روبهروی تک پنجرهی اتاق نشستم و به فضای بیرون خیره شدم. وقت هوا خوری بود و من هنوز هم از کنار آدمها بودن بدم میآمد. دستمال سرِ گلگلی کوچک دخترکم را از روی میز کنار صندلی، برداشتم و به بینیام نزدیک کردم. بوی زندگی میداد. بوی عشق میداد... .
- مامان؟ مامان؟ ببین چه خوشگل شدم؟ بابا موهام رو بسته واسم. کاشکی موهام باز نشن. بابا ناراحت میشه اگه تابشون به هم بریزه.
قطره اشکی از گوشهی چشمهایم به گونهام راه گرفت. سرد بود. مثل روح یخ زدهی من. سالها بود که دیوانه میپنداشتنم و من دیگر روحی برای زندگی کردن نداشتم که جیغ بزنم، که فریاد بزنم ایهاالناس، من دیوانهی عشق بودم. عاشقهای مجنون را که تیمارستان نمیخوابانند. مگر از تمام زندگی چه میخواستم که کارم به اینجا کشید؟ دخترکم حالا کجاست؟ اصلاً بیتابی مادرش را نمیکند؟ دلش برایم تنگ نشده است؟ من که دلتنگم. من که قلبم برای یکبار دیگر دیدنش بیقراری میکند... .
- وقتی خندهی دخترمون رو میبینم، حس زندگی تو وجودم جریان پیدا میکنه. ببینش، هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی یه نفر دیگه جز تو، تو قلبم جا باز کنه.
- علی؟! نگو که میخوای دخترت رو با من مقایسه کنی! نگو که میخوای بگی مهتا رو اندازهی من دوست داری؟! اصلاً صبر کن ببینم! نکنه... نکنه اون رو بیشتر از من دوست داری؟!
حالا شدت اشکهایم بیشتر و بیشتر میشد. علی عاشقم بود، نبود؟! پس کو؟ حالا کجاست؟ مگر نمیگفت جای زن کنار شوهرش است و بس؟ حالا که قدمی تا مرگ برایم نمانده، چرا نمیآید و نجاتم بدهد؟ من کنار این آدمهای بد لِه میشوم. میشکنم و میمیرم. من... .
صدای قهقههی مستانهاش بلند شد. با انگشت اشارهاش ضربهی کوچکی به بینیام زد.
- الان تو با این سنت داری حسودی میکنی؟! من زن حسود دوست ندارم ها!
و همین کافی بود تا حرصم درآید و قدرت را به پاهایم بدهم و بلند شوم. جاروی چوبی بلند گوشهی حیاط را بردارم و به سمتش بروم.
- الان به من گفتی حسود؟! دِ اَر مردیکی موسی تا بُکُشمِت! ( دیگه اگه مردی هستی، صبر میکنی تا بکشمت!)
آخ علی جان. تو بیا من را به خودت، به دخترکمان برسان، من قول میدهم جارو برایت بلند نکنم. من قول میدهم گوشهای بنشینم و ببینم که تو شاخه گل عشقمان را بیشتر از من دوست داری. من قول میدهم... .
- باز که اینجا نشستی! پاشو بیا بیرون. حداقل یه هوایی بزنه به کلت! بابا آدم سالم هم دو روز تو اتاق در بسته بمونه دق میکنه. تو که... .
ادامهی حرفش را خورد. از چه بیم داشت؟! از اینکه مرا دیوانه خطاب کند؟!
- بگو. آدم سالم دق میکنه. آدم دیوونه چی؟!
این پا و آن پا میکرد. میدانستم چه میخواست بگوید. حرفهای تکراریاش را از بر بودم.
- کِی میخوای قبول کنی که دیگه نداریشون؟ کِی میخوای بپذیری که قرار نیست این در باز شه و بیان دنبالت؟ دِ دختر، کِی میخوای به خودت کمک کنی؟!
جملهی آخرش را تقریباً فریاد زد. دل یک غریبه به حالم میسوخت؟ دل مراقب تیمارستان؟! اینقدر قابل ترحم بودم؟! آخ علی، وای از تو. وای بر تو... .
اشکهایم را پاک کردم. صدایم خشدار شده بود.
- علی میاد. اگه هم نیاد دخترم؛ دخترم حتماً باباش رو راضی میکنه تا بیاد. باید بیاد... .
صدای بسته شدن درب اتاق، خبر از رفتن مراقب داشت. تنهایی؛ تنها چیزی بود که بعد از وجود علی و مهتایم میپرستیدمش. تنهایی، فکرهایم را به گذشته میکشاند. به اینکه چه شد و چه کردم که به اینجا رسیدم... .
***
پچپچهای مادر و خالهام را میشنیدم. مادرم راضی به این وصلت نبود. نه اینکه علی را لایق من نداند؛ نه، برعکس میگفت علی مردیست چنان و چنین. با فلان قدر دارایی که نیمی از تهران را هم بخرد، باز کم ندارد. میگفت علی وصلهی تن من نیست و فردا، پسفردا در زندگی با همچون من شهر ندیدهای پا پس میکشد.
- تاج گل؟ دآآکَم؟ بوری رولَه. ( تاج گل؟ مامانم؟ بیا عزیزم.)
دستی به دامن و لباس سر همیام کشیدم و چین و چروکهایش را صاف کردم. باز هم حرفهای همیشگی. من علی را دوست نداشتم اما از او بدم هم نمیآمد. خودش را که ندیده ولی از مردانگیاش تعریفها شنیده بودم. نه مخالف این ازدواج بودم و نه موافق. منتظر بودم ببینم دست تقدیر من را به کجا خواهد رساند. من همبازی تقدیر شده بودم بدون اینکه به عاقبت کارم بیاندیشم... .