جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [از گودالِ تقدیر برگشته] اثر«آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آساهیر با نام [از گودالِ تقدیر برگشته] اثر«آساهیر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 835 بازدید, 11 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [از گودالِ تقدیر برگشته] اثر«آساهیر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آساهیر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

گاهی حجم فکر و خیالاتم آن‌قدر زیاد می‌شد که دیگر نمی‌دانستم چه‌چیز درست است و چه‌چیز غلط. گاهی ماجرایی جنایی از زندگی‌ام می‌سازم و گاهی تمام ثانیه‌های گذشته‌ام را از جفاهای روزگار می‌بینم و خدای من انگار که خیلی روی صبوری من حساب کرده بود. آن‌قدرها که خودم هم باور نمی‌کردم حال این من هستم که سرنگ هوا را در دستم گرفته‌ و قصد پا پس کشیدن دارم. مادرم سر سفره‌ی عقد، زیر گوشم زمزمه‌ی (داآکَم، سفید بخت بویی) سر داد و مادر علی مرا بوسید و گفت عاقبت بخیر باشم. مگر دعای مادران نمی‌گرفت؟ اشک می‌ریزم و اصلاً نمی‌فهمم که چرا سفید بخت نشده‌ام و تا دقایقی دیگر، عاقبت به شر هم خواهم شد. اشک می‌ریزم و جمله‌ی پرستار در گوشم زمزمه می‌شود:

- به خدا عشق به رسوا شدنش می‌ارزید... .

من هم رسوا شده بودم. آن روز که تنفر را در چشمان علی دیدم، آن روز که مهتایم تمنای آغوشم را داشت و پدرش نعره کشید که دیگر مادر ندارد، رسوا شدم. علی مرا نمی‌خواست؟ لابد نمی‌خواست که به دیدنم نمی‌آمد. لابد نمی‌خواست که جگر گوشه‌ام را به آغوشم راه نمی‌داد و همان روز بود که کسی قلبم را بیرون کشید و در بزرگ‌ترین سطل زباله‌ی شهر، میان زباله‌ها پرتش کرد و چه کسی می‌دانست که چند قلب دیگر میان همان زباله‌ها اشک می‌ریزند؟ سپهر؟ می‌گفتند برادرکشی کرده‌ام! مادرم مویه می‌کرد که تف به شرف دختر تربیت کرده‌اش که پاره‌ی تنش را زیر تَلِ خاک‌ها فرستاد. آن‌روزها هم اشک می‌ریختم و قسم می‌خوردم که من نکشتم و ... حاصلش شد اولین سیلی از پدرم. سیلی‌های بعدی دیگر برایش عادت شده بودند که روزی دیگر، مشت و لگدش را نیز نثارم کرد و آخر، بر جنازه‌ی آش و لاش شده‌ام گریست و نعره کشید. خدا را صدا زد و گریست. مادرم را شیون‌کنان دید و گریست و دم آخر در آغوشش، چشم بستم و شنیدم که زمزمه کرد:

- مِ نَبَخشیم ولی توو بواَخش... بُوَ. (من نبخشیدم ولی تو ببخش... بابا.)

چشم که باز کردم دیگر نه پدرم را دیدم و نه مادرم را و من نمی‌دانستم که پدرم چرا مرا بابت قتل نکرده‌ام نبخشیده و حالا به کدام گناه درخواست قصاص داده است؟ مگر من اولاد دیگرش نبودم؟ دیگر جیغ و داد نکردم. روی همان تخت بیمارستان، با همان تنی که یک شب زیر دست و پای پدر، آش و لاش شد، با همان صدایِ گرفته‌ای که قبل از آن قسم می‌خورد که من نکُشتم، برای خودم مویه خواندم و مُردم و باز هم کسی چه می‌دانست که زیر آسمانِ این شهر چند نفر بدون داشتن کفن و یا قبری، درون خود چال می‌شود و می‌میرد؟ به یاد آوردم تاج‌گلی را که زیرِ سقفِ نم‌زده‌ی اتاقکش، بغض می‌کرد که چرا رویاهای دخترانه ندارد. تاج‌گلی که در اوج روزهای خوش زندگانی‌اش نغمه‌ی ای فلک گر من نمی‌زادی، سر می‌داد. گیسو به گوشم می‌رساند که علیِ من همان شبی که تنم را تخت بیمارستان در آغوش کشید، خودش را رسانده و پدرم چه‌قدر بی‌رحم به او گفته بود که با دیدنم هوایی‌ام نکند. چه‌قدر بی‌رحم می‌گفت که من یک قاتلم و حکم قاتل اعدام است و چه‌قدر راحت از طناب داری که قصد داشت بر گردنم بی‌اَندازد، حرف می‌زد! فریادهای لرزان علی را می‌شنیدم که قسمش می‌داد. می‌شنیدم که می‌گفت:

- حاجی تو نمی‌تونی با داغ یه بچه‌ت، داغ اولادِ دیگه‌ت رو خنک کنی! به مهتا رحم کن حاجی. بی‌مادرش نکن، من رو... منِ لعنتی رو بی‌نفسم نکن.

و پدر من چه‌قدر بی‌رحم شده بود که با صدای لرزانش زمزمه کرد که علیِ من می‌تواند نغمه‌ی خداحافظی را تا روز اعدامم، با خود تمرین کند. سرنگ را می‌فشارم و به یاد می‌آورم که آن روز حتی علی هم باور کرده بود که من قاتلم و سعی داشت پدرم را راضی کند تا از قصاص دخترش بگذرد و من نمی‌دانم چه خبطی کرده بودم که تا قبل از جان دادن برادرم، در ذهن دیگران دختری بی‌دست و پا تلقی می‌شدم و مگر دختر بی‌دست و پا، می‌تواند قاتل باشد؟! داغ برادر دیده بودم و در کمال بی‌رحمی برای خودم عزاداری می‌کردم که برادرم، عذادار زیاد داشت و من؟ من دختری با مزاری نفرین شده و بدون عذادار بودم. گیسو با سن کمش اشک‌هایم را پاک می‌کرد و کودکانه هشدار می‌داد که اگر گریه کنم، مادر برایم کیک‌های شکلاتی‌اش را نمی‌پزد و کاش یکی از همان کیک‌های شکلاتی، حلوای سر قبرم می‌شد اما این روز و این بی‌اعتمادیِ چشم‌های عزیزانم را نمی‌دیدم. به گیسو چه راحت گفته بودند که سپهر نزد خدا رفته و گیسو دغدغه‌هایش شده بود که نزد خدا بودن خوب است؟ که خدا اسباب‌بازی هم دارد؟ من اما رگ‌های پاره‌ شده‌ی چشمم را نادیده گرفتم و خون باریدم. دست بر دهانم گذاشتم و با تنی زخمی و قلبی دردناک، از آن بیمارستان و حکمی که پیش‌پیش برایم صادر کرده بودند، فرار کردم. به امید اثبات خودم به پدرم. فرار کردم که هر روز وزن لفظ قاتل را بر دوش نکشم و علی... آخ از تو که دستم را رها کردی. سرنگ را به شاهرگ گردنم نزدیک می‌کنم و شنیدن پایان داستان عشق و عاشقیِ آن زن را به دنیایی دیگر موکول می‌کنم. دست‌هایم می‌لرزد و با درد می‌خندم:

- قاتل نبودی تاج‌گل؛ اما قاتل میشی.

می‌خندم و زار می‌زنم. می‌خندم و سرنگ به ضرب از دستم گرفته و گوشه‌ی اتاق پرت می‌شود. هنوز می‌خندم اما چشم‌هایم تر است و انگار ضرب سیلی پرستار هم مرا به خودم نمی‌آورد. پرستارهای دیگر وارد اتاق می‌شوند و اصلاً نمی‌فهمم چه می‌کنند. نه لااقل تا وقتی که با چشم‌های خیس و لب‌های لرزانم، خندان زمزمه می‌کنم:

- چشمتون روشن. دیوونه هم شدم! چشمتون روشن که حالا این جا برازندمه!

می‌میرم؟ نمی‌دانم اما زانوهایم خم می‌شوند. چه‌قدر خوابم می‌آید... .

***

 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین