بخشی از متن رمان اشک هایی که در سکوت جاری شدند:
حداقل 10 ثانیه طول میکشد تا از همهی حرفهایش سر در بیاورم. دهانم باز میماند و قبل از اینکه بتوانم به او بگویم حق دارد و همه چیز خیلی سریع پیش رفته، میگویم: «منظورت رو میفهمم. وحشتناکه.» جلوتر میآید. «آره.» «قبلاً همچین حسی داشتی، انقدر سریع؟» «هرگز. حتی شبیهش رو!» «من هم.»
دستی به موهایم میکشد و زمزمه میکند: «برم؟» جوابش را با لبخندی میدهم. و هیچکداممان اتفاقات پس از آن را زیر سوال نمیبریم. دست از حدس و گمان میکشیم. نگرانی را کنار میگذاریم. تردید و تعلل نمیکنیم.