جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [اسکارلت] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط bahar.zr با نام [اسکارلت] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 269 بازدید, 9 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [اسکارلت] اثر «بهار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع bahar.zr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 1
بازدیدها 27
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
نام اثر: اسکارلت
نام نویسنده: بهار زارع
ژانر: فانتزی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۱۱)

خلاصه:
یک اتاق، یک در بی‌شماره‌ و یک هتل دور افتاده‌ که رازی درون آن محفوظ شده است و از قضا مردی در طی حل سوال خود، بی‌توجه به هشدارها به آن نزدیک می‌شود.
چه چیزی در آنجا انتظار مرد را می‌کشد و چه رازی پشت آن دَر پنهان شده است؟!
شاید خطا باشد و شاید توانست نام آن را کنجکاوی گذاشت، هر چه که بود قطعا هضم و درک چیزی که خواهد دید، برایش بسیار دشوار خواهد بود.

مقدمه:
مگر نمی‌گویند کابوس‌ها حقیقت ندارند؟ پس چه شد که در روز روشن کابوس دید؟!
چیزی که دیده بود، انسان را حیران می‌کرد و عقل را مختل!
هرچه بود برایش لازم بود؛ زیرا دیگر تا مدت‌ها در هیچ سوراخی سرک نکشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
کیف چمدانش را خسته بر روی سرامیک‌های هتل می‌کشید و از زمین و آسمان ایراد می‌گرفت.
از خستگی نایی نداشت، به زور به این شهر سفر کرده بود و حال حسابی پشیمان بود. از همه بدتر سفرش به احتمال زیاد طولانی میشد و او همیشه از مسافرت‌های طولانی متنفر بود؛ قطعا اگر بخاطر کارش نبود هیچ‌گاه راضی به سفر کردن نمی‌شد.
در کل شخصیت تنبلی داشت که حسابی اطرافیانش را آزار می‌داد.
از صبح به دنبال اتاق، شهر را زیر و رو کرده بود؛ اما هرچه می‌گشت نا امیدتر میشد.
انگار همه قسم خورده بودند که نگذارند هیچ اتاقی برای او باقی بماند.
خسته از بدو بدو کردن‌هایش پوفی کشید و کلافه به سمت پذیرش هتل قدم برداشت. با خود عهد بسته بود که اگر این‌دفعه هم اتاقی نصیب او نشد، قید همه چیز را بزند و به خانه‌اش برگردد.
مرد جوانی که در آن‌جا ‌کار می‌کرد با لبخند به قیافه‌ی خسته او نگاه کرد و با احترام از جا برخواست و گفت:
-‌ بفرمایید.

مرد دستی به ته ریشش کشید و نا امید پرسید:
- اتاق خالی دارید؟
پسر جوان که سر تکان داد، چشمانش از خوشحالی برقی زد.
تندتند کارهای رزرو اتاق را انجام داد، از ته دل آرزو می‌کرد هرچه زودتر به آغوش گرم و نرم پتویش پناه ببرد و این روز سخت را کاملا فراموش کند.
 
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
پسر کلید را به مرد تحویل داد؛ اما قبل از آن هشدار عجیبی نیز به او داد.
دَری در نزدیکی اتاق او وجود داشت که کاملا ممنوعه بود و حتی شماره هم نداشت، او هرگز نباید به آن در نزدیک میشد.
هشداری شَک آور بود و همین باعث شد برای لحظه‌ای دست و پای مرد بلرزد؛ مگر چه در آن اتاق بود که آنها قصد پنهان کردنش را داشتند؟
بسیار برایش عجیب بود؛ اما نمی‌توانست دلیل سخن پسر را بپرسد.
زیرا اگر پشیمان میشد و اتاق را به او نمی‌داد چه خاکی بر سرش می‌ریخت؟
آن‌وقت باید تمام شب را در خیابان به سر می‌برد و طعمه‌ی دزدان و جیب بران بی‌دین و ایمان آن شهر میشد؛ شاید هم جانش را از دست می‌داد و دچار سرنوشت نحس انسان‌های گم شده میشد.
حتی تصور آن که قسمتی از بدنش را جدا کنند هم برایش ترسناک بود، هرگز در خواب هم چنین صحنه‌ای را دوست نداشت.
همچنین از دزدان متنفر بود؛ زیرا ایمان داشت که اگر روزی گیر دزدی بیوفتد، قطعا کارش ساخته است.
از همه مهم‌تر خصلت پول پرستی‌ای که داشت باعث شده بود قبل از هرچیز به پول و سپس به خودش فکر کند.
نفس عمیقی کشید و سری تکان داد، بهتر بود بعداً درمورد اتاق مرموز سوال بپرسد، آن‌گاه دیگر نگران آواره شدنش هم نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
سریع قدم تند کرد و به اتاقش رفت.
اول از همه چیز فورا به سمت حمام هجوم برد و همانند تصوراتش برای خود وان را پر از آب گرم کرد و بعد از چند ساعت که حسابی خستگی از تنش بیرون رفت، به حمام لذت بخشش پایان داد.
حوله‌ی مخصوصش را برداشت و حوله پیچ بیرون آمد، با وسواس موهایش را خشک کرد و لباس‌هایش را تعویض کرد.
آرام چشمانش را با دست به هم مالید و خمیازه‌ای کشید؛ قطعا زمان‌ خوابش فرا رسیده بود.
بنابراین خودش را به آرامی بر روی تخت پرتاب کرد و بعد از در آغوش گرفتن پتویش کم‌کم به خواب عمیقی فرو رفت.
با صدای زنگ تلفن چشم گشود و آزرده به اطرف خیره شد. به حتم زمان ملاقاتش با آن تاجر بدرد نخور فرا رسیده بود؛ کاش می‌توانست برای همیشه آن انسان منحوس را از زندگی‌اش پاک کند تا برای همیشه یک نفس راحت بکشد.
هیچ دلِ خوشی از آن پیرمرد سالخورده‌ای که از قضا هر ماه باید با او ملاقات می‌کرد؛ نداشت.

از جایش برخاست و دست و صورتش را با ژل مخصوصش شست، او همانند دختران حسابی بر روی صورت و موهایش حساس بود.
شاید او یک بیماری داشت که باعث میشد بیش از اندازه خودش را دوست داشته باشد، هرچه بود مورد پسند خانواده‌اش واقع نبود.
 
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
آنها هیچ زمان او را دوست نداشتند یا شاید آنها او را به اندازه‌ای که خودش، خودش را دوست داشت؛ دوست نداشتند.
هرچه بود همیشه از خانواده زاری بود و همین باعث شد در سن هجده سالگی زندگی مستقلی را شروع کند.

با ظاهری آراسته جلوی آینه ایستاد و محض اطمینان باز موهایش را شانه زد و دستی به پیراهنش کشید.
همه چیز برای یک قرار کاری کسل کننده آماده بود، زیاد معطل نکرد و از خانه بیرون زد.

در حین رد شدن به صورت ناگهانی چشمش به اتاق بدون شماره افتاد لحظه‌ای ایستاد و متفکر به در زل زد.
خیلی دلش می‌خواست بداند در آن اتاق چه مخفی شده است؛ اما خود را کنترل کرد و کنجکاوی‌اش را به زمان دیگری موکل کرد.
ماشین قراضه‌اش که یک پراید پوکیده بود را از پارکینگ هتل بیرون کشید، با اعتماد به نفس خیابان‌ها را طی کرد و جلوی در ساختمان شرکت پیرمرد خرفت نگه داشت.
نفس عمیقی کشید و از نگهبان گذر کرد.
به دلیل فوبیای مسخره‌اش از آسانسور، مجبور بود پنج طبقه را با پله‌ها بالا برود.
هلک‌هلک کنان در حالی که عرق از سر و دوشش پایین می‌ریخت به اتاق آن پیرمرد رسید.
با وجود مرموزی آن مرد احمق چاره‌ای جز اطاعت از او نداشت؛ ولی با این وجود باز هم با آن کنار نمی‌آمد و هر دفعه جنگی بزرگ را پشت سر می‌گذاشتند.
 
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
سلام سردی کرد که جوابی نشنید، همیشه همین گونه بود؛ انگار آنها دشمن‌های خونی‌ای بودند که هیچ چشم دیدن هم را نداشتند.
ساعت‌ها گذراندن وقتشان در کنار هم قطعا زجر آور بود؛ بنابراین برای تمام کردن هرچه زودتر آن ملاقات زوری، جلسه را زودتر وقت مشخص شده شروع کردند.

***

- خفه شو پیر خرفت!
پیرمرد دادی کشید و یقه‌ی آن را گرفت.
- جوری بزنمت زمین که با جرثقیل بلند نشی، مرتیکه‌ی... الله اکبر.
مرد فوری دستان او را جدا کرد و آن را به عقب هل داد؛ در نهایت با تهدید از آن‌جا خارج شد.

تا رسیدن به هتل اجداد آن پیرمرد را مورد عنایت قرار داد و با یک نقشه‌ی قتل حسابی، به غرغرهایش پایان داد.
با دیدن هتلی که هیچ به هتل نمی‌برد به این فکر کرد که باید هرچه زودتر آن‌جا را ترک کند؛ زیرا هم احساس خوبی به آن‌جا نداشت و هم خرجش حسابی بالا می‌رفت.
به محض دیدن مسئول پذیرش، اعلام کرد که قصد ترک هتل را دارد و سریع از پله‌ها بالا رفت و به اتاق خود پناه برد.
نفسی کشید و بعد از جمع کردن وسایل خود، دَرِ اتاق را بست و بیرون رفت.
 
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
چمدانش را به دنبال خود تا جلوی پله‌ها کشید که به صورت ناگهانی چشمش به در بی‌شماره‌ای که آن‌جا بود؛ افتاد.
چه میشد اگر قبل از رفتنش این راز را کشف می‌کرد؟
به هرحال که او دیگر نیازی به اتاق نداشت؛ پس چرا قبل از رفتن، از کار آنها سر در نمی‌آورد؟
با فکرهای گوناگون به اتاق نزدیک و نزدیک‌تر شد.
مضطرب به در نگاه کرد، دستش را به سمت دستگیره برد و آرام آن را پایین کشید.
قفل بود! قطعا چیز با ارزشی در آن‌جا نگه داری می‌کردند؛ وگرنه چه دلیلی داشت که آن‌جا را ممنوعه اعلام کرده بودند؟
خم شد تا شاید از سوراخ کلید چیزی را ببیند، اول کمی دید نداشت؛ اما پس از بستن یک چشمش به‌طور خیلی نا واضحی زنی در آن اتاق دید.
پوست زن به طرز شگفت‌ آوری بی‌رنگ بود و موهای سیاه و پر پشتش آن‌قدر بلند بود که روی زمین کشیده میشد.
شکه شد، آن زن در آن‌جا چه‌ کار می‌کرد؟
چشم از او گرفت و با فکر این‌که نکند به حریم خصوصی آن زن بی‌ احانتی کرده باشد، کمی از در فاصله گرفت؛ اما باز از سر کنجکاوی و محض اطمینان به سوراخ کلید نگاهی انداخت.
 
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
در کمال تعجب این‌بار چیزی جز رنگی به سرخی خون ندید؛ انگار که زن پارچه‌ای قرمز را در سوراخ کلید فرو برده بود تا مرد نتواند آن را ببیند.
سری تکان داد، با ابروهای بالا رفته از پله‌ها پایین آمد و به سمت پذیرش حرکت کرد.
بعد از تحویل دادن کلید اتاق، کمی دست‌دست کرد و در نهایت از مسئول پذیرش درمورد آن اتاق سوال پرسید.
آن پسر که سنی کمتر از سی سال داشت، آهی کشید و با تاسف گفت:
- تو از سوراخ کلید نگاه کردی نه؟
مرد به کارش اعتراف کرد و بنابراین پسر جوان احساس کرد که موظف است داستان را برای او تعریف کند.
- چند وقت پیش زن و شوهری به این‌جا سفر کردند؛ اما ناگهان شوهر دیوانه شد و همسرش را به قتل رساند. با این حال آن زوج عادی نبودند، آنها پوست رنگ پریده، موهای سیاه و چشمانی قرمز داشتند... !

«پایان»
[سه شنبه دوازدهم مهر 1401، ساعت بیست و سه و سی و دو دقیقه‌ی شب]
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین