جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار سهراب سپهری

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط مینا طویلی زاده با نام اشعار سهراب سپهری ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,457 بازدید, 317 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار سهراب سپهری
نویسنده موضوع مینا طویلی زاده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط RPR"

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازی كرد.
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی كردن در حوضچه "اكنون"است.
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
گوش کن، دورترین مرغ جهان می‌خواند.
شب سلیس است، و یکدست، و باز.
شمعدانی‌ها
و صدادارترین شاخه فصل،‌ماه را می‌شنوند.پلکان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،گوش کن، جاده صدا می‌زند از دور قدم‌های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک‌ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشنید با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق‌ تر است.
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
صبح امروز کسی گفت به من؛
تو چقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ:
تو چقدر حساسی... تن من گر تنهاست،
دل من با دل‌هاست،

دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من،
قلب‌شان منزل من...!

صافى آب مرا ياد تو انداخت، رفيق!
تو دلت سبز،
لبت سرخ،
چراغت روشن!
چرخ روزيت هميشه چرخان!
نفست داغ،
تنت گرم،
دعايت با من!
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
و عشق
تنها عشق
تو را به گرمی یک سیب
میکند مأنوس

و عشق
تنها عشق
مرا به وسعتِ
اندوه زندگیها برد
مرا رساند
به امکان یک پرنده شدن
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
چه کسی می داند
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت
یک روزنه در فردایى؟
پیله ات را بگشا
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبايى!!
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
میان لحظه و خاک
ساقه گرانبار هراسی نیست
همراه ما ابدیت گلها پیوسته‌ایم
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت

در صدای پرنده فرو شو
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی‌کند
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی‌افتد
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی‌گذرد
و فراتر
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست ...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
بيا تا برايت بگويم
چه اندازه ،

تنهايیِ من ، بزرگ است ...
و تنهايیِ من

شبيخونِ حجمِ تو را
پيش‌بينی نمی کرد ؛

و خاصيت عشق ، اين است ...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
❄️ #شعروزندگی

شبنم مهتاب می‌بارد
دشت سرشار از بخار آبی گلهای نیلوفر
می‌درخشد روی خاک آیینه‌ای بی طرح
مرز می‌لغزد ز روی دست
من کجا لغزیده‌ام در خواب ؟

مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آینه
برگ تصویری نمی‌افتد در این مرداب

او خدای دشت می‌پیچد صدایش در بخار دره‌های دور؛

مو پریشان‌های باد !
گرد خواب از تن بیفشانید
دانه‌ای تاریک مانده در نشیب دشت
دانه را در خاک آینه نهان سازید
مو پریشان‌های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم آیینه می‌کارند

او خدای دشت می‌ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی
در عطش می‌سوزد اکنون دانه تاریک
خاک آیینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده در خواب
ابر چشم حوریان چشمه می‌بارد
تار و پود خاک می‌لرزد

می‌وزد بر من نسیم سرد هوشیاری
ای خدای دشت نیلوفر
کو کلید نقره درهای بیداری
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
نور را پیمودیم
دشت طلا را درنوشتیم
افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم
کنار شن زار آفتابی سایه بار ما را نواخت
درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز
رویاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت زهره را دیدیم
و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آمد
و ما را در نیایش فرو دید

لرزان گریستیم
خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت :
از در همدلی بودیم

سیاهی رفت
سر به آبی آسمان ستودیم
در خور آسمان‌ها شدیم

سایه را به دره رها کردیم
لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست
و ما " ما " شدیم

تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جدا شدیم

من به خاک آمدم و
بنده شدم
تو بالا رفتی و
خدا شدی ...
 

mobina01

سطح
4
 
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Mar
10,700
27,711
مدال‌ها
9
باد می‌گذرد، چلچله می‌چرخد
و نگاه من گم می‌شود
کنار تو تنهاتر
شدم...!
 
بالا پایین