یهو به خودم اومدم و دکمه سبز رنگ تماس رو زدم ..
_الو .. سارا ... میدونم داری صدامو می شنوی .. جواب باباتو نمیدی ؟
نمیدونستم چی بگم ! چون هم از دستش عصبانی بودم و هم خوشحال ، اما عصبانیتم بیشتر بود چون این همه مدت اصلا به من زنگ نزده بود ، مطمئنم حتی نمیدونه که من ۱۷ سالمه..
_ .. این همه مدت چرا بهم زنگ نزدی .. چرا منو نادیده گرفتی ... میدونی چند ساله ندیدمت .. تا کی باید اینجوری زندگی کنم ؟ ... دیگه خسته شدمم..
_ سارا من .....
_ اصلا میدونی بخاطر تو من هر روز دارم تحقیر میشم ..میدونی دارم چه زجر هایی رو تحمل میکنم ؟.. نه نمیدونی .
_ درست میگی دخترم .. این روز ها تموم میشن ... من برمیگردم پیشت ... میدونی که چقدر دوست دارم.... زنگ زده بودم بهت تولدت رو تبریک بگم .. تولدت مبارک عسل بابا .. کادوی تولدت پشت دره .. خیلی پول بابتش دادم امیدوارم خوشت بیاد ازش ... خوب من دیگه باید برم .. مراقب خودت باش ..
_اما بابا ...
و بعد تنها چیزی شنیدم بوق اشغال بود . رفتم پشت در .. در و باز کردم ... جعبه رو برداشتم و محکم کوبوندم به زمین .
نشستم فک کردم چی کار کنم که بابا بیاد پیشم بعد یه فکری به ذهنم رسید .
رمان از زبان بابای سارا
نشسته بودم تو ماشین ، داشتم به حرف های سارا فکر میکردم ، با خودم میگفتم ای کاش هر چه زودتر تموم شه این کار تا برگردم پیش دخترم .. دو سال بود که از نزدیک ندیده بودمش ... بعضی وقتا از دور بدون اینکه خودش بفهمه نگاش میکردم .
یهو صدای پیامک گوشیم دراومد. پیام از طرف سارا بود ..
_ بابا اگه میخوای باور کنم که دوستم داری و به من اهمیت میدی ، بیا خونه پیشم ، من کادؤ تولد گرون قیمت نمیخوام ، من تورو میخوام ، اگه تا ساعت ۱۰ شب نیای دیگه برای من مردی و دیگه هیچوقت جواب تلفنتو نمیدم ، انتخاب با خودته .
رمان از زبان سارا
از زمانی که پیام و فرستاده بودم خیلی گذشته بود ، با خودم گفتم اگه نیاد ، چجوری جواب تلفنشو ندم ، چجوری نادیدش بگیرم ، با خودم گفتم خیلی زیاده روی کردم ، داشتم کم کم پشیمون میشدم که یهو صدای زنگ به صدا در اومد .
دینگ دینگ
از سوراخ در نگاه کردم دیدم باباس کلی خوشحال شدم .. داشتم میرفتم سمت قفل که بازش کنم که یهو از سوراخ در یه کسی رو دیدم که یه لباس سیاه تنش بود و یه کلاه سیاه و یه اسلحه دستش بود .. از ترس گلوم خشک شده بود .. سریع به خودم اومدم و قفل درو کشیدم و خواستم درو باز کنم که بابا رو نجات بدم و بیارمش تو که یهو ..فهمیدم بابام دستشو گذاشته رو دستگیره در و نمیزاره من بازش کنم ..
_نه ... نههه... بابا این کار رو نکننن... دستتو بردار .. خواهش میکنممم... بااباااا ... این کار رو با من نکننننن.... باباااااااااااا
و بعد صدای شلیک گلوله هایی که پی در پی به بابا شلیک میشد فضا رو پرکرده بود ...
صدای بابام رو میشنیدم که با تمام ناتوانی و ضعف به اون شخص خواهش میکرد و میگفت که با من کار نداشته باشه ...