جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از گودالِ تقدیر برگشته] اثر«آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آساهیر با نام [از گودالِ تقدیر برگشته] اثر«آساهیر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 837 بازدید, 11 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از گودالِ تقدیر برگشته] اثر«آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آساهیر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

به‌نام صاحب قلم

نام اثر: از گودال تقدیر برگشته
نویسنده: MAHDIEH.A
ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W(1)

خلاصه: ما زن‌ها گاهی نیاز داریم نق بزنیم، اشک بریزیم، زمین بخوریم، بسازیم و بمانیم پای شکسته‌های دلمان. ما زن‌ها نیاز داریم بزرگ شویم اما بچگی هم کنیم. غرور داشته باشیم اما بغض هم کنیم. خسته شویم اما زانو خم نکنیم. ما هم نیاز داریم گاهی نفس بکشیم. مردها برتری نسبت به زن‌ها ندارند. ما آدم‌ها انسانیت را می‌شناسیم. نه قدرت را و نه هیبت را... .

ما همه آدم هستیم، هرچند، آدم داریم تا آدم... !

 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
1668602414341.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

روبه‌روی تک پنجره‌ی اتاق نشستم و به فضای بیرون خیره شدم. وقت هوا خوری بود و من هنوز هم از کنار آدم‌ها بودن بدم می‌آمد. دستمال سرِ گل‌گلی کوچک دخترکم را از روی میز کنار صندلی، برداشتم و به بینی‌ام نزدیک کردم. بوی زندگی می‌داد. بوی عشق می‌داد... .

- مامان؟ مامان؟ ببین چه خوشگل شدم؟ بابا موهام رو بسته واسم. کاشکی موهام باز نشن. بابا ناراحت میشه اگه تابشون به هم بریزه.

قطره اشکی از گوشه‌ی چشم‌هایم به گونه‌ام راه گرفت. سرد بود. مثل روح یخ زده‌ی من. سال‌ها بود که دیوانه می‌پنداشتنم و من دیگر روحی برای زندگی کردن نداشتم که جیغ بزنم، که فریاد بزنم ایها‌الناس، من دیوانه‌ی عشق بودم. عاشق‌های مجنون را که تیمارستان نمی‌خوابانند. مگر از تمام زندگی چه می‌خواستم که کارم به این‌جا کشید؟ دخترکم حالا کجاست؟ اصلاً بی‌تابی مادرش را نمی‌کند؟ دلش برایم تنگ نشده است؟ من که دل‌تنگم. من که قلبم برای یک‌بار دیگر دیدنش بی‌قراری می‌کند... .

- وقتی خنده‌ی دخترمون رو می‌بینم، حس زندگی تو وجودم جریان پیدا می‌کنه. ببینش، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه‌ روزی یه‌ نفر دیگه جز تو، تو قلبم جا باز کنه.

- علی؟! نگو که می‌خوای دخترت رو با من مقایسه کنی! نگو که می‌خوای بگی مهتا رو اندازه‌ی من دوست داری؟! اصلاً صبر کن ببینم! نکنه... نکنه اون رو بیش‌تر از من دوست داری؟!

حالا شدت اشک‌هایم بیش‌تر و بیش‌تر میشد. علی عاشقم بود، نبود؟! پس کو؟ حالا کجاست؟ مگر نمی‌گفت جای زن کنار شوهرش است و بس؟ حالا که قدمی تا مرگ برایم نمانده، چرا نمی‌آید و نجاتم بدهد؟ من کنار این آدم‌های بد لِه می‌شوم. می‌شکنم و می‌میرم. من... .

صدای قهقهه‌ی مستانه‌اش بلند شد. با انگشت اشاره‌اش ضربه‌ی کوچکی به بینی‌ام زد.

- الان تو با این سنت داری حسودی می‌کنی؟! من زن حسود دوست ندارم ها!

و همین کافی بود تا حرصم درآید و قدرت را به پاهایم بدهم و بلند شوم. جاروی چوبی بلند گوشه‌ی حیاط را بردارم و به سمتش بروم.

- الان به من گفتی حسود؟! دِ اَر مردیکی موسی تا بُکُشمِت! ( دیگه اگه مردی هستی، صبر می‌کنی تا بکشمت!)

آخ علی جان. تو بیا من را به خودت، به دخترکمان برسان، من قول می‌دهم جارو برایت بلند نکنم. من قول می‌دهم گوشه‌ای بنشینم و ببینم که تو شاخه گل عشقمان را بیش‌تر از من دوست داری. من قول می‌دهم... .

- باز که این‌جا نشستی! پاشو بیا بیرون. حداقل یه هوایی بزنه به کلت! بابا آدم سالم هم دو روز تو اتاق در بسته بمونه دق می‌کنه. تو که... .

ادامه‌ی حرفش را خورد. از چه بیم داشت؟! از این‌که مرا دیوانه خطاب کند؟!

- بگو. آدم سالم دق می‌کنه. آدم دیوونه چی؟!

این پا و آن پا می‌کرد. می‌دانستم چه می‌خواست بگوید. حرف‌های تکراری‌اش را از بر بودم.

