- Jul
- 5,152
- 8,034
- مدالها
- 3
کلافه سرم رو تکون دادم و اجازه دادم آهنگ تموم اجزای بدنم رو به بازی بگیره، چشمهام بسته شد و به افکارم پایان دادم که یهو یادم اومد قرصهام داره تموم میشه و باید به لیام بگم تا دوباره از اون قرص بهم بده، این دفعه بیشتر ازش میگیرم که اگه تموم شد دوباره مزاحمش نشم. گوشیم رو که از گوشهی اتاق داشت خودنمایی میکرد و برداشتم و شماره لیام رو گرفتم، نزدیک پنج بار بهش زنگ زدم؛ اما هر دفعه جواب نمیداد، تسلیم نشدم و دوباره پشت سرهم بهش زنگ زدم، کلافه گوشی رو روی تخت پرت کردم و پتو رو تا روی سرم بالا کشیدم و به بیرون از پنجره خیره شدم، بارون بند اومده بود و کمکم رنگین کمون داشت بیرون میاومد، حتی رنگین کمون هم دیگه خوشحالم نمیکرد، بیحال غلتی زدم و به طرف دیگهی اتاقم که هیچ نوری نبود برگشتم، تاریکی روحم رو جلا میداد و باعث خوشحالیم میشد، لبخندی زدم و به در اتاقم خیره شدم، نمیدونم چرا یهویی اینقدر به تاریکی و سیاهی علاقهمند شدم، واقعاً رنگ مشکی خیلی قشنگه به لباسهای توی تنم که کامل مشکی بودن خیره شدم و بعدش خندیدم. کامل مشکی پوشیده بودم و این خوشحالم میکرد. خندیدم و چشمهام رو بستم بعد از چند دقیقه که چشمهام گرم شد به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
به سختی لای پلکهام رو باز کردم و به اطرافم خیره شدم، آهی کشیدم و روی تخت نشستم. حتی حوصلهی خودمم نداشتم پس دوباره روی تخت دراز کشیدم و به بیرون خیره شدم.
با صدای باز شدن در به طرف در برگشتم که مامانم با سینی پر از مخلفات وارد اتاقم شد و روی تخت نشست، آروم گفت:
- هی بهت سَر میزدم خواب بودی، دیدم صدا از اتاقت میاد، گفتم حتماً بیدار شدی.
سرم رو تکون دادم و به سختی با صدای گرفتهای گفتم:
- صبحونه نمیخورم مامان، اشتها ندارم.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، مامانم لقمهای رو به سمتم گرفت و با صدای خشداری گفت:
- بیا بخور، هر روز هیچی نخوری چیزی ازت میمونه؟ نه، معلومه که نمیمونه، لجبازی نکن ابیگل، حداقل صبحانتو بخور.
به مامانم نگاهی انداختم و کلافه گفتم:
- بیخیال مامان، گفتم نمیخورم، واسه کاری که نمیخوام انجام بدم اجبارم نکن.
مامانم لقمه رو توی سینی گذاشت و با صدای بلندی گفت:
- الان یه هفتس همینجوری گوشهی اتاقی و به اون پنجره خیرهای، چیشده ابیگل؟ چرا چیزی نمیگی؟
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- بسه مامان برو بیرون، کارهای من به خودم مربوطه.
مامانم لحنش تندتر شد و گفت:
- بیرون برم که دوباره بخوابی تا فردا؟ باز فردا به همین روال؟ پاشو برو بیرون، برو بگرد، چرا خودت رو توی خونه حبس کردی؟ میفهمی من و پدرت چقد نگرانتیم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون روزهایی که میرفتم بیرون و بهم گیر میدادین چی؟ اون موقعها فکر الانش رو نکردین؟ خوشحال باش، دیگه بیرون نمیرم و این رو به اون پدر عزیزمم بگو.
مامانم با بغض گفت:
- ابیگل من هر کاری که میکنم برای خودته، برای آیندته، برای خوشبختیته، من خوشحالیِ تورو میخوام، نه این حالی که واسه خودت ساختی، من قول میدم دیگه بهت گیر ندم، حتی با پدرتم حرف میزنم، اصلاً میخوای خودش بیاد باهات حرف بزنه؟
سرم رو تندتند تکون دادم و خشن گفتم:
- من نمیخوام کسی باهام حرف بزنه، نمیخوام با کسیام حرف بزنم و نمیخوام بیرون برم، غذا بخورم و به خودم برسم، چرا نمیذارین استراحت کنم؟ اینقدر سختی کشیدم بذارید یه چند روزم استراحت کنم.
مامانم دستهاش رو روی دستهام گذاشت و گفت:
- من مادرتم ابیگل، من خوبی تورو میخوام، من خوشحالیِ تورو میخوام، اصلاً میدونی تو همین چند روز منم کنار تو مُردم و زنده شدم؟ نمیدونی دیگه، چون اصلاً از این اتاقت بیرون نمیای که بخوای اون بیرون رو ببینی، ابیگل تو با این کارت نه تنها استراحت نمیکنی بلکه داری به خودت آسیب میزنی، یه نگاه به لباسهای توی تنت کن، چند روزه عوضشون نکردی؟ قیافت رو توی آینه دیدی، به موهات که همیشه صاف و براق بود نگاه کردی؟
کلافه سرم رو به بالشت فشار دادم و گفتم:
- باشه مامان، تو درست میگی، صبحونم رو میخورم و بعدش به خودم میرسم و میرم بیرون.
مامانم خوشحال روی گونهام رو بوسید و با عجله گفت:
- خب پس من میرم غذای مورد علاقت رو درست کنم.
اشک از گوشهی چشمم به پایین چکید و شروع به گریه کردن کردم، واقعاً داشتم با خودم چیکار میکردم؟ من داشتم با مامانم و زندگیش چیکار میکردم؟ روی تخت نیم خیز شدم و با بغض به لقمهی توی سینی خیره شدم، لقمه رو برداشتم و یه تیکه ازش خوردم. نتونستم همهاش رو بخورم و گذاشتمش گوشهی سینی، از توی آینه به خودم خیره شدم. زیر چشمهام گود افتاده بود و موهام ژولیده بالای سرم بسته شده بود، لباسهای توی تنم چروکیده و بوی بدی میداد، به اطراف اتاق خیره شدم، توی اتاقم انگار بمب منفجر شده بود، آهی کشیدم و به خودم گفتم:
《دیگه تنبلی بسه، مامانم راست میگه، باید تغییر کنم و از این حالت بیرون بیام.》
***
به سختی لای پلکهام رو باز کردم و به اطرافم خیره شدم، آهی کشیدم و روی تخت نشستم. حتی حوصلهی خودمم نداشتم پس دوباره روی تخت دراز کشیدم و به بیرون خیره شدم.
با صدای باز شدن در به طرف در برگشتم که مامانم با سینی پر از مخلفات وارد اتاقم شد و روی تخت نشست، آروم گفت:
- هی بهت سَر میزدم خواب بودی، دیدم صدا از اتاقت میاد، گفتم حتماً بیدار شدی.
سرم رو تکون دادم و به سختی با صدای گرفتهای گفتم:
- صبحونه نمیخورم مامان، اشتها ندارم.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، مامانم لقمهای رو به سمتم گرفت و با صدای خشداری گفت:
- بیا بخور، هر روز هیچی نخوری چیزی ازت میمونه؟ نه، معلومه که نمیمونه، لجبازی نکن ابیگل، حداقل صبحانتو بخور.
به مامانم نگاهی انداختم و کلافه گفتم:
- بیخیال مامان، گفتم نمیخورم، واسه کاری که نمیخوام انجام بدم اجبارم نکن.
مامانم لقمه رو توی سینی گذاشت و با صدای بلندی گفت:
- الان یه هفتس همینجوری گوشهی اتاقی و به اون پنجره خیرهای، چیشده ابیگل؟ چرا چیزی نمیگی؟
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- بسه مامان برو بیرون، کارهای من به خودم مربوطه.
مامانم لحنش تندتر شد و گفت:
- بیرون برم که دوباره بخوابی تا فردا؟ باز فردا به همین روال؟ پاشو برو بیرون، برو بگرد، چرا خودت رو توی خونه حبس کردی؟ میفهمی من و پدرت چقد نگرانتیم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون روزهایی که میرفتم بیرون و بهم گیر میدادین چی؟ اون موقعها فکر الانش رو نکردین؟ خوشحال باش، دیگه بیرون نمیرم و این رو به اون پدر عزیزمم بگو.
مامانم با بغض گفت:
- ابیگل من هر کاری که میکنم برای خودته، برای آیندته، برای خوشبختیته، من خوشحالیِ تورو میخوام، نه این حالی که واسه خودت ساختی، من قول میدم دیگه بهت گیر ندم، حتی با پدرتم حرف میزنم، اصلاً میخوای خودش بیاد باهات حرف بزنه؟
سرم رو تندتند تکون دادم و خشن گفتم:
- من نمیخوام کسی باهام حرف بزنه، نمیخوام با کسیام حرف بزنم و نمیخوام بیرون برم، غذا بخورم و به خودم برسم، چرا نمیذارین استراحت کنم؟ اینقدر سختی کشیدم بذارید یه چند روزم استراحت کنم.
مامانم دستهاش رو روی دستهام گذاشت و گفت:
- من مادرتم ابیگل، من خوبی تورو میخوام، من خوشحالیِ تورو میخوام، اصلاً میدونی تو همین چند روز منم کنار تو مُردم و زنده شدم؟ نمیدونی دیگه، چون اصلاً از این اتاقت بیرون نمیای که بخوای اون بیرون رو ببینی، ابیگل تو با این کارت نه تنها استراحت نمیکنی بلکه داری به خودت آسیب میزنی، یه نگاه به لباسهای توی تنت کن، چند روزه عوضشون نکردی؟ قیافت رو توی آینه دیدی، به موهات که همیشه صاف و براق بود نگاه کردی؟
کلافه سرم رو به بالشت فشار دادم و گفتم:
- باشه مامان، تو درست میگی، صبحونم رو میخورم و بعدش به خودم میرسم و میرم بیرون.
مامانم خوشحال روی گونهام رو بوسید و با عجله گفت:
- خب پس من میرم غذای مورد علاقت رو درست کنم.
اشک از گوشهی چشمم به پایین چکید و شروع به گریه کردن کردم، واقعاً داشتم با خودم چیکار میکردم؟ من داشتم با مامانم و زندگیش چیکار میکردم؟ روی تخت نیم خیز شدم و با بغض به لقمهی توی سینی خیره شدم، لقمه رو برداشتم و یه تیکه ازش خوردم. نتونستم همهاش رو بخورم و گذاشتمش گوشهی سینی، از توی آینه به خودم خیره شدم. زیر چشمهام گود افتاده بود و موهام ژولیده بالای سرم بسته شده بود، لباسهای توی تنم چروکیده و بوی بدی میداد، به اطراف اتاق خیره شدم، توی اتاقم انگار بمب منفجر شده بود، آهی کشیدم و به خودم گفتم:
《دیگه تنبلی بسه، مامانم راست میگه، باید تغییر کنم و از این حالت بیرون بیام.》
آخرین ویرایش: