برف میآید. قلبم درد میکند. به آسمان خیره میشوم و در افکارم غوطهور میمانم. ای کاش سرنوشتم به سپیدی برفها بود. اما افسوس و صد افسوس که بخت من از ابرهای سیاه هم تیره است.
اسمان انگار در بهتی فرورفته است! بین رفتن وماندن. بین گریستن و بغض کردن. وامان از این بغضهایی که نفس آدم را بند میکند. این روزها سخت است سخاوتمندبودن... .
سخت است بخشنده بودن و سخت است آسمان بودن. آسمان که باشی جان میدهی برای همنوعانت حتی حاضری تکههای وجودت را به دیگران هدیه کنی تا همه از برکت و وجودت بهره مندشوند.
افکارم گره خورده بود با آسمان برفی.
که ناگهان ردپایی روبرف زمین نقش بست نگاهم را از آسمان گرفتم. خدای من چه می دیدم؟! او حال روبه رویم ایستاده بود. کسی که مرا در بدترین لحظات زندگی رها کرده بود. حال به چشمهای سردم خیره بود و ناخودآگاه دستانم را درگرمای دستانش میفشرد. اما من دیگر آن دختر خوشحال خون گرم نبودم. سردشده بودم از همه حتی او که عشقم بود درست مثل آسمانِ برفی!
بایدکسی بیاید با آیهای به نام حرمت.
و اعلام کندکه عشق حرمت دارد. وقتی تمامش کردی اگرترمیمش هم کنی درست نمیشود؛ چون حرمتش شکسته است!