- کِی می‌خوای قبول کنی که دیگه نداریشون؟ کِی می‌خوای بپذیری که قرار نیست این در باز شه و بیان دنبالت؟ دِ دختر، کِی می‌خوای به خودت کمک کنی؟!

جمله‌ی آخرش را تقریباً فریاد زد. دل یک غریبه به حالم می‌سوخت؟ دل مراقب تیمارستان؟! این‌قدر قابل ترحم بودم؟! آخ علی، وای از تو. وای بر تو... .

اشک‌هایم را پاک کردم. صدایم خش‌دار شده بود.

- علی میاد. اگه هم نیاد دخترم؛ دخترم حتماً باباش رو راضی می‌کنه تا بیاد. باید بیاد... .

صدای بسته شدن درب اتاق، خبر از رفتن مراقب داشت. تنهایی؛ تنها چیزی بود که بعد از وجود علی و مهتایم می‌پرستیدمش. تنهایی، فکر‌هایم را به گذشته‌ می‌کشاند. به‌ این‌که چه شد و چه کردم که به این‌جا رسیدم... .

***

پچ‌پچ‌های مادر و خاله‌ام را می‌شنیدم. مادرم راضی به این وصلت نبود. نه این‌که علی را لایق من نداند؛ نه، برعکس می‌گفت علی مردیست چنان و چنین. با فلان قدر دارایی که نیمی از تهران را هم بخرد، باز کم ندارد. می‌گفت علی وصله‌ی تن من نیست و فردا، پس‌فردا در زندگی با همچون من شهر ندیده‌ای پا پس می‌کشد.

- تاج گل؟ دآآکَم؟ بوری رولَه. ( تاج گل؟ مامانم؟ بیا عزیزم.)

دستی به دامن و لباس سر همی‌ام کشیدم و چین و چروک‌هایش را صاف کردم. باز هم حرف‌های همیشگی. من علی را دوست نداشتم اما از او بدم هم نمی‌آمد. خودش را که ندیده ولی از مردانگی‌اش تعریف‌ها شنیده بودم. نه مخالف این ازدواج بودم و نه موافق. منتظر بودم ببینم دست تقدیر من را به کجا خواهد رساند. من هم‌بازی تقدیر شده بودم بدون این‌که به عاقبت کارم بی‌اندیشم... .

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

- جانِم‌مان؟ کاری دیری؟ ( جانم مامان؟ کاری داری؟)

با اشاره‌ی دستش به من فهماند که بله، کاری دارم، آن‌هم آن‌قدر طول می‌کشد که بنشینی دیر‌تر خسته می‌شوی! من اصلاً نصیحت را دوست نداشتم. این‌که درست و غلط راهی را به تو نشان بدهند و راهنمایی‌ات کنند، خوب است، اما نصیحت نه. بچه نبودم که نفهمم. دیگر بیست و سه سالم بود. حداقل خوب را از بد تشخیص می‌دادم.

زانو‌هایم را خم کرده و مطیع مقابل مادر و خاله‌ام نشستم. از اول آمدن خاله جانم، به جز سلام و احوال‌پرسی که با هم داشتیم؛ دیگر حرفی نزدم و به اتاقم رفتم. می‌دانستم مادرم، او را به این‌جا کشانده تا با بزرگ‌تری مشورت کند و به همین خاطر، اصلاً نمی‌خواستم مزاحم صحبتشان شوم و حالا خودشان، من‌ را، فرا خوانده بودند. گوشه‌ی دامنم را، به بازی گرفته و منتظر حرف‌های مادر و خاله‌ جانم ماندم. دلم می‌خواست من هم مثل دختر‌های شهری، درس بخوانم و دانشگاه بروم. پیشرفت کنم و به قول برادرم سپهر آینده‌دار باشم. دلم می‌خواست، می‌گذاشتند درس بخوانم و به روزی خودم را برسانم، که دستم در جیب خودم باشد. بعد از این‌که دیپلمم را گرفتم، پدرم با ادامه دادنم برای مقاطع بالاتر مخالفت کرد. می‌گفت تا همین‌جا که خوانده‌ای کافیست. اصلاً سواددار باشی که چه بشود؟! اگر دنبالِ کاری، همراه من بیا برای فصل سرما، هیزم جمع کنیم. کمک مادرت شیر گاو‌ها را بدوش و... . آن‌قدرها می‌گفت، که اصلاً پشیمان می‌شدم که چرا خواسته‌ام را، با پدرم در میان گذاشته‌ام.

- تاج گُل؟ نَظَرِ ئوژِت چیَه؟ وِ یَ هَم فِکر بِهَه کِ شرایط تو وَگَرد ای کُرَ خیلی فَرق دیری! ( تاج گل؟ نظر خودت چیه؟ به این هم فکر بکن، که شرایط تو با این پسر خیلی فرق داره!)

در چهره‌ی مادرم نگرانی خاصی دیده میشد. نگران آینده‌ و زندگی‌ام بود. می‌ترسید فردا، پس‌فردا کم بیاورم و نتوانم مشکلات زندگی با خانواده‌ی اصیلی، همچون علی را، تحمل کنم. پدرم اما از همان اول، به این مرد اعتماد کامل داشت. می‌گفت از مردانگی‌اش تعریف‌های زیادی شنیده و دیده. تصمیم‌گیری را به خودم واگذار کرده بود و من هم به مادرم. در مورد تنها چیزی که فکر نمی‌کردم ازدواج بود. روزها در کنج اتاق مشترک با خواهرم، می‌نشستم و برایش از آینده حرف می‌زدم. موهای فرفری‌اش را شانه می‌زدم و برایش قصه‌هایی از سرزمین خوشبختی می‌گفتم. حالا خودم نمی‌دانم قدم در چه راهی می‌گذارم. خوشبختی و سعادت یا تباهی.

جلو رفتم و گونه‌ی مادرم را آرام بوسیدم. سر کنار گوشش بردم و آرام پچ زدم:

- هرچی تو بوشی، نظر مِ هم هَس. ( هرچی تو بگی، نظر من هم هست.)

اخم‌هایش را در هم کشید و به تندی رو سمتم برگرداند:

- مَر مِ مِم شی بِهَم؟! ( مگه من می‌خوام ازدواج کنم؟!)

عقب کشیدم و به چهره‌ی پیر خاله‌ام خیره شدم.

- مِ هم ای پیا نمَشناسِم. اَر مَزانین پیا خوییکَه، مِ هم حرفی نِرِم.( من هم این مرد رو نمی‌شناسم. اگه می‌دونین مرد خوبیه، من هم حرفی ندارم.)

خاله‌ جانم لبخند ریزی زد.

- مَرد تِر اِ یَ نیَه. ( مرد‌تر از این نیست.)

راست می‌گفت. مردتر از علی نبود و الان هم نیست. بعدها که بیش‌تر شناختمش، فهمیدم تمام فکرهای آن روز‌هایم، مبنا بر بد بودن علی، اشتباه بوده‌اند. همان موقع با خط قرمز روی تمام این افکارم، خط بطلان کشیدم.

مادرم توسط پدرم و خاله‌جانم تحت تاثیر قرار گرفته بود. در پس چشم‌هایش نگرانی را می‌دیدم. خب، مادر بود و دلسوز. من هم نمی‌توانستم کاری کنم جز این‌که تمام تلاش و هدفم را روی خوشبختی‌ام متمرکز کنم. من باید طعم خوشبختی را می‌چشیدم و چشیدم، اما به یک‌باره چنان در کامم زهر ریختند که تمام خوشبختی‌ام را کابوسی بیش نمی‌دیدم... .

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

شب بود و مهتاب نبود. شب بود و من با انگشتم ستاره‌ها را نشانه می‌رفتم و به خیالم "بنگ" آن‌ها را می‌کشتم. بعد از هر شلیکی که می‌کردم، نه تنها ستاره‌ای خاموش نمیشد، بلکه از نظرم پر نورتر میشد و دهن کجی می‌کرد. کفِ حیاطِ گلی خانه نشسته بودم و به فردا فکر می‌کردم. چه میشد اگر من بیش‌تر با این مرد آشنا می‌شدم؟ نامحرم بود که بود. نباید می‌فهمیدم قرار است شریک زندگی چه کسی شوم؟ بی‌توجه به افکارم، سرم را محکم به دو طرف تکان دادم و به آرامی زمزمه کردم:

- اِی فلک، گر من نمی‌زادی وجاقت کور بود؟!

من که از خلقتم راضی نبودم، زور بود... .

نه این‌که از زندگی‌ام راضی نباشم. نه، اما کمبود زیاد داشتم. کمبودهای زندگی همیشه در مهر و محبت نبود. من دوست داشتم درس بخوانم. دوست داشتم دانشگاه بروم، یا که دوست داشتم همانند دیگر دختران ابزارهای آرایشی را ببینم و ذوق کنم، دکور صورتی یا بنفش اتاقم را بچینم و شاد شوم. دوست داشتم هر روز کتاب‌های جور واجورِ نداشته‌ام را در قفسه‌هایشان مرتب کنم و با گوشه‌ی روسری گل‌گلی‌ کوچکم، خاکشان را بگیرم. اما عادت کرده بودم که این دوست داشتن‌هایم را، روی کاغذ حک کنم و در صندوقچه‌ی قدیمی مادربزرگم که به من هدیه‌اش داده بود، بندازم.

- تاج گل؟ مِ بِلَد نی‌اِم خو برخصِم!( تاج گل؟ من بلد نیستم قشنگ برقصم!)

به گیسو، خواهر کوچکم که با قیافه‌ای دمغ نزدیکم میشد، نگاه کردم و لبخند زدم.

- رخص؟ مِت کورا برخصی مَر؟( رقص؟ مگه می‌خوای کجا برقصی؟)

دستی به زیرِ چشمانش که از فرط خواب پف کرده بود کشید و گفت:

- نومِ عروسیت!(توی عروسیت!)

از لحن بچه‌گانه‌اش لبخندم را وسعت دادم. اشاره کردم که نزدیکم شود. وقتی جلو آمد، دستش را گرفتم و وادارش کردم که روی زانویم بنشیند. دستم را در موهایِ فرِ خرمایی‌اش فرو کردم و به‌همشان ریختم.

- مِت یادِت بِم؟ (می‌خوای یادت بدم؟)

- جدی موشی؟ (جدی میگی؟)

پس از تاکیدم، با ذوق دستانش را به هم کوبید و لب‌هایش را روی لپم گذاشت و بوسه‌ای برداشت. اگر اخلاق و اذیت‌هایِ روزهای دیگرش را به یاد نداشتم، بی‌شک فریب مهربانیِ امروزش را می‌خوردم. دستم را سمت موهای چیده شده‌ی("بافته شده") زیر روسری‌ام بردم و کشِ مویِ کوچکم را درآوردم. رو به چشم‌های درشتش کردم و گفتم:

- بچرخ!

فهمید که می‌خواهم موهایش را جمع کنم.از روی پایم بلند شد و عقب رفت.

- نِمم. سرِم درد مَگِری! (نمی‌خوام. سرم درد می‌گیره.)

بی‌توجه به ناز و ادایش، دستش را گرفتم و سمت خودم کشاندم.

- پس مِ هم یادِت نمِم!( پس من هم یادت نمی‌دم!)

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

با لب‌هایِ آویزان شده و قدم‌هایی آهسته به سمتم آمد. ناخودآگاه از دیدنِ چهره‌اش خنده‌ام گرفته بود و همین باعث شد که به عقب، گام بردارد.

- اصلاً نِمِم رَخص یاد بِگِرِم! (اصلاً نمی‌خوام رقص یاد بگیرم.)

بعد از پایانِ جمله‌اش چین‌هایِ ریزِ دامن لباسِ سرِ همی‌اش را، در دست گرفت و سمتِ درِ آهنی خانه دوید. نگاهی به کشِ مویِ دستم که از شدتِ قدیمی بودن، پوسیده شده بود انداختم و با لبخندی که از عکس العملِ گیسو، رویِ لب‌هایم نشسته بود، دستم را سمتِ جیبِ کوچکِ پیرهنم بردم و کِش را درونش انداختم. چشم‌هایم را، در گوشه‌گوشه‌ی حیاط چرخاندم و با پیدا کردن پتویی که، پدرم همیشه برای راحتیِ خود، آن را روی قاطرش می‌انداخت؛ لبخندم عمق گرفت. از رویِ سنگِ سردِ حیاط که محلِ کنتورِ آب بود، بلند شدم و برایِ این‌که دمپایی‌های پلاستیکی‌ام، در گِل‌های حیاط گیر نکنند، تمامِ تلاشم را، به کار بردم که سنگ‌های ماسه‌ای بزرگ را، انتخاب کنم و پا بر رویشان بگذارم، اما از شانسِ بدِ من، با صدایِ گربه‌ای که، روی دیوارِ پشتِ سرم نشسته بود و من متوجهش نشده بودم، تعادلم را از دست دادم و رویِ زمینِ گِلی حیاط اُفتادم. به قولِ عمه جانم، آمدم اَبرویش را درست کنم، زدم چشمش را هم کور کردم! دستانم را تکیه‌گاهِ بدنم کرده و سعی کردم تا کسی نیامده و شرایطم را ببیند، از رویِ زمین بلند شوم. کفِ دستانم در اثرِ فرو رفتنِ سنگ‌ریزه‌های ریز، ملتهب شده بود. بنابراین، تمیز کردنِ آن را به زمانِ دیگری موکول کردم و گیسو را صدا زدم.

- گیسو؟ گیسو جان یه لحظه میای؟

برخلافِ همیشه، این بار به فارسی صدایش کردم تا از لحنم جدیتِ کلامم را درک کند و اگر در حالِ بازی کردن یا خراب کردنِ وسایلِ من هست، برای لحظه‌ای دست از کارش بکشد. با دیدنِ سایه‌اش که به در نزدیک‌تر میشد، یک قدم جلو رفتم. با دیدنم انگار که موجودی عجیب دیده باشد، چشمانش را گرد کرد:

- یا حضرتِ تاج‌گل! یَه چِه قیافه‌ای کَه؟! (این چه قیافه‌ایه؟!)

قبل از این‌که باز شروع به وراجی کند کلماتِ آماده شده‌ام را تند تند به زبان آوردم:

- سِی کَ گیسو! باید بِچی اَرا مِ لباس باری. خو؟! ( نگاه کن گیسو! باید بری برای من لباس بیاری. خب؟!)

- مِت بِچی حمام؟ مو مِه هم بیَری؟! (می‌خوای حموم بری؟ میشه من رو هم ببری؟!)

دندان‌هایم را به هم چسباندم و غریدم:

- گیسو من هر جهنمی که میرم باید تو رو هم ببرم؟ میری و لباس میاری و گه نه فردا با دایی که رفتم شهر، میگم تو رو نَبَره.

بی‌توجه به صدایِ بچه‌گانه‌اش که ابرازِ پشیمانی می‌کرد، سمتِ حمامِ گوشه‌ی حیاط، به راه افتادم. این‌بار دیگر نگرانِ گِلی شدنِ دمپایی‌هایم نبودم!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

با صدایِ سپهر که خانه را با داد و فریاد روی سرش گذاشته بود، به آرامی چشم‌هایم را باز کردم. کنجکاو از علت دعوایِ برادرم، با دست و صورتِ نشسته و همچنین موهایی که در اثر تکان خوردن‌های زیادم در خواب، حالت گرفته بودند، پتو را کنار زدم و یا علی گویان قصدِ خروج از اتاق را کردم. گیسو اما زودتر از من بیدار شده بود که قبلِ خروجِ من از اتاق، با صدایِ آرامی گفت:

- نَچواِع دَر. سپهر وا علی ها سرِ تو قی مِهِه. تو هم بی‌لَچِک بویینی، دِع خینِت حِلالَه! (نرو بیرون. سپهر با علی سرِ تو داره دعوا می‌کنه. تو رو هم که بی‌پوشش(روسری) ببینه، دیگه خونِت حلاله!)

نمی‌دانم تاثیرِ کلامِ گیسو بود یا شدتِ صداهای بیرون از اتاق که من را وادار به عقب کشیدن کرد. گوشه‌ای از اتاق را اشغال کردم و کمرم را به دیوارِ سرد تکیه دادم. سعی کردم صداهای ریزِ گیسو را که مثل همیشه در دنیایِ کودکی با خودش حرف می‌زد، نادیده بگیرم و علتِ دعوای برادر و شوهرِ آینده‌ام را بفهمم. از لفظی که برایِ علی به کاربرده بودم، لبخندی روی لب‌هایم پدید آمد. هنوز نه بریده، نه دوخته؛ او را شوهرِ خود خوانده بودم. حالا صدایِ سپهر که تاکید می‌کرد، علی تا قبل از عقد حقِ دیدنِ من را ندارد؛ واضح به گوش می‌رسید و مردِ آینده‌ام می‌خواست قانعش کند که برادرِ من، هندوانه به شرطِ چاقو ندیده‌ای؟! این که دیگر بحثِ یک عمر زندگی را پیش می‌کشد. افکارِ خنده‌دارم را جمع و جور کردم و از پنجره‌ی بازِ اتاق، راهِ سرویسِ گوشه‌ی حیاط را به قصدِ شستن صورتم در پیش گرفتم. هندوانه به شرطِ چاقو دیگر چه مُدلش است؟ نچ‌نچ کنان برایِ خودم خطوطِ فرضی کشیدم:

- باید تربیتت بِهَم! سو ای پیا نِموشی مِ زنِ بی‌ادب نِمم؟! (باید تربیتت کنم! فردا این مرد نمیگه که من زنِ بی‌ادب نمی‌خوام؟!)

به سادگی‌ام لبخندی زدم و قدمی برداشتم اما چند لحظه بعد که مارِ بزرگی را گوشه‌ی اتاقکِ کوچکِ سرویس دیدم، ناخواسته دست‌هایم را مشت کرده و هرچه قدرت داشتم در پاهایم ریختم. آن لحظه انگار کلامِ پدرم را که تاکید داشت، آدم با دیدنِ مار نباید فرار کند نادیده گرفته بودم و تمامِ تلاشم این بود که جیغ و داد راه نیندازم. از همان پنجره‌ی کوچک، واردِ اتاق شدم و شالم را بی‌توجه به ریختنِ کوهی از لباس‌های رویِ رخت‌آویز، سمتِ خودم کشیدم و صدایِ پاره شدنِ بخشی از آن را که به گیره‌ی چوب رختی گیر کرده بود، به عقب‌ترین بخشِ مغزم راندم. با شتاب درِ خانه را باز کردم. صورتِ سرخ شده‌ی سپهر و چشم‌هایِ تنگ‌شده‌ی مردی که به گمانم علی بود، اولین تصاویرِ راه اُفتاده رویِ سکویِ اجرای مغزم شد. این مرد علی بود؟ همین که هفته‌ی پیش من را با خنده دست انداخت؟! از سرِ خشم تمامِ اتفاقاتِ افتاده را برایِ لحظه‌ای فراموش کردم و رو به مرد توپیدم:

- تو ایرَ چَ مِهِی؟(تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟)

گویا زبانِ مرا نمی‌فهمید که همچنان با چشمانی تنگ شده به من خیره شده بود. زیرِ لب مردکِ هیزی زمزمه کردم و بارِ دیگر جمله‌ام را تکرار کردم. هنوز به جواب نرسیده نگاهم به سپهرِ خشک شده از خشم افتاد. بهت درونِ چشم‌هایش بی‌داد می‌کرد. انگار باورش نمی‌شد که من این مرد را قبلاً هم دیده باشم. ناغافل سمتِ یقه‌ی مرد هجوم برد و غرید:

- با خواهرِ من کجا حرف زدی مردتیکه؟!

علی اما همچنان نگاهِ خیره‌اش را رویِ من متمرکز کرده بود که با اولین مشتِ سپهر در صورتش به خود آمد.

- دِه‌کجا رو نگاه می‌کنی، بی‌نام*وس؟!

من اما غیرتِ مسخره‌ی سپهر را نادیده گرفتم و پردازشگرهای مغزم را برایِ دریافتِ علتِ حضورم در این‌جا روشن کردم. با به خاطر آوردنِ مارِ کنج سرویس، بی‌توجه به علی که دستِ سپهر را به آرامی از یقه‌ی خود جدا می‌کرد، با صدایی که از خونسردی‌اش خودم به وجد آمدم، حرف زدم:

- مار. یه مارِ بزرگ گوشه‌ی سرویسه!

و با دست به سپهر اشاره کردم:

- اومدم بگم که بری بکشیش اما خب حالا می‌بینم کارِ مهم‌تری داری!

عقب‌گرد کردم و از درِ خانه بیرون زدم. می‌دانستم سر و کله‌ی هردویشان به زودی پیدا می‌شود اما با این حال، پدرم را با صدایِ بلندی فرا خواندم.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

- تاج‌گل؟ گفتی کجاست؟

نگاهِ غضب‌آلودِ سپهر به علی را، که از صدا زدن نامم خشمگین شده بود؛ نادیده گرفتم و با انگشتم به گوشه‌ی حیاط اشاره کردم.

- داخل سرویس. گوشه‌ی پایینِ روشویی. دورِ خودش جمع شده.

اخم‌هایم را در هم جمع کردم و ادامه دادم:

- باید بکشینش. اگه زخمیش کنین، بعداً دوباره میاد سراغمون!

سپهر از افکارِ بچه‌گانه‌ام، دستی در هوا تکان داد و به خانه برگشت و دقایقی بعد، با اسلحه‌ی شکاری پدرم، به طرفِ گوشه‌ی حیاط به راه افتاد اما قبل از این‌که مار را بکشد برگشت و با نگاهِ خصمانه‌اش علی را نشانه گرفت:

- باهاش حرف بزنی، با همین اسلحه خونِت رو ریختم!

علی اما پوزخند زد و دست‌هایش را از سرمایِ هوا، در جیب‌هایِ کاپشنش فرو برد.

- نگفتی! این‌جا چی می‌خوای؟!

بدونِ نیم نگاهی به سمتِ من، با همان خیرگی‌اش به سپهر و درگیری‌هایش با اسلحه‌ای که گویا کارکردن با آن را یاد نداشت؛ زمزمه کرد:

- چو دانی و پرسی سوالت خطاست!

اشاره‌ی واضحش به این‌که بخشِ اصلیِ حرف‌هایشان را فالگوش ایستاده بودم به مزاجم خوش نیامد که این‌بار با صدایِ بلندتری گفتم:

- نگفتم اومدی این‌جا که چه درخواستی داشته باشی! گفتم واسه چی دختری رو که تا همین هفته‌ی پیش راه به راه دست می‌نداختی، می‌خوای؟ خونه‌ی خانواده‌ی همین دختر چه غلطی می‌کنی؟

- این بار لبخندی زد که در مرموز بودن آن شک نداشتم:

- تو که قصه زیاد می‌خونی؛ تو قصه‌ها مگه عشق از نفرت شروع نمی‌شد؟

گیج در مردمکِ چشم‌هایش زل زدم. یعنی چه که مگر عشق از نفرت شروع نمی‌شود؟ عاشق؟ نه! قیافه‌اش به عاشق‌ها نمی‌خورد! به قولِ آسو، رفیق گرمابه و گلستانم، این هم برایِ خودش فاز برداشته است. شاید هم دارد طفره می‌رود یا که شاید مثل همین داستان‌های به قولِ خودش مسخره، انتخابِ اجباریِ خانواده‌اش بوده‌ام. خب! مگر علی هم انتخابِ من بود؟ از من رضایت خواستند اما نظر نه. کسی نگفت اصلاً از این مرد خوشت می‌آید؟ هرچند اگر هم می‌گفتند من که او را ندیده بودم. در مورد چه چیز نظر می‌دادم. به راستی اصلاً فکر نمی‌کردند که اگر بعد از ازدواج، نتوانستم این مرد را تحمل کنم، باید چه می‌کردم؟ تمام غمشان فقط این بود که علی با ثروتِ خانوادگی‌اش، نتواند من را تحمل کند! مسخره بود. افکار و عقاید پدر و مادرم با اعتقاد به محرم و نامحرم، می‌توانست ریشه‌ی زندگی مرا بِخُشکاند. با صدایِ مردانه‌ای به خودم آمدم:

- بعد از ازدواج هم می‌تونی همین‌قدر به جذابیتِ چشم‌هام خیره شی. فعلاً برگرد تا سپهر باز یقه پاره نکرده!

به سرعت نگاهم را گرفتم و خودم را سرزنش کردم:

- دِع وقتی ایطورَ وِ بینی خیره مویی، باید فکرِ گَن هم بِهه! (دیگه وقتی این‌طور بهش خیره میشی، باید فکرِ بد هم بکنه!)

سمتِ خانه عقب‌گرد کردم که صدایِ شلیکِ اسلحه، در روستای کوچکمان، بلند شد و این پایانِ زندگی مارِ را به تصویر می‌کشید.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

صدایِ تقه‌ی در می‌آمد اما نگاهِ من همچنان خیره به پنجره‌ی مقابلم بود. دستم را سمتِ قلبم بردم و سعی کردم دردِ خاطراتِ گذشته را به اعماقِ ذهنم برانم. ظاهراً پرستار هم از انتظارِ زیاد خسته شده بود که در را باز کرد و واردِ اتاق شد.

- تاج‌گل خانم؟ این همه به این پنجره خیره‌ای، خسته نمیشی؟!

صدایش را کمی صاف کرد و ادامه داد:

- باور کن اگه ساختمونِ نیمه‌سازِ پشتِ اون پنجره، این همه جذابیت داشت، نه تنها بهت حق می‌دادم که هر روز بهش خیره شی، بلکه خودم هم همراهیت می‌کردم!

حوصله‌ی شنیدنِ حرف‌هایش و حتی دیدنِ خودش را هم نداشتم. بنابراین زبان به کام گرفتم و منتظر شدم از همان راهی که آمده، برگردد و مرا با خودم تنها بگذارد. اما ظاهراً قصد رفتن نداشت که گفت:

- نمی‌خوای بپرسی برایِ چی اومدم این‌جا؟!

پاسخی که از جانبِ من دریافت نکرد، لبخندی زد و به طرفِ صندلیِ فلزیِ گوشه‌ی اتاق حرکت کرد. رویِ صندلی نشست و دستانش را زیر بغلش زد و پاهایش را روی هم انداخت. با نگاهش می‌گفت که «تو هِی مقاومت کن! آخر سر که من به حرفت می‌آورم!»

- می‌دونی تاج‌گل؟ قبل از تو این اتاق برایِ یه زنِ جوونِ دیگه‌ای بود. اون برخلافِ تو حتی به موقعِ ضرور هم حرف نمی‌زد. یه روز که از صبحش هیچ چیزی نخورده بود، مدیریت مجبورم کرد که یا به‌ زور بهش غذا بدم و یا با سرُمِ غذایی، افت فشار و انرژیش رو کنترل کنم. من هم خسته از غرغرایِ خانمِ مدیر، ظرفِ غذا رو زیرِ بغلم زدم و به سمتِ اتاقش حرکت کردم. برعکسِ همیشه که درِ اتاقش بسته بود، این بار باز بود و همین جایِ تعجب داشت. برایِ این‌که متوجه نشه که من پشتِ در هستم، خیلی آروم سرم رو داخلِ اتاق بردم و وقتی دیدم که پشت به من رویِ تخت نشسته، با خیالِ راحت‌تری وارد اتاق شدم و خودم رو پشتِ اون ستون بزرگ رسوندم.

بعد از پایانِ جمله‌اش، با انگشتِ اشاره به ستونِ بزرگِ وسطِ اتاق را نشان داد. در ذهنم حساب و کتاب کردم که با این وجود مگر آن زن کور بوده باشد که دخترکِ در حالِ حرکت به سمتِ ستون را ندیده باشد! پرستار هم که انگار می‌دانست به خوبی حسِ کنجکاوی‌ام را تحریک کرده است، ادامه داد:

- وقتی پشتِ ستون جا گرفتم و خودم رو از دیدش پنهون کردم، با حسِ این‌که صدایِ اصواتِ نامفهومش تویِ اتاق پیچیده؛ تعجب کردم. با خودم گفتم راست میگن که آدم‌ها هرچه‌قدر هم کم حرف باشن، نمی‌تونن تو خلوتشون آروم بمونن. تو همین گیر و دارِ فکری بودم و حواسم رو جمع می‌کردم تا صداش رو بشنوم. هم‌زمان حرکاتش رو هم زیر نظر داشتم که متوجه تسبیحِ دستش و صدایی که می‌گفت«به خدا عشق به رسوا شدنش می‌ارزد!» شدم. اون لحظه کنترلِ اشک‌هام دستِ خودم نبود و حتی یادم نیست که با چه حالی از اتاق بیرون زدم. تا یک هفته تمام سمتِ اون زن نمی‌رفتم. حسِ عذاب وجدان داشتم از این‌که مثلِ آدم‌های دیوونه بهش نگاه کرده بودم. بارها نگاهِ متاسفش رو روی خودم دیده بودم ولی هربار می‌گفتم که این هم مثلِ بقیه‌ی آدم‌هایِ دیوونه‌ی این‌جاست. بعدِ یک هفته، یه روزی که هوا خیلی گرفته بود؛ مدیرِ آسایشگاه صدام زد که بدو، آرام کارِت داره. راستش جا خوردم. با خودم گفتم اون که اصلاً حرف نمیزد. این‌که خواسته بود به اتاقش برم، جایِ تعجب داشت. درِ اتاق رو باز کردم. سرُم به دستش وصل کرده بودند و همچنان خیره به همین پنجره‌ای بود که تو هر روز بی‌دلیل بهش زل می‌زنی. با شرمندگی کنارش رفتم و دلیلِ احضارم رو پرسیدم. این‌ دفعه، دستِ لرزونش رو رویِ دستم گذاشت اما نگاهش رو از پنجره نگرفت. با صدایی که برای اولیین بار می‌شنیدمش گفت:« دیدی که عشق به رسوا شدنم می‌ارزید؟!»

