جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده از گذشته عبور کن اثر نرگس متین فر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط nsrgess با نام از گذشته عبور کن اثر نرگس متین فر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,129 بازدید, 3 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع از گذشته عبور کن اثر نرگس متین فر
نویسنده موضوع nsrgess
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

nsrgess

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
44
76
مدال‌ها
1
عنوان: از گذشته عبور کن
نویسنده: نرگس متین فر
ژانر: اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ترنم مبینا
ویراستار: @aslani.r
کپیست: حسنا

Negar_۲۰۲۲۰۷۳۰_۱۳۵۵۰۳.png
خلاصه: النا بعد تصادف پدر و مادرش افسرده شده است. پدر و عمویش هر دو کاپیتان کشتی‌اند. قایقی اجاره کرده و به سفر می‌رود. در دریا دچار حادثه شده و حافظه خود را از دست می‌دهد. وارد جزیره‌ای دور افتاده می‌شود. در جنگل گم شده و با حوادثی که اتفاق می‌افتد حافظه خود را بدست می‌آورد. نامزدش با فرد دیگری ازدواج کرده او دچار پریشانی شده و تلاش می‌کند با کمک عمو و یک روانشناس به زندگی باز گردد که عاشق مرد روان شناس می‌شود و ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
تاييد داستان کوتاه (1).png نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگوی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تایپک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تایپک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تایپک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

nsrgess

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
44
76
مدال‌ها
1
شبی که حالم خیلی گرفته بود، کنار ساحل رفتم.
ایستادم و به ماه نقره‌ایه، رنگ‌ پریده‌ای که نقش آن روی آب، با حرکت موج‌های کوچک دریا به‌ هم‌ ریخته بود نگاه کردم. همان‌طور که غرق در افکارم بودم راه می‌رفتم.
آسمان دامن سیاهش را روی امواج ظریف دریا پهن کرده بود.
ستاره‌های چشمک‌ زن یکی پس از دیگری از لابه‌لای تکه‌های ابر، خودشان را نشان می‌دادند. دلم می‌خواست کمی از این‌جا دور شوم، با خودم گفتم:
- قبل از باریدن بارون برمی‌گردم.
یک قایق تفریحی کوچک اجاره کردم.
قایق‌ رانی را از پدرم آموخته بودم سوار شدم. حس کردم امواج آب قایق را مانند گهواره‌ای به‌ آرامی تکان می‌دهد، به خوابی شیرین و لذت‌ بخشی فرو رفتم.
ابرهای بالای سرم با یک‌دیگر می‌جنگیدند فکر کردم خواب می‌بینم، با غرش رعد و برق از خواب پریدم.
با وحشت به این سو و آن سو نگاه کردم جز سیاهی چیزی به چشم نمی‌خورد، انگار وسط امواج گیر کرده بودم.
محکم به دکل چسبیدم امواج یکی پس از دیگری بلند شدند، به بدنه‌ی کشتی سیلی زدند و نشستند از ترس بلند جیغ می‌کشیدم.
آب به درون قایق وارد شد، ناگهان موج بزرگی دکل کشتی را شکست و من به درون آب پرت شدم... تلاش کردم طناب حلقه نجات را بازکنم اما امواج من‌را دور می‌کردند، این بار طناب را محکم چسبیدم و گره آن را باز کردم با هر سختی که بود حلقه‌ی نجات را از قایق جدا کردم و دور کمرم انداختم.
حالا دیگر در میان امواج از این‌ سو به آن‌ سو می‌رفتم تمام بدنم از سرمای آب سست شده بود... سعی داشتم حلقه‌ی نجات را نگه دارم؛ تا آب آن را از من جدا نکند، مدتی روی آب سرگردان بودم تا آرامش به دریا بازگشت.
قایقم غرق‌ شده بود و همین حلقه‌ی نجات برایم باقی‌ مانده بود شروع به شنا کردم. نمی‌دانم چند ساعت بود که شنا کردم و چه اتفاقی افتاد.
چشم که باز کردم، دیدم روی بدنم مقداری شن خیس ریخته است.
بلند شدم و نشستم، اشعه‌ی کم‌رنگ خورشید، روی موج‌های آرام دریا می‌تابید. سرم را به آسمان دوختم تا چشم کار می‌کرد یک‌دست آبی بود. از خودم پرسیدم:
- من کجام؟!
هاج و واج به اطراف نگاه کردم.
این ساحل برایم غریب بود، آب آن‌قدر زلال بود که می‌توانستم مرجان‌های نارنجی‌ رنگ و ماهی‌های کوچک سیاه و نقره‌ای که لابه‌لای آن‌ها حرکت می‌کردند را ببینم. ماهی‌ها، بالا و پائین می‌رفتند و سنگ‌های درشت و ریز در انعکاس آب برق می‌زدند. دست‌هایم را درون آب فرو بردم ماهی‌ها فرار کردند.
دست و صورتم را کمی آب زدم و چشمم به ساحلی افتاد که از شن‌های سفید پوشیده شده بود تمام بدنم درد می‌کرد. دوباره روی شن‌ها دراز کشیدم، همه‌ چیز برایم عجیب و غریب بود.
چشم‌هایم را که دوباره باز کردم؛ چهره‌ی مرد و زنی را دیدم که با تعجب به من نگاه می‌کردند.
از حرف‌هایشان چیزی متوجه نشدم!
به هم‌دیگر چیزی گفتند و به من اشاره کردند. توان بلند شدن از روی شن‌ها را نداشتم، همه لباس‌هایم پاره و خیس شده بود و به آن‌ها ماسه و گِل چسبیده بود موهای طلایی بلندم پرشده بود از ماسه‌های ریز، دست‌هایم زخمی و کثیف بود.

از خودم پرسیدم:
- چرا اون زن و مرد غریبه به من نگاه می‌کنن؟ شاید گم‌ شده‌ام آه! لباس‌هایم پاره شدن، خدایا چه اتفاقی افتاده؟ چرا هیچی یادم نمیاد؟
سعی کردم با آن زن و مرد حرف بزنم.
-شما کی هستین؟ من این‌جا رو نمی‌شناسم این‌جا کجاست؟ میشه لطفاً کمکم کنید؟
متوجه شدم زبان مرا نمی‌فهمند.
زن آرام از مرد جدا شد و نزدیکم آمد. دستم را بلند کردم و گفتم:
- ببخشید می‌تونید کمکم کنید؟
زن دستم را گرفت و من را از روی شن‌ها بلند کرد بدنم آن‌قدر کوفته بود که نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم.
نزدیک بود تعادلم را از دست بدهم و بیفتم، با پای‌ برهنه راه رفتن به‌ تنهایی روی شن‌ها برایم بسیار دشوار بود؛ زن من را به خود تکیه داد و پشت سر مرد حرکت کرد تا به محلی رسیدیم... چیزهایی که می‌دیدم و مردمی که در حال رفت‌ و آمد بودند برایم تازگی داشت؛ انگار دیدن من هم برایشان تازگی داشت گاهی مکث می‌کردند، سرتاپایم را نگاه می‌کردند و می‌رفتند.
مردم این‌جا همگی لباس‌های جالب محلی به تن دارند.
زن‌ها، لباس‌هایی با دامن چین‌دار چندلایه و مردها، لباس‌های بلند سفید پوشیده‌اند.
به یک محوطه‌ی بزرگ رسیدیم.
چشمم به خانه‌های خشتی و گلی گنبدی شکل افتاد که دور تا دور میدان خاکی بزرگی ساخته‌ شده بود و جلوی در هرکدام از خانه‌ها، حصیری به‌ جای در آویزان شده بود.
بین چند خانه، حمام بزرگی بود. از خود سوال پرسیدم:
- آن‌ها چگونه در این خانه‌ها زندگی می‌کنند؟! به‌ راحتی میشد درون اتاق‌هایی را که هنوز خالی مانده بودند را دید جلوی درشان چیزی آویزان نبود.

همان‌طور که ایستاده بودم به درون یکی از اتاق‌ها نگاه کردم.
دو طاقچه‌ی پهن کاه‌گِلی به چشم می‌خورد و کف آن با کاه‌گِل پوشیده شده بود.
کمد کوچکی روی دیوار ساخته‌شده بود و در چوبی آن چهارطاق بازمانده بود، سقف اتاق را به‌وسیله تیرک‌ها و تخته‌های چوبی پوشانده بودند... به آن مرد نگاه کردم. داشت سبدهایی از حصیر می‌بافت. یک‌ طرفش از سبدهای بزرگ و کوچک بافته‌شده گرد و چهارگوش پر بود و طرف دیگرش حصیرهای خیس‌خورده در آب ریخته شده بودند.
گوشه‌ای از حیاط تعدادی از زیراندازهای بزرگ و کوچک بافته‌شده از حصیر دیده می‌شد، پوست بدنش در اثر حرارت آفتاب‌ سوخته شده بود و کلاهی از حصیر روی سرش داشت. با اشارهٔ دست به من فهماند که نزدیک‌تر بروم و بنشینم.
کنارش روی تکه چوبی گرد که حکم صندلی را داشت نشستم و مشغول تماشای کارش شدم. زن از ما دور شد و زمانی که برگشت من را به یکی از حمام‌ها که در گوشه‌ای از آن حیاط بزرگ قرار داشت راهنمایی کرد. لباسی مانند همان لباس‌هایی که خودشان می‌پوشیدند روی دستم گذاشت و دمپایی بافته‌شده با حصیر برایم آورد.
آن‌ها را پوشیدم و لنگان‌لنگان خودم را به حمام رساندم. او سبد حصیری را همراه خود آورد. لباس‌ها را درون آن گذاشتم. کمک کرد تا لباس‌های پاره را از بدنم بیرون بیاورم. لگنی بزرگ پر از آب داغ و یک لگن دیگر پر از آب سرد درون حمام بود. ظرفی خالی برداشت و با کاسهٔ کوچکی که در دست داشت آب‌ها را در آن ریخت و دمای آن را تنظیم کرد دست‌هایم را آهسته با آب ولرم شستم زخم دست‌هایم پرشده بود از ماسه‌های ریز ساحل و درد می‌کرد به هر سختی بود حمام کردم و لباس پوشیدم.
زن، حصیری روی حیاط زیر درخت بزرگی که برگ‌های پهن بر آن سایه افکنده بود، پهن کرد و با سینی بزرگ و یک کتری زغالی آمد. سینی را جلوی من گذاشت ماهی کباب‌شده به همراه نانی که در تنور پخته‌شده بود هوش ازسرم برد. همه را با ولع تمام خوردم و به نشانه تشکر دستم را روی سی*ن*ه گذاشتم. او سرش را تکان داد برای من و خودش و آن مرد که در حال بافتن زیرانداز بود، از کتری سیاهی که آورده بود چای ریخت.
وقتی لیوان سفالی چایم را سر کشیدم دهانم سوخت. هر دو به من خندیدند زن دستانم را در دستش گرفت و در حالی‌که به چشم‌هایم نگاه می‌کرد، شروع به حرف زدن کرد سخنانش را که نمی‌فهمیدم؛ زل زده بودم به چشمانش و گوش می‌دادم از این‌که در کنارشان بودم، حس آرامش می‌کردم.
دو دختر، دوان‌دوان به سمت من آمدند تا ببینند من که هستم. وقتی پوست سفید و موهای طلایی مرا دیدند، فکر کردند که من از آب بیرون آمدم با ذوق دست و صورت مرا لمس می‌کردند و چیزهایی به هم می‌گفتند درحالی‌که لبخند به لب داشتم دستم را به سمت دختر کوچک دراز کردم اما از من دور شد.
مادرش با او صحبت کرد و دستش را گرفت و به سمتم آمدند دخترک با احتیاط نزدیک شد. او را در آغوش گرفتم و موهای مواج سیاهش را نوازش کردم.

دخترِ بزرگ‌تر، درحالی‌که موهای سیاهِ بلندش در باد رهاشده بود با دو تیله درشت سیاه، به من زل زده بود.
اشاره کردم کنارم بنشیند همان‌طور که به لباس‌هایم و چهره‌ام با تعجب نگاه می‌کرد نزدیک آمد و کنارم نشست، لبخندی زدم با خودم فکر ‌کردم که من و این دختر هیچ‌کدام نمی‌توانیم حرف بزنیم پس تفاوتی بین ما نیست دستش را گرفتم همان‌طور که به چشمانش خیره شده بودم فکری به ذهنم رسید.
خانواده‌ی او زبان اشاره را بلد بودند؛ پس بهترین کار این بود که زبانشان را یاد بگیرم. در همین فکر بودم که زن به سمتم آمد و مرا همراه خود برد یکی از اتاق‌ها را که کف آن حصیری پهن بود به من داد. روی یکی از آن طاقچه‌ها یک لیوان و کوزه سفالی پر از آب و در گوشه‌ای دیگر یک‌دست رختخواب چیده شده بود آن‌ها را پهن کردم و دراز کشیدم.
با وجودی که به‌ شدت خسته بودم. نتوانستم بخوابم فکرم درگیر بود، چیزی از گذشته به خاطر نداشتم نمی‌توانستم خواسته‌هایم را بیان کنم کسانی‌که به من کمک کرده‌اند را نمی‌شناختم. این‌جا چگونه باید زندگی کنم؟
بلند شدم و بیرون آمدم هنوز بدنم درد می‌کرد؛ اما کمی آرام‌تر شده بودم همه‌جا سکوت بود. گه گاهی صدای جیرجیرک‌ها و صدای حیوانات وحشی شنیده می‌شد. قدم‌زنان راه رفتم همه‌جا مثل روز روشن بود کمی ترس داشتم؛ ولی آرام‌آرام به راه خود ادامه دادم هوا ملایم بود صدای امواج دریا را می‌شنیدم که به آهستگی حرکت می‌کردند و به این‌ سو و آن‌ سو می‌رفتند. به ساحل که رسیدم، روی شن‌های نرم سفیدرنگ نشستم و چشم‌هایم را بستم. شاید دریا بتواند کمی ذهن پراکنده‌ام را آرام کند. تا نزدیکی‌های صبح همان‌جا نشستم. درمانده و کلافه بودم صدای آرام امواج دریا روح خسته‌ام را نوازش ‌
کرد و کمی به من آرامش بخشید.
به اتاقم برگشتم و چشم‌هایم را آرام روی‌هم گذاشتم تا خوابم برد.
صبح که بیدار شدم، دخترِ بزرگ با خوش‌حالی به طرفم آمد. تصمیم گرفتم من هم مانند آن دختر باشم. یادگیری زبان اشاره را شروع کردم. دستش را گرفتم و اول از همه، نام تک‌تک اعضای خانواده را پرسیدم.
- اسم تو چیه؟
با اشاره گفت:
- من کتی‌ام. خواهرم، مگی؛ مادرم، لیزا و اسم پدرم توماس.

سپس هر چیزی که در دسترسم بود مثل: سنگ، لباس، ظرف، کوزه را یکی‌یکی به او نشان دادم.
او با حرکت دست‌هایش نام آن‌ها را به من گفت هرکدام را چندین بار تکرار کردم تا یاد بگیرم.
کتی به من آموخت چگونه باید نیازهای ضروری‌ام را بیان کنم ما دو دوست صمیمی شده بودیم زبان اشاره را تا حدودی یاد گرفتم و توانستم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم اما هنوز بعضی چیزها را اشتباه می‌گفتم و آن‌ها می‌خندیدند.
او شیوه بیان درستش را به من یاد می‌داد و هر چیزی را که نمی‌دانستم، باحوصله و مهربانی پاسخ می‌داد.
از لیزا می‌خواستم که اجازه دهد در کارهای خانه کمکش کنم او هم قبول کرد و گفت:
- بیا آشپزخانه رو بهت نشون بدم.
من را با خود به محلی برد که در آن‌جا غذاها را می‌پختند.
یک اجاق زغالی بزرگ، با سنگ‌های چیده شده روی‌هم به چشم می‌خورد و مقداری زغال و خاکستر هنوز درون آن بود. هیزم‌های شکسته را گوشه‌ای از آشپزخانه روی‌ هم انباشته کرده بودند و در قسمتی دیگر، تنوری برای پخت نان در نظر گرفته‌شده بود توماس که نزدیک وردی آشپزخانه، مشغول شکستن هیزم‌ها بود گفت:
- چطور به این‌جا اومدی؟
- نمی‌دونم.
با دست اشاره کرد.
- این‌ها خانواده من هستند، خانواده تو کجا هستند؟ حتماً نگرانت شده‌اند.
یادم آمد که پدر و مادرم را در حادثه رانندگی ازدست‌داده‌ام.
- یادم نمی‌آید کسی را داشته باشم.
- اسمت رو که نمی‌دونیم بالاخره باید با اسمی تو رو صدا بزنیم.
- ای‌بابا، گفتم که هیچ‌چیز یادم نمیاد.
- ناراحت نشو! من و لیزا برات یک اسم زیبا انتخاب می‌کنیم.

لیزا کمی فکر کرد و گفت:
- به نظرم، ماریا خوبه.
همین‌طور که در حال فکر کردن بودم گفتم:
- باشه.
توماس، دست من را گرفت و کنار خود نشاند به او با اشاره گفتم:
- چه‌طوری سبد و چیزهای دیگه می‌بافی؟ دوست دارم یاد بگیرم.
- در این‌جا زن‌ها کار نمی‌کنند مشغول کارهای خانه هستند به حیوانات رسیدگی می‌کنند و در کارهای کشاورزی در مزرعه کمک می‌کنند غذای ما از این راه به دست می‌آید.
زبان آن‌ها را یاد گرفته بودم به زن گفتم:
- می‌خواهی نوشتن را یاد بگیری؟
- البته!
به محل نگهداری مرغ‌هایی که در حال
سر و صدا کردن بودند، اشاره کردم و روی زمین با تکه‌ای چوب کلمه لانه را نوشتم. لیزا و کتی روی زمین نشستند و هرکدام تکه چوبی برداشتند و شروع به نوشتن کردند. به آن‌ها لبخند زدم و به زبان خودشان گفتم:
- به‌ طرف لانه برویم.
آن‌ها خندیدند. لیزا گفت:
- از این به بعد با ما زندگی می‌کنی ما زبانمان را به تو یاد دادیم.
تو زبانت و نوشتن را به ما یاد می‌دهی؟
با خوش‌حالی قبول کردم.
بعد از غذا دادن و رسیدگی به مرغ‌ها گوسفندان و گاوها و انجام کارهای مزرعه باهم، کنار ساحل رفتیم و قدم زدیم و نشستیم. کلمه‌ها را یکی‌یکی می‌نوشتم تا آن‌ها تمرین کنند.

کتی گفت:
- چه‌طوری این‌جا اومدی؟
- این چیزی هست که تلاش می‌کنم بفهمم شاید، شانس آوردم که شماها را پیدا کردم سنگ سفیدی که به گردنم آویزان بود را به کتی نشان دادم و گفتم:
- این سنگ شانس منه یادگار پدرم همیشه همراه خودم نگهش می‌دارم.
- دوست دارم منم یکی از آن‌ها را داشته باشم.
- ببینم دریا برای تو چی هدیه میاره.
روز بعد که باهم کنار ساحل قدم می‌زدیم کمی از آن‌ها دور شدم در افکارم غرق بودم و به شن‌های رنگارنگ کنار ساحل چشم دوخته بودم.
سنگ درشت زیبایی را جلوی پایم دیدم خم شدم و آن را برداشتم.
دیدم مروارید سیاهی است که از صدفی بیرون افتاده و حتماً ارزش زیادی دارد.
در این فکر بودم که این‌جا پول به چه‌کارم می‌آید؟ کسانی که با من زندگی می‌کنند، باارزش‌ترین چیزها را به من هدیه کردند و آن دختر که حرف زدن به شیوه خودش را به من یاد داد بهترین هدیه برایم بود. مروارید را در دستم فشردم و با صدای بلند کتی را صدا زدم.
به سمتم دوید دستش را گرفتم و مروارید را در دستش گذاشتم.
این‌هم سنگ شانست این مروارید را دریا برای تو هدیه آورده.
کتی جیغ کشید.
- خدای من! این یک مروارید درشت سیاهه چه‌قدر زیباست!
از خوشحالی من را در آغوش گرفت.
باهم به‌ طرف مادرش رفتیم، مروارید را به او نشان داد. لیزا گفت:
عالیه! تو هم خوش‌شانسی‌ ها.
باهم پیش پدرش رفتیم او سوراخ ظریفی در مروارید ایجاد کرد و با استفاده از نخ گردنبندی درست کرد و به من داد و گفت:
- روزهای زیادی را برای صید ماهی رفتم اما مرواریدی به این درشتی تا حالا پیدا نکردم واقعاً فوق‌العاده است!
آن را گرفتم و به گردنش انداختم. به پوست تیره‌اش می‌آمد.

مگی گفت:
- شب‌ها خیلی می‌ترسم میشه برای من هم سنگ شانس پیدا کنی؟
- دوست داری فردا با هم به ساحل بریم و ببینیم دریا چه هدیه‌ای برات داره؟
با خوش‌حالی قبول کرد.
وقتی در ساحل قدم می‌زدیم موجی به طرف ما آمد دستش را محکم گرفتم.
تا به خودمان بیاییم؛ هر دو به‌ طرف ساحل پرت شدیم چشمانم را محکم بستم.
با هم جیغ بلندی کشیدیم وقتی چشمانم به او افتاد لابه‌لای موج، موهای قیرگونش از ماسه‌های نرم دریا و چند تا گوش ماهی کوچک پرشده بود و دانه‌های ماسه در صفی نا منظم روی موهای ابریشمی‌ام را پوشانده بودند.
هر دو مثل موش آب‌کشیده شده بودیم من به چشمان تیله‌ای‌اش و او به چشمان آبی‌ام خیره مانده بود گفتم:
- دختر مو فرفری خوبی؟
- آره خوبم.
دستش را گرفتم و بلند کردم، پوسته‌ی بزرگ حلزون پیچیده‌ای از روی دامنش افتاد. برداشتم روی سطح
آن نقش‌ و نگارهای زیبا به رنگ سفید و قهوه‌ای و سرخ به چشم می‌خورد.
مگی با خوش‌حالی فریاد زد و گفت:
- نگاه کن!
آن را برداشتم و کنار گوشش نگه داشتم.
- گوش کن و چشم‌هات رو ببند دریا با تو حرف می‌زنه صدای امواج رو می‌شنوی؟
مگی گفت:
- آره می‌شنوم.
هر وقت که از تنهایی ترسیدی؛ این‌ رو کنار گوشت نگه‌ دار و صدای دریا رو گوش کن. دیگه از چیزی نمی‌ترسی.
این هدیه‌ی دریا برای تو هست در حالی‌ که او آواز می‌خواند و من گوش می‌کردم به طرف بقیه رفتیم.
صبح روز بعد که بیدار شدیم هر سه به‌ طرف محل نگهداری حیوانات رفتیم. البته نیاز به راهنمایی نبود، صدای
مرغ و خروس‌های گرسنه را از همین فاصله می‌توانستیم بشنویم مگی گفت:
- باید به آن‌ها دانه بدهم، وگرنه همه دنیا را خبر می‌کنند.

- میشه همراهت بیام؟
دستم را گرفت و به‌ طرف لانه‌ی مرغ‌ها و خروس‌ها کشید.
در لانه را که باز کرد، خروس حنایی پابلند شروع به سر و صدا کرد. همه‌ی مرغ‌ها را صدا زد و پرهایش را باز کرد و به سمت من آمد جرئت نکردم جلوتر بروم همان‌جا نزدیک در منتظر ایستادم وقتی دانه دادن به حیوانات تمام شد؛ در حصیری را بستیم و به‌ طرف آغل گاو و گوسفندان حرکت کردیم.
لیزا و کتی برای رسیدگی به آن‌ها رفته بودند ما بیرون آغل منتظر ماندیم تا کارشان تمام شد، سپس با ظرف‌های پر از شیر و سبد تخم‌ مرغ‌های رنگ‌ و وارنگ به خانه برگشتیم.
به دور دست‌ها خیره شدم چهره‌ی خورشید، سرخ‌شده بود و گاهی از بالای تکه‌های پنبه‌ایِ ابرها خودش را نشان می‌داد خسته بودم اما احساس تنهایی نمی‌کردم.
شب‌ هنگام، صدای ملایم موج دریا به گوش می‌رسید این‌جا جیرجیرک‌ها به‌ راحتی آواز می‌خواندند؛ انگار آن‌ها هم جزئی از اهالی این سرزمین بودند. چشم‌هایم را که بستم افکارم یکی پس از دیگری آمدند و رفتند.
ناگهان، صدای بلند حیوانات را شنیدم
چند لحظه بعد، حس کردم زمین مانند گهواره‌ای تکان خورد.
فوراً از اتاق بیرون آمدم بقیه‌ی اعضای خانواده هم بیرون آمده بودند. سر و صدا و جیغ‌ و داد بچه‌ها و بزرگ‌ترها شنیده می‌شد.
زمین چند لحظه بعد آرام گرفت و دوباره با شدت بیشتری لرزید همه جیغ می‌کشیدند توماس گفت:
- زلزله است آروم باشید باید از خونه‌ها دور بشیم و به محوطه باز بریم.
به آن‌جا که رسیدیم، توماس دو چادر بنا کرد و برای هر چادر سه چوب بلند را در زمین فرو کرد و سر آن‌ها را به وسیله طنابی، محکم بست پارچه‌ی بزرگ قهوه‌ای راه‌ راهی را که گرد بریده‌شده بود، روی آن انداخت و کف هرکدام از چادرها حصیری پهن کرد یکی از چادرها برای آن دو نفر و دیگری برای ما سه نفر بود. هوا زیاد سرد نبود. ما وسایل زیادی همراه نداشتیم. توماس گفت:
- چند پتو و بالشت و مقداری خوراکی می‌آورم بهتر است چند روزی رو این‌جا بمونیم.
وارد چادر شدیم دریا به خاطر زلزله توفانی شده بود صدای موج‌های وحشی را می‌شنیدم که خود را به ساحل می‌کوبیدند و برمی‌گشتند.
به آن موج‌ها فکر می‌کردم سر درد شدیدی گرفتم صحنه‌های مبهمی از موج‌ها، قایق و خودم را می‌دیدم و سپس محو شدند. متوجه نبودم که دارم پشت سر هم جیغ می‌کشم و کمک می‌خواهم دخترها با ترس و نگرانی به من خیره شده بودند. نزدیکم آمدند و من را در آغوش گرفتند و آن‌قدر با من صحبت کردند تا آرام شدم.

دست و صورتم را با آب‌ِ خنک شستم. کمی که حالم جا آمد، لیوانی چای داغ نوشیدم و پتو و بالشتی برداشتم. گوشه‌ای از چادر پهن کردم تا بخوابم چشم‌هایم را بستم موج‌ها رعدوبرق، قایق شکسته، دریا و ساحل را در خواب می‌دیدم.
درک درستی از آن‌ها نداشتم نمی‌توانستم ارتباط درستی بین تصاویری که می‌دیدم پیدا کنم بالاخره به خواب فرورفتم.
صبح که بیدار شدم، کسی جز من داخل چادر نبود اطراف را جستجو کردم دخترها رفته بودند.
از چادر خارج شدم، لیزا و توماس را صدا زدم هیچ‌کدام نبودند! انگار آن‌ها برای رسیدگی به حیوانات رفته بودند؛ حتماً چون شب گذشته خوب نخوابیده بودم، من را بیدار نکرده‌اند روی اجاق زغالی چای داغ آماده بود.
وسایل صبحانه، نان و پنیر و کره‌ی محلی را داخل یک سینی چیده و گوشه‌ای از چادر گذاشته بودند، دست و صورتم را شستم و صبحانه را خوردم.
از جایم بلند شدم چادر را مرتب کردم و ظرف‌ها را شستم چند ماه گذشته بود و هنوز اطراف را خوب ندیده بودم دلم می‌خواست همه‌جا را بگردم.
سبد حصیری برداشتم و به سمت جنگل به راه افتادم تا هم اطراف را ببینم و هم‌ مقداری میوه‌های جنگلی بچینم. از چادر تا جنگل یک ساعت فاصله داشت. با خود گفتم کمی قدم می‌زنم و اطراف را تماشا می‌کنم.
وارد جاده‌ای پر پیچ‌ و خم و طولانی شدم. اطراف را سبزه‌های کوتاه و بلند پوشانده بودند. درختچه‌های کوچک خاردار این‌ طرف و آن‌ طرف دیده می‌شدند و میوه‌های ریز و درشتِ سیاه، روی این بوته‌های خاردار فراوان به چشم می‌خوردند. چند دانه از آن‌ها را چیدم و خوردم، خیلی ترش نبودند ولی خوشمزه بودند.
سبدی که با خود آورده بودم را از میوه‌های خوشمزه پر کردم تا وقتی برگشتم با کمک دخترها برای خودمان کیک درست کنیم. این اطراف درختان نارگیل زیاد بود. با خودم گفتم:
- درخت‌ها خیلی بلندن! کاش می‌تونستم چند تا نارگیل بچینم. قدم که نمی‌رسه!
همان‌طور که به درخت‌ها نگاه می‌کردم سنگی برداشتم و به‌طرف نارگیل درشتی پرت کردم. از جایش تکان نخورد. سنگ بزرگ‌تری برداشتم و با شدت به نارگیل زدم.
- من باید این نارگیل را بکنم.
این‌قدر سنگ پرتاب کردم تا کنده شد و به زمین افتاد. محکم به سنگ بزرگی برخورد کرد و شکست و مایع درونش بیرون ریخت.
- ای‌وای! سالم می‌خواستم این نارگیل رو بکنم. شیره خوشمزه‌اش که بیرون ریخت. حالا اشکال ندارِ همین هم خوبِ.
نارگیل شکسته را برداشتم، میوه‌ها را کمی جا به‌ جا کردم و آن را گوشه‌ای از سبد گذاشتم تا بقیه را له و خراب نکند.

نمی‌دانم چه‌ قدر گذشته بود سرم را که بلند کردم، خود را در میان انبوه درختان بلند دیدم.
اشعه‌ی خورشید به‌سختی به زمین می‌رسید ترس به دلم چنگ زد وسط جنگل گیرکرده بودم و حسابی گرسنه شده بودم.
با خود فکر کردم تا خورشید هست باید برگردم. به نظرم رسید که خیلی از چادرها دور شده‌ام پشت سرم را نگاه کردم.
- باید جهت‌ یابی کنم ای‌وای! این‌جا پر از علف‌های بلنده. چطوری مسیرم رو پیدا کنم؟ از راه پشت سرم اومدم. پس از همین راه برمی‌گردم.
سعی کردم تندتر راه بروم اگرچه به خاطر
بوته‌های خاردار و علف‌های
بلند نمی‌توانستم سریع‌تر حرکت کنم. پاهایم در زمین فرو می‌رفت. سعی کردم چوبی پیدا کنم و با یک دستم که آزاد بود مسیر را با چوبی بازکنم و به حرکتم ادامه دهم. اصلاً نمی‌دانستم روی چه چیزی پایم را می‌گذارم. زمین پوشیده از خار و خاشاک پوسیده بود. تلاش کردم با احتیاط بیشتر حرکت کنم، کمی که راه رفتم ایستادم. اطراف را نگاه کردم و دوباره به مسیرم ادامه دادم به گودالی بزرگ، پر از گل‌ و لای و لجن رسیدم.
انگار چند حیوان آن‌جا بازی کرده بودند. دور و برم را نگاه کردم برایم ناآشنا بود. با خودم فکر کردم:
یادمه تو مسیرم، همچین گودالی نبود. از این‌جا که نمیشه رد شد انگار راه رو اشتباه اومدم گرسنه و خسته شدم.
سعی کردم از روی چوبی که کنار گودال بود به آن‌طرف بروم؛ اما پایم لیز خورد و داخل گودال افتادم. دستم را به چوب گرفتم. هر بار که تلاش می‌کردم بیرون بیایم سر می‌خوردم و دوباره در گل‌ و لای فرو می‌رفتم. به‌ زور خودم را بیرون کشیدم آن‌طرف گودال، تنه‌ی درختی بر زمین افتاده بود روی آن نشستم مقداری از میوه‌هایی که چیده بودم را از سبد برداشتم و خوردم تا کمی جلوی گرسنگی‌ام را بگیرد تکه‌ای نارگیل در دهانم گذاشتم و جویدم حالم کمی بهتر شد.
به آسمان نگاه کردم.
- این‌جا انگار خورشید با آدم بازی می‌کنه بیرون میاد و پشت ابر می‌ره.
خرگوش سفید بزرگی از لای علف‌ها بیرون پرید و با سرعت دور شد به درخت پشت سرم تکیه دادم اطرافم را نگاه کردم شاید بتوانم مسیرم را پیدا کنم.
- انگار تو خورشید هم برای رفتن عجله داره.
آسمان پر شد از ابرهای سیاه که به یک‌دیگر چشم‌ غره می‌رفتند و برای هم شاخ‌ و شانه می‌کشیدند.
در یک‌ لحظه نوری تمام جنگل را روشن کرد از شدت صدای دل‌خراشی که شنیدم جیغ بلندی کشیدم و گوش‌هایم را محکم گرفتم.
قطرات درشت باران روی سر و صورتم شروع به باریدن کرد و در چشم بر هم زدنی همه‌جا تیره و تاریک شد لباس نازکی که به تن داشتم، خیس شد بدنم یخ‌ کرده بود و آب از موهای بلندم فرومی‌چکید.
سراسیمه دنبال پناهگاهی گشتم که تا بند آمدن باران آنجا بمانم.

از بس راه‌ رفته بودم پاهایم حسی نداشتند. لابه‌لای درختان را جستجو کردم. درخت کهن‌سالی را پیدا کردم که در اثر مرور زمان حفره‌ی بزرگی در آن به‌وجودآمده بود. تصمیم گرفتم به آن‌جا پناه ببرم درونش تاریک بود چوبم را داخل حفره تکان دادم. صدای غرشی شنیدم دهانم از خشکی به هم چسبیده بود و پاهایم سست شده بودند.
همه‌ی توانم را جمع کردم و هرچه محکم‌تر چوب را در دستانم فشردم؛ این تنها اسلحه‌ام بود که می‌توانستم به‌ وسیله‌ی آن از خودم دفاع کنم حیوان با چنگال‌هایش به سمتم حمله کرد.
نمی‌دانم چقدر گذشت که حیوان بالاخره خسته شد و ناگهان یک گربه‌ی وحشی بزرگ به‌ سرعت از جلوی پایم رد شد.
تکه‌های لباسم با رنگ قرمزی خون لکه‌لکه رنگ‌شده بودند و چوب‌دستی‌ام شکسته بود.
به‌وسیله آب باران خون روی دست‌ها و پاهایم را شستم، بدنم به شدت زخمی شده بود و سوزش داشت خودم را درون حفره‌ی درخت انداختم.
باران، انگار قصد بند آمدن نداشت
خسته و ناامید، چشمانم را بستم خودم را سرزنش کردم:
- چرا آخه تنها اومدی؟ حالا گم شدی می‌خوای چه‌کار کنی؟ آخرش همین حیوان‌های وحشی تو را می‌کشند.
هوا کم‌کم تاریک شد. صدای زوزه‌ی گرگ‌ها و روباه‌ها را شنیدم تشنه شده بودم. دست‌هایم را از حفره بیرون آوردم و جلوی باران گرفتم و مقداری از آن را خوردم خدا را شکر، سبدم را پر از میوه کرده بودم چند مشت از آن‌ها را برداشتم و در دهانم گذاشتم تاکمی جلوی گرسنگی‌ام گرفته شود.
من که نمی‌توانستم با همه‌ی حیوانات بجنگم باید جلوی لانه را بپوشانم.
چند شاخه درخت و بوته‌های خار دار جمع کردم شاخه‌ها را به هم‌ بافتم و روی‌ هم گذاشتم.
و تا نیمه در را به‌ وسیله آن پوشاندم. وارد حفره شدم و بوته‌های تیغ را روی چوب‌ها گذاشتم.
صدای روباه، گرگ، جغد و صدای پای حیوانات دیگر هم‌چنان به گوش می‌رسید. تازه فهمیدم، جنگل چه‌قدر می‌تواند وحشتناک و خطرناک باشد... از طرفی خودم را نفرین می‌کردم و از طرف دیگر کاری جز دعا کردن از من ساخته نبود. می‌دانستم چوب‌هایی که جلوی حفره گذاشتم نمی‌توانند خیلی جلوی حیوانات وحشی را بگیرد، امیدوار بودم که کسی زودتر پیدایم کند.
- این شب، خیلی طولانی شده یعنی
می‌تونم دوباره خورشید رو ببینم.
در همین افکار بودم که از صدای ناگهانی رعد و برق تکان خوردم.
دوباره صحنه‌هایی یادم آمد رعدوبرق، دریا، کشتی و جیغ‌هایی که پشت سر هم می‌شنیدم و همراه با آن جیغ می‌کشیدم و کمک می‌خواستم و چشم‌هایم را فشار می‌دادم.
رعد و برق آرام شد وزش باد تند، همراه باران بر پیکر درختان سیلی می‌زد افکار در ذهنم چرخ زدند.
- یعنی اون‌ها من رو فراموش کردن؟ یا دنبالم می‌گردن؟

سرم را روی زانوهایم گذاشتم و پاهایم را بغل کردم با هر مصیبتی بود، خودم را آرام کردم.
صدای قار و قور شکمم را شنیدم چیزی جز همان میوه‌هایی که چیده بودم، نداشتم. آن‌ها را یکی‌یکی در دهانم گذاشتم. اشک‌هایم سرازیر شد صدایی در درونم می‌گفت:
- تو این‌جا می‌میری، این‌طوری نمیشه شاید دنبالت می‌گردن.
به خودم نهیب زدم.
با دست‌هایم کمی چوب‌ها را کنار زدم و چشم به بیرون دوختم شاید صدایی بشنوم، یا نور شعله‌های مشعلی را ببینم. گوش‌هایم را تیز کردم صداهایی به گوشم رسید.
- این صدای جنگل، بی‌خیال!
صدا نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شد و همراه آن سوسوی نور آتشی را از دور دیدم.
اشک از چشمانم جاری شد. امید تازه‌ای پیدا کردم و بدون ترس از این‌که صدای فریادم حیوانات جنگل را به‌ سوی من می‌کشاند، تا جایی که می‌توانستم با صدای بلند فریاد زدم و کمک خواستم چوب‌ها را کنار زدم و از حفره بیرون آمدم. ناگهان اطرافم چندین جفت چراغ سبز نمایان شد مثل تکه‌ای چوب خشک‌شده، ایستاده بودم و به آن‌ها نگاه می‌کردم. همگی به من زل زده بودند. چشمانم تا حد امکان از حدقه بیرون زده بود.
- باید چه‌کار کنم؟
آن‌ها دورم حلقه‌زده بودند و زوزه می‌کشیدند و لحظه‌ به‌ لحظه، نزدیک‌تر می‌شدند.
عده‌ای که صدای مرا شنیده بودند با سرعت به سمتم آمدند حیوانات که آن‌ها را آتش به دست دیدند فرار کردند.
رمقی برای راه رفتن نداشتم از حال رفتم و همان‌جا افتادم.
چشم که باز کردم، دخترها و لیزا دورم نشسته بودند، من را در آغوش گرفتند. سیل اشک از چشمانم سرازیر شد. به خودم که نگاه کردم زخم‌های بدنم تمیز و بسته‌شده بود.
برایم لباس تمیز آوردند دخترها کمک کردند، لباس‌هایم را عوض کنم پتو را دور خود پیچیدم و چای گرم نوشیدم.
از صدای شکمم همگی خندیدیم غذا که خوردم، احساس بهتری پیدا کردم.
لیزا و توماس با من حسابی دعوا کردند. حق با آن‌ها بود از آن‌ها عذرخواهی کردم
و گفتم:
- می‌خواستم تا وقتی‌که برگردید، کیک درست کنم.
- کار خطرناکی کردی! نزدیک بود اتفاق بدی برات بیفته. هر جا خواستی بری بگو تا باهم بریم؛ چون تو این‌جا رو بلد نیستی.

- قول میدم تنهایی دیگه جایی نرم.
لیزا گفت:
- باید چند روز استراحت کنی هر وقت خوب شدی؛ باهم می‌ریم و میوه‌های جنگلی می‌چینیم و کیک درست می‌کنیم بهتره الان بخوابیم.
خیلی خسته بودم و بدنم زخمی شده بود چشم‌هایم را روی‌ هم گذاشتم و با همان پتویی که دورم پیچیده بودم خوابم برد.
دوباره خواب دیدم صحنه‌ها واضح و واضح‌تر شده‌اند.
موج‌های وحشی، آسمان تیره‌ و تار، صدای رعد و برق و نوری که همه‌جا را روشن کرده بود. شاید داشتم فیلم سینمایی وحشتناکی می‌دیدم.
انگار این فیلم را قبلاً هم دیده بودم. سوار قایقی سفید بودم که دریا توفانی شد و قایقم بلند شد و با شدت پرت شد. طوری در آب پرت شدم که نزدیک بود غرق شوم و بعد به این‌جا رسیدم از خواب پریدم.
این‌ها خانواده‌ی من نیستن پس من رو از کنار ساحل پیدا کردن یعنی کسی دنبالم نگشته؟ پدر و مادرم که تو تصادف مردن. عمو چی شد؟ بچه که بودم بهش کاپیتان عمو می‌گفتم.
اون با شوخی کلاهش رو می‌ذاشت روی سرم لابد اون‌ها فکر کردن مُردم نامزدم الکس یعنی اون هم فراموشم کرده یا منتظرم مونده؟ ای خدا چه‌کار کنم؟ چه‌طوری ازاین‌جا برم؟ سرم از درد دارِه منفجرمیشه.
قطره‌های درشت به پهنای صورتم باریدند و یکی پس از دیگری غلتیدند و فرو افتادند. برای نبودن پدرم که همیشه هوای من رو داشت، گم‌شدنم، عشقم... انگار همه‌ی غصه‌ها مانند تیری در گلویم فرو می‌رفتند و راه تنفسم را می‌بستند و می‌خواستند مرا خفه کنند و بکشند.
در ذهنم و قلبم توفانی به پا شده بود افکارم مانند سربازان وحشی به مغزم هجوم آورده بودند و من مات و مبهوت از اتفاقاتی که برایم افتاده بود، چاره‌ای جز نظاره‌ی آن‌ها نداشتم.
چشمانم را به سقف چادر راه‌راه کهنه دوختم.
در بعضی از قسمت‌هایش تکه‌ای کنده و آویزان شده بود. پتو را روی صورتم کشیدم و چنان محکم به خودم فشردم که انگار جزئی از وجودم است و چشمانم را فشار دادم شاید بتوانم کمی بخوابم اما نشد.
دوباره که چشم‌هایم را باز کردم و به سقف چادر نگاه کردم. از آن پنجره‌ی کوچکی که ایجادشده بود، آسمان را نگاه کردم.
رنگ آبی‌اش نمایان شده بود. خروس‌ها می‌خواندند و ما بین خواندنشان گاهی سکوت می‌کردند تا نفسی تازه کنند.

از جایم بلند شدم، بچه‌ها مرا صدا می‌زدند. صبحانه را همراه آن‌ها خوردم هنوز بدنم درد می‌کرد اما دیگر نمی‌توانستم در چادر بمانم.
خودم را جمع‌ و جور کردم و از چادر خارج شدم شاید کمی قدم زدن در هوای خنک صبح، حالم را بهتر کند دخترها بازویم را گرفته بودند انگار می‌ترسیدند که من‌ را رها کنند به آن‌ها گفتم:
-می‌خوام برم کنار ساحل.
-ما هم می‌آییم
روی شن‌های مرطوب و نرم ساحل نشستم و به دریا خیره شدم.
امواج کوچک، روی سطح آب سر می‌خوردند و جلو می‌رفتند، چشم‌هایم را بستم صدای آهسته‌ی امواج همراه قطرات آبی که گاهی روی صورتم می‌نشست و اشعه‌ی طلایی خورشید که پوست تنم را نوازش می‌کرد کمی آرامم کرد.
دست‌هایم را در آب فروبردم، آب اصلاً سرد نبود. عمق آب کم بود اما از شنا می‌ترسیدم.
افکار در سرم چرخ می‌زدند و من چون انسان‌های مسخ‌ شده بودم باید کاری می‌کردم تا این کابوس‌ها دست ازسرم بردارند.
تصمیم گرفتم به شهر خودم برگردم و خانواده‌ام رو پیدا کنم حتی این‌ها هم نگران خواب‌های آشفته‌ام هستن باید همه‌ چیزهایی رو که به یاد آوردم رو براشون تعریف کنم.
لیزا کنارم آمد و گفت:
- چرا این‌قدر ناراحتی؟!
- آه! دلم برای خانواده‌ام تنگ‌شده.
لیزا با شادی فریاد زد:
-خدای من! حافظه‌ات رو به دست آوردی؟!
-آره.
تمام آنچه را که به خاطر داشتم برایش تعریف کردم.
باید پیش خانواده‌ام برگردم نمی‌دونم اون‌ها در مورد من چی فکر می‌کنن؟ حتماً دنبالم گشتن و قایق شکستم رو پیدا کردن و از زنده‌بودنم ناامید شدن اما چطوری باید برگردم؟
لیزا، دستم را گرفت و باهم کمی گفتگو کردیم. با هم نزد توماس رفتیم و من ماجرا را تعریف کردم.
او دستش را کنار چانه‌اش گذاشته بود. با چشمان درشت زل زده بودم به دهانش.

بعد چند دقیقه گفت:
باید با کاپیتان صحبت کنم او با قایق ماهیگیری‌اش هرروز ماهی می‌گیرد، باهاش حرف می‌زنم تو رو به‌ جایی که می‌خواهی برسونه تا خانواده خودت رو ببینی.
از شدت شوق لیزا و توماس را در آغوش گرفتم و تشکر کردم.
انگار بار سنگینی را از دوشم برداشته بودند. وقتی توماس، با کاپیتان صحبت کرد گفت:
فعلاً دریا توفانیه چون بارندگی داشتیم هر وقت که دریا آرام گرفت تو رو با خودم می‌برم.
تشکر کردم و به توماس و لیزا گفتم:
- شما هنوز کل جزیره را به من نشون ندادین! میشه فردا بریم گردش؟ همگی موافقت کردند.
صبح که بیدار شدیم، وسایل پیک‌ نیک را آماده کردیم و در سبدی گذاشتیم.
اول به سمت ساحل رفتیم در سواحل شنی سفید رنگ اینجا، بارها با اهالی خانواده قدم‌ زده بودم و خاطره‌های شیرینی داشتم. روی ساحل شنی، نشسته و صبحانه را خوردیم. صخره‌های این منطقه یکی از بهترین صخره‌های مرجانی بود که قبلاً دیده بودم.
کمی پیاده رفتیم و از جاده‌ای باریک و خاکی که اطراف آن پر از گزنه‌های بلند و بوته‌های خاردار بود، وارد جنگل‌های انبوه نخل شدیم.
مسیری را در میان جنگل پیاده رفتیم. خرگوش‌های سیاه، سفید و قهوه‌ای گاهی از لابه‌لای بوته‌ها بیرون می‌جهیدند و سنجاب‌های بازیگوش، روی تنه درختان زیاد به چشم می‌خورند.
- اینجا پر از درختان استوایی است و زیبایی منحصر به‌ فردی دارد که تا حالا جایی ندیده‌ام!
با هم‌دیگر سبدهایی که با خود آورده بودیم را پر از میوه‌های رنگارنگ کردیم ناهار را میان جنگل نخل خوردیم و به راه افتادیم. قرار شد به کمک یک‌دیگر برای شب، کیک میوه‌ای درست کنیم وقتی آماده شد همراه با چای داغ زغالی خوردیم.
از گردش در جزیره بسیار لذت بردم.
صبح روز بعد، از آن‌ها خداحافظی کردم و گفتم:
- دلم براتون تنگ میشه یادتون نره! خیلی دوستتون دارم به امید دیدار.
همراه کاپیتان سوار قایق شدیم و به راه افتادیم تا به آن‌طرف ساحل رسیدیم خداحافظی کردم.
از نگاه های عجیب مردم، دچار وسواس شدم. ظاهرم را برانداز کردم آن نگاه‌های عجیب‌ و غریب اصلاً برایم مهم نبود. شانه‌هایم را بالا انداختم و از کنارشان گذشتم.
لحظه‌ای مکث کردم.

- من که هیچ پولی ندارم! چطوری برم پیش خونوادم؟
ضربان قلبم به‌شدت بالا رفت. فکرم از کار افتاده بود ساحل را چند بار رفتم و برگشتم. به سمت اسکله رفتم همان‌جا ایستادم و به دریا خیره شدم مرتب در ذهن خود تکرار می‌کردم، کجا باید برم؟ چه‌کار باید بکنم؟
- خدایا هم تنها شدم و هم بی‌پول!
همان‌جا نشستم و زانوهایم را بغل کردم. وقتی سرم را بلند کردم؛ خورشید درست بالای سرم بود. امواج آب زیر نور خورشید می‌درخشیدند.
از گرسنگی، ضعف کرده بودم بلند شدم و ایستادم چشمم به تابلویی افتاد که روی آن با خط درشت نوشته شده بود "محل استراحت ملوانان" همان‌طور که به آن زل‌زده بودم؛ فکری در ذهنم جرقه زد.
- پدر و عمویم از ملوانان سرشناس بودند شاید اینجا بتوانم عمویم را پیدا کنم یا حداقل با او تماس بگیرم!
در آن اتاقک شیشه‌ای چند مرد نشسته بودند و با تعجب من‌را نگاه می‌کردند. پرسیدند:
- از کجا اومدی؟ معلومِ که اهل اینجا نیستی، دنبال کسی می‌گردی؟
حوصله توضیح دادن نداشتم پرسیدم:
-شما کاپیتان مارکوس و مارتین رو می‌شناسید؟ یکی از آن‌ها گفت:
- مگه کسی هست که مارکوس و مارتین رو نشناسه! ببینم تو دختر مارتین نیستی؟ چند بار با مارتین دیده بودمت! با شادی گفتم:
- آره خودمم شما از عمو مارک خبر دارین؟
- بذار ببینم کی می‌رسه؟
وقتی تماس گرفتند، از آن‌ها خواهش کردم که اجازه دهند با عمو صحبت کنم وقتی صدای من رو شنید لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
-النا تویی؟! نکنه دارم اشتباه می‌کنم!
-عمو کاپیتان! خودمم.
-تو زنده‌ای دختر!

- با صدای بلند گفتم:
- کی می‌رسی؟
- همون‌جا بمون، دو ساعت دیگه می‌رسم
ساعت چهار بعدازظهر شد از گرسنگی دستم رو گذاشته بودم روی معده‌ام و چشم‌هام رو بسته بودم به دوست عمو گفتم:
می‌خوام برم کنار ساحل همین نزدیکی‌ها
دو ساعت تمام قدم زدم طاقت نشستن در آن اتاقک شیشه‌ای را نداشتم با خودم بلندبلند حرف می‌زدم:
اگر بیاد و منو نبینِ چی؟
تپش‌های قلبم را می‌شنیدم با نسیمی که به من برخورد می‌کرد خودم را بغل کردم قایق عمو را می‌شناختم یک قایق بزرگ تفریحی سفید و زرد که روی بدنه آن کلمه "لاریسا" نوشته‌شده بود.
عمو مارک، فردی شوخ‌طبع و عاشق سفر بود آن‌قدر با عشق از دریا صحبت می‌کرد که همه شیفته سفر با او می‌شدند.
دو ساعت به‌اندازه دو سال گذشت و بالاخره قایق کلاریسا به اسکله رسید.
صدای قهقهه مسافران را که شنیدم
ناخودآگاه لبخند زدم چشمم به قایق بود. همه پیاده شدند عمویم با همان اونیفورم ملوانی و کلاهی که در دستش گرفته بود خارج شد.
او را بلند صدا زدم، همهمه مسافرانی که هنوز در اسکله بودند، صدایم را خفه می‌کرد.
نزدیک‌تر رفتم و صبر کردم تاکمی خلوت‌تر شود و دوباره صدایش کردم لحظه‌ای مکث کرد کلاهش را بر سر گذاشت و با صدای بلند گفت:
- اوه! خدای من! خودتی دختر.
هر دو به‌ طرف هم دویدیم. خودم را در آغوشش انداختم و محکم بغلم کرد.
مثل بچه‌های چهارساله، بلندبلند گریه کردم و اصلاً قصد نداشتم دست‌هایی که دورش حلقه کرده بودم را رها کنم. کمی که آرام شدم، عمو مرا از خودش جدا کرد. نگاهی به سرتاپای من انداخت و بلند زد زیر خنده! گفتم:
- چرا این‌طوری می‌خندی؟
- تا حالا قیافه خودتو تو آینه نگاه کردی؟ خندیدم و گفتم:
- آینه!

- خدا رو هزار بار شکر که زنده زنده‌ای!
- اگر به دادم نرسی می‌میرم.
- چرا؟!
- چون از صبح زود تا الان چیزی نخوردم.
- اول بریم چیزی بخوریم، بعد باید همه‌چیز رو برام تعریف کنی. نمی‌دونی چقدر دنبالت گشتم وقتی در مورد تو پرس‌ و جو کردم و قایقی رو اجاره کرده بودی شکسته و داغون پیدا شد خیلی به هم ریختم.
بازوهایم را محکم فشار داد.
- عمو دردم گرفت!
با لبخندی که به لب داشت گفت:
- پس تو خودتی بعد از یک سال دوباره می‌بینمت!
وارد رستوران ساحلی شدیم کنار میزی دو نفره که به سمت منظره دریا چیده شده بود نشستیم.
خورشید، هنوز می‌درخشید فکرم ناخودآگاه به‌طرف خانواده‌ای که در آن‌طرف دریا بودند پرواز کرد چیزی نگفتم.
دستم را روی دست عمو گذاشتم.
از نگاه کردن به چشم‌های سیاهش سیر نمی‌شدم تارهای موی سفید لابه‌لای موهای قهوه‌ای او خودنمایی می‌کرد. پرسیدم:
- زن‌عمو و بچه‌ها چطورن؟
- همگی خوبن فکر کنم تو رو ببینن شوکه میشن!
گارسون یک ماهی بزرگ شکم پر و کاسه‌ای سالاد و ترشی آورد و همه غذاها را به همراه دو بطری نوشیدنی روی میز گذاشت و رفت تمام غذاها را خوردم عمو در حالی‌ که لیوان نوشیدنی را نزدیک لبش نگه‌ داشته بود، با چشم‌های درشت شده به من نگاه می‌کرد.
-همه سفره را جارو کردی! یعنی این‌قدر گرسنه بودی؟!
خندیدم.

از رستوران خارج شدیم عمویم را مثل پدرم دوست داشتم دوباره بغلش کردم باد موهای طلایی‌ام را نوازش می‌کرد یاد مکس افتادم و گفتم:
- راستی! مکس چه‌کار می کنه؟
عمو چند لحظه سکوت کرد گفت:
- بعداً می‌بینیش امشب به هیچ‌ک.س نمی‌دمت دختر فراری! و بعد دوباره مرا بوسید.
خوشحال و آرام بودم سوار ماشین عمو شدیم و به خانه‌اش که رسیدیم شور عجیبی داشتم انگار برای اولین بار وارد خانه‌ای جدید شده بودم.
زن‌عمو که منو دید، شوکه شد و فریاد زد
- النا! وای خدای من!
من را در آغوش کشید.
- خوشحالم که می‌بینمت!
انگار از سر زمین جدیدی اومده بودم. زن‌عمو گفت:
- حتماً خیلی اذیت شدی. چیزی خوردی؟
- آره.
-برو حموم برات لباس آماده می‌کنم بپوشی.
دوش گرفتم و اومدم از بس‌که خسته بودم بی‌هوش روی تخت افتادم. چشم‌هام رو که باز کردم، زمان و مکان را گم‌کرده بودم. بلند شدم و پنجره را باز کردم. آفتاب همه‌جا پهن‌شده بود و سایه‌ای زیر درختان دیده نمی‌شد.
از پله‌ها پایین رفتم و سلام کردم زن‌عمو ناهار را آماده کرده بود. پسرهای دوقلویش خانه را روی سرشان گذاشته بودند. دست و صورتم را شستم. عمو در خانه بود هر دو آن‌ها را بوسیدم. دستی به سر دوقلوهای شیطان کشیدم و کمی با آن‌ها بازی کردم. نهار را پشت میز خوردیم گفتم:
- باید برم مکس رو ببینم. دلم براش تنگ‌شده!
عمو و زن‌عمو نگاهی به همدیگر کردند. زن‌عمو گفت:
- بعد ناهار می‌‍‌ریم.
- چیزی شده؟
باهم گفتند:
-مثلاً چی؟

- حس می‌کنم چیزی رو از من پنهان می‌کنین نکنِ برای مکس اتفاقی افتاده؟
عمو سرش را دستی کشید و گفت:
- حالا ناهارت رو تموم کن، باهم میریم.
حس بدی داشتم به‌ زور چند لقمه خوردم و کمک کردم میز را جمع کردیم به عمو گفتم:
- زود باش بگو چی شده؟ اصلاً الان میرم در خونه‌شون.
آن‌ها مانع شده‌اند عمو من را روی مبل نشاند و گفت:
- ببین دخترم! می‌خوام برات چیزی را تعریف کنم قول بده آروم باشی و تا آخر گوش کنی.
- باشه زود باش بگو.
دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
عمو شروع به صحبت کرد.
یک سال نبودی مکس برای پیدا کردن تو هر کاری که می‌تونست انجام داد به روزنامه‌ها آگهی داد و هرجایی که سراغ داشت به دنبالت گشت اما وقتی اثری از زنده‌بودنت پیدا نکرد ناامید شد.
مدتی حال بدی داشت. تا اینکه با دختر دیگری آشنا شد و ازدواج کرد.
زبانم بندآمده بود، گوش‌هایم عمو را نمی‌شنیدند.
زن‌عمو لیوانی دستم داد و به‌ زور جرعه‌ای از شربت خنک نوشیدم.
- امکان نداره! نمی‌شه به این آسونی همه‌چیز را قبول کرد شما دروغ می‌گین. چرا با من این کار و می‌کنین؟ من نمی‌تونم به این آسانی فراموش کنم.
- باشه کمی آروم باش!
تندتند لباس پوشیدم و آماده شدم.
- باید برم ببینمش.
عمو و زن‌عمو هر دو همراهم آمدند.
با مکس هماهنگ کرده بودند که به خانه آن‌ها برویم؛ ولی اسمی از من نیاورده بودند به خانه که رسیدیم، زنگ زدیم در باز شد. دختری با چهره مهتاب‌گون و قدبلند، در را باز کرد و درحالی‌که موهای کوتاه بلوندش را با دست مرتب می‌کرد، نگاهش روی صورتم ثابت ماند نتوانستم چیزی بگویم با عمو و زن‌عمو احوال‌پرسی کرد. به عمو گفت:
-نگفته بودین دختر بزرگ دارین!

ما را به داخل منزل راهنمایی کرد. غمی به دلم چنگ انداخته بود بغض گلویم را می‌فشرد مکس در خانه نبود آن‌قدر تپش‌های قلبم زیاد بودند که می‌توانستم دانه‌دانه، آن‌ها را بشمارم و برای این‌که کمی حواسم پرت شود مشغول تماشای دکوراسیون منزل شدم.
مبل‌های چرمی کرم‌رنگی، دقیقاً روبروی در چیده شده بودند. تیک‌تیک ساعت خورشیدی با رنگ قهوه‌ای تیره که با نگین‌های شیشه‌ای طلایی و سفید تزیین‌شده بود، روی دیوار شنیده می‌شد. در گوشه‌ای از پذیرایی خیره مانده‌ام. تصویر آب‌نمای بزرگی به رنگ مسی با تصویر دو فرشته سفید که در دست یکی کوزه و در دست دیگری جام بود، به چشمم خورد. آب از کوزه در جام فرومی‌ریخت و از جام پائین می‌رفت و در حوض کوچکی ناپدید می‌شد.
صدای آن دختر که گویا همسر مکس بود را شنیدم با مکس تماس گرفته بود نیم ساعت بعد، صدای در من را به خود آورد. من که درست رو به‌ روی در نشسته بودم چشمم به او افتاد.
هر دو شوکه شده بودیم. او جلوی در و من روی مبل خشک‌مان‌زده بود.
انگار صدایی را نمی‌شنیدیم و هیچ‌ک.س را نمی‌دیدیم ساعت هم از تیک‌تیک ایستاده بود. تکان‌هایی را حس کردم. عمویم مرا به‌ شدت تکان می‌داد و همسر مکس بازویش را گرفته و مرتب صدایش می‌زد.
- هی مکس با توأم! اینجا چه خبره؟
دانه‌های درشت اشک، روی صورتم غلتیدند و یکی پس از دیگری، فروافتاده‌اند.
مکس فریاد زد:
- النا تو زنده‌ای؟ یا خواب می‌بینم! خودم را تکان دادم و از عمویم جدا شدم.
بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم به سمت مکس دویدم به طرفم آمد و بازوهایم را گرفت رمقی برایم نمانده بود نفسم در سی*ن*ه حبس شد و چشم‌هایم روی‌ هم آمدند و در سیاهی مطلق فرورفتم.
چشم به سمت سقف سفید بالای سرم باز شد دوروبرم را نگاه کردم. همه‌جا سفید بود شخصی با لباس سفید وارد شد و گفت:
- خدا رو شکر! بالاخره به‌هوش آمدی؟
سرم را از دستم جدا کرد و رفت.
فیلمی از خاطرم گذر کرد و روی آخرین تصویر ثابت ماند.
دوباره اشک؛ مانند سیل از چشمانم سرازیر شد. تنها امیدم برای بازگشت، مکس بود. او را هم ازدست‌ داده بودم فقط عمو و زن‌عمو بودند که از در واردشده‌اند.
هق‌هق، امانم نمی‌داد عمویم را در آغوش گرفتم و مانند کودکی فارغ از دنیای اطرافش، اشک ریختم.
او موهای ابریشمی بلندم را نوازش کرد. چشم‌هایم، دنیا را پشت پرده بسیار نازکی، سیاه می‌دید. سعی کردم این پرده را کنار بزنم کفش‌هایم را پوشیدم سوار ماشین شدیم و به خانه برگشتیم.
انگار، از سفری سخت بازگشته بودم.
حتی لباس‌هایم را عوض نکردم. خودم را به رختخواب رساندم و چشم‌هایم را بستم. نمی‌خواستم هیچ‌چیز را به خاطر بیاورم. ماجرای دیروز را و تمام اتفاقاتی که گذشت. اما بالاخره صبح شد.

پتو را تا جایی که می‌توانستم روی سرم کشیدم.
می‌خواستم بازهم بخوابم، خوابی عمیق و طولانی شاید وقتی بیدار شدم، خبری از اتفاقات گذشته نباشد.
شاید همه این‌ها، کابوسی وحشتناک باشد. مثل غرق شدنم، شکسته شدن قایقم، از دست دادن پدر و مادرم و چیزهای دیگر که در آن جنگل برایم اتفاق افتاد.
با اینکه دیشب چیزی نخورده بودم اصلاً اشتها نداشتم بلند شدم و به عمو گفتم:
-می‌خوام به خونه خودم برگردم نیاز دارم تنها باشم.
بدون توجه به مخالفت‌هایشان، لباس‌هایم را پوشیدم و از منزل خارج شدم.
از خانه‌ام تا منزل عمو، راه زیادی نبود. بالای سرم را نگاه کردم آسمان از عصبانیت چهره‌اش درهم شده بود.
جای قطره‌ها یکی پس از دیگری روی زمین نقش می‌بست. به خانه که رسیدم در را باز کردم. بوی هوای مانده حالم را به هم‌ریخت.
سرد و تاریک بود. پنجره را باز کردم؛ شاید عوض شدن هوای منزل حالم را عوض کند. تمام خانه پر از گردوخاکی بود که روی زمین و لوازم، جا خوش کرده بودند.
وارد آشپزخانه شدم. قابلمه قرمز کوچکی هنوز روی اجاق گاز باقی‌مانده بود. درش را که برداشتم پر از کپک‌های سفید و سبز شده بود؛ انگار یادم رفته بود، در یخچال بگذارم. حالا مگر این‌همه مدت که نبودم غذا سالم می‌ماند! در یخچال را باز کردم.
- آه! همه‌چیز فاسد شده!
در یخچال را بستم و روی تختم نشستم. باید چه‌کار می‌کردم؟ حوصله تمیز کردن خانه را هم نداشتم.
در همین فکر بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم زن‌عمو با قابلمه‌ای وارد شد.
غذا را گرفتم و تشکر کردم او هم رفت تا به بچه‌های خودش رسیدگی کند گرسنه بودم و غذا را تا آخر خوردم ظرف‌های خالی را زیر شیر گذاشتم.
این مدت، آن‌قدر اتفاقات جور وا جور را تجربه کرده بودم که خودم هم یادم رفته بود کی هستم و قبلاً چه‌کار می‌کردم. حس دوگانه‌ای داشتم مثل کسی که از سرزمین دیگری آمده باشد سرگردان شده بودم. کاری هم نداشتم تمام این مدت از پولی که پدرم برایم گذاشته بود خرج کردم.
مبلغ زیادی برایم باقی نمانده بود.
چشمم به برگه‌های کاغذی افتاد که روی تختم پخش‌شده بودند، هنوز تعدادی از آن‌ها تصحیح‌ نشده باقی‌مانده بود.
یعنی من معلم بودم! دل‌تنگ بچه‌هایی که با شوق هرروز می‌دیدمشان شدم.
آیا می‌توانستم دوباره به آنجا برگردم؟ شب شده بود. سرم به‌شدت درد می‌کرد. از خانه بیرون آمدم، شاید کمی هوای آزاد و قدم زدن حالم کمی بهبود پیدا کند.
برگشتم و خودم را روی همان تخت پر از گرد و خاک رها کردم توده‌ای گرد به هوا بلند شد... سرفه‌ام گرفته بود بلند شدم، کمی پنجره را باز کردم و دراز کشیدم.
نسیم گونه‌هایم را نوازش داد چشمانم را محکم فشار دادم؛ اما باز همان کابوس لعنتی به سراغم آمد و نتوانستم بخوابم. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و فنجانی چای غلیظ دم کردم و خوردم.
سرم را روی میز گذاشتم آن‌قدر با افکارم کلنجار رفتم تا خوابم برد.

صبح بیدار شدم. تحمل ماندن در خانه را نداشتم بیرون رفتم و مستقیم به‌طرف منزل عمو حرکت کردم.
دستم را بلند کردم تا زنگ بزنم که در باز شد، طبق عادتش صبح زود بیدار شده بود. با همان روی خندان گفت:
- صبح‌ به‌ خیر دخترم! به همین زودی دلت برای ما تنگ شد! بیا تو من میرم برای صبحانه نان بخرم چای رو دم کن.
داخل گوشه‌ای از پذیرایی روی زمین ساکت نشسته بودم و دو زانویم را بغل کرده بودم. عمو با نان تازه برگشت و گفت:
- النا کجایی؟ چرا روی زمین نشستی؟! پس اون دختر شلوغ و پرانرژی که همه‌جا را به هم می‌ریخت کجاست؟!
- سر به‌ سرم نزار که بدجور هم‌ریختم!
مکثی کرد و درحالی‌که زیر کتری را روشن می‌کرد، گفت:
- قرارِ بعد از صبحانه با یک گروه گردشگری دوری بزنیم تو هم با ما بیا.
- از دریا می‌ترسم از آب می‌ترسم از کشتی هم می‌ترسم اصلاً می‌دونی چیه؟ از همه‌چیز می‌ترسم.
- نظرت چیه باهم صبحانه را درست کنیم و در حال خوردن صحبت کنیم؟
- باشه.
با همدیگر میز را چیدیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم عمو گفت:
- خب! تعریف کن ببینم چه اتفاقی برای تو افتاده؟
- از وقتی روی دریا گرفتار توفان شدم و قایقم تیکه‌تیکه شد، نزدیک بود غرق بشم که امواج و اون حلقه نجات منو به ساحل جزیره‌ای برد هیچ چی یادم نمی‌اومد. خیلی شانس آوردم که یک خانواده خوب و مهربون، من رو پیداکردن وگرنه واقعاً می‌مردم. حالا که حافظه‌ام رو به دست آوردم یادم اومده که بابام و مامان نیستن. شغلم و هم از دست دادم باور کن عمو خیلی حالم بده! و دوباره کاسه‌ی چشم‌هام پر از اشک شد.
عمو که منو این‌طوری دید گفت:
تو با من بیا قول میدم خودم مراقبت باشم. اصلاً از کنار تو تکون نمی‌خورم! خوبه؟ توأم میشی شاگردم.
با کلی اصرار قبول کردم.

وقتی سوار قایق شدیم؛ دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
دعا می‌کردم که اتفاقی نیفتد عمو با بلندگو اعلام کرد:
- گردشگران عزیز، قایق در قسمت‌های کم‌ عمق دریاست به طبقه پایین برید
و مرجان‌ها و ماهی‌ها را تماشا کنید، امروز آب آروم و از شانس شما، کف دریا به‌خوبی دیده می‌شه چشمکی زد و گفت:
- تو هم برو.
- نه! ازت جدا نمی‌شم.
عمو شخصی را صدا زد و گفت:
-آهای پسر! بیا و سکان رو بگیر.
دستم را گرفت و به طبقه زیرین برد و با هم به تماشای مرجان‌ها و ماهی‌ها نشستیم، عده‌ای ماهی سیاه کوچک دور تا دور قایق چسبیده بودند گفتم:
- وای عمویی! فضول ماهی‌ها را نگاه کن! اومدن ببینن چه خبره شده.
خندید و دستی به سرم کشید بیست دقیقه آنجا بودیم.
قایق به‌ آهستگی حرکت می‌کرد تا جریان آب، باعث ترساندن موجودات زیر آن نشود آن پسر که شاگرد کاپیتان بود گفت:
- کاپیتان، داریم به قسمت پر عمق دریا نزدیک می‌شیم.
با شنیدن این جمله، بالا رفتیم عمو با بلندگو اعلام کرد:
- گردشگران عزیز، روی صندلی‌های خود بنشینید به محل دلفین‌های سیاه، نزدیک می‌شویم.
شور و شوق آن‌ها لبخند بر لبانم نشانده بود.
برایم چیز جدیدی نبود، بارها این منظره را دیده بودم اما وقتی این‌همه اشتیاق را دیدم محو تماشای آن‌ها شدم... هر یک از گردشگران، دوربین به دست ایستاده بودند و دلفین‌ها را تماشا می‌کردند.
دیدن دلفین‌های سیاه خالی از لطف نبود!
ناگهان، کشتی تکان خورد چون جایی را محکم نگرفته بودم، دستم رها شد و کف کشتی افتادم.
کابوس‌ها به سراغم آمدند و بی‌ آنکه کنترلی روی خودم داشته باشم، فریاد کشیدم، عمو به طرفم دوید و گفت:
- نترس! فقط از روی یک موج عبور کردیم تو که به این امواج عادت داری؟ چیزی نیست فقط یک موج کوچکِ همین!
سرم را با دستانم فشار می‌دادم صدای هیچ‌ک.س را نمی‌شنیدم، فقط صدای جیغ خودم بود که در سرم طنین‌ انداز شده بود. مردی با کت‌ و شلوار سفید نزدیکم آمد.
از بقیه خواست که دوروبرم را خلوت کنند. کنارم نشست و گفت:
- به من نگاه کن، دست‌هات رو از روی سرت بردار فقط به چشم‌های من نگاه کن
و بگو اسمت چیه؟

- النا خانم، دستت رو به من بده و بلند شو.
از جام بلند شدم.
- من دکتر روان‌شناسم دوست داری با هم‌صحبت کنیم؟
- یعنی شما می‌تونید به من کمک کنید؟
- هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
عمو که گفتگوی ما را شنید گفت:
- خیلی هم عالی!
ما را تنها گذاشت.
- النا خانم، تعریف کنید چه اتفاقی براتون افتاده؟
همه چیزهایی که آزارم می‌دادند را مثل فیلم سینمایی، تعریف کردم.
چانه‌اش را با دستش گرفته بود و به من نگاه می‌کرد؛ لابد فکر کرده بود دارم از سفری هیجان‌انگیز برایش خاطره می‌گویم که این‌گونه با تعجب، به‌صورت من زل‌زده است.
- چه ماجرای عجیبی!
- خب حالا شما می‌توانید کمکم کنید؟
- البته! ولی باید قول بدی هر کاری که میگم رو انجام بدی.
- قبول.
کارتی را به من داد.
- این کارت منه، خب عوامل زیادی هستن که باعث این کابوس ها شدن و باید یک‌ به‌ یک بررسی و حل بشن از الان تا زمانی‌که از سفر برگردیم کنار شما هستم تمام تمرین‌هایی رو که می‌دم، باید یک‌ به‌ یک اجرا کنی و برای من گزارش بنویسی تا بتونم روند بهبودی تو رو پیگیری کنم به‌ محض این‌که از سفر برگشتی، در اولین فرصت به آدرسی که در کارت نوشته شده بیا و گزارش‌ها رو همراه خودت بیار تا بررسی کنیم و با هم برنامه‌هایی را در جهت بهبود این شرایط تنظیم کنیم.
هیچ آزمایشی برای کابوس‌ها انجام نمیشه من علائم رو براساس توصیف شما از تجربیات، به‌طور دقیق بررسی می‌کنم خیلی مهمه که رفتارهای خواب خودتون رو تنظیم کنین حتی اگر خوابتون نبرد و یا خواب‌های آزاردهنده دیدین باید سر ساعت به رختخواب برید اگر خیلی می‌ترسین، فعلاً بهتره از چراغ خواب استفاده کنین و مهم‌تر از همه این‌که باید در انجام تمرین‌ها ثابت‌قدم باشین چون ممکنه درمان ماه‌ها طول بکشه همه‌چیز بستگی به خودتون داره.

با دقت به حرفاش گوش می‌دادم. وقتی‌که حس کردم، کسی هست که می‌تواند حالم درک کند آرام شدم.
- آقای دکتر، هر برنامه‌ای که شما برای بهتر شدن وضعیت من داشته باشین با کمال میل قبول می‌کنم کارتی که در دستم بود را داخل کیفم گذاشتم.
سفر ما دو روز طول کشید طی این مدت اتفاق خاصی نیفتاد وقتی‌که به ساحل رسیدیم، از آقای دکتر خداحافظی کردم.
عمو گفت:
- امشب ما رو دعوت کن.
بلندبلند خندید.
- مطمئنم که توی شکمو هیچی برای پذیرایی نداری.
خندیدم و گفتم:
- تو خونه من الان عنکبوت‌ها مهمونی گرفتن برای همین متأسفانه نمی‌تونم شما رو دعوت کنم!
عمو بازوم رو فشار داد و گفت:
- این‌‌ها رو میگی که ما خونت نیایم؟
- نه بابا! من که این‌طوری نیستم!
- نگران نباش! به زن عموت گفتم که دستی به سر و روی خونه بکشه.
- چرا این کارو کردی؟ زن‌عمو رو به دردسر انداختی طفلکی خودش دوتا بچه کوچیک داره.
عمو دماغم و گرفت و گفت:
- فسقلی! چقدر حرف الکی می‌زنی؟! تو دختر خودمی.
کمی خرید کردیم و به منزل من رفتیم. از بیرون دیدم که چراغ روشنه گفتم:
- از زن‌عمو، خجالت می‌کشم با وضعی که خونه داشت حتماً چند ساعت طول کشیده تا همه‌ جا رو تمیز کنه، در که باز شد بوی خوش غذا را استشمام کردم.
دستم را روی شکمم گذاشتم وارد پذیرایی شدیم همه‌جا از تمیزی برق می‌زد.
زن‌عمو را بغل کردم و گفتم:
- شرمنده! زحمت من هم گردن شما افتاد.

دستش رو گرفتم و گفتم:
بیا بشین بقیه کارها با من.
رفتم طبقه بالا اتاقم کاملاً مرتب‌ شده بود
و خبری از گرد و خاک و تار عنکبوت‌ها نبود.
لباسم رو عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. میز رو چیدم و بقیه را صدا کردم. شام رو که خوردیم، ظرف‌ها را هم جمع کردم و شستم. چای دم کردم و توی استکان‌ها ریختم و روی‌میز گذاشتم. کنار زن‌عمو نشستم همین‌طور که استکان چای دستم بود به فکر فرورفتم و گفتم:
- از خوابیدن می‌ترسم، از کابوس‌ها می‌ترسم.
زن‌عمو گفت:
- به نظرم بهترِ اینجا تنها نمونی.
حرف‌های دکتر یادم اومد قبول کردم
و گفتم:
آره! بهترِ چند شب پیش شما بمونم، تاکمی وضعیتم آروم‌تر بشه.
بعد از خوردن چای استکان‌ها را شستم
و به منزل عمو بازگشتیم.
دکتر گفته بود که حتماً باید زمان خوابم را در نظر بگیرم و سر ساعت بخوابم.
ساعت یازده بود به اتاق طبقه بالا رفتم و یک دست رختخواب، برداشتم و پهن کردم. چراغ‌خواب را روشن کردم و چشم‌هایم را بستم.
افکار به مغزم هجوم آوردند آن‌ها را یکی پس از دیگری نگاه می‌کردم سعی کردم چشم‌هایم را باز نکنم.
تا این‌که به خواب فرو رفتم و چون خسته بودم دیگر بیدار نشدم صبح زودتر از بقیه بلند شدم دست و صورتم را شستم و به سمت آشپزخانه رفتم.
کتری را روی گاز گذاشتم و تخم‌ مرغ‌ها را شستم و آب‌ پز کردم.
صبحانه را آماده کردم و روی میز گذاشتم. صدای سر و صدای ظرف‌ها بقیه را هم بیدار کرد صبحانه را خوردیم.
زن‌عمو گفت:
- برای ما تعریف نکردی که این مدت کجا بودی؟!
- آره! می‌خواستم تعریف کنم فرصتش پیش نیومد.
همه اتفاقات را با تمام جزئیاتش تعریف کردم.

- راستی! من مهمون خونواده‌ای مهربون بودم دلم می‌خواد، بازم ببینمشون و شما رو با هم‌دیگه آشنا کنم اون جزیره مثل بهشتی زیبا است بیشتر مردمی که اونجا زندگی می‌کنن، مثل ما سفیدپوست هستن و فقط تعداد کمی، پوستشون تیره هست. البته خانواده‌ای که من پیششون بودم مثل ما سفیدپوست نبودن.
قرار گذاشتیم، وقتی‌که همه‌چیز تا حدودی رو به‌ راه شد، تعطیلات کریسمس را به این منطقه سفر کنیم.
زن‌عمو من را در آغوش گرفت و گونه‌هام رو بوسید و گفت:
- چه‌قدر به تو سخت گذشت! حق‌داری این‌همه اضطراب و استرس داشته باشی دیگه نمی‌ذاریم تنهایی جایی بری.
با لبخند گفتم:
- خیلی ماهی! خدا رو شکر که شماها رو دارم! عمراً دیگه تنهایی جایی برم! باید کاری پیدا کنم مشغول که باشم، کمتر فکر
و خیال می‌کنم.
- تو که راحت می‌تونی کارکنی! یک آگهی برای تدریس خصوصی بده اگر مدرسه نمی‌تونی درس بدی، خونه خودت که خالیه باهم یکی از اتاق‌ها رو آماده می‌کنیم الان خیلی‌ها دنبال کلاس‌های خصوصی
می گردن.
- فکر خوبیه ها!
زن‌عمو لیسانس ادبیات داشت و به‌خاطر بچه‌ها که کوچک بودند و عمو که همیشه در سفر بود، ترجیح می‌داد در خانه، به تربیت بچه‌ها رسیدگی کند.
با کمک هم، برای تدریس خصوصی ریاضی آگهی نوشتیم در مدت کوتاهی چند نفر تماس گرفتند یکی از اتاق‌های خانه را خالی و برای کلاس آماده کردم. یک‌ تخته و چند صندلی خریدیم و تدریس را شروع کردم.
مدت‌ زمانی که به بچه‌ها درس می‌دادم ذهنم آرامش خاصی داشت چون تدریس برایم لذت‌ بخش بود و درآمد خوبی هم داشتم.
به عمو گفتم:
- آقای دکتر گفت که در اولین فرصت به مطبش برم لطفاً باهم بریم.
به مطب دکتر رفتیم.
هیچ صندلی خالی وجود نداشت نزد منشی رفتم و گفتم:
- من وقت قبلی دارم منشی اسمم رو پرسید و گفت:
- کی نوبت گرفتین؟
- لطفاً به آقای دکتر اطلاع بدین، خانم النا بیکر اومدن.
منشی چپ‌چپ به من نگاه کرد و گوشی را برداشت و گفت:
- آقای دکتر، خانمی به اسم النا بیکر، با شما کار دارن.

گوشی را گذاشت و گفت:
- بیمار اومد بیرون، بفرمایید داخل.
در اتاق را زدم و بعد از احوال‌پرسی نشستم.
- النا خانم، تعریف کنین، این دو روز که از سفر برگشتین، چکار کردین.
گزارش کوتاهی نوشتم و روی میز گذاشتم
و با هم‌دیگر صحبت کردیم.
- تمام دغدغه‌های ذهنتون رو یکی‌یکی زیر همین گزارش بنویس و راحت باش تمام جزئیات رو برای شروع یک درمان موفق نیاز داریم.
بزرگ‌ترین مسئله، اتفاقاتی بود که این مدت برایم افتاده بود و به‌ شدت روی من تأثیر بدی گذاشته بود و تنهایی‌ام ذهنم را آشفته کرده بود و همین‌طور مشکل بی‌کاری و اخراج از کار همه را دانه‌دانه نوشتم
- قبلاً شاغل؟
- من معلم ریاضی و عاشق شغلم بودم؛ اما به خاطر مسائلی که قبلاً توضیح دادم دیگه نمی‌تونم به مدرسه برگردم اون‌ها فکر می‌کنند که من مرده‌ام.
کمی فکر کرد و گفت:
این‌ موضوع قابل‌حله، باید اول آرامشت را به دست بیاری بهترِ به‌ صورت موقت کاری رو با زمان کم شروع کنی.
با خوش‌حالی گفتم:
- واقعاً می‌تونم به کارم برگردم؟!
- فعلاً نه، ولی می‌تونم بعد از بهبودی کمکت کنم که برگردی.
- به فکر تدریس خصوصی هستم.
- خیلی عالیه! می‌تونین شروع کنین، تاکمی آرامش و ثبات به زندگی تون برگرده یادتون نره هر هفته شنبه همراه گزارش باید به مطبم بیاین این برگه رو همراه پرونده به منشی بده.
برگه رو همراه پرونده و مدارک، نزد منشی بردم از مطب که بیرون آمدیم خیلی خوش‌حال بودم.
بستنی خوردیم و به منزل برگشتیم شرایط برایم عادی‌تر شده بود شب‌ها کمتر از خواب می‌پریدم و به کمک تمرین‌هایی که دکتر داده بود حالم بهتر شد.
کار تدریس خصوصی هم حسابی رو به‌ راه شده بود بیشتر وقتم را با شاگردانم سر و کله می‌زدم. تا حدودی می‌توانستم با شرایط تنهایی‌ام کنار بیایم.

از زن‌عمو و عمو خداحافظی کردم و به منزل خودم برگشتم.
اوایل برایم کمی سخت بود ولی رفته‌رفته به تنها زندگی کردن عادت کردم. فاصله بین جلسات درمانی از یک هفته به یک ماه رسید.
قرار شد ماه آینده با گزارش روزانه که با دقت تنظیم کرده بودم به مطب دکتر بروم. نوبتم چهار بعد از ظهر بود.
آن روز شور و شوق عجیبی برای رفتن داشتم؛ انگار چیزی که گم‌ کرده بودم را پیدا کردم.
با عجله بهترین لباس‌هایم را پوشیدم و سوار ماشینم شدم. یک ساعت زودتر رسیدم برگه نوبت را به منشی دادم و نشستم. خوش‌بختانه فقط چند نفر در سالن نشسته بودند. دست از پا نمی‌شناختم آن‌قدر به ساعت رو به‌ رو نگاه کردم که منشی، کلافه شد و زودتر از نوبتم، به داخل مطب دکتر راهنمایی‌ام کرد.
در زدم و وارد شدم. انگار او هم انتظارم را می‌کشید هر دو در فاصله‌ای نزدیک ایستاده بودیم.
از هیجان قلبم به سی*ن*ه می‌کوبید چشم در چشم شدیم تنها کاری که کردم یک‌ نفس عمیق کشیدم لبخندی زد و گفت:
- بفرمایید بنشینید خبر خوبی دارم.
باذوق گفتم:
- چه خبری؟!
- این‌قدر اشتیاق دارین که دلم نمیاد بیش‌تر از این منتظر بمونین.
برگه‌ای را به سمتم گرفت.
- خودتون بخونیدش.
گواهی دکتر برای بازگشت به کار بود.
- یعنی با این گواهی، می‌تونم برگردم مدرسه؟!
- البته!
اشک شوق از چشمانم سرازیر شد چند بار از اول تا آخر، برگ را خواندم و آن را به قلبم چسباندم
- اصلاً باورم نمی‌شه!!
دکتر که همچنان به من چشم دوخته بود گفت:
- نکنه نمی‌خوای برگردی؟!
- آرزومه، نمی‌دونم چطوری از شما تشکر کنم.
- وظیفه اصلی ما برگرداندن مراجعین به روال طبیعی زندگی‌شون هست خب! موافقی حالا برگردیم سر کارمون؟ برگه‌ای که دستم بود را در کیفم گذاشتم و گزارشی را که در طول یک ماه نوشته بودم رو به دکتر دادم.

و گفتم:
- نتیجه تلاش یک‌ ماهه من تو این برگه نوشته‌شده.
دکتر قبل‌ از این‌که به برگ نگاه کنه، گفت:
- بگو ببینم، خودت از تلاش و تمرین‌ها راضی بودی؟
- بله.
گزارش را با دقت خواند لبخندی زد و گفت:
- بهتر از چیزیه که فکر می‌کردم! برنامه‌ها رو به خوبی اجرا کردین آفرین! تبریک میگم! کابوس‌ها به حداقل رسیده با تنهایی خودتون هم به‌ خوبی کنار اومدین شغل هم که دارین خوش‌حالم که موفق شدین.
برگه‌ای نوشت و به من داد و گفت:
- این آخرین جلسه‌ درمانی شماست.
کمی ناراحت شدم. انگار چیزی در قلبم فروریخت.
- یعنی دیگه نمی‌بینمش؟
سعی کردم خودم را جمع‌ و جور کنم از مطب بیرون آمدم ساعت نزدیک شش بود. سوار ماشین شدم و به منزل برگشتم. وسایلم را روی تخت گذاشتم و به‌طرف ساحل رفتم.
همین‌طور که راه می‌رفتم با خودم جر و بحث می‌کردم.
- اصلاً شاید او به من حسی نداشته باشه. شاید این فقط احساس من باشه. اگه دوباره همه‌چی خراب شه چی؟
سعی کردم، افکارم را کنار بزنم و به فردا فکر کنم.
صبح زود باید بیدار شوم و این نامه را به اداره ببرم. خدا کند با درخواستم موافقت کنند. این‌قدر فکرهای مختلف از سرم گذشت تا به مغازه‌ پیتزا فروشی رسیدم. پیتزایی گرفتم و قدم‌ زنان به سمت خانه حرکت کردم. در خانه را باز کردم و به آشپزخانه رفتم.
پیتزا را گذاشتم روی‌میز دست‌هایم را شستم... غذایم که تمام شد میز را جمع کردم لباس‌هایم را با لباس‌های راحتی عوض کردم و به تخت‌خواب رفتم.
صبح زود بیدار شدم.
آن‌قدر شوق داشتم که باعجله کت‌ و دامن آبی‌ام را برداشتم و پوشیدم. به خودم نگاه کردم لباس‌ها کمی برایم گشاد شده بود؛ اما هنوز می‌توانستم از آن استفاده کنم. موهایم را شانه کردم و با کش پشت سرم بستم مدارکم را داخل پوشه‌ای گذاشتم. همه‌چیز را دوباره چک کردم و سوار ماشین شدم قلبم مثل ساعت در سی*ن*ه‌ام می‌زد. وارد اتاق رئیس شدم و سلام کردم. درخواست خودم برای بازگشت به کار و نامه دکتر و مدارک مورد نیاز دیگر که قبلاً آماده کرده بودم را روی‌میز گذاشتم.
آقای رئیس نامه را خواند. نگاهی به من کرد و دستی به موهای جوگندمی صافش کشید و گفت:
- چه سرگذشت عجیبی! حتماً خواست خدا بوده که زنده بمونی ما باید مدارک شما را برای گروه پزشکان موردقبول اداره ارسال کنیم.
اگر گروه مدارک را تأیید کرد؛ در شورای اداره مطرح می‌کنیم و در صورت تأیید می‌توانیم برای شما بازگشت به کار بزنیم.

خدا را شکر کردم مدارک را تحویل دادم و تشکر کردم و برگشتم.
هفته‌ای سه روز بعدازظهر کلاس خصوصی برگزار می‌کردم و هر روز بر تعداد شاگردانم اضافه می‌شد.
خوش‌حال بودم که اگر اداره هم با درخواستم موافقت نکرد، از این طریق تدریس می‌کنم تعطیلات در حال پایان یافتن بود، همه مواردی که آزارم می‌دادند یکی‌یکی برایم کم‌رنگ شده بودند، اما جای یک‌چیز در قلبم همچنان خالی بود.
لبخند زدم از جایم بلند شدم قهوه‌ جوش را روشن کردم.
به دکتر فکر می‌کردم همیشه عادت داشت کت‌ و شلوار سفید بپوشد و فقط رنگ پیراهنش تغییر می‌کرد.
وقتی می‌خواست مطلب مهمی بگوید؛ دستش را درون موهای خرمایی‌ رنگش فرومی‌برد.
رنگ قهوه‌ای روشن چشمان درشتش از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. انگار در تمام رؤیاهایم حضور داشت سر و صدای قهوه‌ جوش افکارم را به هم‌ریخت.
برای خودم فنجانی قهوه دم کردم بوی خوش آن، تمام منزل را پرکرده بود.
به فنجان خیره شده بودم که زنگ به صدا درآمد.
عمو خندان پشت در ایستاده بود.
- وروجک، تعارف نمی‌کنی بیام تو؟! چه بوی قهوه‌ای راه انداختی! می‌خواستی تنها بخوری؟
خندیدم و تعارف کردم و فنجانی دیگر قهوه ریختم و کنارش نشستم همین‌طور که با هم قهوه را نوش‌جان می‌کردیم گفتم:
- عمو! یادت میاد در مورد خانواده‌ای که توی اون حادثه کمکم کردن، صحبت کردم.
- آره یادمه.
- چند روز از تعطیلات مونده دلم می‌خواد برم و سری به اونا بزنم حس می‌کنم اونا هم خانواده‌ی من هستند.
- اتفاقاً خیلی دوست دارم باهاشون آشنا بشم و بگم این دختر زلزله رو چطوری تحمل کردین!؟
بازو شو فشار دادم
زیر لب خنده‌ای کرد و گفت:
- هنوز چند روز از سال نو باقی مونده. موافقی یک تور گردشگری ترتیب بدیم؟ تو هم کمک ملوانم باش.
- البته! بریم به همون جزیره‌ای که من توش بودم آب‌های کم‌عمق گرمش جون می‌ده برای شنا، ساحلش برای حموم آفتاب عالیه با مناظری که داری مطمئنم گردشگرها لذت می‌برن.
- برای تو هم خوبه
- چطور مگه؟!
- تو عاشق شنا بودی، هر وقت کنار دریا می‌رفتیم می‌پریدی توی آب یک‌ سال که اون‌جا بودی اصلاً شنا نکردی؟!
- نه حتی پاهام رو هم تو آب نذاشتم!
- خب، فرصت خوبیه که ببینیم ترس تو از آب از بین رفته یا نه راستی! دکتر اسمیت همراه ما میاد یادم هست که گفتی دوست داره اون جزیره اسرار آمیز که این‌همه بلا سرت آورده رو ببینه و خندید. تو هم انگار از دکتر اسمیت خوشت اومده شیطون، می‌بینم از وقتی‌که دوره‌ها تموم شده همه‌اش تو فکری!

سکوت کردم و چیزی نگفتم عمو گفت:
- راستی، وسایل شنا یادت نره.
تور گردشگری را برای چند روز از تعطیلات سال نو که باقی‌ مانده بود هماهنگ کردیم. تمام وسایل را جمع کردم و به زن‌عمو کمک کردم تا بچه‌ها را آماده کند.
در این سفر کمک ملوان بودم و باید خوب حواسم را جمع می‌کردم بلندگو اعلام کرد:
- از گردشگران عزیز تقاضا می‌شود هرچه سریع‌تر سوار شوند جمعیت در یک صف یکی پس‌ از دیگری وارد قایق شدند.
وسایل اضافی را در قسمت مخصوص بار گذاشتیم و به راه افتادیم بلندگو اعلام کرد:
- مسافران عزیز، سفر مهیجی را برایتان آرزومندیم لطفاً در صندلی‌های خود بنشینید. وقتی دکتر اسمیت سوار شد؛ عمو گفت:
- به‌به! سلام جناب دکتر اسمیت، احوال شما چطوره؟!
- عالی‌ام، حال شما چطوره؟ النا خانم می‌بینم کمک ملوان شدین!
- خوبم و امیدوارم دیگه از اون ترس‌های مزخرف اثری نباشه.
- امیدوارم!
دو ساعت اصلاً برای یک سفر دریایی زیاد نبود دریا آرام بود و تازه خورشید، نور طلایی کم‌رنگش را روی دریا پهن کرده بود و هنوز آبی دریا به‌ خوبی و به‌ صورت واضح دیده نمی‌شد.
خدمه برای گردشگران صبحانه آورده بودند به عمو گفتم تا مسافران صبحانه را تمام کنند، می‌رسیم.
وقتی رسیدیم، بلندگو اعلام کرد:
- گردشگران گرامی، ما به مقصد رسیدیم. از قایق پیاده شوید.
ما به مدت پنج روز اینجا اقامت خواهیم کرد امروز را استراحت کنید و از فردا صبح، سفر هیجان‌انگیزی را آغاز می‌کنیم. چادرها در جزیره به پا کردیم و مسافران را برای استراحت به چادر‌ها هدایت کرده‌ایم وقتی همه‌چیز آرام شد گفتم:
من باید برم تا حالا خیلی صبر کردم. دلم برای دختر‌ها و خانواده دومم تنگ‌شده برای مگی که کوچک‌تر بود، عروسک دختر، با مو‌های فرفری قهوه‌ای‌رنگ خریده بودم و برای کتی، صندل سفید با طرح خرگوش، هدیه گرفتم. زن‌عمو و عمو، برای توماس و همسرش کادو خریده بودند. سه‌ نفری باهم به راه افتادیم.
آن‌جا را خوب بلد بودم از همه جلوتر حرکت می‌کردم. با خودم می‌گفتم:
- خدا کنه جایی نرفته باشن صدایی را از پشت سرم شنیدم.
- گویا من رو فراموش کردین.
- دکتر اسمیت، شما هم مشتاق هستین خانواده‌ای که النا را نگه داشتند ببینید؟

- البته!
مگی، مثل همیشه مشغول بازیگوشی بود. برای همین زودتر از همه اهل خانواده او را دیدم.
دوان‌دوان به طرفم آمد در آغوشش گرفتم و بوسیدم و گفتم:
- دختر مو فرفری، چکار می‌کنی؟
خندید و چرخی زد و گفت:
- هیچ کاری نمی‌کنم.
- ببین برات چی آوردم.
عروسک موطلایی را به او دادم با شیرین‌زبانی گفت:
- موهاش مثل تو طلاییه ولی مثل مو‌های خودم فرفریه، مرسی.
دستش را گرفتم و گفتم:
- مگی، این آقای خوش‌ تیپ و مهربون عموی منه این خانم زیبا هم زن‌عموی منه و این آقا که همراه ماست دکتر اسمیت. خواهرت و مامان و بابا خونه هستن؟
-آره.
دوان‌دوان و سر و صدا کنان به‌طرف منزلشان دوید.
مامان، بابا، کتی، النا اومده.
کتی با ذوق به سمتم آمد و بعد پدر و مادرش خیلی خوش‌حال بودم.
با همه‌ احوال‌پرسی کردم و خانواده‌ام را به آن‌ها معرفی کردم دکتر اسمیت هم با آن‌ها احوال‌پرسی کرد و من گفتگو‌های آنان را ترجمه می‌کردم. رزا خندید و گفت:
- یادت رفته که ما زبون شما رو بلدیم.
رزا ما را برای ناهار نگه داشت.
بلند شدم و کمک کردم تا ماهی‌ها و صدف‌ها را آماده کنیم. زن‌عمو همراه من آمد. عمو و دکتر اسمیت با یک‌دیگر صحبت می‌کردند و مرتب این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کردند. ناهار را که آماده کردیم چون تعدادمان زیاد بود دو حصیر پهن کردیم و همگی روی آن نشستیم و ناهار خوردیم.
- من و کتی ظرف‌ها رو می‌شوریم‌ کلی حرف داریم که به هم‌دیگر بزنیم.
تا رزا مخالفت کند، ظرف‌ها را جمع کردیم و شستیم.
زن‌عمو و عمو، کادو‌های رزا و توماس را دادند و من هم کادوی کتی را دادم. خوش‌حال شد. عمو و دکتر رفتند تا به مسافر‌ها سر بزند.
من، زن‌عمو و رزا مشغول گشتن در اطراف شدیم.
روز دوم، همگی باهم برای گردش در جنگل نخل به راه افتادیم و من مناظری را که قبلاً دیده بودم در ذهنم مرور می‌کردم.
گفتم:
- من اینجا گم‌شده بودم خاطره‌ها در ذهنم دیگر وحشتناک نبودند نزدیک همان درختی که مجبور شدم برای چند ساعت ماندن، با حیوانی بجنگم، رسیدیم با خودم گفتم:
-یعنی، واقعاً من اینجا بودم!
به عمو گفتم:
-نگاه کن.

عمو و دکتر هر دو برگشتند و دستم را با چشمشان دنبال کردند.
این همون درخت که چند ساعت مجبور شدم توی حفره‌اش بمونم.
یادآوری آن خاطرات تلخ، باعث شد محکم به عمویم بچسبم سعی داشتم خودم را کنترل کنم آب دهانم خشک‌شده بود.
دکتر اسمیت که متوجه حال من شد نزدیک آمد و گفت:
- النا، دوروبرت رو نگاه کن این‌ها همه‌اش خاطره است خاطره‌هایی که گذشتن و دیگه نیستن.
- درسته، ولی اون روز این‌قدر به من سخت گذشت که هنوز می‌تونم اون شرایط رو حس کنم هنوز مقداری از ترسم باقی‌مونده.
- طبیعیه. مطمئن باش که به‌ مرور همه‌چیز درست می شه.
هوای گرم و مرطوب شب‌ هنگام همراه با باد ملایم، برای پیاده‌روی شبانه عالی بود. ستاره‌های درخشان در آسمان چشمک می‌زدند.
بقیه که از خستگی خیلی زود خوابیدند ولی من خوابم نمی‌برد.
لباس پوشیدم و شروع کردم به قدم زدن سکوت همه‌جا را فراگرفته بود. شب را در خانه رزا و توماس مانده بودیم. سعی کردم فقط چند قدم از خانه دور شوم تا اگر خطری تهدیدم کرد فوراً برگردم.
چشم‌هایم را بستم و به صدای آرام دریا گوش دادم. صدایی آرام از پشتم شنیدم. - - - النا خانم!
این وقت شب کی داره صدا می‌زنه؟
نزدیک‌تر شد.
صدای دکتر را واضح شنیدم.
- شما هم نخوابیدین.
- خوابم نبرد این جزیره چقدر اسرار آمیز و زیباست! بازهم نتونستی بخوابی؟
- نه دیگه به این بی‌خوابی‌ها باید عادت کنم.
- معمولاً خسته که باشم، خیلی زود می‌خوابم؛ اما فکر خانمی زیبا خواب رو از من گرفته.
- خب چرا بهش نمی‌گین حداقل خیال خودتون راحت می شه.
- باهم تا ساحل قدم بزنیم؟
- باشه.
- صدای دریا تا این‌جا به‌وضوح شنیده می شه نباید زیاد دور باشه.
- نه، دور نیست. دوست دارم کنار ساحل برم اما چون تنها بودم نرفتم.
هر دو در سکوت قدم زدیم. تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای کفش‌هایمان بود و صدای ملایم موج‌های دریا.
- راستی شما دلتون نمی‌خواد کسی رو تو زندگی‌تون داشته باشین؟
-‌ البته که می‌خوام.

کنار ساحل نشستیم.
- النا خانم! نظرت درباره من چیه؟
- شما پزشک خوبی هستین.
دستم را گرفت نفسم در سی*ن*ه حبس شد. انگار شعله‌ای که سعی داشتم خاموشش کنم درونم زبانه می‌کشید.
ضربان قلبم را می‌توانستم بشنوم.
- راستش، من به شما علاقه دارم می‌خواستم نظرتون رو بدونم.
خوش‌حال شدم. خواستم چیزی بگویم؛ اما زبانم بند آمده بود. از خودم متعجب شدم. اصلاً آدم خجالتی نبودم. در دلم می‌گفتم:
- دختر تو هم بگو که دوستش داری. زود باش!
انگار شوکه شده بودم. دستم را آرام روی دستش گذاشتم. بلند شد و ایستاد. دستم را گرفت و من را هم بلند کرد. در سکوت، دستش را محکم گرفته بودم. لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- تو می‌ترسی؟
انگار، کلمات ذهن مرا می‌خواند.
گفتم:
- بله.
- اگر از اتفاقات زندگی بترسی؛ هیچ‌وقت نمی‌تونی لذت ببری همیشه یادت باشه اگر قوی نباشی، آسیب می‌بینی.
ساعت دو صبح بود که برگشتیم و خوابیدیم. تنها فکری که توی سرم رژه می‌رفت دکتر بود یعنی فهمیده بود که دوستش دارم.
- نکنه فکر کرده بهش علاقه ندارم و پشیمان شده.
تا خود صبح نخوابیدم وقتی‌که بیدار شدم چشم‌هام پف‌ کرده بود و سرم از بی‌خوابی درد می‌کرد می‌خواستم به عمو بگم:
- گشت امروز را شما خودتون برید. من نمی‌تونم با شما همراه بشم می‌خوام استراحت کنم اما فکری مثل برق از سرم گذشت.
- اگه فکر کنه از حرف دیشبش ناراحت شدم و برای همین باهاشون همراه نشدم چی؟ اون وقت ممکنه از دستش بدم آماده شدم و لباس‌های شنا را برداشتم عمو و زن‌عمو را بیدار کردم.
- آ‌های بیدار شید صبح شده.
- دختر چه خبرته؟ همه‌جا رو گذاشتی رو سرت! بقیه خوابن با سر و صدای تو بیدار می‌شن چرا چشمات پف‌ کرده؟ نخوابیدی؟
- نه بلند شین بقیه از شما زودتر بیدار شدن.
صبحانه رو آماده کردیم بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم و به‌ طرف چادر‌ها رفتیم.

به عمو گفتم:
- ناسلامتی من راهنماتون هستم! امروز گشت ساحلی، شنا و حمام آفتاب داریم. هوا عالیه به همه اعلام کنین بعد از صبحانه وسایل را آماده کنن راه بیفتیم.
گردشگر‌ها به‌طرف ساحل راه افتادند دنبال دکتر می‌گشتم دیدم در فکر فرو رفته بود به طرفش رفتم و صدا زدم:
- آقای جان! آقای جان! سرش را بلند کرد.
- سلام صبح‌ به‌ خیر چرا چشم‌هات این‌قدر پف‌کرده؟
لبخند زدم.
- به‌خاطر من نخوابیدی؟ من هم از فکر تو نخوابیدم.
- همراه ما بیا.
آن روز گشت‌ و گذار، کنار ساحل با ماسه‌های سفید و شنا در آب تقریباً گرم و حمام آفتاب خستگی را از تنمان گرفت و همگی شاد برگشتیم.
جان در گوش عمو چیزی گفت به آن‌ها نگاه می‌کردم اما چیزی متوجه نشدم به خانه که بازگشتیم، شب قبل هم نخوابیده بودم، خیلی زود خوابم برد. صبح زن‌عمو گفت:
- من و رزا، امروز می‌خواهیم کیک درست کنیم با شما نمیام.
- منم بمونم؟
- نه تو این‌جاها را خوب بلدی همراه عمو برو حواست باشه به تو سپردمش.
توماس گفت:
- انگار آقای جان، حالش خوب نیست شما برید من کنارش هستم.
علی‌ رغم میل باطنی‌ام، با بقیه همراه شدم. تا نزدیکی‌های ظهر جزیره را گشتیم و از صنایع‌ دستی مردم محلی دیدن کردیم. هرکسی، چیزی خرید تا به‌ عنوان سوغاتی با خود ببرد.
بعد از آن به ماهی‌ گیری رفتیم کنار ساحل ماهی‌هایی که صید کرده بودیم را کباب کردیم و ناهار خوردیم.
- عمو، امروز روز تولدمه یادم رفته بود.
- آره. یک سال پیر شدی!
دماغم و گرفت و با صدای بلند خندید.
- چرا آدم‌ رو ناراحت می‌کنی؟
وقتی برگشتیم.
رزا و زن‌عمو، چند حصیر، زیر نخل‌ها پهن کرده بودند گفتم:
- چرا این‌قدر حصیر پهن کردین؟ ما که چند نفر بیشتر نیستیم!
زن‌عمو گفت:
- این‌قدر پرحرفی نکن! برو دوش بگیر و این لباس‌ها را بپوش.
- این‌ها چیه؟! من که خودم لباس آوردم!

رزا گفت:
- دوست دارم، هدیه‌ من رو برای تولدت بپوشی.
- هورا! هورا! تولد، تو جزیره چه کیفی میده! وای این چه لباس قشنگیه.
لباس را گرفتم و نگاه کردم یک لباس سفید با طرح‌های سنتی و محلی آن را پوشیدم. وقتی‌که آمدیم، همه‌ کسانی را که می‌شناختم، دور هم جمع‌ شده بودند. لباس‌های رنگا رنگ به تن داشتند و موسیقی سنتی می‌نواختند.
هاج‌ و واج دور و برم را نگاه می‌کردم. زن‌عمو و رزا آمدند دست من را گرفتند و کنارشان نشاندند از وقتی‌که پدر و مادرم فوت کرده بودند، برای خودم هیچ جشن تولدی نگرفته بودم تنها کاری که می‌کردم به پیتزا فروشی می‌رفتم و برای خودم پیتزای مخصوص سفارش می‌دادم و آن را تا ته می‌خوردم و به منزلم باز می‌گشتم.
در فکر بودم، به کسانی که موسیقی را می‌نواختند خیره شده بودم زن‌عمو، رزا و دختر‌ها با شربت‌هایی از میوه‌های وحشی و نوشیدنی‌های مخصوص خودشان، میهمانان را پذیرایی کردند و بعد غذا‌های محلی آوردند.
از خوش‌حالی سر از پا نمی‌شناختم خیلی وقت بود که این‌قدر خوش‌حال نبودم عمو گفت:
- چه مردم خون‌گرم و مهربونی هستن من که لذت بردم.
زن‌عمو گفت:
- حالا نوبت کادوهاست رزا خانم که پیش‌دستی کرد و زودتر از همه کادوی خودش را داد.
- این‌ هم کادوی من و عمو.
گردنبندی را از جعبه‌ی مخمل قرمز رنگ بیرون آورد و به گردنم انداخت و گفت:
- تولدت مبارک دخترم.
کتی و مگی، مثل دو فرشته، کنارم ایستادند تاجی از گل و صدف که به زیبایی درست کرده بودند را بر سرم گذاشتند و کفشی که بافته دست خودشان بود هدیه دادند. آن‌ها را بوسیدم از داشتن چنین خانواده‌ای خدا را هزار بار شکر کردم کاش پدر و مادرم این‌جا بودند و این صحنه‌های زیبا را می‌دیدند از همگی تشکر کردم کیک بزرگی تزیین‌شده با میوه‌های جنگلی روی میز کوچک چوبی گذاشته‌ شده بود رزا گفت:
- وقت بریدن کیکِ.
کارد برش کیک را دستم داد.
همین‌ که خواستم تکه‌ای از آن را ببرم چشمم به درافتاد جان درحالی‌ که کت‌ و شلوار سفید و پیراهنی بنفش به تن داشت با دسته‌ای از گل‌های وحشی وارد شد. آن‌ها را به دستم داد و تولدم را تبریک گفت از حضورش در آن جمع بسیار خوش‌حال بودم.
روبرویم نشست و گفت:
- حالا چشم‌هات رو ببند.
- چرا؟! می‌خوام کیک رو ببرم.
- نوبت کیک هم میشه حالا تو چشم‌هات رو ببند.
وقتی چشم‌هایم را بستم، دستم را در دستش گرفت خنکی فلزی را در انگشتم حس کردم. قلبم از حرکت ایستاده بود و دهانم خشک‌شده بود.
- حالا چشم‌هات رو بازکن و بعد چشمکی زد و گفت:
- یادت نره چی گفتم؟
همه دست زدند و جیغ و هورا کشیدند.
هر دو دست در دست هم کیک را بریدیم و سپس چشم در چشم هم به دنیایی سفر کردیم که جز ما کسی در آن نبود.

شبی که حالم خیلی گرفته بود، کنار ساحل رفتم. ایستادم و به ماه نقره‌ای رنگ‌ پریده‌ای که نقش آن روی آب، با حرکت موج‌های کوچک دریا به‌ هم‌ ریخته بود، نگاه کردم. همان‌طور که غرق در افکارم بودم؛ راه می‌رفتم. آسمان دامن سیاهش را روی امواج ظریف دریا پهن کرده بود. ستاره‌های چشمک‌ زن یکی پس از دیگری، از لابه‌لای تکه‌های ابر، خودشان را نشان می‌دادند. دلم می‌خواست کمی از این‌جا دور شوم. با خودم گفتم:
- قبل از باریدن بارون برمی‌گردم.
یک قایق تفریحی کوچک اجاره کردم. قایق‌ رانی را از پدرم آموخته بودم. سوار شدم. حس کردم امواج آب قایق را مانند گهواره‌ای به‌ آرامی تکان می‌دهد. به خوابی شیرین و لذت‌ بخشی فرو رفتم. ابرهای بالای سرم با یک‌دیگر می‌جنگیدند. فکر کردم خواب می‌بینم. با غرش رعد و برق از خواب پریدم. با وحشت به این سو و آن سو نگاه کردم، جز سیاهی چیزی به چشم نمی‌خورد. انگار وسط امواج گیر کرده بودم. محکم به دکل چسبیدم. امواج یکی پس از دیگری بلند شدند، به بدنه کشتی سیلی زدند و نشستند. از ترس بلند جیغ می‌کشیدم. آب به درون قایق وارد شد. ناگهان، موج بزرگی دکل کشتی را شکست و من به درون آب پرت شدم. تلاش کردم طناب حلقه نجات را بازکنم؛ اما امواج مرا دور می‌کردند. این بار طناب را محکم چسبیدم و گره آن را باز کردم با هر سختی که بود، حلقه نجات را از قایق جدا کردم و دور کمرم انداختم. حالا دیگر در میان امواج از این‌سو به آن‌سو می‌رفتم. تمام بدنم از سرمای آب سست شده بود. سعی داشتم حلقه نجات را نگه دارم؛ تا آب آن را از من جدا نکند. مدتی روی آب سرگردان بودم تا آرامش به دریا بازگشت. قایقم غرق‌ شده بود و همین حلقه نجات برایم باقی‌ مانده بود. شروع به شنا کردم. نمی‌دانم چند ساعت بود که شنا کردم و چه اتفاقی افتاد. چشم که باز کردم، دیدم روی بدنم مقداری شن خیس ریخته است. بلند شدم و نشستم. اشعه کم‌ رنگ خورشید، روی موج‌های آرام دریا می‌تابید. سرم را به آسمان دوختم. تا چشم کار می‌کرد یک‌دست آبی بود. از خودم پرسیدم:
- من کجام؟
هاج و واج به اطراف نگاه کردم. این ساحل برایم غریب بود. آب آن‌قدر زلال بود که می‌توانستم مرجان‌های نارنجی‌ رنگ و ماهی‌های کوچک سیاه و نقره‌ای که لابه‌لای آن‌ها حرکت می‌کردند را ببینم. ماهی‌ها، بالا و پائین می‌رفتند و سنگ‌های درشت و ریز در انعکاس آب برق می‌زدند. دست‌هایم را درون آب فرو بردم ماهی‌ها فرار کردند. دست و صورتم را کمی آب زدم و چشمم به ساحلی افتاد که از شن‌های سفید پوشیده شده بود. تمام بدنم درد می‌کرد، دوباره روی شن‌ها دراز کشیدم. همه‌ چیز برایم عجیب و غریب بود. چشم‌هایم را که دوباره باز کردم؛ چهره مرد و زنی را دیدم که با تعجب به من نگاه می‌کردند. از حرف‌هایشان چیزی متوجه نشدم. به هم‌دیگر چیزی گفتند و به من اشاره کردند. توان بلند شدن از روی شن‌ها را نداشتم. همه لباس‌هایم پاره و خیس شده بود و به آن‌ها ماسه و گل چسبیده بود، موهای طلایی بلندم پرشده بود از ماسه‌های ریز، دست‌هایم زخمی و کثیف بود. از خودم پرسیدم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
بالا پایین