باعث این حال بدِ من شده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریادخت

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
5,152
8,034
مدال‌ها
3
توی همین فکر‌ها بودم که با پایین رفتنم از پله‌ها با پدرم رو‌به‌رو شدم، موهام رو خاروندم، نمی‌دونستم باید چطوری رفتار کنم، انگار خیلی وقت بود که باهاش حرفی نزده بودم و واقعاً هم همینطور بود من رابطه‌ام از بچگی با بابام زیاد خوب نبود و خیلی کم باهاش ارتباط می‌گرفتم؛ اما تازگی‌ها حتی دیگه مثل قبل هم باهاش حرفی نمی‌زدم از فکر بیرون اومدم و دیدم همچنان داره نگاهم می‌کنه، تو نگاهش میشد ترحم رو حس کرد، تنها پوزخندی زدم و سرم رو براش تکون که دادم که با هول کتش رو روی مبل گذاشت و از پله‌ها بالا رفت، شونه‌ای بالا انداختم و به سمت کاناپه وسط نشیمن رفتم، روی کاناپه نشستم و سرم رو به گوشه‌ی نرمش تکیه دادم، باعث شد لبخندی روی لب‌هام بیاد، آروم گردنم رو به گوشه‌ی مبل مالوندم که باعث شد حس خوبی به وجودم تزریق شه، با شنیدن صداهای نامفهوم چشم‌هام رو باز کردم و به اطراف خیره شدم، یهو صدای داد زدن‌های مامانم اوج گرفت با هول روی کاناپه تکونی خوردم و ترسیده به گوشه‌ی کاناپه پناه بردم، مثل همیشه مامان و بابام در حال دعوا کردن با همدیگه بودن که با صدای شکستن چیزی از روی کاناپه بلند شدم و با سرعت به سمت طبقه‌ی بالا رفتم با دیدن صحنه‌ی رو به روم‌ ترسیده چند قدم به عقب رفتم و با حیرت به رو به روم خیره بودم، خون از دست‌های مامانم می‌چکید و کل زمین در عرض چند ثانیه پر از خون شد، صدای چکه‌‌چکه کردن خون از دست مامانم مثل صدای آب از لوله‌ی آب بود، بابام که انگاری براش مهم نبود با سرعت از پله‌ها پایین رفت که باعث شد بلند جیغ بزنم و اسمش رو داد بزنم، با حیرت به طرفم برگشت که با عصبانیت گفتم:
- یک روز توی این خونه باشی کل خونه رو جهنم می‌کنی، واقعاً چه آدمی هستی؟ مادرم جلوی چشم‌هات زخمی شده و حتی با اینکه دلیلشم خودتی داری خیلی راحت میری، برمیگردی که چی بشه مثلاً؟ فکر کردی واقعاً با دیدنت خوشحال میشیم...؟
خواستم ادامه‌ی حرف‌هام رو بگم که فریاد بابام کل خونه رو لرزوند و با صدای به شدت عصبی گفت:
- این همه سال واسه شما دوتا زحمت کشیدم که الان تو جلوی روم وایستی و بهم بی‌احترامی کنی؟ من پدرتم، حواست باشه داری چطوری رفتار می‌کنی، من دختری مثل تورو نمی‌خوام، تو مایه‌ی خجالت کشیدن منی!
با جمله‌ی آخرش انگار شخصی من رو از پرتگاه پرت کرد پایین، انگار یکی روم آب یخ ریخت تا از خواب ابدی بیدار بشم، به عقب تلو‌تلو خوردم و دستم رو به دیوار گرفتم، صدای چکه‌چکه کردن خون از دست مامانم، صدای فریاد پدرم توی خونه باهم قاطی شده بود و باعث شد سرم گیج بره و دیدِ چشم‌هام تار بشه؛ اما دیوار نذاشت روی زمین بیُفتم به سختی به مامانم نگاه انداختم که با اشک داشت بهم نگاه می‌کرد و دست زخمیش رو توی دست سالمش گرفته بود، خواستم به طرف مامانم برم؛ اما دوباره چشم‌هام سیاهی رفت و سرم مثل دور گردونه چرخید، تمام وسایل‌های اطرافم داشتن تکون می‌خوردن، صداهای تو گوشم خیلی بم بودن، می‌تونستم صدای بسته شدن در رو بشنوم، چشم‌هام تکون خوردن لب‌های مامانم رو می‌دید؛ اما نمی‌تونستم صداش رو بشنوم، مامانم دستش رو روی لباسم گذاشت و داشت تکونم می‌داد، لباسم کاملاً خیس شده بود، خون مامانم انقدر با شدت جریان داشت که لباسم رو تو عرض چندثانیه خیس کرد، می‌خواستم به مامانم کمک کنم تا دستش رو پانسمان کنه؛ اما انگار میخکوب زمین شده بودم و حرف‌ بابام مثل زنگوله توی مغزم صدا می‌داد، من همیشه در تلاش بودم تا مایه‌ی خجالت خانواده‌ام نشم؛ اما انگاری شده بودم و این واقعاً باعث میشد از خودم متنفر باشم، تا جایی که یادمه کل زندگیم در حال دوندگی بودم، حتی تو بچگی همیشه تو مسابقات شرکت می‌کردم، دوست داشتم نفر اول خانوادم باشم، دوست داشتم مایه‌ی افتخار پدرم و مادرم باشم؛ اما انگاری نتونستم، انگاری مایه‌ی عذابشون شده بودم و حتی فکرشم من رو اذیت می‌کرد، من‌ نمی‌خواستم اینجوری بشم، نمی‌خواستم تبدیل به اینی که هستم بشم، به چشم‌های مامانم خیره شدم، نگرانش بودم، خون داشت از دستش چکه می‌کرد، من باید کمکش کنم؛ اما بدنم حتی نیم مترم تکون نمی‌خورد، کم‌کم چهره‌ی مامانم از جلوی چشم‌هام‌ ناپدید شد و توی عالم تاریکی فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین