جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ellie_Et7 با نام [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 266 بازدید, 11 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ellie_Et7
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ellie_Et7
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر نهم _ صبحی غریب


نور طلایی خورشید از لابه‌لای شاخه‌های بلند درختان سر می‌کشید و پرتوهای نرمش روی زمین مرطوب و سنگ‌فرش‌شده‌ی اطراف کلبه پاشیده بود. بوی خاک نم‌خورده، آمیخته با عطر شبدرها، در هوا پیچیده بود.

الویرا با پلک‌هایی نیمه‌سنگین چشم گشود. لحظه‌ای طول کشید تا ذهنش از تاریکی رؤیاها به روشنای واقعیت بازگردد. سقف سنگی بالای سرش، دیوارهای خنک و صدای قطره‌های آب که از ترک‌های سقف روی زمین چوبی زیر پایش چکه می‌کردند. ولی...

چیزی کم بود.

رنالد آن‌جا نبود.

الویرا به سرعت نشست. نگاهی به اطراف انداخت. سکوت سنگین کلبه فقط با صدای قلب خودش همراه بود. با قدم‌هایی آرام اما نگران به سمت در رفت، دستش را روی تخته‌سنگی که به عنوان درب به کار رفته بود گذاشت و آن را عقب کشید.

هوای خنک صبح صورتش را نوازش داد.

نگاهش اطراف را جست‌وجو کرد، و لحظه‌ای بعد، چیزی توجه اش را جلب کرد.

چشمه‌ای کوچک، نقره‌ای و آرام، در دل بوته‌زارهای سبز و خاکستری صبحگاهی می‌درخشید. مثل آینه‌ای که در دل زمین جا خوش کرده باشد.

بی‌درنگ به سمتش رفت.

در زلالی چشمه، تصویر خودش را دید؛ چهره‌ای خسته، با لباس‌هایی که زمانی ساده و تمیز بودند، حالا پوشیده از لکه‌های خاک، ردهای سبز تیره و غبار. بلوز یقه‌هفت و شلوار مشکی رنگش هنوز همان نشانه‌ای بود که به خودش ثابت می‌کرد از دنیایی دیگر آمده است.

الویرا پس از کمی فکر کردن ناگهان به یاد آورد، بعد از افتادن در شکاف......کت و شالگردنی که به تن داشت و یا حتی کیفی که همراهش بود، هیچ اثری از آن‌ها نبود.

با لبخند کجی هوفی کشید، به یاد آوردن این چیزها در این شرایط غیرعادی کمی مسخره بود.

او بی معطلی خم شد، مشت‌هایش را پر از آب کرد و به صورتش زد. خنکای چشمه پوستش را تازه کرد. چند بار دیگر آب به صورت و گردنش زد. موهای بلند و تیره‌اش که دور چهره‌اش ریخته بودند را با دو دست جمع کرد و به یک طرف شانه‌اش انداخت.

همان‌طور که انگشتانش در میان گیسوانش حرکت می‌کردند، صدایی ناگهانی و آشنا، درست کنار گوشش گفت:

-می‌بینم که بیدار شدی.

الویرا ناگهان از جا پرید، لحظه‌ای کوتاه قلبش در سی*ن*ه‌اش تپشی تند گرفت. برگشت و با چهره‌ی آشنای رنالد روبه‌رو شد که با همان لبخند سرزنده و چشمانی که هنوز بوی خواب نداشت، بقچه‌ای پارچه‌ای زیر بغل زده بود.

-صبح بخیر.

الویرا نفسش را بیرون داد، سرش را به نشانه‌ی آرامش تکان داد.

-صبح تو هم بخیر.

لبخند رنالد عمیق‌تر شد.

-نگرانم شدی؟

الویرا با لحنی ملایم اما جدی گفت:

-بیدار شدم، نبودی. فکر کردم شاید...

-که منم گم شدم؟!

با خنده‌ای کوتاه و اشاره‌ای به بقچه‌اش ادامه داد:

-رفتم یه چیزی برای صبحونه بیارم. نون خشک، میوه‌ی جنگلی، گوشت خشک‌شده. مهمون داریم، باید پذیرایی کنم دیگه.

الویرا لبخندی از سر قدردانی به او زد.

رنالد شانه‌ای بالا انداخت و کنار چشمه نشست.

-تا بخوای غذا بخوری، بگو ببینم—شب خواب دیدی؟

الویرا لحظه‌ای سکوت کرد. تصویری گنگ از خواب دیشب از ذهنش گذشت.

سرش را تکان داد و نگاه شرمگینی به رنالد انداخت.

-راستش کابوس دیدم، سروصدا کردم؟ نذاشتم استراحت کنی؟

رنالد دو دستش را بالا آورد و چشمانش را درشت کرد.

-هی هی منظورم این نبود، فقط یکم نگرانت شدم.

الویرا به چشمه خیره شد، واقعيت اين بود که چیزی از کابوسش به یاد نداشت، ولی احساسات به جا مانده از آن، هنوز بدنش را ترک نکرده بودند.

احساساتی که......زیادی واقعی بودند و انگار همین چنددقیقه پیش اتفاقات ناگوار کابوسش را تجربه کرده است.

-ممنونم بابت نگرانیت، من خوبم.

و لبخند محوی زد.

رنالد دیگر چیزی نپرسید.

صبحانه روی تکه‌ای پارچه پهن شده بود؛ نان خشک و میوه‌های جنگلی رنگارنگ که هنوز طراوت شبنم صبح را داشتند، کنارش چند تکه گوشت خشک‌شده قرار داشت. رنالد آن‌ها را روی تکه سنگ مسطحی کنار چشمه چیده بود.

-خب، صبحونه‌ی مخصوص رنالد! نه لوکس، ولی از هیولا بهتره!

و لقمه ای برای خودش گرفت.

الویرا کنار او نشست و نگاهی به اطراف انداخت. بوی خاک تازه و عطر گل‌های وحشی فضای اطراف، حالتی بهاری و زنده به صبح اضافه کرده بود. در دنیای خودش، الان دقیقاً باید زمستان باشد؛ برف و سرما و سکوت سردی که هر نفس را به بخار تبدیل می‌کرد. اما اینجا، این بهار واقعی بود؛ جایی که زمین نفس می‌کشید و زندگی جاری بود.

ذهن الویرا آرام آرام پرواز کرد، به فکر اینکه چگونه چنین تفاوت بزرگی می‌تواند وجود داشته باشد؛ او که تازه به این دنیا پا گذاشته بود، هنوز نمی‌دانست کدام‌یک واقعی‌تر است، کدام یک واقعیت «او» را شکل داده است.

رنالد که صدای تفکرهای او را حس کرده بود، سرش را کمی به سمتش چرخاند و لبخندی زد.

-به چی فکر می‌کنی؟

با نگاهی کنجکاو پرسید.

الویرا لبخندی زد و آهی کشید.

-اینجا همه چیز بوی بهار می‌ده، ولی من تو دنیای خودم... اونجا زمستون بود.

-زمستون؟!

رنالد چشم‌هایش را گشاد کرد و با تعجب گفت:

-پس اونجا الان باید سرد و یخبندون باشه، مگه نه؟

الویرا لبخندی زد و سر تکان داد:

-خیلیم سرد....قبل از اینکه تو شکاف بیوفتم کت تنم بود، یه کیفم همراهم داشتم__

الویرا بین حرف‌هایش خنده کوتاهی کرد.

-ولی راستش وقتی پام رسید به دنیای شما نمی‌دونم چی به سرشون اومد.

و اون روباه نقره ای.....

اصلا روباه وارد شکاف شد؟

احتمالش هست، هر چند که ممکن هست برعکس هم باشد.

یعنی گردنبند عزیزش را برای همیشه گم کرد؟

دستی به صورتش کشید، پیدا کردن گردنبندش در این‌ موقعیت کم اهمیت به نظر می‌آمد، در هر صورت پیدا کردنش نمی‌توانست او را به خانه برگرداند.

الویرا افکارش را کنار زد و بی‌کلام، به ترکیب غذا نگاه کرد، سپس بدون تردید تکه‌ای نان برداشت و آرام شروع به خوردن کرد. لحظه‌ای بعد، در حالی که مشغول جویدن بود، با لحنی جدی پرسید:

-چطوری اینا رو این‌قدر دور از کمپ نگه می‌دارید؟ منظورم تأمین کردن غذاتونه؟

رنالد لبخند زد. از سوالش تعجب نکرده بود، بلکه انگار انتظارش را داشت.

-ما همیشه چند نقطه‌ی ذخیره توی جنگل داریم. حتی بعضی‌هاش برای مواقع اضطراریه. قانون ما اینه که هیچ‌وقت بی‌تدارک نیای توی جنگل. اونم توی مرز.

الویرا سری تکان داد. منطقی بود. این سیستم‌مند بودن در عملکرد بلک آرمی او را به فکر فرو برد. شاید بیشتر از آنچه تصور می‌کرد، با ساختاری جدی و منظم طرف بود.

-اگه این‌طور باشه، پس کمپتون باید خیلی نزدیک باشه.
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
12
52
مدال‌ها
2
چپتر دهم _ دروغی موقت


رنالد در جواب الویرا سری تکان داد.

-دقیقاً همینه.

چند دقیقه بعد، هر دو صبحانه‌شان را خورده بودند.

رنالد روی دو زانو نشسته بود و غذاهای باقی‌مانده را در همان بقچه‌ی کوچک جمع می‌کرد. بعد از آن‌که بقچه را محکم بست، ایستاد و نگاهی به دل جنگل انداخت، به مسیری که نوری کم‌رنگ و لرزان میان شاخه‌های پیچ‌خورده و خیس سوسو می‌زد.

چشمانش لحظه‌ای باریک شدند، گویی چیزی در سایه‌ها می‌جست.

وقتی دوباره حرف زد، صدایش نرم بود اما لحنش جدی:

-بلند شو. باید برگردیم به کمپ. موندن اینجا خطرناکه.

الویرا چیزی نگفت. نگاهش به دوردست دوخته شد، جایی که شاخه‌های تیره و تودرتو مثل پنجه‌های تاریک بالای سرش آویخته بودند.

سکوت کرده بود، اما در ذهنش غوغایی بود. انگار کلمات لابه‌لای مه افکارش گیر کرده بودند، گم و بی‌صدا.

نفس عمیقی کشید. در هر صورت، انتخاب دیگری نداشت—رنالد تنها کسی بود که در این دنیا می‌شناخت.

اگر می‌خواست راهی برای بازگشت پیدا کند، اول باید زنده می‌ماند، و در این جنگل تاریک و ناشناخته، زنده ماندن به تنهایی غیرممکن بود.

او نیاز داشت با آدم‌های بیشتری آشنا شود، باید از این دنیا اطلاعات به دست می‌آورد؛ این، برای الویرا کاملاً روشن بود.

'باشه….بریم.

رنالد سری به نشانه تأیید تکان داد و شروع به قدم زدن کرد. کمی بعد، درست وقتی نسیم سردی لای موهایشان پیچید، صدایش آرام اما پر از تأکید به گوش الویرا رسید:

-یه چیز مهم هست که باید بدونی، الویرا. وقتی به کمپ رسیدیم… نباید چیزی در مورد اینکه از دنیای دیگه اومدی بگی. نه فعلاً.

الویرا متوقف شد، ابروهایش درهم رفت و با دقت نگاهش کرد:

-چرا؟ فکر نمی‌کنی پنهون کردنش باعث دردسر بشه؟

رنالد برگشت و به چشمانش خیره شد، آن نگاه مرموز و خونسرد که مثل زغال نیم‌سوز بود، اما تهش آتشی پنهان داشت:

-می‌دونم. ولی نه داخل کمپ، مخصوصا که خیلی از افرادمون تازه وارد هستن، بعید می‌دونم کسی بتونه واکنش منطقی نشون بده. آشکار کردن اینکه تو از دنیای دیگه‌ای اومدی فقط اوضاع رو پیچیده‌تر می‌کنه. افراد ما به چیزای غیرعادی عادت ندارن. اما وقتی برگشتیم به نوکتیس ونگارد، می‌تونم همه‌چی رو به شخص وارلرد توضیح بدم—اونم بدون اینکه بقیه توی ماجرا دخالت کنن.

الویرا، دست‌به‌سی*ن*ه، ایستاد. لبش را گزید و آرام، با لحنی تلخ، پرسید:

-پس چی بگم؟ قراره نقش بازی کنم؟

رنالد کمی به جلو خم شد، صدایش پایین‌تر و جدی‌تر شد:

-می‌گیم یه دختر گمشده‌ای که توی جنگل سرگردون شدی. یه قدم تا خورده شدن توسط راندراک فاصله داشتی. تو… حافظه‌ات رو از دست دادی. یادت نمیاد کی هستی، از کجا اومدی.

الویرا با تردید پلک زد. دستی به شقیقه‌اش کشید. بعد، نگاهش را به چشمان رنالد دوخت، عمیق، مثل کسی که دنبال حقیقت در تاریکی می‌گردد:

-اما اگه حقیقت رو نگم… بقیه فکر نمی‌کنن جاسوسم؟ اگه اوضاع بدتر شد چی؟

رنالد لحظه‌ای به او خیره ماند. نگاهش مثل لبه‌ی شمشیر سرد و برق‌زننده بود. بعد، با لحنی محکم و قاطع گفت:

-نه. این اتفاق نمی‌افته. چون اگه تو جاسوس بودی…

اینجا مکث کرد. نگاهش جدی و نافذ شد، صدایش مثل تیغه‌ای که آرام اما مصمم در گوشت می‌بُرد:

-…من می‌فهمیدم.

صدای رنالد در تاریکی جنگل پیچید، محکم و مطمئن. الویرا اما هنوز در آن سکوت غرق بود، انگار تمام سوال‌های دنیا در ذهنش زبانه می‌کشیدند.
 
بالا پایین