جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار سهراب سپهری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط مینا طویلی زاده با نام اشعار سهراب سپهری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,134 بازدید, 317 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار سهراب سپهری
نویسنده موضوع مینا طویلی زاده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط RPR"

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
سایه می‌جویم فریب آفتابم می‌برد
آب اگر پیدا شود، اُنس سرابم می‌برد

چشم بستن از جهان نقش و رنگ افسانه‌ایست
می‌شوم بیدارتر آن‌گه که خوابم می‌برد

ک.س نداند ره کدام است و سرانجامش کدام
بی‌خبر افتاده‌ام در جوی و آبم می‌برد

فرصتی کو تا بیاویزد به خاری برگ کاه
تندباد روزگاران با شتابم می‌برد

روی آرامش ندیدم در کشاکش‌های زیست
سیل غم چون خفت، موج اضطرابم می‌برد

من به‌خود کی از در میخانه بیرون می‌شدم
خانه‌اش آباد سیل می، خرابم می‌برد
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
مرد دراتاقش بود
انتظاری دررگهایش صدا می‌کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می‌خزید
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگریست
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود

مرغ افسانه از شکاف سی*ن*ه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد
گفتی سایه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد


مرد تنها بود
تصویری به دیوار اتاقش می‌کشید
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود
وزشی ناپیدا می‌گذشت
تصویر کم کم زیبا می‌شد
و بر نوسان دردناکی پایان می‌داد ...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
به کنار تپه شب رسید
با طنین روشن پایش آینه فضا را شکست
دستم در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم

شهاب نگاهش مرده بود
غبار کاروان‌ها را نشان دادم
و تابش بیراهه‌ها
و بیکران ریگستان سکوت را
و او پیکره‌اش خاموشی بود

لالایی اندوهی بر ما وزید
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف‌ها آمیخت
و ناگاه از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید

در ته چشمانش تپه شب فرو ریخت

و من
در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
کاج‌های زیادی بلند.
زاغ‌های زیادی سیاه.

آسمان به اندازه آبی.
سنگچین‌ها، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرارفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خشنود.

چشم تا کار می‌کرد
هوش پاییز بود.

ای عجیب قشنگ!
با نگاهی پر از لفظ مرطوب،
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم‌هایی شبیه حیای مشبک،
پلک‌های مردد
مثل انگشت‌های پریشان خواب مسافر!
زیر بیداری بیدهای لب رود

انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می‌شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
رفته بودم سر حوض،
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
ماهیان می‌گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست

ظهر دم کرده ی تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب

برق از پولک، رفت که رفت
ولی آن نور درشت، عکس آن میخک قرمز در آب
و اگر باد می‌آمد دل او، پشت چین های تغابل می‌زد
چشم ما بود

روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش، باغ خدا را
دیدی همت کن
و بگو ماهی ها

حوضشان بی آب است
باد می‌رفت
به سروقت چنار
من به سروقت
خدا می‌رفتم
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
دنگ...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می‌زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه‌ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده‌است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می‌گریم
گریه‌ام بی‌ثمر است.
و اگر می‌خندم
خنده‌ام بیهوده‌است.

دنگ...، دنگ ....
لحظه‌ها می‌گذرد.
آنچه بگذشت، نمی‌آید باز.
قصه‌ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی‌پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده‌است.
تند برمی‌خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم،
آنچه می‌ماند از این جهد به جای:
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می‌ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه‌ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.

پرده‌ای می‌گذرد،
پرده‌ای می‌آید:
می‌رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می‌لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می‌زند پی در پی زنگ:
دنگ...، دنگ... دنگ...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
می‌تراوید آفتاب از بوته‌ها
دیدمش در دشت‌های نم‌زده
مسـ*ـت اندوه تماشا، یار باد،
مویش افشان، گونه‌اش شبنم زده

لاله‌ای دیدیم - لبخندی به دشت-
پرتویی در آب روشن ریخته
او صدا را در شیار باد ریخت:
جلوه‌اش با بوی خنک آمیخته

رود، تابان بود و او موج صدا:
خیره شد چشمان ما در رود وهم
پرده روشن بود، او تاریک خواند:
طرح‌ها در دست دارد دود وهم

چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:
آفت پژمردگی نزدیک او
دشت: دریای تپش، آهنگ، نور
سایه می‌زد خنده تاریک او
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
پشت كاجستان، برف.
برف، یک دسته كلاغ.
جاده يعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمی ميل به خواب.
شاخ پيچک و رسيدن، و حياط.

من، و دلتنگ، و اين شيشهٔ خيس.
می‌نويسم، و فضا.
می‌نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشک.

يک نفر دلتنگ است.
يک نفر می‌بافد.
يک نفر می‌شمرد.
يک نفر می‌خواند.

زندگی يعنی: يک سار پريد.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی‌ها كم نيست: مثلا اين خورشيد،
كودک پس فردا،
كفتر آن هفته.

يک نفر ديشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می‌ريزد پايين، اسب‌ها می‌نوشند.

قطره‌ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند؟
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رؤیای کودک گذر داشت،
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست؟
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد؟
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد؟
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید؟
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم چنان خواهم راند.
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.
هم چنان خواهم راند.
هم چنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.
هم چنان خواهم خواند.
هم چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
 
بالا پایین