جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اقتناص] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Negin jamali با نام [اقتناص] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 515 بازدید, 16 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اقتناص] اثر «نگین جمالی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Negin jamali
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Negin jamali
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,048
2,289
مدال‌ها
2
نور لامپ‌های آویزان از سقف چشمم را می‌زند. با انزجار نگاه از تابلوی فرش طراحی خودش و قاب عکس‌های ریز و درشت دونفره‌مان می‌گیرم. در اسرع وقت همه را جمع خواهم کرد که این‌قدر مقابل چشم‌هایم نباشند. وارد می‌شوم و پس از این‌که چراغ‌خواب را خاموش می‌کنم، به دنبالش می‌گردم. نمی‌دانم چه دردی دارد که لامپ‌ها و چراغ‌خواب را با هم روشن می‌کند!

چمدانش روی قالی قرمز افتاده و خودش طبق حدسیاتم پشت میز نشسته‌است. با دیدنش چشمانم گرد و انگشتانم سر می‌شوند. بدون اطلاع از حضور من، سر و ته جعبه‌ای را بادقت وارسی می‌کند و جلوی دستش چیزی کادوپیچ شده‌است. گره‌ای بر ابرو می‌اندازم و ناگهانی می‌پرسم:

- اونا چیه؟ برای کی خریدیشون؟ ها؟

سر می‌چرخاند و درحالی که شوکه‌شده دست از کار می‌کشد، می‌گوید:

- تّ... تّ... تو کی اومدی؟!

شک و تردید در وجودم ریشه می‌دواند. نزدیک می‌روم و بسته‌ی کادویی را از روی میز می‌قاپم. اخم‌هایش درهم فرو رفته‌اند و مسکوت به حرکاتم می‌نگرد. کاغذ پرنقش و نگاری را که با حساسیت چسب‌کاری ‌کرده‌است، پاره می‌کنم و پارچه‌ی نرمی درون دستانم جای می‌گیرد. یک شال عنابی نازک. با چهره‌ای جمع‌شده به صورتش زل می‌زنم که دهانش را محکم می‌فشارد و با لحن بدی می‌گوید:

- مّ... مّ... مال گلرخه.

خواهر عفریته‌اش! شال اکلیل‌دار انگار برایم یک تکه پارچه‌ی بی‌ارزش جلوه می‌کند که آن را همان‌جا می‌رهانم. با لبخند تمسخرآمیزی چشم می‌چرخانم و درِ عجیب جعبه را باز می‌کنم. چند عدد کرم می‌بینم که دقیقاً نمی‌دانم کارایی‌شان چیست و به چه درد می‌خورند. گیج و ویج خودم را یک قدم عقب می‌کشم که با اخمی غلیظ می‌گوید:

- وّ... وّ... واسه مامان خریدمش. مّ... می‌گفت دست‌هاش به خاطر حّ... حّ... حساسیت پوستی ترک برداشته!

دو هزاری‌ام می‌افتد. بابت حساسیت پوستی او تا داروخانه رفته است، نه بابت دعوای من! آن‌ها به فکر پسر و عروسشان نیستند، تماس گرفته‌اند تا بلکه چیزی عایدشان شود، حداقل از این هدایا که چنین چیزی برداشت می‌کنم. همان‌گونه که آهسته نفس‌نفس می‌زند، رو می‌چرخاند و پشت به من، چسب نواری را گوشه‌ای پرت می‌کند. از تندروی‌هایم بیشتر از او بیزارم! چشمان خنثی‌ام کاغذ گل‌گلی و زیبای روی زمین را نشانه می‌روند. زیر میز تکه‌تکه شده و دیگر قابل‌استفاده نیست. خوشحالم که پاره‌اش کرده‌ام! اگر صد بار دیگر هم این لحظه تکرار شود، علاوه‌بر آن کاغذ لعنتی، قیچی برداشته و شال را تکه‌تکه خواهم کرد! جعبه را روی میز می‌گذارم و با بی‌تفاوتی، اما لحنی ملایم‌تر می‌پرسم:

- خیلی‌خوب! شام نمی‌خوری؟

نیشخندی به صفحه‌ی سیاه کامپیوتر می‌زند و آن را روشن می‌کند. می‌دانم؛ هیچ چیز برای یک مرد به اندازه‌ی شک و تردید دردناک نیست و این را نیز می‌فهمم که او خانواده‌اش را بیشتر از هر کسی دوست دارد. آن‌ها همیشه در اولویت هستند. قصد پاسخگویی به پرسشم را ندارد و این یعنی با زبان بی‌زبانی فریاد می‌کند: «از اتاقم گم شو برو بیرون»‌. با رفتارش لکه‌ی سیاهی سرتاسر قلبم را احاطه می‌کند و چیزی راه گلویم را می‌بندد. حرفی نمی‌زنم. با دستانی قرمزشده و حسی ناخوشایند، مسیر باقی‌مانده به در را طی می‌کنم و هم‌زمان با گشودن آن، بی‌اختیار دندان می‌سابم و خفه می‌گویم:

- جای کادو خریدن واسه این و اون، فکری به حال اجازه خونه‌ات کن که چهار ماهه عقب افتاده!

از اتاق خارج می‌شوم. تمام دق و دلی‌هایم در اشک چشمانم خلاصه می‌گردد که هنوز مجوز خروج ندارند. با خشونت پسشان می‌زنم و وارد آشپزخانه‌ی تنگ و کوچک خانه می‌شوم. چیزی بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند و نمی‌گذارد نفس بکشم. صدای چک‌چک آب از سماور به گوش می‌رسد. یکه و تنها پشت میز می‌نشینم و اطرافم را می‌نگرم، سپس نگاه به برق قاشق نقره‌ای می‌دوزم و لب می‌زنم:

- خودم می‌شینم غذامو می‌خورم، بعد هم میرم می‌خوابم. فکر کردی برام مهمه تو گشنه بمونی؟

برای خودم پلویی را که بوی سوختگی گرفته‌است، داخل بشقاب سرازیر می‌کنم و پس از آن هم یک عدد کتلت برمی‌دارم. چند قاشق می‌خورم و هر بار نگاهم به صندلی پیش‌رویم دوخته می‌شود. چیزی مثل سنگ در گلویم گیر می‌افتد و خفه‌ام می‌کند. محتویات قاشق آخر برایم شن و ماسه تداعی می‌شود و در نهایت، بشقاب را پس می‌زنم. دیدم تار شده‌است و لبانم به علتی که خودم هم نمی‌دانم، می‌لرزند. نمی‌توانم تنهایی چیزی بخورم. به این موضوع که هر شب، همین‌موقع مقابلم نشسته باشد عادت کرده‌ام! طعم برنج سوخته قیافه‌ی خودم را درهم فرو می‌برد، ولی یادم نمی‌آید او هیچ‌وقت به طعم و ظاهر غذاهای همیشه مشکل‌دارم ایراد گرفته باشد.

ساق‌هایم را بر میز فشار می‌دهم و پیشانی‌ نبض‌دارم را رویشان می‌چسبانم. یک قطره اشک مستقیم روی میز می‌افتد. سرم درد می‌کند، خسته‌ام و کلافه! مغزم دیگر کشش مشکلات این زندگی را ندارد. زندگی مشترکمان مطیع یک چیز است؛ تنش! پر از دعوا، پر از اختلاف‌نظر، پر از غر زدن‌های من و گذشت‌های او... کاش هیچ‌گاه مادرم مرا به دنیا نمی‌آورد. کاش با سهند ازدواج نمی‌کردم. کاش هرچه زودتر این زندگی از هم پاشیده، اندکی دگرگون شود. ای کاش امشب، شب آرزوها باشد؛ مدت‌هاست آرزویی در دل دارم! آرزوی مرگم را.

***
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,048
2,289
مدال‌ها
2
پلاستیک سیاه زباله را داخل سطل بزرگ نزدیک تیربرق رها می‌کند، ساک‌هایمان را در دستش می‌گیرد و به طرف صندوق عقب می‌رود. از آینه‌ی بغل ماشین حرکاتش را دنبال می‌کنم. ساک و چمدان را داخل صندوق جا می‌دهد و پس از چند ثانیه، درب آن را کمی محکم می‌بندد. بار و بندیل آنچنانی نداریم؛ لباس‌هایمان و هدایایی که برای خواهر و مادرش خریداری کرده‌است. با این فکر، سی*ن*ه‌ی تنگ شده‌ام بیشتر از قبل به آزار و اذیتم می‌پردازد. سرم را به پشتی چرمی صندلی تکیه می‌دهم و بازدمم را فوت می‌کنم. اخم‌هایش هنوز درهم فرو رفته و گشایشی در آنان ایجاد نمی‌کند. خنده‌ی متأسفی سر می‌دهم و به نمای بیرونی خانه‌مان می‌نگرم.

آن‌قدر اوضاع سقف و آجرهای قدیمی‌اش درب و داغان است که نمی‌توان منزل خطابش کرد. سوار می‌شود و در را می‌بندد. کشش لب‌هایم را محو می‌کنم و با جدیت رخسارش را به تماشا می‌نشینم. مشغول بستن کمربند می‌شود. قوس ملایم بینی‌اش خاطره‌ای مُرده را در پستوی ذهنم جسم و روح می‌بخشد که محکم پلک می‌زنم و با عذاب رو می‌گیرم. اخم کرده که چه شود؟ به گستاخی روی نیاورم یا به اشتباهم پی ببرم؟ زهی خیال باطل! با لحنی حقارت‌آمیز و به ظاهر کنجکاو، می‌پرسم:

- ناراحت شدی از این‌که پیش‌کشات رو برای خانواده‌ی عزیزتر از جونت، به گند کشیدم؟

بدون هیچ پاسخی به من، در داشبورد خالی را باز می‌کند و فلش کوچکش را از آن بیرون می‌کشد. به ضبط ماشین متصلش می‌کند و دکمه‌ای می‌فشارد تا روشن شود. علاقه‌ای ندارد با من سخن بگوید، ولی برایم مهم نیست. شانه بالا می‌دهم و با ناخن‌های نسبتاً بلندم سرگرم می‌شوم، سپس اضافه می‌کنم:

- هیچ فکر کردی چرا همیشه وقتی کارشون لنگه زنگ می‌زنن بهت؟ این دو سال کدوم گوری بودن که یه حالی از پسرشون نگرفتن؟ خودت هم خوب می‌دونی که زنده یا مرده‌ات واسه اونا فرقی نداره!

گردنش به طرفم می‌چرخد که دست‌هایم را به سی*ن*ه می‌زنم و نیم‌نگاهی حواله‌اش می‌کنم. چشم‌هایش رگه‌هایی از خون دارند و بدون هیچ‌گونه تحولی در صورتش، کم و بیش پلک می‌زند. بالأخره پس از چند ساعت هم‌صحبت نشدن، آهسته می‌گوید:

- بّ... بّ... برای تو هم فّ... فّ... فرقی نداره!

چیزی در شکمم درهم می‌پیچد. چشم از شیشه‌ی باران‌خورده‌ی جلو برنمی‌دارم و فکم کلید می‌شود. عادت کردنش به این اوضاع برایم خوشایند نیست، نباید چنین باشد؛ زیرا اگر این زندگی جهنم است، هر دو باید در آتشش بسوزیم، نه فقط یکی از ما! زبانی روی لب‌های کویر شده‌ام می‌کشم و تأیید می‌کنم:

- درست فکر کردی... .

ابروهایم ناخواسته بالا می‌پرند و لبخند زهرآگینی می‌زنم. همان‌طور نیم‌رخم را نظاره می‌کند و من، با مکث کوتاهی ادامه می‌دهم:

- اما حداقل واسه پولت نقشه نمی‌چینم، خودم کار می‌کنم می‌تونم خرجم رو بدم، نه مثل خانواده‌ات که فقط محض اخاذی کردن ازت یاد می‌کنن!

خط و خش نفس کشیدنش را می‌شنوم، ولی سر به سویش نمی‌چرخانم. حال انگار روی بخش‌هایی از درونم مدام سطل آب یخ می‌ریزند. تن خسته و کوفته‌ام را بیشتر در صندلی جای می‌دهم. مصمم می‌گوید:

- مّ... من ازت نّ... نّ... نّ... نخواستم بری سر کار.

پوزخند صداداری می‌زنم و تک‌درخت بی‌برگ و بار جلوی خانه را از نظر می‌گذرانم. کمی به طرفش متمایل می‌شوم و جواب می‌دهم:

- واسه یادآوری باید بگم، مسائل زندگیم اصلاً به تو مربوط نمیشه که بخوای دخالت و اظهارنظر کنی!

همان‌طور که چشم میان اجزای چهره‌ام می‌چرخاند، یکی از پلک‌های متورمش می‌پرد و کم‌آورده لب‌هایش را روی همدیگر می‌فشارد. طبق معمول دنباله‌ی حرف را نمی‌گیرد و همین‌جا خاتمه‌اش می‌دهد. به مقابل که برمی‌گردد، لبخند پیروزمندانه و زیرپوستی‌ام را پنهان می‌کنم. مشت دستانش را روی فرمان می‌گذارد و استارت می‌زند، اما هر چه کوشش به خرج می‌دهد، قادر به روشن کردنش نیست. برای یک لحظه‌ی بسیار گذرا، طوری نگاهم می‌کند که گویی من ماشین را دست‌کاری کرده‌ام و مقصر خرابی‌اش منم؛ سپس دوباره و سه‌باره امتحان می‌کند. بعد از چند ثانیه با تعلل می‌گوید:

- روشن نّ... نمیشه. بّ... باید با یه چیز دیگه بریم.

خشمگین شروع به جویدن لب‌هایم می‌کنم. این هم از مسافرت رفتنمان! آرنجش را ستونی کرده است و به کوچه‌ی همیشه خلوت می‌نگرد. معمولاً چون خانه‌مان در پایین‌شهر قرار دارد، کوچه و خیابان‌های این اطراف آن‌قدرها هم پرهیاهو و شلوغ نیست و تا حدودی تعادل برقرار است. حوصله‌ام سر می‌رود، ولی او ذره‌ای آشفتگی در صورتش پدیدار نیست. نمی‌فهمم اکنون، در حین خرابی ماشین به چه چیز دیگری می‌تواند بیندیشد! ساعت دارد به دوازده نزدیک می‌شود و خوابم می‌آید. از کوره درمی‌روم:

- چرا نشستی اون‌جا رو نگاه می‌کنی؟ الآن تو این بارون با چی بریم؟ ماشین کجاست؟ با تواَم!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,048
2,289
مدال‌ها
2
شانه‌ای بالا می‌اندازد و سبب می‌شود با عدم کنترل، مشت محکمی به ماشین بکوبم، در حدی که دستم گزگز کند. با برخاستن سروصدای دیوانه‌کننده‌ی ماشین، صدای همسایه‌مان اَسدآقا هم که در طبقه‌ی همکف زندگی می‌کند، درمی‌آید و خدا می‌داند چه زمانی قرار است داد و بیدادش را پایان دهد. از زمین و زمان می‌گوید و دق و دلی‌هایش را بر سر ما خالی می‌کند. سهند با کلافگی چشم از پنجره‌ی خانه‌اش که نزدیک ماشین‌مان است، می‌گیرد و درحالی که زیرِ لب «استغفرالله» می‌گوید، صدای ماشین را خفه می‌کند. موشکافانه گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا بهتر صدای اَسدآقا را بشنوم:

- اون از دعواهاتون، اون از صدای پاهاتون که شب و روز رفت‌وآمد دارین، این از شب مسافرت رفتناتون؛ خدایا! کِی قرارداد اینا با صاحبخونه تموم میشه که من از دستشون خلاص شم. یه خواب راحت برام نذاشتن، اَه!

لامپ‌های خانه‌اش تازه روشن شده‌اند و به گمانم دارد طول و عرض اتاق را با حرص طی می‌کند. نیشخندی می‌زنم و فکر می‌کنم. او شباهت زیادی به من دارد. سهند دستی به موهای مشکی‌ و کم‌پشتش می‌کشد و پس از گشودن در، پیاده می‌شود. در را می‌کوبد و یک لحظه تعجب می‌کنم که مبادا بخواهد با اَسدآقا دعوا کند، اما جلوی ماشین می‌ایستد. کاپوت پراید سفید رنگمان را که در رضای خدا یک‌بار سالم نبوده و نیست، بالا می‌زند و مشغول می‌شود. لامپ‌های خانه‌ی اَسد دومرتبه خاموش می‌شوند. رشته‌ی افکارم از دستم درمی‌رود و به او می‌اندیشم. به خلقیاتی که گاهی خوب است و گاه بد، به او و صبوری‌هایی که تاکنون مقابل متلک‌هایم به خرج داده است، به خودم، به زندگی مشترکی که تنها نام «مشترک» را یدک می‌کشد.

نفس لرزانی می‌گیرم. مدت‌هاست انتظار یک تماس به پرستار مادر پیر و علیلم را می‌کشم؛ فقط برای این که بدانم مشکلی ندارد، ولی دلم برای دست کشیدن روی صورت چروکیده‌اش لک زده است. یعنی ممکن است بپذیرد و بتوانم مادرم این‌جا کنار خودم بیاورم؟ دلیل مخالفت و بی‌اعتنایی‌اش به رفتنمان به مشهد و ملاقات مادرم را درک نمی‌کنم. واقعاً چطور می‌تواند با چنین روش ناعادلانه‌ای قلب مرا زیر پاهایش خرد کند و این‌گونه نفسم را بگیرد؟ کارش چه عمدی باشد و چه سهوی، اگر تنها یک تار موی سفید از موهای مادرم کم شود، هرگز او و خانواده‌اش را نمی‌بخشم! صدای تق‌تقی پیوندم را با سرزمین تفکراتم قطع می‌کند و به زمان حال می‌آورد. سردرگم پلک می‌زنم و به پیش‌رو نظر می‌افکنم. موهایش از باران ریزریز و تدریجی آسمان خیس شده‌اند، ابروهایش را سخت درهم بافته و بی‌حوصله به نظر می‌رسد.

سری به نشانه‌ی ابهام تکان می‌دهم که لحظه‌ای دیده فرو می‌بندد و سپس، اشاره‌ای به صندلی راننده می‌کند. زود پاسخش را با نجوای یک «آهان» می‌دهم و خود را کشان‌کشان به صندلی راننده می‌رسانم. دنده خلاص می‌کنم و استارت می‌زنم که در همین حین، موتور خودرو چونان گاومیشی از کوره دررفته نعره می‌زند. پا بر کلاچ می‌فشارم و دوباره استارت می‌زنم که صدایش به گوشم می‌رسد:

- آ... آ... آروم. الان هّ... همین غراضه رو هم به فّ... فّ... فنا میدی!

چهره‌ام درهم می‌شود و عقب می‌کشم. اَبروانم را به یکدیگر گره می‌زنم و بر ضعف معده‌ام غلبه می‌کنم. حتی مسافرت رفتن‌هایمان نیز مانند زوج‌های دیگر نیست؛ با قهر و شکم گرسنه، به جاده‌های پرپیچ و خم راه پیدا کرده‌ایم تا به کردستان برسیم، آن هم با ماشینی که دم به دقیقه خراب می‌شود. کاش حداقل سوپرمارکتی در اواسط راه وجود داشته باشد تا تنقلاتی به عنوان خوراک خریداری کنیم. ربع دیگری از ساعت، داخل کوچه، به بطالت و درحالی می‌گذرد که او همچنان مشغول تعمیر مشکلات جزئی خودرو است و من با کلافگی به دست‌های تا مچ سیاه شده‌اش می‌نگرم. سوار می‌شود و همان‌طور که سر جایش می‌نشیند، برعکس دفعه‌ی پیش، در را خیلی بااحتیاط می‌بندد. با پارچه‌ای که همیشه کنار دستش است، سیاهی را از روی پوستش از بین می‌برد ولی بوی آن را من حس می‌کنم.

معده‌ام سوزن‌سوزن می‌شود. زیپ کیف براق و کوچکم را می‌گشایم و آخرین دانه‌ی آبنبات پرتقالی که درون آن باقی‌ مانده‌است، بیرون می‌آورم. او از طعم پرتقال خوشش می‌آید و همین موضوع سبب می‌شود دل‌رحمی گاه و بی‌گاهم سنگ وجودم را شکست دهد و آهسته چرخی به سمتش بزنم. خودرو حرکت می‌کند و به لطف دست‌فرمان خوب او، خیلی آسان از کوچه‌ی تنگ با آسفالت‌های خراب شده‌اش می‌گذریم. می‌خواهم آبنبات داخل دستم را به او بدهم، ولی دیدن خط بخیه‌ی کنج ابرویش رعدی به جانم می‌اندازد و از اکسیژن اطرافم کم می‌شود. بند کیف را در مشت‌های گره خورده‌ام می‌فشارم و خشم و نفرتی سرکوب‌شده از اعماق وجودم برمی‌خیزد. حواسش جمع روبه‌روست. قرار بر این است که برای آدمی چون او دل نسوزانم.

حرکت برف پاک‌کن به چپ و راست را دنبال می‌کنم و صدای کشیده شدنش روی شیشه با آهنگ بی‌کلامِ درحال پخش مخلوط می‌شود. پلک‌های خواب‌آلودم را می‌خارانم و شقیقه‌ام را به شیشه‌ی مرطوب کنارم می‌چسبانم. باران شدیدتر شده‌است. خیالات مادرم مرا به حال خود رها نمی‌سازد. نکند بلایی سرش آمده باشد که سهند آن را از من مخفی می‌کند؟ آبنبات از مشت شل شده‌ام می‌گریزد و بی‌صدا بر کف‌پوش خاکستری می‌افتد. با وحشت منفی‌بافی را دور می‌کنم و از افکار بیهوده دست برمی‌دارم. چشمانم گرم شده‌اند و این گرما نشان‌دهنده‌ی این است خواب دلنشین شب، آغوش خود را برای آسایش و استراحتم پس از یک روز طاقت‌فرسا گشوده است. با جنبیدن غیرمنتظره‌ی ماشین، خواب را عقب می‌رانم و ترسیده به رخسار سهند چشم می‌دوزم. با شرمندگی لب جمع می‌کند و می‌گوید:

- مّ... مّ... معذرت می‌خوام.

زبانش معمولاً بی‌اراده به پوزش می‌جنبد. دیدم تارتر و بدنم برای خواب نرم‌تر می‌شود. تکانی به جسم کرخت شده‌ام می‌دهم و کیف را به عقب پرت می‌کنم. قند خونم کاهش یافته است و این موضوع گاهی بدنم را مورمور می‌کند. ذهن خفته‌ام از یاد می‌برد که باید از او فاصله بگیرم، فقط همین برایش مهم است که نمی‌توانم نشسته روی صندلی بخوابم و حتی این دستور را نیز نمی‌دهد که صندلی را تنظیم کنم. با تردید خم می‌شوم و سرم را طوری روی پاهایش قرار می‌دهم که قادر به عوض کردن دنده باشد. آب دهانم را می‌بلعم و با حس شیرینی خواب پلک بر هم می‌گذارم. ابتدا تکان بدنش را احساس می‌کنم و بعد صدای نفس عمیقی که می‌کشد، می‌شنوم. سر پنجه‌های زبرش بر پوست سرم کشیده می‌شوند و گاهی موهایم را اسیر خود می‌کنند. هوشیاری‌ام با نوازش‌هایش کم‌کم زوال می‌یابد و به خواب بی‌نهایت عمیقی فرو می‌روم.

***
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,048
2,289
مدال‌ها
2
***
با برخورد انعکاس شدید خورشید از شیشه‌ی خودرو به چشمانم، خواب از سرم می‌پرد و آرنجم را مقابل صورتم می‌گیرم. معده‌ام می‌سوزد. هوشیارتر که می‌شوم، حضور دستی را روی گردنم احساس می‌کنم. چشمانم بی‌اختیار باز می‌شوند و سریع در جایم می‌نشینم. ذهنم شروع به تجزیه و تحلیل می‌کند و به یادم می‌آورد تمام شب را سر روی پای سهند گذاشته و خوابیده‌ام. خودرو همچنان در حرکت و او هنوز مشغول رانندگی است. نگاه کوتاهی به چهره‌ام می‌اندازد و با خستگی می‌گوید:

- خوب خّ... خّ... خوابیدی؟

دستم را دیوانه‌وار روی گردنم می‌کشم و احساس خفگی را نادیده می‌گیرم. بر صندلی تکیه می‌زنم و تمام حواسم را به ساعت دیجیتالی ماشین می‌دهم. نیم‌نگاه مجدد سهند را روی خودم احساس می‌کنم؛ انگار منتظر است جوابش را بدهم. با صدای گرفته و بی‌اعصاب می‌پرسم:

- واسه خوابمم باید بهت توضیح بدم؟

سکوت می‌کند و به رانندگی‌اش ادامه می‌دهد. چهل‌وپنج دقیقه از دوازده ظهر گذشته‌است. اکنون باید به جای نشستن در ماشین و رفتن به کردستان، سر کارم باشم. حتماً تا الآن فدایی خرفت چندین‌بار تماس گرفته و سپس پیامی دور از ادب و نزاکت، مبنی بر اخراج یا کسر حقوق فرستاده‌است. چندرغاز دستمزد ماهیانه‌ی او، به‌طور منظم سی‌ام هر ماه واریز می‌شود، ولی در کمتر از بیست روز ته می‌کشد. امروز بیست و هشتم بهمن است. در دل قهقهه می‌زنم و به این درک می‌رسم که باید قید نیمی از زحمات این ماهم را بزنم. یک ماه زودتر دعوت شدن به خانه‌ی عمویم برای عید نوروز، تنها چیزی است که توان هضمش را ندارم. گویی قصد آن‌ها فقط بیکار شدن من است، شاید هم قصد سهند. بی‌حوصله می‌پرسم:

- فدایی زنگ زده؟

به علامت این‌که چیزی نمی‌داند، شانه‌ای نرم بالا می‌اندازد و سکوت را ادامه‌دار می‌کند. پوست لبم را می‌کَنَم و به جاده‌ی آسفالت باریک و خلوت زل می‌زنم. برگ‌های پوسیده و زرد همه جای زمین را پوشانده‌اند. رفتن به کردستان، آن‌قدرها هم بد نیست. بهترین فرصت برای این‌که خودم را از شر کارگاه خیاطی و دوخت‌ودوز لباس خلاص کنم. با این فکر، بی‌خیال فدایی و تذکراتش می‌شوم. درحالی که انگشتش را روی پلک‌های متورمش می‌فشارد، خودرو را در گوشه‌ای متوقف می‌کند.

نگاهی به اطراف می‌اندازم. منظره‌ای پاییزی که اکنون با تابش خورشید، برگ‌های نم‌دارش را بیشتر و زیباتر به رخ می‌کشد. درختان صنوبر و بلوط با فاصله‌ی اندک از یکدیگر، سرتاسرش را تشکیل داده‌اند و تنها در یک نقطه‌ی دایره‌مانند و تقریباً کوچک هیچ درختی نیست. سهند کمربندش را باز می‌کند، پیاده می‌شود و به طرف صندوق‌ عقب ماشین می‌رود. من نیز به هزار زحمت به یاد می‌آورم که کیفم را کجا گذاشته‌ام، سپس آن را برمی‌دارم و پا به بیرون می‌گذارم.

به خاطر هوای سرد و نسیم سوزداری که می‌وزد، لحظه‌ای خودم را در آغوش می‌گیرم. این‌جا درست همان منطقه‌ای است که می‌توان در آن نفسی تازه کرد و اکسیژنی غیر از دود و دم تهران گرفت. در را که می‌بندم، به طرفم می‌آید و بطری چند لیتری آب را خم می‌کند تا صورتم را بشویم. دستانم را پر از آب می‌کنم و ناگهان به صورتم می‌پاشم. سرمای گزنده‌اش خواب را از سرم می‌پراند و می‌گویم:

- دیگه نمی‌خوام!

نگاه خیره‌اش را از من می‌گیرد، درب بطری را می‌بندد و محکم بر سقف خودرو قرارش می‌دهد. اعتنایی به رفتنش نمی‌کنم و چند قدم به جلو برمی‌دارم. پاهایم تا مچ در برگ‌های زرد، نارنجی و قهوه‌ای خیس فرو می‌رود و به جوراب‌هایم نفوذ می‌کند. با حرص پیراهنم را بالاتر می‌گیرم و به سختی راه می‌روم. مدت‌هاست رنگ طبیعت را ندیده‌ام و در یک چهاردیواری خاموش و مسکوت، نفس می‌کشم. اصولاً سهند زودتر خودش را با شرایط وفق می‌دهد و برایش آلونک پنجاه‌متری تهران با کلبه‌ای در وسط جنگل فرقی ندارد.

چهارزانو می‌نشینم و درحالی که دندان‌هایم بابت سرما به هم می‌خورند، چند دانه بلوط جمع می‌کنم. رنگش همرنگ موهای مادرم است و موردعلاقه‌ی سهند. اخم‌هایم درهم فرو می‌روند و برای جلوگیری از تکرار خاطراتم با سهند و یادآوری مادرم، دوباره روی پا می‌ایستم. حتی در افکار خودم هم راحتم نمی‌گذارد. برمی‌گردم و به حرکاتش چشم می‌دوزم. زیراندازی روی همان برگ‌ها پهن می‌کند و ظروفی پلاستیکی بر آن می‌گذارد. به سویش می‌روم و روی زیرانداز چهارخانه می‌نشینم. اصلاً نمی‌دانم این‌ها را از کجا آورده‌است، ولی اهمیتی هم ندارد. فلاسک صورتی را از داخل کیسه‌ی پارچه‌ای برنج هندی بیرون می‌آورد و کنار خودش می‌گذارد.

یک قابلمه‌ی کوچک را که با پارچه‌ای تیره پوشانده شده‌است، به طرفم هل می‌دهد و بعد داخل دو فنجان بزرگ چای می‌ریزد. پس از باز کردن گره‌های پارچه و کنار زدنش، درب قابلمه را برمی‌دارم. چند لحظه بدون هیچ واکنشی به زرشک‌پلوی درونش می‌نگرم. وجود پارچه گرم نگهش داشته‌است. در سکوت سرم را بالا می‌آورم و با اخم به چهره‌اش خیره می‌مانم. داخل کیسه دنبال چیزی می‌گردد. مهربان است؟ بله، گاهی اوقات! ولی به رفتارش، به نیتش، به کارها و هر چیز مربوط به او اعتماد ندارم.
صورتش به طرفم می‌چرخد و با چانه‌ای جمع‌شده می‌گوید:

- قند نّ... نّ... نیاوردم.
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,048
2,289
مدال‌ها
2
چشم‌درچشم که می‌شویم، سریع رو می‌گیرم و قاشق فلزی را محکم در دستم می‌فشارم. جوابی نمی‌دهم و دانه‌های برنج را بدون هیچ دلیلی هم می‌زنم. عطرش که به مشامم می‌رسد، تازه پی به گرسنگی غیرقابل‌ تحملم می‌برم. بالأخره یک قاشق از آن می‌خورم و می‌بینم طعم بدی ندارد. شاید آرزوی سهند را برآورده کرده‌ام، ولی واقعاً معده‌ام دارد از فرط خالی بودن سوراخ می‌شود. خودش بسته‌ای بیسکویت باز می‌کند و یکی از آن برمی‌دارد. به قابلمه‌ی دیگری که در کیسه است نگاه کوتاهی می‌اندازم. برای جهیزیه‌ی خودم است. می‌پرسم:

- اون چیه پس؟

یکی از ابروهای مشکی‌اش را می‌خاراند که چشمانم همان‌جا گیر می‌کند و او پاسخ می‌دهد:

- کتلت دّ... دیشب.

ولی ذهنم پی این حرفش نیست و هوش و حواسم را برای چندین ثانیه از دست می‌دهم. مغزم تیر می‌کشد و صورتم کمی مچاله می‌شود. سر و کله‌ی یک خاطره‌ی فاسد پیدا می‌شود؛ خاطره‌ای که در آن از خنده ریسه می‌روم. صداهایی را می‌شنوم:

«- عاشق ابروهاتم سهند؛ شبیه جاروئه!
- چی؟ جارو؟
- آره، فقط کافیه یکم از این ژل بزنم بهشون.»

عصبی و محکم پلک می‌زنم. نگاهم نمی‌کند و بیسکویتش را با چای می‌خورد، ولی چشمان سرد من روی ابروهای هشتی‌اش زوم هستند. هنوز با ژل ابرو شبیه جارو می‌شوند یا نه؟ نمی‌دانم، ولی این را می‌دانم که از تک‌تک اجزای صورتش بیزار و فراری‌ام! لب‌هایم را تر و سعی می‌کنم موضوع صحبت را به یاد آورم. دم عمیقی می‌گیرم و با پوزخند می‌پرسم:

- پس چرا داری بیسکویت سق می‌زنی؟

در همان حالت زمزمه‌وار می‌گوید:

- بّ... بّ... برای توئه، بعداً گشنه‌ت مّ... مّ... میشه.

ابروی راستم روانه‌ی پیشانی می‌شود و پوزخندم از بین می‌رود. گرسنگی و سوزش معده‌ام را فراموش می‌کنم. مثلاً می‌خواهد بگوید آدم شده‌است؟ نه، او فقط هنرنمایی‌اش معرکه‌ است! دندان‌هایم از خشم شروع به لرزیدن می‌کنند. باید به جای طراح فرش بازیگر می‌شد؛ او خوب می‌داند چطور می‌توان با روح و روان افراد بازی کرد، خوب می‌داند! باید تمامش کند، باید مسخره بازی‌هایش را همین حالا تمام کند. به این شرایط خو نکرده‌است؛ هیچکس راحت با بدی‌ها سازگار نمی‌شود، حتی او! امید دارم با من به مشهد بیاید تا سری به مادرم بزنم، دوست ندارم این امید را با رفتار تندم ناامید کنم؛ بنابراین تمام حوصله‌ام را به کار می‌گیرم و می‌گویم:

- بدمزه شده، خودت بخور.

طولانی نگاهم می‌کند. تازه متوجه‌ی خون عجیب و زیاد داخل چشم‌هایش می‌شوم. چهره‌اش حالت کدر و ناشناخته‌ای برایم دارد و مضطربم می‌کند، ولی آرامش را کم‌وبیش در صورتم نگه می‌دارم.

- واسه چی این‌طوری نگام می‌کنی؟

ریش‌های مشکی و بلند شده‌اش را لمس می‌کند و با مکث می‌گوید:

- یه آرزو کن!

نه تنها از حرف بی‌ربطش تعجب می‌کنم، با اَدای بدون لکنت جمله‌اش صدبرابر سردرگم‌تر می‌شوم. فکر نمی‌کنم خودش حواسش بوده‌باشد. بدون اختیار در دل آرزو می‌کنم فرصتی پیش بیاید تا بتوانم حتی برای یک روز هم که شده، مادرم را ببینم. دستش نزدیک صورتم می‌آید که بی‌اراده قاشق از دستم رها می‌شود و نفسم می‌گیرد.

- کّ... کّ... کدوم چشمت؟

چشمان پرخونش با آن مژه‌های سیاه، عرق سرد را روی تنم می‌نشاند. نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم رفتارش عادی نیست! طوری کنجکاو و منتظر مرا می‌کاود انگار الآن تنها موضوع مهمی که در دنیا وجود دارد، یک تار مژه‌ی من است. فکم را روی هم می‌فشارم و کمی خفه می‌گویم:

- راست.

نوک انگشتانش دقیقاً بالای گونه‌ی راستم می‌چسبند. عضلات شانه‌ام منقبض می‌شود و با درماندگی اخم می‌کنم. تار مژه را برمی‌دارد و دستش عقب می‌رود. نفسم را محکم رها می‌کنم. به مژه‌ام که بین دو انگشتش قرار گرفته، خیره شده‌است و بسیار خسته به نظر می‌رسد. در همان حال زمزمه می‌کند:

- آ... آرزوت بّ... بّ... برآورده میشه.
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,048
2,289
مدال‌ها
2
به این حرف‌ها اعتقاد دارد، ولی من نه. آرزویم همان چیزی است که مدت‌هاست از او درخواست کرده‌ام، اما از پذیرفتنش امتناع می‌کند و مطمئنم اگر بار دیگر بگویم، باز هم اهمیتی به آن نمی‌دهد. سیاهی دورتادور قلبم را می‌گیرد و چای می‌نوشم، بعد هم غذایم را تمام می‌کنم. بخشی از وجودم می‌خواهد بدون التماس و تمنا، خودش حرف مادرم را پیش بکشد و بگوید با هم به آن‌جا برویم. او که از اوضاع وخیم مادرم خبر دارد، او که می‌داند دلم برایش تنگ شده‌است، نمی‌داند؟ پوزخندی به خیالاتم می‌زنم.

هر ک.س یک‌جور انتقام می‌گیرد؛ من با بی‌توجهی و آزار دادن، ولی سهند... دقیقاً دست روی نقطه ضعفم گذاشته‌است، می‌خواهد بدین‌وسیله کارهایم را تلافی کند. موبایلم را از داخل کیفم بیرون می‌آورم و قفلش را می‌گشایم. طبق انتظارم با انبوهی از تماس ازدست‌رفته روبه‌رو می‌شوم و متأسف پوزخند می‌زنم. شماره‌ی فدایی را مسدود می‌کنم، به‌هرحال که دیگر قرار نیست آن‌جا پا بگذارم. نگاهی به اطراف می‌اندازم و برمی‌خیزم. باید چند عکس از این منطقه‌ی زیبا بگیرم. درحالی که کفش‌هایم را می‌پوشم، سهند دارد با اخم نگاهم می‌کند. خوشم نمی‌آید برایش توضیح دهم، ولی می‌گویم:

- میرم چند تا عکس بندازم.

چشمانش چند لحظه بین صورتم و موبایل ردوبدل می‌شوند و بعد، با اخم بیشتری جواب می‌دهد:

- بّ... باشه.

چند متر از او دور می‌شوم و دوباره رمز موبایل را وارد می‌کنم. چیزی ذهنم را به بازی می‌گیرد و به مقابلم زل می‌زنم. بهتر نیست با پرستار مادرم تماس بگیرم؟ شماره‌اش را از حفظ نیستم، فقط سهند آن را دارد. با دودلی راه رفته را برمی‌گردم و می‌بینم با دست‌های قفل‌شده سر تا پایم را نگاه می‌کند. شاید بیش از اندازه خسته است، وگرنه چه دلیلی دارد این‌طور با اخم براندازم کند؟ بزاق دهانم را قورت می‌دهم و تلاش می‌کنم لحنم عادی باشد:

- گوشیتو میدی؟ دوربین مال من خوب نیست.

برای این‌که سخنم باورپذیر باشد، موبایل خودم را به طرفش می‌گیرم و در کمال تعجب می‌بینم که اخم‌هایش باز می‌شوند. با کنجکاوی و رضایت صفحه‌اش را روشن می‌کند و حواسش از من پرت می‌شود. هر لحظه که می‌گذرد بیشتر پی به سادگی‌اش می‌برم. می‌خواهد بداند چه کسی پیام داده و چه کسی را مسدود کرده‌ام؛ اخمش به این خاطر بوده‌است. چپ‌چپ نگاهش می‌کنم و تمسخرآمیز می‌گویم:

- اول گوشیت رو بده، بعد به شکاک بازی‌هات برس؛ پاهام خشک شد!

موبایلش را از جیب شلوار مشکی‌اش بیرون می‌آورد و به دستم می‌دهد. بازدمم را بیرون می‌فرستم و بدون حرف آن را می‌گیرم. برمی‌گردم و می‌خواهم بروم که صدای خونسردش به گوشم می‌رسد:

- زّ... زیاد دور نشو پّ... پّ... پروا!

از اکسیژن اطرافم کم می‌شود و پاسخی نمی‌دهم. پوزخندی روی لبم نقش می‌بندد. تا چه زمان اخلاق مرا تحمل می‌کند و دم نمی‌زند؟ یک روز؟ دو روز؟ ده سال؟ مدت زیادی دوام نمی‌آورد؛ بالأخره او هم یک روز خسته می‌شود و می‌خواهد این زندگی به ظاهر مشترک را تمام کند! سرعت گام‌هایم را افزایش می‌دهم و لابه‌لای درختان کهنسال بلوط ناپدید می‌شوم. رمز موبایل را می‌گشایم و وارد لیست مخاطبینش می‌شوم. از بین آن همه شماره، یافتن شماره‌ تلفن خانه‌ی گلاره، پرستار مادرم کار سختی است. باد به صورتم می‌خورد و مقابل تابش خورشید چشمانم را ریز می‌کنم. حرف «گ» را جست‌وجو می‌کنم و چندین مخاطب ذخیره‌شده می‌بینم. یکی از آن‌ها خواهر عفریته‌اش گل‌رخ است.

به تلافی گرسنگی دیشبم، شماره‌اش را در لیست سیاه می‌گذارم و سپس نام «گلاره حاتمی» را پیدا می‌کنم. با خوشحالی زیاد تماس می‌گیرم و به بوق‌های پشت خط گوش می‌سپارم. ابتدا کسی جواب نمی‌دهد و تماس پایان می‌یابد. قلبم به تپش می‌افتد. کمی نگران می‌شوم و دوباره می‌گیرم. این‌بار صوتی خش‌دار می‌شنوم و پس از ثانیه‌هایی کوتاه، صدایی زنانه و ناآشنا جواب می‌دهد:

- بله.

زن غریبه بی‌حوصله است و صدای گریه‌ی نوزاد و شلوغی بچه‌ها متعجبم می‌کند. مردد می‌پرسم:

- سلام. گلاره خانم؟

فکر می‌کنم اشتباه گرفته‌ام، زیرا صدای زن نشان می‌دهد جوان است، اما مطمئنم این واقعاً شماره‌ تلفن خانه‌ی گلاره است. سروصدای پشت خط روی اعصابم خطوط فرضی رسم می‌کند. زن می‌گوید:

- گلاره کیه دیگه؟ اشتباه گرفتی.

نفسم در سی*ن*ه حبس می‌شود. یعنی چه؟ دوباره به شماره می‌نگرم و دوباره اطمینان حاصل می‌کنم که شماره صحیح باشد. با لحنی تند می‌گویم:

- اشتباه نگرفتم! مگه اونجا خونه‌ی گلاره حاتمی نیست؟ پلاک چهار، جلوی بقالی سر کوچه؟
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,048
2,289
مدال‌ها
2
مغزم آتش می‌گیرد و صدای نازک زن را همراه با نق و نوق بچه‌ای که انگار در بغلش است، می‌شنوم:

- چرا، هست، ولی ما چند ماهی میشه اینجا رو خریدیم. نمی‌فهمم کی رو میگی! آشنای صاحب خونه‌ی قبلی‌ای؟ چطور نمی‌دونی از اینجا رفته؟

دستم شل می‌شود و کنار تنم آویزان می‌شود. چطور ممکن است دیگر آنجا ساکن نباشد؟ تا جایی که یادم می‌آید، گلاره عاشق خانه و محله‌ی خود بود و حتی با وجود اصرار دخترانش، او و شوهرش راضی به رفتن نمی‌شدند. زن پشت‌خط چیزی می‌گوید، ولی درست نمی‌فهمم و تماس را قطع می‌کنم. اگر گلاره آنجا نیست، اوضاع مادرم چه می‌شود؟ چه کسی از او مواظبت می‌کند؟ چرا به من چیزی نگفته‌اند؟ البته بعید نیست، زیرا گلاره شماره‌ی قبلی مرا دارد، ولی چرا به سهند نگفته‌اند؟ چند بار پلک می‌زنم. شاید هم گفته‌اند. سرم را هیستریک به چپ و راست تکان می‌دهم و درد ناگهانی‌اش امانم نمی‌دهد. نمی‌دانم! صورتم خیس از عرق شده‌است.

احتمالاً تاکنون سهند را به خود مشکوک کرده‌ام. آستین پیراهنم را روی پوست صورتم می‌کشم و پس از پاک کردن سابقه‌ی تماس، با دوربین موبایل چند عکس از درختان می‌گیرم. به هیچ‌وجه نمی‌خواهم بفهمد برای یک تماس با گلاره فریبش داده‌ام. به سوی جاده‌ی خاکی و باریک که به جنگل این منطقه ختم می‌شود، می‌روم و از جوی نسبتاً بزرگش هم تصاویری ثبت می‌کنم. برخلاف فضای بیرون جنگل، این‌جا هم جوی آب دارد و هم چشمه‌ای که از زیر سنگ‌های بزرگ بالای یک تپه نشأت می‌گیرد. نفوذ سرما در استخوان‌هایم باعث می‌شود دستانم را در آغوش بگیرم و کنار جوی بنشینم. چهره‌ام داخل آن می‌افتد و گوشی را کنار می‌گذارم. یک مشت آب برمی‌دارم و مزه‌اش را می‌چشم. شیرین و خنک است؛ پاک و زلال!

مثل آب خانه‌ی ما بوی گند نمی‌دهد. گذر زمان را فراموش می‌کنم و مدتی آن‌جا می‌نشینم، بدون این‌که به چیزی جز گلاره و مادرم بیندیشم. به آسمان تیره می‌نگرم و سپس چشمی در اطراف می‌چرخانم. هوا سردتر شده و خبری از تابش خورشید نیست، حتی متوجه‌ی بی‌حس شدن تنم به خاطر سرما نشده‌ام. بلند می‌شوم و جاده‌ی پرپیچ و خمی را که پیموده‌ام، با قدم‌های سریعم برمی‌گردم. به مکان قبلی نمی‌رسم. قلبم به خود می‌پیچد و گوشی را محکم در دستم می‌فشارم. انگار دوباره قرار است باران ببارد، زیرا اطرافم تاریک‌تر می‌شود. به یک طرف دیگر می‌روم و در مکانی ناشناخته‌تر گیر می‌افتم. دورتادورم را درخت احاطه کرده‌است.

درست است، گم شده‌ام! به آرامی روی برگ‌های پوسیده راه می‌روم و لب‌های گوشتی‌ و قرمزم را می‌جوم. نمی‌دانم تا چه اندازه از ماشین‌مان دور شده‌ام و چگونه باید برگردم. مدام احساس می‌کنم تنها نیستم. بغض کوچکی به گلویم می‌چسبد و چانه‌ام را می‌لرزاند. مانند هر زمان دیگر که از چیزی وحشت می‌کنم، خوابم می‌گیرد. صفحه‌ی موبایل را روشن می‌کنم و می‌بینم آنتن نیست، ولی اطمینان دارم که سهند نیز به دنبال من خواهد گشت. با خستگی خودم را روی زمین رها می‌کنم و به تنه‌ی خشک و زمخت درخت پشت‌سرم تکیه می‌زنم. شاید هم این‌جا رهایم کند و برود؛ الآن فرصت خوبی است که از شرم خلاص شود! چه دلیلی دارد دنبالم بگردد؟ دلش برای جنگ اعصاب تنگ شده‌است؟

پلک‌های سنگینم روی یکدیگر می‌افتند. همان بهتر که دنبالم نیاید؛ گم شدن و تنها ماندن در یک جنگل غریبه را به بودن کنار او ترجیح می‌دهم. اکنون تنها خواسته‌ام خط خوردن نامش از شناسنامه‌ام است. دیگر صبرم از زندگی با او لبریز شده‌است. در گیر و دار همین فکرها هستم که به خواب کوتاهی فرو می‌روم. هرچند از سرما بر خود می‌لرزم، اما در تهران خوابی به این آرامی نداشته‌ام؛ این‌بار دیگر خبری از کابوس و جیغ کشیدن نیست! یک نفر صدایم می‌زند و چقدر لحنش به سهند شباهت دارد. صاف می‌نشینم و منگ اطرافم را وارسی می‌کنم.

- پروا!

صدا از پشت‌سرم می‌آید، ولی دور است. روی پا می‌ایستم و از کنار چند درخت می‌گذرم. تار می‌بینم و کمی بی‌تعادل قدم برمی‌دارم. بالأخره جسم و روح پریشانش مقابل چشمانم پدیدار می‌شود. با نگرانی آشکاری، دربه‌در دنبالم می‌گردد و اثری از حضورم نمی‌یابد. بدون هیچ حس خاصی به حرکاتش متمرکز می‌شوم. گویی یک شئ باارزش از دست داده که این‌طور سوراخ سنبه‌های جنگل را زیر و رو می‌کند. البته که از دست داده، به‌هرحال موبایلش همراهم است! می‌خواهد برگردد که یک‌آن نگاهمان در هم گره می‌خورد و مرا در فواصل دور می‌بیند. می‌توانم نگرانی را درون چشم‌هایش ببینم.

جسم بی‌قرار و نفس‌زنانش به ناگاه آرام می‌گیرد. احساس می‌کنم نوای قلبش را می‌شنوم که هیچ نظمی در تپیدن ندارد. چیزی در وجودم یخ زده‌است و با دیدنش سخت‌تر می‌شود. وانمود می‌کنم او را ندیده‌ام و به پشت برمی‌گردم. با گرفتن چند عکس مشغول می‌شوم و به روی خودم نمی‌آورم که گم شده‌ام؛ نمی‌خواهم تصور کند با یک بی‌عرضه طرف است. از صدای خش‌خش پاهایش روی برگ‌ها می‌فهمم که نزدیک می‌آید و پس از چندین ثانیه‌ی طولانی همان‌جا می‌ایستد. سنگینی نگاهش آزارم می‌دهد و اخمم غلیظ‌تر می‌شود. به طرفش می‌چرخم و همان‌طور که موبایلش را در دستم می‌فشارم، آن را سمتش دراز می‌کنم، سپس با لحنی تمسخرآمیز می‌گویم:

- نترس! فقط باهاش عکس گرفتم.

به علاوه‌ی یک تماس نافرجام که لازم نیست چیزی از آن بداند. او اما حواسش به موبایل نیست، بلکه با اخم و دلواپسی تماشایم می‌کند؛ مثل نگاه پدری که قرار است فرزندش را توبیخ کند، با این وجود هر چه منتظر می‌مانم حرفی نمی‌زند.

***
 
بالا پایین