جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ellie_Et7 با نام [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 222 بازدید, 11 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ellie_Et7
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ellie_Et7
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
عنوان: الویرا ارنل(میان نور و خلأ)
ژانر: تخیلی، سیاسی، روان‌شناختی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (۴) S.O.W
نویسنده: حدیث اژدری

خلاصه:
همه چیز برایش مثل دیگران بود، یا دست‌کم تا آن روز چنین می‌پنداشت.
وقتی سرنوشت، بی‌هشدار، او را از خانه و خانواده به جهانی بیگانه پرتاب کرد.
دنیایی آغشته به خون، سیاست و جادو؛ جهانی بی‌رحم و بی‌مرز. آنجا که احساس غریبه بودن، سایه‌به‌سایه‌اش بود... اما بیداری نیرویی درونش، تعادل جهان را برهم زد. حال باید انتخاب کند: سرنوشت را رام کند، یا با آن به سوی ناشناخته‌ها قدم بگذارد.

مقدمه:
مرز میان نور و خلا، نازک‌تر از تار مویی‌ست. نور پر تلألو و بی رحم است و خلأ تو را می‌بلعد.
زیستن میان این دو، گویی ایستادن بر لبه‌ی زندگی‌ست. با کوچک‌ترین لغزش، در گذشته سقوط می‌کنی؛ اما جرئت رفتن به‌ سوی آینده را هم نداری. همچون گلی که در تاریکی شکفته و با نور می‌سوزد و محو می‌شود. اما شاید راه رسیدن به نور، گذر از تاریکی باشد. اکنون زمان انتخاب است. بایستی یا سقوط کنی؟
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,796
15,542
مدال‌ها
6
1748874884530.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر اول _ پایان ساعات کاری


سروصدای برهم خوردن کاغذها و کلیدهای کیبورد، همراه با گفت‌وگوی اعضای بخش، فضای شرکت را سنگین کرده بود.

-خانم ارنل؟

سرش را از روی برگه‌ها بلند کرد و نگاهش روی مرد اتو کشیده و عینکی ثابت ماند:

-می‌تونم کمکتون کنم؟

-در مورد پیشنهاد طرحی که امروز ارائه دادید___

در حالی که نگاهش هنوز روی مرد متمرکز بود، از جا بلند شد:

-مشکلی پیش اومده؟

مرد لبخندی زد و ملایم‌تر ادامه داد:

-فقط می‌خواستم بگم فوق‌العاده بود. شما خیلی دقیق منافع مجموعه رو در نظر گرفتید و نقاط ضعف و قوت رو به‌خوبی بیان کردید.

چشم‌هایش معذب به کناری چرخید:

-ممنون از تعریفتون، ولی اون‌قدرا هم عالی نبود، چون در نهایت رد شد.

-خب، خیلی از ایده‌های ارزشمند در ابتدا تأیید نمی‌شن. خیلی‌هاشون چندبار شکست خوردن تا بالاخره موفق شدن.

نگاهش دوباره روی مرد مقابلش نشست؛ این‌بار ایان با لبخند، دستش را به سمت او دراز کرده بود:

-ایان هالتون¹. مشتاقم اطلاعات بیشتری در مورد طرحتون با من به اشتراک بذارید.

ایان هالتون... حالا شناختش. مدیر توسعه‌ی کسب‌و‌کاری که شرکت‌شون به‌تازگی با مجموعه آن‌ها قرارداد بسته بود.

لبخندی به لب آورد و دست او را فشرد:

-الویرا ارنل². از آشنایی باهاتون خوشبختم، جناب هالتون.

ایان متقابل دستش را فشرد و کارتی از جیبش بیرون آورد، محترمانه به سمت او گرفت:

-همچنین. همون‌طور که عرض کردم، مایلم بیشتر در مورد طرحتون بدونم. البته اگر موافق باشید.

الویرا، کمی گیج، کارت را گرفت. کارت آبی‌رنگی با نام برجسته‌ی شرکت روی آن و شماره تماس و نام ایان هالتون در پشتش.

با اینکه اعضای شرکت خودش، طرحش را رد کرده بودند؛ اما او... ایان هالتون می‌خواست بیشتر بداند. چرا؟ طرحی که رد شده بود، چطور برای او جالب به نظر رسیده بود؟

لب‌هایش را کمی روی هم فشرد:

-راستش___

-الویرا؟

به سمت صدا برگشت. دختری با فرم رسمی و دستمال‌گردن سرمه‌ای که دو سر آن روی کت مشکی‌اش افتاده بود، به سمت او می‌آمد.

-من ترتیب بقیه کارها رو دادم، دیگه می‌تونیم بریم.

نگاهش روی ایان ثابت شد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که ایان دستش را به سمت او دراز کرد و احوالپرسی رد و بدل شد:

-ایان هالتون هستم.

-ابیگیل دوراسی³. خوشبختم.

ایان لبخندی به ابیگیل زد و سپس رو به الویرا گفت:

-امیدوارم بتونیم این بحث رو ادامه بدیم. من منتظر تماستون هستم.

و با خداحافظی کوتاهی، از آن‌ها فاصله گرفت.

الویرا به سمت میزش برگشت و برگه‌ها را مرتب کرد.

-اون مدیر توسعه‌ی شرکت طرف قراردادمون نبود؟

در حالی که پوشه‌ها را جمع می‌کرد، پاسخ داد:

-چرا، خودش بود.

-چی می‌خواست؟

-ظاهراً از طرحم خوشش اومده.

الویرا کیفش را برداشت و روی شانه‌اش انداخت. پوشه‌ی بایگانی را هم در دست گرفت و رو به ابیگیل گفت:

-چند دقیقه منتظر بمون تا اینا رو تو قفسه بذارم. الان برمی‌گردم.

منتظر جواب ابیگیل نماند و به سمت اتاق بایگانی قدم برداشت. وارد اتاق شد و به‌سمت قفسه‌ی مورد نظر رفت. طبقه‌ی دوم از پایین، جای پوشه‌یی بود که در دست داشت. الویرا روی زانو نشست و جا برای پوشه باز کرد.

-چقدر شلوغه.

همان‌طور که مشغول جا به‌جایی بود، زنجیر بلند گردنبندش به لبه‌ی قفسه گیر کرد. هم‌زمان پوشه‌ی سنگین گزارش‌ها از دستش سر خورد. تلاش کرد آن را بگیرد، اما با تکان ناگهانی، زنجیر پاره شد و گردنبند روی برگه‌های پخش‌شده افتاد.

با حرص دستی به موهایش کشید:

-لعنت بهش.

خم شد و گردنبند را برداشت.

-نباید سرکار می‌انداختمش.

گردنبند را در کیفش گذاشت و مشغول جمع کردن افتضاحی شد که به بار آمده بود.

بعد از جا دادن برگه‌ها در پوشه و گذاشتنش در طبقه‌ی مربوط، دستی به گردنش کشید. امیدوار بود مدیر بخش سراغ پوشه نرود، چون ترتیب گزارش‌ها به هم ریخته بود و او مجبور بود هفته‌ی بعد دوباره همه را مرتب کند.

نگاهی به ساعتش انداخت. عقربه‌ی کوچک، ساعت ۸ شب را نشان می‌داد. الویرا می‌دانست همین حالا هم دیر شده. این اضافه‌کاری‌ها کم‌کم داشتند خسته‌کننده می‌شدند. امروز، دفاع از طرحش به‌اندازه کافی انرژی‌بر بود؛ حتی فرصت نکرده بود با لکس و ابیگیل در کافه‌تریا ناهار بخورد.

با یادآوری اینکه ابیگیل بیرون منتظرش است، دستی به لباسش کشید و از اتاق بیرون رفت.

هوای زمستانی، استخوان‌سوز بود. چراغ‌های خیابان کم‌رمق روشن شده بودند.

الویرا شال‌گردنش را مرتب دور گردنش پیچید و دستی برای ابیگیل و لکس تکان داد:

'آخر هفته‌ی خوبی داشته باشید، می‌بینمتون.

لکس⁴ و ابیگیل لبخند زدند و متقابلاً دست تکان دادند. ابیگیل کمی صدایش را بالا برد:

-تو هم همین‌طور. مراقب خودت باش.

______


1. Ian Halton

2. Elvira Ernel

3. Abigail doracy

4. Lex
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر دوم _ روباه نقره‌ای


الویرا با قدم‌هایی آرام از دوستانش جدا شد و راه خانه را در پیش گرفت.

سوز سردی می‌وزید و او بیشتر سرش را در یقه‌ی کت خزدارش فرو ‌برد. ناگهان یاد گردنبند پاره‌شده‌اش افتاد.

دستش را در جیب کوچک کیفش فرو برد و گردنبند را بیرون آورد.

پلاک نقره‌ای قلب‌شکلی که با سنگ‌های آبی تزئین شده بود، به زنجیری ظریف متصل بود. الویرا دو طرف پلاک را گرفت و مثل کتابی کوچک آن را گشود. تصویری کوچک از چهار نفر نمایان شد: پدر و مادرش، برادرش و خودش، همگی با لبخند. به گفته‌ی مادرش، این گردنبند نسل به نسل در خانواده‌شان منتقل شده بود و حالا، هدیه‌ی تولد پانزده‌سالگی‌اش، به تعمیر نیاز داشت.

الویرا گردنبند را بست و آن را در مشت فشرد. باید هرچه زودتر درستش می‌کرد—و دیگر هرگز آن را سرِ کار نمی‌انداخت.

بعد از کمی پیاده‌روی، به پارک جنگلی رسید که همیشه از کنار آن می‌گذشت.

هوا سرد بود، اما دلش می‌خواست کمی در بین درختان قدم بزند، پس مسیرش را کج کرد و وارد پارک شد.

فضای پارک کمی تاریک بود. با این‌ حال، وقتی چند کودک و بزرگسال را در آن دید، به راهش ادامه داد.

از کنار درختان بی‌برگ و بوته‌های خشک گذشت. کم‌کم همان نور ناچیز هم محو می‌شد، و چراغ‌های خیابان با آن روشنایی‌های ضعیف‌شان، غایب بودند.

الویرا قدم‌هایش را با احتیاط برمی‌داشت که ناگهان چیزی به پایش برخورد کرد، تعادلش را به هم زد و محکم به زمین انداخت.

گیج و مبهوت، نگاهش را بالا آورد. اطرافش را بررسی کرد و با ناباوری روباه کوچکی را دید—نقره‌ای‌رنگ، ایستاده در چند قدمی‌اش.

حیرت‌زده، در همان حال به آن زل زد.

روباه؟ آن هم در وسط شهر؟

باد ملایمی می‌وزید و موهای نقره‌ای آن موجود را به نرمی تکان می‌داد.

بی‌شک زیباترین روباهی بود که الویرا در تمام عمرش دیده بود—انگار از دل یک کتاب جادویی بیرون پریده باشد.

روباه هم خیره به او نگاه می‌کرد.

چند ثانیه بعد، الویرا بالاخره حرکت کرد.

-آخ... .

بدون اینکه نگاهش را از آن موجود عجیب بردارد، با قیافه جمع شده از درد روی زانوهایش نشست.

روباه با تردید، یک قدم جلو گذاشت، سپس چند قدم کوتاه برداشت.

بعد پوزه‌اش را به زمین نزدیک کرد، چیزی را به دهان گرفت و دوباره به او خیره شد.

الویرا نگاهش را پایین انداخت—گردنبند خانوادگی‌اش، در دهان روباه، زیر نور ماه برق می‌زد.

پیش از آن‌که فرصتی برای واکنش داشته باشد، روباه جهید و در میان درختان ناپدید شد.

-گردنبندم؟

الویرا چند لحظه مبهوت جای خالی روباه ایستاد و به آن خیره ماند. سپس سرش را به سوی مسیری که روباه رفته بود چرخاند و مثل فنری از جا پرید.

با قدم‌هایی تند، راه روباه را در پیش گرفت. از بین درختان گذشت و وارد تاریکی مطلق شد.

نور کم‌رنگ ماه فضا را اندکی روشن می‌کرد، الویرا دور و برش را نگاه کرد و قدم‌هایش کند شد.

صدای خش‌خش از پشت بوته‌ها آمد، او سریع به آن سمت چرخید. چیزی مثل یک گوله از پشت بوته‌ها جهید و دوباره به سمت درختان رفت. الویرا بی‌درنگ آن را دنبال کرد.

صدای خش‌خش و شکستن شاخه‌ها زیر پایش سکوت را می‌شکست. هر چه بیشتر به دل درختان پیش می‌رفت، نور ماه کم‌رنگ‌تر می‌شد و دیدن مسیر دشوارتر.

نفس‌نفس‌زنان و خسته، چند قدمی رفت و بعد ایستاد. به یک درخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید.

الویرا چند ثانیه ایستاد و نفسش را آرام کرد. چشم‌هایش هنوز در تاریکی اطراف می‌گشت که ناگهان همان روباه نقره‌ای را دید؛ خیلی آروم، فقط چند قدم آن‌طرف‌تر، ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد.

روبه‌رویش چشم در چشم روباه، حس کرد قلبش تندتر می‌زند. روباه به آرامی برگشت و شروع کرد به دویدن. بدون لحظه‌ای درنگ، الویرا دنبالش دوید.

چند لحظه بعد، روباه پشت بوته‌ای پرید و ناپدید شد. الویرا سریع خودش را به آن سمت رساند و پشت بوته‌ها را نگاه کرد، اما خبری از روباه نبود.

به جای آن، چیزی عجیب و غیرعادی توجهش را جلب کرد؛ شکافی تاریک و باریک درست کنار درخت، پشت همان بوته‌ها، که انگار داشت محل ورود به دنیایی دیگر را پنهان می‌کرد.

الویرا نفس عمیقی کشید، کنار شکاف نشست و کمی خم شد تا بتواند داخلش را بهتر ببیند. تاریکی مطلق بود، انگار یک چاه بی‌انتها جلویش بود. ذهنش پر از سؤال و افکار پراکنده شد.

وقتی خواست بلند شود، ناگهان دستش لیز خورد و بدون هشدار، خودش را در حال سقوط در تاریکی یافت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر سوم _ جنگل اولدرا


می‌افتاد… با سرعت، اما نه در یک فضای خالی، بلکه میان صداهایی مرموز، نوری محو، و حس گُنگی از چیزی که هنوز نمی‌دانست چیست.

سقوطش انگار تمام نمی‌شد، اما ناگهان...

سکوت.

نرمش.

و بوی خاک و گیاهان مرطوب.

الویرا آهی کشید و به سختی چشمانش را باز کرد. ابتدا نورهایی مبهم دید—نه نور خورشید، بلکه رنگ‌هایی درخشان که میان شاخه‌ها می‌رقصیدند، انگار نسیم در حال بازی با تکه‌های نور بود.

با زحمت نیم‌خیز شد و اطرافش را نگاهی انداخت... و نفسش در سی*ن*ه حبس شد.

درختانی غول‌پیکر، با تنه‌هایی پیچ‌خورده و برگ‌هایی به رنگ‌هایی غیرقابل باور در برابرش قد برافراشته بودند.

برگ‌هایی به رنگ آبی کبود، ارغوانی پررنگ، نارنجی درخشان...

بعضی از شاخه‌ها نور افشانی می‌کردند، انگار شیره‌ی درخت از جنس نور بود.

گل‌هایی با شکوفه‌هایی درشت‌تر از سر انسان، با گلبرگ‌هایی شفاف، در اطرافش روئیده بودند.

همه‌چیز، همزمان نفس‌گیر و ناآشنا بود.

بوی غریبی در هوا پیچیده بود، چیزی بین بوی رز، خاک باران‌خورده و اندکی فلز.

صدای جیرجیرهای غیرعادی از دور دست می‌آمد. انگار این جنگل زنده بود، و در حال تماشای او.

الویرا چند لحظه بی‌حرکت ایستاد... بعد به آرامی از جا بلند شد، به یاد گردنبدش افتاد و اطرافش را با احتیاط نگاه کرد....اثری از روباه نقره ای نبود.

دستش را روی تنه‌ی یک درخت آبی گذاشت، و در دلش فقط یک جمله تکرار می‌شد:

«من... کجام؟»

الویرا بازویش را محکم نیشگون گرفت.

با پیچیدن درد در دستش، قیافه اش جمع شد.

نه، خواب نبود، اما اینجا دقیقاً چه بود؟

«شاید شکاف باعث شده من به بخشی از جنگل بیام که از دید بقیه پنهان بوده.»

این فکر کمی عجیب به نظر می‌رسید، اما منطقی‌ترین توجیهی بود که می‌توانست به ذهنش برسد.

اما درست همان‌طور که می‌خواست بیشتر به این موضوع فکر کند، ناگهان ذهنش را یک سؤال دیگر پر کرد:

«چرا شکاف در بالای سرم نبود؟»

او نگاهش را به اطراف دوخت. درختان و بوته‌های عجیب که گویی در حال تماشای او بودند، در هیچ کجای آن فضا هیچ نشانه‌ای از شکاف نمی‌دید.

یعنی او دقیقاً از کجا افتاده بود؟ چرا هیچ‌چیز منطقی به نظر نمی‌رسید؟

با این افکار گیج‌کننده، از جایش بلند شد و اطرافش را نگاه کرد.

باید حقیقت را پیدا می‌کرد، چرا که احساس می‌کرد در وسط یک کابوس عجیب و غریب گرفتار شده است.

درختان درختان درختان... هرکجا که نگاه می‌کرد، تنها درختان با برگ‌هایی به رنگ‌های غیرواقعی و متناقض با جهان خود را می‌دید.

آهسته قدم برداشت و از درختی به درخت دیگر، از گیاهی به گیاه دیگر، به امید اینکه شاید نشانه‌ای از خروج پیدا کند.

در همین لحظه، صدای ملایمی از دوردست به گوش رسید؛ صدای وزش نسیم که برگ‌ها را در هوا می‌رقصاند.

اما... نه، چیزی دیگر بود.

در میان آن نسیم، صدای ملایمی به گوشش رسید. انگار از دل آن جنگل زنده، صدای کلمات در حال آمدن به سمتش بود.

با قلبی تپنده، گام‌هایش را سریع‌تر کرد و به سمت صدای ناآشنا حرکت کرد. شاید آن صدا می‌توانست راه‌حلی برای پیدا کردن معنای این دنیای غریب باشد.

الویرا نفس عمیقی کشید و با احتیاط قدم برداشت. مسیرش را از میان چمن‌زارهای درخشان و بوته‌های نرم و پرزدار پیدا می‌کرد. هرچیزی که می‌دید، هم زیبا بود و هم عجیب.

برگ‌هایی به بزرگی یک کف دست انسان از درختی آویزان بودند که به رنگ آبی درخشان می‌درخشیدند. بوته‌هایی که وقتی به آن‌ها نزدیک می‌شد، انگار خودشان کمی عقب می‌رفتند و بعد دوباره در جای خود آرام می‌گرفتند.

یک گل بزرگ به رنگ صورتی کم‌رنگ با لکه‌های بنفش که تقریباً هم‌قد خودش بود، به‌آرامی باز و بسته می‌شد، انگار که نفس می‌کشید. الویرا جلوتر رفت تا آن را از نزدیک نگاه کند، ولی وقتی دستش را به سمت گل دراز کرد، به طرز ملایمی پیچ و تاب خورد و چرخید تا از دستش دور شود.

«انگار همه‌چیز اینجا زنده‌ست.»

زیر لب زمزمه کرد و ناخودآگاه دستش را روی گردنش کشید. حسی از غریبی و زیبایی با هم در او جریان داشت.

چشمانش به درختی افتاد که تنه‌اش نقره‌ای بود و برگ‌هایی داشت که در نور، به سبز زمردی و طلایی می‌درخشیدند. صدای آهسته‌ای از بالا می‌آمد، گویی صدای ساز بادی ملایمی در شاخه‌هایش پنهان شده باشد.

الویرا از حرکت ایستاد. یک آن احساس کرد که نگاهش می‌کنند.

آرام دور خود چرخید، اما چیزی جز درختان و گیاهان آن اطراف نبود. با این حال، قلبش کمی تندتر می‌زد.

«نمی‌دونم کجا هستم، اما باید مسیرم رو پیدا کنم.»

با این فکر، راهش را ادامه داد، ذهنش پر از سؤال بود، اما چشمانش باز و دقیق، به دنبال هر نشانه‌ای از اینکه چه چیزی انتظارش را می‌کشد.

الویرا به آرامی قدم برمی‌داشت، هنوز درگیر تحلیل آنچه می‌دید بود که ناگهان... صدایی به گوشش رسید.

نفس نفس زدن. اما نه از نوع انسانی. خشن‌تر، عمیق‌تر، مثل صدای حیوانی عظیم‌الجثه.

سریع ایستاد.

چشمانش گسترده شدند و گوش‌هایش تیز.

صدا از پشت سر می‌آمد.

آرام دور خودش چرخید، اما چیزی ندید...

تا این‌که نور خورشید محو شد.

سایه‌ای بزرگ، عظیم‌تر از یک انسان عادی، روی زمین افتاد. همه‌چیز ناگهان تاریک‌تر به نظر رسید، و الویرا حس کرد چیزی دارد از پشت، نگاهش می‌کند.

نفس گرمی شانه‌اش را لمس کرد.

گرمای مرطوب و سنگینی که لرزه بر اندامش انداخت.

صدای خرخر و تنفس‌های زمختی که درست پشت گوشش می‌پیچیدند.

او آهسته سرش را کمی به عقب چرخاند... اما هنوز نمی‌دید. قلبش کوبنده می‌تپید.

قدم آهسته‌ای از پشتش شنیده شد... چیزی داشت خودش را نزدیک‌تر می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر چهارم _ چند قدمی مرگ


الویرا از شنیدن صدای نفس‌های سنگین و حس کردن گرمای دم آن موجود، بی‌اراده یک قدم به جلو برداشت. با ترس و دلهره برگشت—و خودش را رو‌به‌رو با موجودی دید که هرگز در زندگی‌اش شبیهش را ندیده بود.

جثه‌ای عظیم، پوشیده از موهایی تیره و زمخت، پوزه‌ای دراز و پهن شبیه خرس، و چشمانی همچون دو گوی سرخِ فروزان که مستقیم به او خیره شده بودند. صدای خرخر عمیق و مرموزش فضای جنگل را لرزاند.

الویرا نفسش را حبس کرد. قلبش به طرز وحشیانه‌ای می‌کوبید. بدنش نمی‌لرزید، اما ذهنش به‌سرعت در حال تجزیه و تحلیل بود. باید فرار می‌کرد. باید راهی پیدا می‌کرد برای زنده ماندن.

هیولا قدم‌به‌قدم به سمت الویرا آمد. او با احتیاط عقب می‌رفت، نگاهش را لحظه‌ای از چشمان درخشان و سرخ آن جانور وحشی برنمی‌داشت. ذهنش به سرعت می‌چرخید، دنبال راهی برای فرار بود، اما تنش از ترس سنگین شده بود.

پایش ناخواسته روی شاخه‌ای خشک قرار گرفت و صدای شکستن آن مثل شلیک گلوله‌ای در سکوت جنگل پیچید. حیوان غرشی خفیف کرد، چشمانش تیزتر شد و ناگهان، با خشم پنجه‌ای غول‌آسا را به سوی الویرا پرتاب کرد.

ضربه او را به پشت پرتاب کرد و با شدت به زمین انداخت. نفسش بند آمده بود. حالا تنها چیزی که میان او و مرگ فاصله ایجاد کرده بود، چند ثانیه بود. آن موجود بالای سرش ایستاد، عظمت بدنش مثل سایه‌ای تاریک همه‌جا را پوشانده بود. نفس‌های داغ و سنگین جانور روی شانه‌اش می‌خورد و صدای خرخر ترسناکش در گوشش می‌پیچید.

چشمان الویرا گشاد شده بود. ترس در مغزش چنگ انداخته بود. تنها چیزی که در ذهنش فریاد زد، یک کلمه بود:

«لعنتی...»

همچنان که روی زمین دراز کشیده بود، چشم‌هایش به حرکت افتادند و ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد: بخشی از گردن موجود، همانند حلقه ای نه چندان کلفت به دور گردنش، بدون خز بود. تنها پوستی خاک‌آلود و آسیب‌پذیر دیده می‌شد.

با دستانی لرزان که تلاش می‌کردند تسلط خود را حفظ کنند، شروع به جست‌وجوی زمین زیر بدنش کرد. انگشتانش با چیزی سخت برخورد کردند—سنگی تقریباً به بزرگی مشت یک انسان. مغزش دوباره شروع به کار کرده بود.

با تمام قدرت سنگ را برداشت و آن را محکم به نقطه‌ی بی‌مو روی گردن جانور کوبید.

غُرش وحشتناک حیوان فضای جنگل را پر کرد. دست‌هایش را به آسمان برد و از درد به عقب خم شد. الویرا در دلش فریاد زد:

«حالا!»

بلافاصله از جا برخاست و با هر سرعتی که بدنش اجازه می‌داد، دوید. نفسش بریده‌بریده بود اما نمی‌ایستاد. پشت سرش، صدایی خشمگین بلند شد و هیولا با غرش دیگری، تعقیبش را آغاز کرد.

الویرا در دل جنگل می‌دوید، بی‌وقفه، با نفس‌هایی که دیگر به سی*ن*ه‌اش نمی‌رسیدند. صدای سنگین قدم‌های آن هیولا و غرش‌های تهدیدآمیزش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. پاهایش دیگر حسی نداشتند. انگار فقط با اراده‌ای کور حرکت می‌کردند، اراده‌ای که فریاد می‌زد:

«باید زنده بمونی!»

او می‌دانست اگر لحظه‌ای بایستد، کار تمام است. آن پنجه‌ها، همان‌ها که پیش‌تر او را به زمین کوبیده بودند، با یک ضربه می‌توانستند استخوان‌هایش را خورد کنند... البته اگر پیش از آن در آن دهان پر از دندان‌های کشیده و خونی تکه‌تکه نمی‌شد.

چشم‌هایش کم‌کم تار می‌شدند، اما نگاهش از مسیر مقابل منحرف نمی‌شد. درختان بیشتر و متراکم‌تر می‌شدند، و گذر از میانشان سخت‌تر. اما برای آن موجود عظیم‌الجثه، حتی محکم‌ترین تنه‌های چوبی هم مثل ساقه‌هایی بی‌اهمیت زیر پنجه‌های خشمش می‌شکستند.

غرش‌های جانور با صدای قدم‌های او در هم آمیخته بود و پشت سرش، شکستن درختان یکی پس از دیگری به گوش می‌رسید.

ناگهان مسیر پایان یافت. درختانی در هم تنیده، آنقدر فشرده و قطور که راهی برای عبور نمی‌گذاشتند.

پاهای الویرا ایستادند. نفس‌زنان، به آن دیوار چوبی نگاه کرد، مشتش را گره کرد و با خشم به تنه‌ی درخت کوبید. زمزمه کرد:

-لعنت بهت.

صدای نزدیک‌شونده‌ی آن هیولا دوباره طنین انداخت. برگشت.

راندارک از میان سایه‌ها بیرون آمد. موهای تنش سیخ شده، دندان‌هایش به‌هم فشرده، و چشمان سرخش از خشم می‌درخشیدند.

الویرا قدمی عقب رفت، کمرش به درختان فشرده شد. هیچ‌جا برای فرار نبود.

لحظه‌ای کوتاه، همه‌چیز متوقف شد. صدای قلبش در گوشش می‌کوبید. اینجا پایان راهش بود. در جهانی که حتی دلیل بودنش را نمی‌دانست، باید بی‌دفاع و تنها، کشته می‌شد.

جانور غرش وحشیانه‌ای سر داد و با چالاکی برخلاف هیبتش، یورش برد.

الویرا چشمانش را بست، مشت‌هایش را گره کرد، منتظر ماند... منتظر فرو رفتن دندان‌هایی که قرار بود بدنش را پاره کنند.

اما چیزی در آخرین لحظه تغییر کرد.

صدایی بلند و تیز، آمرانه در گوشش پیچید:

-تکون بخور.

و دستانی محکم، او را از جایش کندند و با قدرت به جلو پرتاب کردند.
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر پنجم _ نجات دهنده‌ای با موهای قرمز


همین‌که الویرا را به جلو پرت شد، غرش مهیبی پشت سرش شنید. ثانیه‌ای بعد، هیولا با تمام وزنش به درختان تنومند برخورد کرد و صدای شکستن چوب در فضا پیچید. سرش را تکان داد، انگار که از شدت ضربه گیج شده باشد.

الویرا به سمت راست برگشت. پسری جوان با لباس‌هایی شبیه به یونیفرم نظامی و تماما مشکی، موهایی آشفته و قرمز همچون شعله‌ی خاموش‌نشدنی، در چند قدمی‌اش ایستاده بود. در هر دستش تفنگی براق دیده می‌شد. پسر نگاهش را به او دوخت و گفت:

-ببینم، چیزیت که نشده؟

الویرا، هنوز شوکه، فقط سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد.

غرشی دیگر از پشت سر بلند شد. هر دو برگشتند و چشمشان به جانوری افتاد که با خشم دوباره روی پاهایش می‌ایستاد. پسر بی‌درنگ تفنگ‌هایش را بالا آورد:

-این‌بار دیگه دخلتو میارم، زشت پوزه.

هیولا با غیظ به سمتشان یورش آورد. الویرا سرپا ایستاد و با تپش قلب، نگاهی خشک و خیره به جانور انداخت. هنوز چند قدم با آن‌ها فاصله داشت که صدای شلیک‌های پیاپی سکوت جنگل را در هم شکست. گلوله‌های آتشین یکی پس از دیگری به سی*ن*ه و گردن هیولا خوردند، و آن موجود عظیم الجثه با نعره‌ای بلند، سنگین و پرغضب، به زمین افتاد.

_یوهو! با این یکی میشه شیشمی!

پسر خوشحال فریاد زد و تفنگ‌ها را چرخاند. الویرا به سمتش برگشت و نگاهش در چشمان قرمز، زنده و براق او قفل شد؛ چشمانی پر از جوانی، بازیگوشی و اعتماد‌به‌نفس.

-اگه یه کم دیرتر می‌رسیدم، الان مهمون دل و روده‌ی اون هیولا بودی!

لبخندی درخشان و بچگانه تحویلش داد.

الویرا نفسش را بیرون داد.

-اون چی بود؟

پسر با لبخند کجی شانه بالا انداخت و به لاشه‌ی عظیم‌الجثه اشاره کرد:

-یه راندراک¹.

-راندراک؟

-هوم. جزو هیولاهای رده بالا حساب نمیاد، ولی اگه حواست نباشه، همون اول کاری تیکه‌تیکه‌ت می‌کنه.

الویرا دستی به گردنش کشید. هنوز زنده بود—و برای اولین‌بار در این دنیا، بالاخره با یک انسان واقعی رو‌به‌رو شده بود.

پسر کمی نزدیک‌تر شد. چشمان کنجکاوش روی لباس‌های خاک‌آلود و ناآشنای او خیره ماند.

-لباسات خیلی عجیبه. از کدوم منطقه اومدی؟

الویرا کمی جا خورد. ذهنش پر از سؤالات بی‌پاسخ بود؛ چطور می‌توانست توضیح دهد که دنبال یک روباه نقره‌ای رفته، در شکاف افتاده و حالا در دنیایی ناشناخته گیر کرده؟ چه کسی باور می‌کرد؟

پسر خم شد، دستش را جلوی صورت او تکان داد.

-هی، هنوزم تو شوکی؟

الویرا، با صدایی خفه پرسید:

-اینجا... کجاست؟

رنالد کمی جلوتر آمد و با لحنی مطمئن گفت:

-اینجا جنگل اولدراست². فقط جنگجوها پاشونو این‌ور می‌ذارن. مردم عادی حتی نزدیکش هم نمی‌شن. همه‌ی ال‌ارادیونی‌ها می‌دونن که اینجا لونه‌ی هیولاهاست.

الویرا گیج سرش را بالا گرفت.

-ال... ارادیون³؟

کلمات برایش غریبه بودند، همان‌طور که فضا و اتفاقات اطرافش. نگاهش برای چند لحظه در فکر فرو رفت؛ ال‌ارادیون؟ جنگل اولدرا؟ مطمئن بود چنین نام‌هایی روی نقشه‌ی جهان خودش وجود نداشتند. همان‌طور که پیش‌تر احساس کرده بود، حالا یقین داشت—از دنیای خودش جدا شده است.

ناگهان دستی جلوی چشمانش تکان خورد.

-هی... نگفتی از کجا اومدی؟ اصولاً ورود مردم عادی به جنگل ممنوعه‌. اینجا چی کار می‌کردی؟

الویرا نگاهش را پایین انداخت.

-حتی اگه بگم هم باور نمی‌کنی.

چشمانش را از زمین گرفت و به پسر خیره شد، که حالا با حالتی مشکوک و یکی از ابروهای بالا رفته، او را ورانداز می‌کرد. رنالد⁴ کمی سرش را جلو آورد، فاصله را کمتر کرد.

الویرا اخم کوچکی کرد.

-چیزی رو صورتمه؟

رنالد لبخند پهنی زد.

-آره... خوشگلی.

الویرا لحظه‌ای پلک زد. هنوز گیج بود، اما آن‌قدر شوکه نشده بود که متوجه نشود این پسر چقدر بی‌پرواست.

-برای کسی که همین چند لحظه پیش یه هیولای عظیم‌الجثه رو تیر بارون کرد، زیادی سرزنده‌ای.

رنالد کمی عقب رفت، تفنگ‌هایش را دور انگشت چرخاند، بعد دستانش را پشت گردنش گذاشت و با لبخند خم شد.

-این‌طور فکر می‌کنی؟

انرژی‌اش بیش از حد بود—انگار نمی‌توانست لحظه‌ای در سکون بماند. اما به هر حال، او ناجی‌اش بود. کسی که زندگی‌اش را نجات داده بود.

الویرا با نگاهی آرام گفت:

-بابت اینکه نجاتم دادی، ممنونم.

پسر با بازیگوشی عقب رفت و دوباره لبخندش را تکرار کرد.

'قابلی نداشت.

لبخند کم‌رنگی بر لب‌های الویرا نشست. شاید حالا که با یک انسان واقعی برخورد کرده بود، بتواند راهی برای فهمیدن این دنیا و بازگشت پیدا کند.

صدای زوزه‌ی باد از لابه‌لای درختان بلند شد. شاخه‌های بالای سرشان در هم تنیده بودند، مثل دیواری از چوب و برگ که آسمان را پنهان کرده باشد. رنالد با نگاهی سریع به اطراف گفت:

-اینجا جای موندن نیست. صدای شلیک‌هامونو شنیدن. شاید یکی دیگه از اونا پیداش بشه.

الویرا لب گزید.

-من نمی‌دونم کجام... نمی‌دونم کجا باید برم.

رنالد⁴ برای لحظه‌ای به چشمانش خیره شد. بازیگوشی از نگاهش محو شده بود. با صدایی آرام‌تر گفت:

-پس فعلاً با من بیا.

الویرا سرش را تکان داد. تردید داشت، اما گزینه‌ای نداشت.

______

1. Randark

2. Oldera

3. Eloradion

4. Renald
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر ششم _ اقامتگاهی متروکه


رنالد قدم برداشت و الویرا بدون حرف دیگری به دنبال او پا تند کرد. بعد از ده دقیقه قدم زدن در میان بوته‌ها و تنه‌های پوسیده، از میان درختان انبوه، به فضای بازتری رسیدند. نور کم‌رنگی از لا‌به‌لای ابرها به زمین می‌تابید و در فاصله‌ای نه‌چندان دور، ساختمان سنگی کوچکی دیده می‌شد؛ شبیه یک پناهگاه متروکه.

پسرک مو قرمز جلوتر رفت و در را با ضربه‌ی پا باز کرد. بوی نم و چوب خیس فضا را پر کرده بود. داخلش نیمکتی سنگی، چند فانوس خاموش و تکه‌هایی از نقشه‌های پاره شده روی دیوار بود.

-یکی از ایستگاه‌های قدیمی گشت‌زنه. دیگه سال‌هاست کسی ازش استفاده نکرده. ولی برای امشب امنه.

الویرا آرام نشست. پتو یا حتی لباس اضافه‌ای نداشت. لرز خفیفی بر اندامش افتاد. رنالد نگاهی به او انداخت، تفنگ‌ها را کنار در گذاشت، از جیب کوله‌ی کمری‌اش تکه‌ای پارچه بیرون کشید و سمتش گرفت.

-بگیر. فعلاً همینو داری. منم آتیش درست می‌کنم.

الویرا در سکوت پارچه را گرفت. دست‌هایش می‌لرزیدند، نه فقط از سرما، بلکه از شوک اتفاقاتی که به‌تازگی پشت سر گذاشته بود. آتش که روشن شد، نور نارنجی رنگ، سایه‌ها را روی دیوار به رقص درآورد.

رنالد روی زمین نشست، زانوهایش را بغل کرد و با لبخند گوشه‌داری گفت:

-خب حالا... وقتشه بگی. از کجا اومدی؟ چون هر چی باشه، تو نه شبیه بقیه‌ای، نه مثل بقیه حرف می‌زنی، و نه لباس‌هات به هیچ منطقه‌ای می‌خوره.

الویرا مکث کرد. لب باز کرد تا چیزی بگوید، اما حرف در گلویش ماند. برای اولین بار، این واقعیت برایش سنگینی کرد که شاید راه برگشتی وجود نداشته باشد.

رنالد سرش را کج کرد. نگاهش هنوز بازیگوش بود، اما صدایش آرام شد:

-نگران نباش. اگه یه چیزی رو خوب بلد باشم، اینه که با غریبه‌ها کنار بیام. مخصوصاً اگه تا این حد جذاب باشن.

الویرا چشمانش را چرخاند، اما گوشه‌ی لبش لرزید—اولین لبخند واقعی بعد از آمدنش به این دنیا. پشت آن همه لحن شوخ و بازیگوش، چیزی در رنالد بود که حس امنیت می‌داد. شاید در این دنیای ناآشنا، این نقطه‌ی شروعی بود برای فهمیدن رازها... و شاید حتی بیشتر از آن.

گرمای آتش میانشان موج می‌زد. شعله‌ها آرام می‌رقصیدند و نورشان روی چهره‌ی دو غریبه‌ای که رو‌به‌روی هم نشسته بودند، بازی می‌کرد. رنالد با نگاهی کنجکاو، بی‌هیچ حرفی به دختری که روبه‌رویش نشسته بود خیره شده بود. موهایش در نور آتش برق می‌زد و نگاهش، گمشده در فکرهایی عمیق، به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود.

الویرا بی‌صدا نفس کشید. اگر شکاف، دروازه‌ای بود میان دنیای خودش و این‌جا... پس حتماً راهی برای بازگشت هم باید وجود می‌داشت. اما چطور؟ و کجا؟ ذهنش پر از سوال بود.

صدای رنالد رشته‌ی افکارش را برید:

-خب، نگفتی از کجا اومدی... راستی گفتی اسمت چی بود؟

الویرا سرش را کمی کج کرد، انگار تازه متوجه حضور او شده باشد.

-چیزی نگفتم.

رنالد لبخند شیطنت‌آمیزی زد. در چشمانش آن درخششی بود که نشان می‌داد از بازی با کلمات لذت می‌برد.

-خب پس وقتشه بدونم. من که همه‌ی وقتم رو صرف نجات جونت کردم، حق دارم بدونم اسم اون کسی که از هیولا نجاتش دادم چیه، نه؟

الویرا لبخند کوتاهی زد، لحظه‌ای مکث کرد و گفت:

-من الویرا ارنل هستم.

رنالد با علاقه تکرار کرد:

-الویرا ارنل؟.....اسم عجیبیه. یه جوری به نظر میاد که انگار مال افسانه‌هاست.

دستش را به سمتش دراز کرد. الویرا مردد، اما کنجکاو، دستش را فشرد.

لمس دست او گرم بود، محکم، پر از انرژی.

رنالد سرش را تکان داد و گفت.

-من رنالدم. رنالد دسکمر¹، از قلمرو بلک آرمی². البته گاهی هم از تمرینات سخت فرار می‌کنم و میام اینجا... واسه شکار، یا فقط سرگرمی.

لبخند پهنی زد که برق دندان‌هایش در نور آتش مشخص شد.

الویرا ابرویش را بالا انداخت.

-بلک آرمی؟

رنالد با سری بالا و لحنی پرغرور گفت:

-هوم، درسته. بلک آرمی. محافظ مرزهای غربی و قوی‌ترین نیروی نظامی ال‌ارادیون.

الویرا با اخم هایی در هم رفته این اطلاعات را بی‌صدا در ذهنش ثبت کرد. هر چیزی که درباره‌ی این دنیا می‌فهمید، ممکن بود کلید بازگشتش باشد.

-اون‌وقت میای اینجا از سر بیکاری هیولا می‌کشی؟

صدایش کمی طعنه‌دار، اما نرم بود.

رنالد خندید و شانه‌ای بالا انداخت:

-شایدم دخترا رو نجات می‌دم... اگه گم شده باشن.

الویرا سرش را پایین انداخت، اما لبخند کم‌رنگی روی لبانش نشست. او را بامزه می‌دید، شاید هم کمی بی‌خیال... اما نمی‌توانست انکار کند که حس امنیت عجیبی در حضورش داشت.

-خودت هم به نظر گمشده میای، اگه راستش رو بخوای.

رنالد بی‌درنگ دستانش را پشت سرش قلاب کرد و با حالت راحتی به عقب تکیه داد.

-حداقل من می‌دونم کجام.

و در سکوت بعد از آن، چیزی در نگاه الویرا لرزید. رنالد بی‌آنکه بداند، زخمی را لمس کرده بود. آری، او نمی‌دانست کجاست. نه این دنیا را می‌شناخت، نه راه برگشت را... فقط می‌دانست جایی که باید باشد، این‌جا نیست.

الویرا بالاخره لب گشود:

-تو گفتی از بلک آرمی هستی. اگه منظورت یه نیروی نظامیه، پس یعنی این دنیا ساختار سیاسی-نظامی خاص خودش رو داره. قلمروها، تقسیم قدرت... درسته؟

رنالد لحظه‌ای جا خورد از نحوه‌ی بیانش.

-آره... دقیق گفتی. بلک آرمی یکی از سه نیروی بزرگیه که این سرزمینو محافظت می‌کنن، ولی.....چرا جوری حرف می‌زنی که انگار تازه پا به دنیا گذاشتی؟

و نگاهی عجیب به او انداخت.

الویرا سرش پایین انداخت.

برای چند ثانیه افکارش به او‌ هجوم آوردند؛ اینکه در جواب این پسر چه بگوید؟

در راه خانه به روباهی عجیب برخورد کرده، گردنبد با ارزشش توسط آن دزدیده شده و به دنبال او در شکافی افتاده که آن سرش دنیای دیگری است؟؟

اگر خودش جای او بود، باور می‌کرد؟

می‌دانست که نمی‌کرد.

دستی جلوی صورتش تکان خورد و باعث شد الویرا بالا را نگاه کند.

-هی...حواست اینجاست؟

الویرا نفسی کشید و لب باز کرد:

-راستش... نمیدونم چطور بگم... احتمالا از دید تو، یا هر کسه دیگه احمقانه به نظر بیاد، اما... .

مکثی کرد و لبش را گزید، نمی‌دانست کار درستی می‌کند یا نه. ولی واقعیت آن بود که انتخاب دیگری نداشت، رنالد یا حرفش را باور می‌کرد یا او را دیوانه ای می‌دید که مزخرف می‌گوید. در هر صورت چیزی برای از دست دادن نبود و نتیجه هر دو حالت بهتر از لب فرو بستن بود.

-من مال این دنیا نیستم.

رنالد ابروهایش بالا پرید.

-چی؟ یعنی از یه قلمروی دیگه؟ از شرق یا...؟

الویرا میان حرفش پرید:

-نه. نه شرق، نه غرب، نه هیچ‌کدوم از این جهات. از یه دنیای دیگه. ببین.....اگه اینجا ال‌ارادیونه، من از جایی اومدم که بهش میگن زمین.

چشمان رنالد حالا کاملاً گرد شده بود.

-داری شوخی می‌کنی؟

الویرا با همان آرامش گفت:

-من فقط حقیقت رو می‌گم. باورش به خودته. ولی واقعیت عوض نمی‌شه. من از جهان دیگه ای اومدم؛ ولی نمی‌دونم چرا، یا چطوری.

سکوت میان‌شان سنگین شد. فقط صدای ترق ترق آتش بود.

رنالد بالاخره آرام گفت:

-خب... حالا خیلی بیشتر گمشده به نظر میای.

الویرا نگاهش کرد. دیگر آن بازیگوشی همیشگی در چهره‌اش نبود. حالا کمی جدی‌تر شده بود. شاید هم فقط داشت سعی می‌کرد حرفش را درک کند.

او ادامه داد:

-من تو دنیای خودم زندگی عادی داشتم، اما وقتی داشتم از سرکار برمی‌گشتم یه اتفاقی افتاد که باعث شد من وارد جهان شما بشم.

رنالد کنجکاوانه گفت:

-چه اتفاقی؟

الویرا پس از ثانیه ای سکوت، ماجرا را تعریف کرد.

از دیدن ناگهانی روباه گرفته تا افتادن درون شکاف.

رنالد با دقت گوش می‌داد و هر لحظه قیافه اش حالتی مبهوت به خود می‌گرفت.

-اگه اینجا یه راه ورودی داره، شاید یه راه خروج هم داشته باشه. من باید پیداش کنم. سخته قبول کنم از دنیای خودم جدا شدم، ولی چاره ای ندارم، باید برگردم.

رنالد آهی کشید و چوبی در آتش انداخت.

_تو فرق داری... اینو از همون لحظه‌ی اول فهمیدم.

الویرا چیزی نگفت. نه از سر بی‌محبتی، بلکه چون چیزی برای گفتن نمانده بود. فقط به آتش خیره شد. شعله‌ها شاید جواب را نمی‌دانستند، اما به او یادآوری می‌کردند که تا وقتی گرما هست، امیدی هم هست.

______

1. Renald Duskmere

2. Black Army : ارتش سیاه
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر هفتم _ دنیایی دیگر


الویرا سکوت کرد، اما ذهنش بی‌وقفه در حال تحلیل بود. این پسر، هرچند شوخ و پرانرژی به‌نظر می‌رسید، اما کلیدهایی از اطلاعات مهم را لابه‌لای حرف‌هایش می‌داد. حالا زمان پرسش بود، نه مکث.

با نگاهی نافذ پرسید:

-تو تنهایی وارد این جنگل شدی؟

رنالد دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد، شانه‌ای بالا انداخت و با لحنی عادی پاسخ داد:

-نه، این‌بار تنها نبودم. با گروهی از همرزمهام اومدم. یه دسته‌ی کوچیک از جنگجوها. ما معمولاً ماهی چند بار این‌جا میایم و کمپ می‌زنیم.

الویرا سر تکان داد.

-منظورت از «ما»، نیروهای بلک آرمی‌ان؟

رنالد با لبخند تأیید کرد:

-دقیقاً. این یکی از قوانین ماست. گشت‌زنی و تمرین توی مناطق مرزی. بعضی از بچه‌ها، مخصوصاً اونایی که تازه به ارتش پیوستن—بهشون می‌گیم اَشبورن‌ ها¹ —برای تمرین می‌آن. البته تنها نیستن. بلیدکَسترها² و شوالیه‌های سول‌استیل³ هم معمولاً همراه‌شون هستن، یا به عنوان مربی، یا برای محافظت از منطقه.

الویرا چشمانش را باریک کرد.

اشبورن‌ها، بلیدکسترها، سول‌استیل‌ها.....مانند یک ساختار نظامی، دقیق و طبقه‌بندی شده. این اطلاعات می‌تونه برای ساختن تصویر واضح‌تری از بلک آرمی مفید باشه.

رنالد بی‌آنکه منتظر پرسشی باشد ادامه داد، انگار حالا که مخاطبی داشت، با لذت حرف می‌زد:

-البته بخشی از افرادمون فقط وظیفه شکار کردن هیولا هارو دارن، قلمرو ما فاصله کمی با مرز جنگل داره و مرزها همیشه امن نیستن. هیولاها از اون طرف جنگل گاهی حمله می‌کنن. حضور ما باعث می‌شه هم منطقه رو کنترل کنیم، هم اون تازه‌واردها یاد بگیرن تو شرایط واقعی چی‌کار کنن.

الویرا سکوت کرد و فقط نگاهش کرد. در ذهنش، مثل یک نقشه‌ی نظامی، خطوط و دسته‌ها، نام‌ها و وظایف، کنار هم می‌نشستند. این دنیا هرچقدر هم عجیب بود، منطق خودش را داشت—و او باید خیلی زود بر آن مسلط می‌شد.

الویرا لحظه‌ای مکث نکرد. نگاهش هنوز دقیق و متمرکز بود.

-گفتی ال‌ارادیون توسط سه حکومت اداره میشه. اون دوتای دیگه کجان؟ چه قلمروهایی هستن؟

رنالد کمی از جا بلند شد و تکه چوبی را برداشت، نوک آن را در خاک نرم جلوی آتش فرو کرد و شروع کرد به رسم چیزی شبیه به نقشه.

-خب بزار ساده اش کنم، اینجا—

اشاره‌ای به غرب نقشه کرد.

- —سرزمین ماست. قلمروی نوکتیس ونگارد ⁴. جایی که بلک آرمی مستقره. ما محافظت از مرزهای غربی رو به عهده داریم. جنگل، معادن و بنادر غربی همه‌ زیر نظر ماست، البته استثناهایی هم وجود دارن.

او سپس رو به شرق خاک اشاره کرد و با بی‌میلی دایره‌ی دیگری کشید.

-و اینجا... وایت آرمی⁵. اونایی که خودشون رو نور، پاکی، یا هر لقب توخالی دیگه‌ای می‌دونن. اسم رسمیشون اوردو رگالیس⁶ هست، ولی بین ما بیشتر به اسم دشمن شناخته می‌شن. قرن‌هاست باهاشون تو جنگیم. نه اونا تونستن ما رو شکست بدن، نه ما اونا رو.

تن صدایش سرد شده بود و دیگر خبری از شوخی‌های قبلی‌اش نبود. چوب را با کمی فشار در خاک فرو کرد.

-می‌دونی چرا؟ چون هر دوتامون سرمون به تن‌مون می‌ارزه. اونا خودشون رو اشراف‌زاده می‌دونن، دین و خون و سلسله مراتب براشون همه‌چیزه. ما؟ ما به قدرت و مهارت باور داریم، نه به اسم و خاندان.

الویرا با اشتیاق کمی به جلو خم شد.

-و قلمروی سوم؟

رنالد چوب را به مرکز نقشه کشید، جایی میان آن دو دایره‌ی بزرگ.

-کپیتال⁷، قلب ال‌ارادیون. یه شهر مستقل که نه زیر پرچم ماست، نه اونا. در ظاهر بی‌طرفه، ولی همه می‌دونن که اونجا مرکز سیاست، معامله و توطئه‌ست. خارج از کپیتال، سرزمین‌های خنثی قرار دارن. پر از قبایل مستقل، جادوگران آواره، و مردمی که از جنگ خسته‌ان. اما هیچ قانونی اونجا حکم‌فرما نیست. قدرت، تنها قانونیه که توش زنده‌می‌مونه.

الویرا با دقت تمام اطلاعات را در ذهنش ثبت می کرد، و چیزی را از قلم نمی انداخت، و همانطور سوال دیگری در ذهنش ایجاد شد:

-گفتی با همرزمهات اومدی... چرا تنها بودی وقتی پیدام کردی؟

رنالد شانه‌ای بالا انداخت و خمیازه‌ای کوتاه کشید.

-خب، ما معمولا موقع کمپ‌زدن پراکنده می‌شیم. بعضی‌ها ماموریت دارن، بعضی تمرین می‌کنن. منم داشتم اطراف رو بررسی می‌کردم، راستش یه‌جور فرار کوچولو از تمرینام بود.

الویرا ابرو بالا انداخت.

-فرار؟ از تمرین؟

لبخند بازیگوشانه‌ی همیشگی‌اش برگشت.

-آره خب، نمی‌خوام بگم خسته‌کننده‌ست ولی وقتی هفت بار تو یه روز با شمشیر به یه تنه درخت حمله می‌کنی، آدم دلش می‌خواد یه دختر گمشده پیدا کنه تا بهونه‌ای برای استراحت داشته باشه.

الویرا نگاه تندی به او انداخت، اما چیزی نگفت. در عوض، با دقت بیشتری پرسید:

-منظورت از همرزما دقیقا چه افرادیه؟

رنالد کمی جدی‌تر، ولی این‌بار با نگاهی مشکوک ادامه داد:

-خب بستگی به موقعیت داره که چه کسانی فرستاده بشن، این‌بار حمله‌ی هیولاها دردسری زیادی برامون درست کرد و خب اصولا این‌جور مواقع رده‌بالاهامون کنترل اوضاع رو به دست می‌گیرن. البته یکی از فرمانده هامون هم هست......که خیلی خوشحال می‌شه بفهمه من به جای نگهبانی، دارم با یه دختر مرموز گپ می‌زنم.

الویرا لبش را فشرد.

-فرمانده‌تون... اون کسیه که دستور می‌ده؟

رنالد کمی به عقب متمایل شد:

-خب اون در حال حاضر بالاترین رده رو بین ما داره، ما توی این ماموریت یه تیم عملیاتی هستیم و مسئولیتمون با کسیه که تو این عملیات ما رو هدایت می‌کنه، ولی فرمانده‌ی واقعی ما—

رنالد برای لحظه‌ای سکوت کرد و به شعله‌ها خیره شد.

- —اون یه نفر دیگه‌ست. کسی که همه‌ی بلک آرمی‌ براش شمشیر می‌زنن.

صدای ترکیدن چوب در آتش میان صحبت های رنالد طنین انداخت. الویرا سکوت کرد، افکار تاریکی به ذهنش چنگ انداخته بودند. طبق صحبت های رنالد، بلک آرمی و وایت آرمی دشمن بودن، پس از نظر بلک آرمی، آدم‌هایی مثل او—یه غریبه، بدون هویت مشخص—می‌توانستند جاسوس باشند، یا یک تهدید. حتی یه خطر بالقوه. پس چرا رنالد آن‌قدر راحت با او حرف می‌زد؟ زیادی ساده‌لوح بود؟ یا خودش هنوز به اندازه کافی دنیای اطرافش را نمی‌شناخت و دچار توهم شده بود؟ شاید هم......شاید هم این یه تله بود؟

این سوال های بی‌جواب، چنان در لحظه او را به هم ریخته بودند که رنالد هم متوجه آشفتگی‌اش شد.

-حالت خوبه؟...رنگت پریده.

الویرا سعی کرد خودش را جمع‌وجور کند، اما واقعیت این بود که در شرایط عجیبی گرفتار شده بود. خیلی نمی‌گذشت که از حمله وحشیانه راندراک، جان سالم به در برده بود و حالا با پسری روبه‌رو بود که معلوم نبود چقدر می‌توان به او اعتماد کرد.

نفس عمیقی کشید و بالاخره گفت:

-راستش... می‌خوام بدونم در مورد حرف‌هام چی فکر می‌کنی. این‌که من از یه دنیای دیگه اومدم. تو__

نفسی کشید و ادامه داد:

-حرفامو باور می‌کنی؟

لحنش آرام اما ناخواسته، همراه با تمنا بود.

رنالد برای لحظه‌ای به او خیره شد، بعد لبخند آرامی زد:

-می‌دونی... چیزی که می‌دونم اینه که تاحالا کسی مثل تو رو ندیدم. حرف زدن، حرکاتت، حتی نگاهت... زیادی فرق داره. و راستش.......چرا نباید باورت کنم؟


______


1. Ashborns

2. Bladecasters

3. Soulsteel Knights

4. Noctis Vanguard

5. White Army : ارتش سفید

6. Ordo Regalis

7. Capital
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر هشتم _ باوری غیرمنتظره


الویرا بهت‌زده نگاهش کرد.

-چرا نباید باورت کنم؟

این جمله، ساده و بی‌ادعا، مثل تیری در دلش نشست. انتظارش را نداشت. در دنیایی که حتی خودش هم گاهی به حقیقت حرف‌هایش شک می‌کرد، پسری که او را به‌سختی می‌شناخت، با آرامش و اطمینان گفته بود:

«چرا نباید؟»

نگاهش از رنالد به شعله‌های آتش دوید. نور گرم آتش روی پوستش بازی می‌کرد، اما سرمای نامرئیِ شک، مثل طنابی دور گلویش پیچیده بود. چرا؟ چرا حرف‌هایش را باور کرده بود؟

چشم‌های رنالد دوباره برق زدند. مکث کوتاهی کرد، انگار دنبال کلمه‌ای می‌گشت. سپس، کمی متمایل به جلو، با لحنی کنجکاو گفت:

-می‌تونم یه چیزی بپرسم؟

الویرا پلک زد، کمی مردد، اما سر تکان داد.

رنالد با کمی احتیاط پرسید:

-زمین... دنیایی که ازش اومدی... واقعاً چجور جاییه؟

الویرا اول کمی جا خورد. لب‌هایش باز ماندند اما صدایی بیرون نیامد. دوباره ذهنش پر شد از تصویرهای مبهم: خیابان‌ها، ساختمان‌ها، شلوغی‌ها، آدم‌ها... حس عجیبی بود، باید چطور توصیف می‌کرد؟ بعد از چند ثانیه، نفسش را بیرون داد و آرام شروع کرد:

-زمین... یه دنیای خیلی شلوغه. پر از آدم‌های مختلف، ماشین‌ها، تکنولوژی... خیلی چیزایی که شاید برای شما عجیب باشه. البته این چیزایی که توی دنیای شما هست، برای ما شبیه داستان‌های تخیل...

رنالد کنجکاوانه میان حرفش پرید:

-ماشین؟ تکنولوژی؟ اینا با جادو کار می‌کنن؟چه انرژی برای استفاده از جادو به کار می‌برید؟

لب‌های الویرا لرزیدند، از هیجان رنالد خنده اش گرفته بود.

اما از یک چیز هم مطمئن شد که پایه و ساختار این دنیا همان‌طور که حدس زده بود بر پایه نیروهای ماوراءالطبیعه بودند.

الویرا خنده اش را جمع کرد:

-نه، خود تکنولوژی شروع همه ایناست رنالد. ما اون‌جا جادو نداریم، در عوض ابزارهایی که داریم با نیروهای مختلفی کار می‌کنند، مثل نیروی برق‌‌.

رنالد اما با دقت گوش می‌داد، انگار هر کلمه برایش معما بود. بعد با حالتی کمی شوخ و نیمه جدی گفت:

-خب... راستش رو بخوای، هیچوقت فکر نمی‌کردم توی یه دنیایی بدون جادو و شمشیر، هنوزم آدم‌ها بتونن زنده بمونن.

الویرا لحظه‌ای مکث کرد، انگار حرفی در گلویش گیر کرده بود. بعد، صادقانه ادامه داد:

-ولی اونجا هم خیلی چیزها ترسناکه. جنگ‌ها، مشکلات، بی‌عدالتی... خیلی از آدم‌ها اونجا هم... توی دنیای خودشون گم شدن.

رنالد لحظه‌ای ساکت ماند. نگاهش نرم‌تر شد، با چیزی شبیه احترام، یا شاید همدردی. انگار الویرا در چشم‌هایش، از یک غریبه‌ی ناشناس، به یک معمای بزرگ‌تر تبدیل شده بود.

الویرا هم، برای اولین بار، حس کرد شاید... فقط شاید، می‌تواند به رنالد اعتماد کند.

هوا کاملاً تاریک شده بود. نور نارنجی آتش روی صورتشان بازی می‌کرد و صدای حشره‌ها، با خش‌خش گهگاه برگ‌ها در باد، پس‌زمینه‌ای زنده اما ناآرام می‌ساخت. از دوردست، صدای گنگ موجودی ناشناس در دل تاریکی طنین انداخت، آن‌قدر دور که خطر فوری نباشد، اما آن‌قدر نزدیک که نشانه‌ی حضورش باشد.

رنالد چشم از آتش برداشت و نگاهش را به اطراف دوخت. گوش‌هایش تیز شده بود، مانند یک شکارچی که به تمام صداهای شب گوش می‌سپارد. سپس نگاهش را دوباره به الویرا انداخت، که با نگاهی جدی و خسته به آتش خیره شده بود.

-فکر می‌کنم بهتره کمی استراحت کنیم.

او کلمات را نرم ادا کرد، ولی پشت آن آرامش، چیزی از هوشیاری‌اش کم نشده بود.

الویرا سری تکان داد، اما از پنجره نگاهی به درختان بلند و تاریکی مطلق فضای بیرون انداخت.

-تو واقعاً می‌تونی تو همچین جایی بخوابی؟

رنالد پوزخندی زد و گوشه لبش بالا رفت.

-وقتی سال‌ها کنار صدای نعره‌ی هیولاها بزرگ شده باشی، این سکوت برات لالایی حساب میشه.

الویرا ابرو بالا انداخت اما چیزی نگفت. در دلش اعتراف می‌کرد که این پسر بیشتر از آنچه به نظر می‌رسید، با محیطش یکی شده بود.

رنالد با حرکتی سریع و آشنا، شنلش را از پشتش باز کرد و به الویرا داد.

'بگیر، شب‌ها سرد میشه. من عادت دارم.

الویرا مکثی کرد. نگاهش برای لحظه‌ای نرم شد. شنل را گرفت، نه با تعارف، بلکه با قدردانی‌ای خاموش.

-تو نمی‌خوای بخوابی؟

رنالد سری به نشانه‌ی نه تکان داد، در حالی که تفنگ هایش را آماده میکرد و به دیوار پشتش تکیه داد:

-من استراحت می‌کنم، ولی خواب نه. باید حواسم باشه. این جنگل هیچ‌وقت واقعاً ساکت نمی‌مونه.

الویرا خودش را جمع کرد و شنل را دور خود پیچید. با اینکه هنوز گوشه‌هایی از ترس در دلش باقی مانده بود، حضور رنالد و هوشیاری‌اش برای اولین بار در این دنیا، اندکی حس امنیت می‌داد.

در میان تاریکی و صدای نفس‌های آرام رنالد، به خودش اجازه داد پلک‌هایش سنگین شوند….حتی اگر فردا، دنیایی ناشناخته‌تر از امروز در انتظارش بود.
 
بالا پایین