پرستار اشک‌های چشمش را با گوشه‌ی مقنعه‌ی مشکی‌اش پاک کرد. من اما هیچ دلیلی برای گریه کردن نمی‌دیدم. شاید هم چشمه‌ی اشک‌هایم خشک شده بود. خیره در چشم‌هایم ادامه داد:

- فکرش رو هم نمی‌کردم متوجهِ حضورم تو اتاق شده باشه اما چیزی به روم نیاره. همون یه جمله رو گفت و برایِ همیشه چشم‌هاش رو بست. فردایِ مراسمِ ترحیمش خبر آوردن برادرش هم که تو کُما بوده، همون روز فوت شده. خیلی با خودم دو دوتا کردم که منظورش از حرفِ اون روز رو بفهمم. اما محاسباتم هیچ مُدله چهارتا نمیشد و بیش‌تر سردرگم می‌شدم. هربار هم که به بن بست می‌خوردم، با یادآوری صداش تو مغزم؛ اراده‌ام برایِ فهمیدنِ اصلِ موضوع قوی‌تر میشد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

منتظرِ شنیدنِ باقیِ داستانش شدم اما ظاهراً قصدِ تعریف نداشت که برخاست و سمتِ درِ اتاق حرکت کرد.

- صبر کن برم شامِت رو بیارم بقیه‌ش رو بعداً بهت میگم.

با این‌که گرسنه‌ام نبود، اما نتواستم بگویم که میل ندارم یا خوشم از غذاهایِ این‌جا نمی‌آید. سرُم‌هایِ غذایی که برایم وصل می‌کردند، هربار بخشِ بزرگی از دستم را کبود می‌کرد و این بار نمی‌توانستم زخمِ تازه‌تری رویِ کبودی‌ها رسم کنم. برایم عجیب بود که چرا علی در این پنج سالِ جهنمی، یک بار هم برایِ دیدنم پیش قدم نشده است. مهتایِ من الان باید جشنِ شش سالگی‌اش را می‌گرفت. لبخندهایش را به قابِ دوربین هدیه می‌داد اما از من دریغ می‌کرد. دیگر هرچه بیش‌تر فکر می‌کنم، چهره‌ی کودکی‌اش را کم‌تر به خاطر می‌آورم. به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم. من علی را دوست داشتم، خیلی هم دوست داشتم اما الان به همان اندازه از او دلگیر هستم. نه به خاطر دریغ کردن خودش و دخترم از من، نه به خاطرِ جدایی‌مان به درخواستِ او، و یا نه به خاطرِ انگِ دیوانه زدن به من؛ از علی دلخور بودم چون حق‌هایم را گرفت، چون باورهایم را کُشت و زیرِ مشت مشت خاک دفن کرد. بارها تصیم گرفتم از این جهنم فرار کنم. شب و روز هم نداشت، هرچه من بیش‌تر برایِ رفتن و فرار کردن تلاش می‌کردم؛ بیش‌تر با شکست و حقایقی که بر سرم می‌کوبیدند رو به رو می‌شدم. آن‌قدر لفظِ قاتل را بر سرم کوبیده بودند که خودم هم باورم شده بود من یک قاتل هستم. من که آزارم به مورچه‌ای هم نمی‌رسید، در سنِ بیست و شش سالگی قاتل شده بودم. دو سالِ اولِ ورودم به آسایشگاه، زجه زدم، جیغ زدم، اشک ریختم. قسم خوردم که من قاتل نبودم. به پایِ پرستارها می‌افتادم که از این خرابه‌ی بدون علی، نجاتم دهند. اما حاصلِ تمامِ آن داد و فریادها، حاصلِ تمامِ آن اشک‌ها شد بیماری به نامِ پارانویا که مهرش پایِ پرونده‌ی پزشکی‌ام کوبیده شد. که قاتل تعادلِ روانی ندارد، راه می‌رود و می‌کشد و می‌گوید من نبودم! یک سال از روزِ ورودم به آسایشگاه که گذشت و کسی سراغم را نگرفت، دیگر خسته شدم، شاید هم کم آوردم اما به خودم فهماندم که نه علی و نه مهتایم چشمِ دیدنم را ندارند. منتظرشان بودم. تمامِ این پنج سال را با خیالِ کنارِشان بودن گذراندم. اما دیگر فکرِ فرار به سرم نزد. کسی منتظرم نبود. دلیلی برایِ نفس کشیدنِ بیرون از این‌جا نداشتم!

 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین