جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ellie_Et7 با نام [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 493 بازدید, 17 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [الویرا ارنل: میان نور و خلأ] اثر «حدیث اژدری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ellie_Et7
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ellie_Et7
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
19
122
مدال‌ها
2
چپتر نهم _ صبحی غریب


نور طلایی خورشید از لابه‌لای شاخه‌های بلند درختان سر می‌کشید و پرتوهای نرمش روی زمین مرطوب و سنگ‌فرش‌شده‌ی اطراف کلبه پاشیده بود. بوی خاک نم‌خورده، آمیخته با عطر شبدرها، در هوا پیچیده بود.

الویرا با پلک‌هایی نیمه‌سنگین چشم گشود. لحظه‌ای طول کشید تا ذهنش از تاریکی رؤیاها به روشنای واقعیت بازگردد. سقف سنگی بالای سرش، دیوارهای خنک و صدای قطره‌های آب که از ترک‌های سقف روی زمین چوبی زیر پایش چکه می‌کردند. ولی...

چیزی کم بود.

رنالد آن‌جا نبود.

الویرا به سرعت نشست. نگاهی به اطراف انداخت. سکوت سنگین کلبه فقط با صدای قلب خودش همراه بود. با قدم‌هایی آرام اما نگران به سمت در رفت، دستش را روی تخته‌سنگی که به عنوان درب به کار رفته بود گذاشت و آن را عقب کشید.

هوای خنک صبح صورتش را نوازش داد.

نگاهش اطراف را جست‌وجو کرد، و لحظه‌ای بعد، چیزی توجه اش را جلب کرد.

چشمه‌ای کوچک، نقره‌ای و آرام، در دل بوته‌زارهای سبز و خاکستری صبحگاهی می‌درخشید. مثل آینه‌ای که در دل زمین جا خوش کرده باشد.

بی‌درنگ به سمتش رفت.

در زلالی چشمه، تصویر خودش را دید؛ چهره‌ای خسته، با لباس‌هایی که زمانی ساده و تمیز بودند، حالا پوشیده از لکه‌های خاک، ردهای سبز تیره و غبار. بلوز یقه‌هفت و شلوار مشکی رنگش هنوز همان نشانه‌ای بود که به خودش ثابت می‌کرد از دنیایی دیگر آمده است.

الویرا پس از کمی فکر کردن ناگهان به یاد آورد، بعد از افتادن در شکاف......کت و شالگردنی که به تن داشت و یا حتی کیفی که همراهش بود، هیچ اثری از آن‌ها نبود.

با لبخند کجی هوفی کشید، به یاد آوردن این چیزها در این شرایط غیرعادی کمی مسخره بود.

او بی معطلی خم شد، مشت‌هایش را پر از آب کرد و به صورتش زد. خنکای چشمه پوستش را تازه کرد. چند بار دیگر آب به صورت و گردنش زد. موهای بلند و تیره‌اش که دور چهره‌اش ریخته بودند را با دو دست جمع کرد و به یک طرف شانه‌اش انداخت.

همان‌طور که انگشتانش در میان گیسوانش حرکت می‌کردند، صدایی ناگهانی و آشنا، درست کنار گوشش گفت:

-می‌بینم که بیدار شدی.

الویرا ناگهان از جا پرید، لحظه‌ای کوتاه قلبش در سی*ن*ه‌اش تپشی تند گرفت. برگشت و با چهره‌ی آشنای رنالد روبه‌رو شد که با همان لبخند سرزنده و چشمانی که هنوز بوی خواب نداشت، بقچه‌ای پارچه‌ای زیر بغل زده بود.

-صبح بخیر.

الویرا نفسش را بیرون داد، سرش را به نشانه‌ی آرامش تکان داد.

-صبح تو هم بخیر.

لبخند رنالد عمیق‌تر شد.

-نگرانم شدی؟

الویرا با لحنی ملایم اما جدی گفت:

-بیدار شدم، نبودی. فکر کردم شاید...

-که منم گم شدم؟!

با خنده‌ای کوتاه و اشاره‌ای به بقچه‌اش ادامه داد:

-رفتم یه چیزی برای صبحونه بیارم. نون خشک، میوه‌ی جنگلی، گوشت خشک‌شده. مهمون داریم، باید پذیرایی کنم دیگه.

الویرا لبخندی از سر قدردانی به او زد.

رنالد شانه‌ای بالا انداخت و کنار چشمه نشست.

-تا بخوای غذا بخوری، بگو ببینم—شب خواب دیدی؟

الویرا لحظه‌ای سکوت کرد. تصویری گنگ از خواب دیشب از ذهنش گذشت.

سرش را تکان داد و نگاه شرمگینی به رنالد انداخت.

-راستش کابوس دیدم، سروصدا کردم؟ نذاشتم استراحت کنی؟

رنالد دو دستش را بالا آورد و چشمانش را درشت کرد.

-هی هی منظورم این نبود، فقط یکم نگرانت شدم.

الویرا به چشمه خیره شد، واقعيت اين بود که چیزی از کابوسش به یاد نداشت، ولی احساسات به جا مانده از آن، هنوز بدنش را ترک نکرده بودند.

احساساتی که......زیادی واقعی بودند و انگار همین چنددقیقه پیش اتفاقات ناگوار کابوسش را تجربه کرده است.

-ممنونم بابت نگرانیت، من خوبم.

و لبخند محوی زد.

رنالد دیگر چیزی نپرسید.

صبحانه روی تکه‌ای پارچه پهن شده بود؛ نان خشک و میوه‌های جنگلی رنگارنگ که هنوز طراوت شبنم صبح را داشتند، کنارش چند تکه گوشت خشک‌شده قرار داشت. رنالد آن‌ها را روی تکه سنگ مسطحی کنار چشمه چیده بود.

-خب، صبحونه‌ی مخصوص رنالد! نه لوکس، ولی از هیولا بهتره!

و لقمه ای برای خودش گرفت.

الویرا کنار او نشست و نگاهی به اطراف انداخت. بوی خاک تازه و عطر گل‌های وحشی فضای اطراف، حالتی بهاری و زنده به صبح اضافه کرده بود. در دنیای خودش، الان دقیقاً باید زمستان باشد؛ برف و سرما و سکوت سردی که هر نفس را به بخار تبدیل می‌کرد. اما اینجا، این بهار واقعی بود؛ جایی که زمین نفس می‌کشید و زندگی جاری بود.

ذهن الویرا آرام آرام پرواز کرد، به فکر اینکه چگونه چنین تفاوت بزرگی می‌تواند وجود داشته باشد؛ او که تازه به این دنیا پا گذاشته بود، هنوز نمی‌دانست کدام‌یک واقعی‌تر است، کدام یک واقعیت «او» را شکل داده است.

رنالد که صدای تفکرهای او را حس کرده بود، سرش را کمی به سمتش چرخاند و لبخندی زد.

-به چی فکر می‌کنی؟

با نگاهی کنجکاو پرسید.

الویرا لبخندی زد و آهی کشید.

-اینجا همه چیز بوی بهار می‌ده، ولی من تو دنیای خودم... اونجا زمستون بود.

-زمستون؟!

رنالد چشم‌هایش را گشاد کرد و با تعجب گفت:

-پس اونجا الان باید سرد و یخبندون باشه، مگه نه؟

الویرا لبخندی زد و سر تکان داد:

-خیلیم سرد....قبل از اینکه تو شکاف بیوفتم کت تنم بود، یه کیفم همراهم داشتم__

الویرا بین حرف‌هایش خنده کوتاهی کرد.

-ولی راستش وقتی پام رسید به دنیای شما نمی‌دونم چی به سرشون اومد.

و اون روباه نقره ای.....

اصلا روباه وارد شکاف شد؟

احتمالش هست، هر چند که ممکن هست برعکس هم باشد.

یعنی گردنبند عزیزش را برای همیشه گم کرد؟

دستی به صورتش کشید، پیدا کردن گردنبندش در این‌ موقعیت کم اهمیت به نظر می‌آمد، در هر صورت پیدا کردنش نمی‌توانست او را به خانه برگرداند.

الویرا افکارش را کنار زد و بی‌کلام، به ترکیب غذا نگاه کرد، سپس بدون تردید تکه‌ای نان برداشت و آرام شروع به خوردن کرد. لحظه‌ای بعد، در حالی که مشغول جویدن بود، با لحنی جدی پرسید:

-چطوری اینا رو این‌قدر دور از کمپ نگه می‌دارید؟ منظورم تأمین کردن غذاتونه؟

رنالد لبخند زد. از سوالش تعجب نکرده بود، بلکه انگار انتظارش را داشت.

-ما همیشه چند نقطه‌ی ذخیره توی جنگل داریم. حتی بعضی‌هاش برای مواقع اضطراریه. قانون ما اینه که هیچ‌وقت بی‌تدارک نیای توی جنگل. اونم توی مرز.

الویرا سری تکان داد. منطقی بود. این سیستم‌مند بودن در عملکرد بلک آرمی او را به فکر فرو برد. شاید بیشتر از آنچه تصور می‌کرد، با ساختاری جدی و منظم طرف بود.

-اگه این‌طور باشه، پس کمپتون باید خیلی نزدیک باشه.
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
19
122
مدال‌ها
2
چپتر دهم _ دروغی موقت


رنالد در جواب الویرا سری تکان داد.

-دقیقاً همینه.

چند دقیقه بعد، هر دو صبحانه‌شان را خورده بودند.

رنالد روی دو زانو نشسته بود و غذاهای باقی‌مانده را در همان بقچه‌ی کوچک جمع می‌کرد. بعد از آن‌که بقچه را محکم بست، ایستاد و نگاهی به دل جنگل انداخت، به مسیری که نوری کم‌رنگ و لرزان میان شاخه‌های پیچ‌خورده و خیس سوسو می‌زد.

چشمانش لحظه‌ای باریک شدند، گویی چیزی در سایه‌ها می‌جست.

وقتی دوباره حرف زد، صدایش نرم بود اما لحنش جدی:

-بلند شو. باید برگردیم به کمپ. موندن اینجا خطرناکه.

الویرا چیزی نگفت. نگاهش به دوردست دوخته شد، جایی که شاخه‌های تیره و تودرتو مثل پنجه‌های تاریک بالای سرش آویخته بودند.

سکوت کرده بود، اما در ذهنش غوغایی بود. انگار کلمات لابه‌لای مه افکارش گیر کرده بودند، گم و بی‌صدا.

نفس عمیقی کشید. در هر صورت، انتخاب دیگری نداشت—رنالد تنها کسی بود که در این دنیا می‌شناخت.

اگر می‌خواست راهی برای بازگشت پیدا کند، اول باید زنده می‌ماند، و در این جنگل تاریک و ناشناخته، زنده ماندن به تنهایی غیرممکن بود.

او نیاز داشت با آدم‌های بیشتری آشنا شود، باید از این دنیا اطلاعات به دست می‌آورد؛ این، برای الویرا کاملاً روشن بود.

'باشه….بریم.

رنالد سری به نشانه تأیید تکان داد و شروع به قدم زدن کرد. کمی بعد، درست وقتی نسیم سردی لای موهایشان پیچید، صدایش آرام اما پر از تأکید به گوش الویرا رسید:

-یه چیز مهم هست که باید بدونی، الویرا. وقتی به کمپ رسیدیم… نباید چیزی در مورد اینکه از دنیای دیگه اومدی بگی. نه فعلاً.

الویرا متوقف شد، ابروهایش درهم رفت و با دقت نگاهش کرد:

-چرا؟ فکر نمی‌کنی پنهون کردنش باعث دردسر بشه؟

رنالد برگشت و به چشمانش خیره شد، آن نگاه مرموز و خونسرد که مثل زغال نیم‌سوز بود، اما تهش آتشی پنهان داشت:

-می‌دونم. ولی نه داخل کمپ، مخصوصا که خیلی از افرادمون تازه وارد هستن، بعید می‌دونم کسی بتونه واکنش منطقی نشون بده. آشکار کردن اینکه تو از دنیای دیگه‌ای اومدی فقط اوضاع رو پیچیده‌تر می‌کنه. افراد ما به چیزای غیرعادی عادت ندارن. اما وقتی برگشتیم به نوکتیس ونگارد، می‌تونم همه‌چی رو به شخص وارلرد توضیح بدم—اونم بدون اینکه بقیه توی ماجرا دخالت کنن.

الویرا، دست‌به‌سی*ن*ه، ایستاد. لبش را گزید و آرام، با لحنی تلخ، پرسید:

-پس چی بگم؟ قراره نقش بازی کنم؟

رنالد کمی به جلو خم شد، صدایش پایین‌تر و جدی‌تر شد:

-می‌گیم یه دختر گمشده‌ای که توی جنگل سرگردون شدی. یه قدم تا خورده شدن توسط راندراک فاصله داشتی. تو… حافظه‌ات رو از دست دادی. یادت نمیاد کی هستی، از کجا اومدی.

الویرا با تردید پلک زد. دستی به شقیقه‌اش کشید. بعد، نگاهش را به چشمان رنالد دوخت، عمیق، مثل کسی که دنبال حقیقت در تاریکی می‌گردد:

-اما اگه حقیقت رو نگم… بقیه فکر نمی‌کنن جاسوسم؟ اگه اوضاع بدتر شد چی؟

رنالد لحظه‌ای به او خیره ماند. نگاهش مثل لبه‌ی شمشیر سرد و برق‌زننده بود. بعد، با لحنی محکم و قاطع گفت:

-نه. این اتفاق نمی‌افته. چون اگه تو جاسوس بودی…

اینجا مکث کرد. نگاهش جدی و نافذ شد، صدایش مثل تیغه‌ای که آرام اما مصمم در گوشت می‌بُرد:

-…من می‌فهمیدم.

صدای رنالد در تاریکی جنگل پیچید، محکم و مطمئن. الویرا اما هنوز در آن سکوت غرق بود، انگار تمام سوال‌های دنیا در ذهنش زبانه می‌کشیدند.
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
19
122
مدال‌ها
2
چپتر یازدهم – غریبه‌ای در کمپ


هوا هنوز خنکای صبحگاهی‌اش را حفظ کرده بود که آن دو، از میان درختان مه‌آلود و سرسبز، به کمپ رسیدند.

الویرا با گام‌هایی آرام و حساب‌شده پیش می‌رفت و چشمان تیزبینش هر جزئیاتی را می‌بلعید: خیمه‌های نظامی با نشان‌های نقره‌ای–سیاه، تمرینات انفرادی شمشیرزنی، و گروه‌هایی از سربازان که یا در سکوت، یا با پچ‌پچ‌هایی کوتاه، نیم‌نگاهی به آن‌ها می‌انداختند.

رنالد کمی جلوتر می‌رفت، با لبخند همیشگی‌اش. گهگاهی دستی برای سلام بلند می‌کرد، طوری که انگار همیشه بخشی از این فضا بوده. اما پشت آن صمیمیت ظاهری، می‌شد سنگینی نگاه‌های تردید را حس کرد—نگاه‌هایی که مستقیم به الویرا دوخته می‌شدند.

یکی از سربازها که جلیقه‌ی مخصوص فورجد¹ را به تن داشت، جلو آمد. چشمانی تیز و موشکاف، صدایی صاف اما نه‌چندان گرم:

-امیدوارم برای غیبتت دلیل موجهی داشته باشی.

نگاهش به پشت سر رنالد لغزید.

-یک زن ناشناس.

رنالد دستی لای موهایش کشید و با لحنی بی‌تفاوت گفت:

-تو جنگل پیداش کردم. تنها بود، کم مونده بود غذای یه راندراک بشه.

سرباز بدون اینکه نگاهش را از الویرا بردارد، خشک و جدی پاسخ داد:

-همه می‌دونن ورود به جنگل اولدرا ممنوعه. حتی با بهونه‌ی پناهندگی، اوضاع سخت می‌شه.

رنالد سری تکان داد.

-می‌دونم. ولی طبق قانون، محافظت از افراد بی دفاع وظیفه‌ی ماست. نمی‌تونستم همین‌طوری ولش کنم. قصد دارم این موضوع رو با فرمانده در میون بذارم.

الویرا در سکوت، نگاهش را روی صورت مرد روبه‌رو قفل کرد. نه از روی ترس—برای تحلیل.

طرز ایستادنش، تُن صدایش، حتی خطوط چهره‌اش، همه چیز را فاش می‌کرد: مردی که در میدان نبرد سختی دیده و به سختی اعتماد می‌کند.

سرباز با همان چهره‌ی خالی از احساس ادامه داد:

-پس بهتره زودتر این کار رو انجام بدی.

وقتی از میان کمپ عبور کردند، نگاه‌ها مثل سایه‌هایی سنگین روی شانه‌های الویرا نشسته بودند. حتی آن‌هایی که لبخند می‌زدند، پشت چشم‌هایشان لایه‌ای از شک و بی‌اعتمادی پنهان بود.

اینجا، دنیایی دیگر بود. و نگاه آن مرد را به خوبی درک می‌کرد. انگار در این فضا، زن بودنش بیشتر از غریبه بودنش اهمیت داشت.

رنالد کنار چادری بزرگ و مستحکم ایستاد. پارچه‌ی ضخیم مشکی با نوارهای فلزی آن را احاطه کرده بود، و پرچمی کوچک در بالای آن می‌لرزید—نشان بلیدکسترها.

-خب... وقتشه با برادرم آشنا بشی. فقط یه نکته.

الویرا نگاهش کرد.

-برادرت فرمانده‌ست؟

لبخند کمرنگی روی لب‌های رنالد نشست.

-درسته. اون باهوشه، دقیق، و خیلی زود قضاوت می‌کنه—به‌خصوص وقتی پای یه زن تازه‌وارد وسط باشه. حواست باشه. اینجا، زن‌ها یا محافظت می‌شن... یا استثناءن.

الویرا لبخند ملایمی زد.

-و من باید بفهمم جزو کدوم‌شونم؟

رنالد چشمکی زد.

-اون‌قدر زرنگی که خودت بفهمی.

پرده‌ی سنگین چادر را کنار زد و وارد شد.

فضای داخل روشن بود، با نور کریستال‌های مانا که از سقف آویزان شده بودند و نوری ملایم پخش می‌کردند. میز فرماندهی در مرکز قرار داشت، محاصره‌شده با نقشه‌ها، سلاح‌ها، و ابزارهایی عجیب و مهندسی‌شده.

پشت میز، مردی نشسته بود—موهای کوتاه آتشین و چشمانی قرمز، دقیقا مثل رنالد. اما یک تفاوت بزرگ داشت: چشمان مرد روبه‌رو، برخلاف رنالد، پر از جدیت و نظم بود. یونیفرم رسمی بلک‌آرمی را به تن داشت با نشان بلیدکسترها روی شانه‌اش. مشغول تنظیم قطعه‌ای فلزی روی صفحه‌ی مانا بود.

بی‌آنکه سر بلند کند، گفت:

-صدای پات مشخصه، رنالد. دوتا نکته: اول اینکه نمی‌خوام بهونه‌ای برای غیبت بیجات بشنوم و دوم.....اینکه تنها نیومدی.

رنالد با خونسردی و کمی طنز گفت:

-مثل همیشه دو قدم جلوتر از بقیه‌ای.

__


1. Forged: طبقه‌ی جنگجویان و شوالیه‌های بلک آرمی
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
19
122
مدال‌ها
2
چپتر دوازدهم _ ملاقات با فرمانده


ثارل¹ بالاخره سر بلند کرد.
چشم‌های تیز و قرمز رنگش، که رگه‌هایی از نارنجی در آن برق می‌زد، روی چهره‌ی الویرا قفل شد. نگاهش نه بی‌ادب بود، نه دوستانه.

-اسم؟

الویرا بی‌تردید پاسخ داد:

-الویرا ارنل.

ثارل یک ابرو بالا انداخت.

-توی تمام عمرم با آدم‌های زیادی سروکار داشتم، ولی این اسم حتی یه بار هم به گوشم نخورده. اهل کجایی؟

رنالد پیش از آن‌که الویرا دهان باز کند، میان حرف پرید:

-توی جنگل گم شده بود. یه راندراک داشت می‌کشتش، اگه من اون‌جا نبودم... یه‌کم از چیزایی که سرش اومده، هنوز شوکه‌ست.

ثارل با صدایی آرام اما جدی گفت:

-این، دلیل خوبی نیست برای آوردن یه زن ناآشنا وسط کمپ نظامی من. به‌جز این... لباس‌هاش به هیچ‌کدوم از قلمروهای رسمی شباهت نداره.

صدایش خشونت نداشت، اما قاطعیت در آن آشکار بود.

رنالد گفت:

-این‌طور که به نظر می‌رسه، اون یه خارجیه.

ثارل چپ‌چپ نگاهش کرد.

-خارجی؟

سکوت کوتاهی کرد، بعد ادامه داد:

'اون‌وقت چرا باید یه خارجی وسط جنگل الدرا باشه؟ خارجی‌ها فقط مجازن وارد کپیتال بشن. هیچ‌ک.س اون‌قدر احمق نیست که پاشو توی لونه‌ی هیولاها بذاره.

رنالد بدون مکث گفت:

-راستش، حافظه‌ش رو از دست داده. خودش نمی‌دونه چطور سر از اون‌جا درآورده.

اخم ثارل عمیق‌تر شد.

-اگه جاسوس باشه چی؟

رنالد سر خم کرد.

'من مسئولیتش رو می‌پذیرم.

ثارل نفسش را آرام بیرون داد و بلند شد. چند قدم جلو آمد، کنار میز ایستاد و نگاه قرمزش را مستقیم به الویرا دوخت.

'تو این‌جا غریبه‌ای. و بدتر از اون، زنی. احتمالاً نیمی از افرادم از لحظه‌ای که تو رو دیدن، دارن زیر لب غر می‌زنن. توی این ارتش، زن‌ها فقط وقتی پذیرفته می‌شن که خودشون رو با سختی و تعهد اثبات کرده باشن. در غیر این صورت، پناهنده محسوب می‌شن و ازشون محافظت می‌شه—که این، برای یه نفر با هویت نامشخص صدق نمی‌کنه.

الویرا آرام، اما محکم پاسخ داد:

'درک می‌کنم. ولی قضاوت بدون شناخت هم، قانون درستی نیست.

ثارل لحظه‌ای سکوت کرد. به‌ندرت پیش می‌آمد کسی این‌طور خونسرد جوابش را بدهد.

'این‌که هنوز این‌جایی، یعنی رنالد چیزی برای گفتن داشته. اما این به این معنا نیست که چشم‌هام رو ببندم.

او دوباره روی صندلی‌اش نشست، ولی نگاهش همچنان روی الویرا بود.

-فعلاً تحت نظر می‌مونی. هیچ‌گونه دسترسی نداری، رفت‌وآمدت هم محدوده. اگه می‌خوای این‌جا بمونی، باید با این شرایط کنار بیای.

الویرا سر تکان داد.

-قبول.

ثارل رو به رنالد کرد.

-همون‌طور که خودت گفتی، مسئولیتش با توئه. اگه از خط خارج شد، مستقیم به من گزارش بده. و اگه شک کردی... می‌دونی باید چکار کنی.

لب‌های رنالد سفت به‌هم فشرده شد.

-می‌دونم.

ثارل برگشت سمت دستگاه نیمه‌بازش و همان‌طور که پیچ‌ها را تنظیم می‌کرد گفت:

-می‌تونی بری. پرده رو هم بنداز.

وقتی از چادر فرمانده بیرون آمدند، رنالد آهسته گفت:

-زیاد مهم نیست. فقط یه کم طول می‌کشه تا باهات کنار بیان. بلک‌آرمی با آدمای جدید سخت اخت می‌گیره.

الویرا با نگاهی جدی، اما نه بی‌احساس، به او نگاه کرد:

-درکش می‌کنم. اعتماد چیزی نیست که مفت داده بشه.

سکوتی کوتاه بین‌شان افتاد؛ سکوتی که سنگین‌تر از هر حرفی بود.

الویرا حس می‌کرد وارد جهانی شده که قوانین خودش را دارد. و حالا... باید یا راهش را در این تاریکی پیدا می‌کرد، یا در آن گم می‌شد.
___

1. Tharel
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
19
122
مدال‌ها
2
چپتر سیزدهم _ قدم اول


الویرا با قدم‌هایی آهسته اما مصمم از چادر فرمانده فاصله گرفت. هنوز طنین صدای صاف و بی‌نقصِ ثارل در گوشش بود. جمله‌ی آخرش حکم هشداری پنهان داشت، اما پشت آن نگاه سرد و حساب‌شده، چیزی از جنس خشونت ندید. بیشتر شبیه مردی بود که سال‌ها در میدان‌های سخت جنگیده و حالا از سر احتیاط، هر تهدیدی را با دقت می‌سنجد.

هوا گرم بود، با خشکی ملایمی که روی پوست می‌نشست. کمپ سیاه‌پوشان، با آن نظم آهنین و سکوت پرتنشش، فضای سنگینی داشت؛ نظمی که گاه با فریادهای تمرین یا برخورد شمشیرها شکسته می‌شد.
الویرا نگاهی گذرا به اطراف انداخت و بعد جایی کنار یک چادر نیمه‌سایه‌دار نشست. جایی که خودش در سایه پنهان می‌شد اما دید خوبی به اطراف داشت. ذهنش مثل همیشه، شروع به تحلیل کرده بود.

نگاهش به گروهی از شوالیه‌ها افتاد—جوان، سخت‌کوش، و منظم. بین آن‌ها، دختری با موهای بنفش تیره جلب توجه می‌کرد؛ موهایش را محکم بسته بود، زره سبکی به تن داشت و نشانی نقره‌ای روی شانه‌اش برق می‌زد.
تنها زنی که تا آن لحظه دیده بود.
الویرا زیر لب گفت:

-پس زن‌هایی که اینجان، باید خودشون رو اثبات کرده باشن.

صداهای دور و بر را شنید—دو جنگجو در حال عبور، که به خیمه‌ای دورتر اشاره می‌کردند و پچ‌پچ‌کنان حرف می‌زدند:

-شنیدی؟ اون پسرِ گروه اشبورن، فردا باید بره آزمون پایداری.

-بعید می‌دونم دووم بیاره. بیشترشون توی مرحله‌ی اول جا می‌زنن.

الویرا دست‌هایش را در هم قفل کرد. این کمپ برخلاف ظاهرِ آزادش، نظامی بی‌رحمانه داشت—هرکس تا زمانی که چیزی برای ارائه نداشت، جایی در ساختار نداشت. بقا، بدون اثبات، ممکن نبود.

شاید بعضی‌ها به بهانه‌ی پناهندگی یا رحم فرمانده‌ای نجات پیدا کرده بودند، اما او نه آن آدم‌ها بود و نه می‌خواست یکی از آن‌ها باشد.

چشمش روی رنالد چرخید. کمی دورتر با چند نفر گرم گرفته بود؛ پرانرژی و خوش‌برخورد، اما حالا الویرا بهتر می‌فهمید چرا متفاوت به نظر می‌رسید.
او مرزها را رد کرده بود، و با این‌حال، اعتماد آن‌ها را نگه داشته بود. انگار ثابت کرده بود که حتی بیرون از چارچوب هم می‌شود مفید بود. ساده تر، او قوانین را خم کرده بود، بدون آنکه شکسته شوند.

الویرا نفس عمیقی کشید.

-اگه قراره اینجا بمونم، راهش از حرف زدن نمی‌گذره… باید نشون بدم.

و در سکوت، اولین نقشه در ذهنش شکل گرفت.

دو روز از ورود الویرا به کمپ گذشته بود. سرمای کوهستانی شب‌ها در استخوان‌ها نفوذ می‌کرد، و آتش دیگر نه برای گرما، که بیشتر برای فرار از تنهایی برافروخته می‌شد. با توجه به لحن صریح ثارل و برخورد سردش، مشخص بود که به‌راحتی اعتماد نمی‌کرد؛ اما الویرا پیش از آنکه فرصت تلاش را از خود بگیرد، قصدی برای عقب‌نشینی نداشت.

او اغلب در سایه می‌نشست—نه‌چندان نزدیک به جمع که جلب توجه کند، و نه آن‌قدر دور که نادیده بماند. در سکوت، اما با چشمانی تیزبین. نگاهش نه ناظر، که تحلیلی بود؛ دقیق، نظام‌مند، شبیه دیده‌بانان کارکشته.

حرکات نگهبانان را زیر نظر داشت، مسیر تدارکات را بررسی کرده بود، و متوجه شده بود که یکی از نگهبانان جنوبی بارها بدون مجوز از پستش خارج شده. جزئیاتی که شاید برای دیگران ناچیز بود، اما برای ذهنی چون او، نشانه‌ای از یک ضعف بالقوه در امنیت اردوگاه به‌شمار می‌رفت.

با زغال و تکه‌پارچه‌ای کهنه‌، نقشه‌ای ابتدایی اما واضح و سازمان‌یافته ترسیم کرد. نقاط کور، مسیرهای آسیب‌پذیر، و بخش‌های کم‌دفاع با دقت علامت‌گذاری شده بودند.

صبح روز سوم، نقشه را به رنالد داد.

-این رو برسون به برادرت. فقط نگو من بهت دادمش.

رنالد نگاهی کوتاه و کنجکاو به نقشه انداخت، اما چیزی نپرسید. تنها سری تکان داد و از چادر بیرون رفت.

آن شب، وقتی اردوگاه در سکوت سنگین پیش از خواب فرو رفته بود، یکی از افراد ثارل بی‌مقدمه وارد چادر الویرا شد. با لحن جدی و بی‌حاشیه‌ای گفت:

-بلند شو. فرمانده خواسته ببینتت.

چادر فرماندهی مثل قبل ساده بود، اما هرچیزی در آن با دقت چیده شده بود. نقشه‌های تاکتیکی روی دیوار، فهرست‌های تدارکات، و خنجرهایی که با وسواس خاصی جای گرفته بودند. ثارل، بلندبالا با چشمان قرمز و چهره‌ای خونسرد، پشت میز ایستاده بود. نقشه‌ی الویرا روبرویش باز بود، کنار یک خنجر برق‌زن.

بی‌آنکه سر بلند کند، گفت:

-این اطلاعاتو از کجا آوردی؟

الویرا چند قدم جلو رفت، بی‌آنکه بنشیند، و محکم پاسخ داد:

-فقط نگاه کردم. کاریه که خیلی‌ها می‌تونن انجام بدن، ولی معمولاً بی‌تفاوت عبور می‌کنن.

ثارل نگاهش را بالا آورد. سکوتی چندثانیه‌ای سنگینی فضا را گرفت. چشمانش نه فقط الویرا را نگاه می‌کردند، که گویی ذهنش را می‌کاویدند.

در نهایت، با لحنی آرام اما قاطع گفت:

-اینجا کسی با تئوری پیش نمی‌ره. ما فقط به کسی اعتماد می‌کنیم که توی میدان خودش رو ثابت کرده باشه. اما... این یه شروعه.

نقشه را آرام به کناری زد، دستش را روی خنجر گذاشت و ادامه داد:

-کم پیش میاد کسی با حرف نزدن بیشتر بگه. ولی حواست باشه... خیلی‌ها هنوز آمادگی پذیرش تو رو ندارن.

الویرا اندکی سرش را خم کرد، صدایش پایین اما روشن بود:

-من برای تأیید شدن نیومدم. من اومدم که راه خودمو پیدا کنم.

ثارل لحظه‌ای مکث کرد. بعد نگاهش را از او گرفت و گفت:

-می‌تونی بری. ولی دیگه برام ناشناس نیستی.

الویرا بدون کلامی اضافه از چادر خارج شد. لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست—نه از پیروزی، بلکه از رضایتِ آرامِ کسی که قدم اول را درست برداشته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
19
122
مدال‌ها
2
چپتر چهاردهم _ زنی در میدان


آفتاب نیمه‌جان ظهر، از پشت ابرهای خاکستری سرک کشیده بود. بوی آهن و خاک، مثل همیشه، در هوای کمپ شناور بود.
الویرا با گام‌هایی آرام در امتداد ردیف چادرها قدم می‌زد. شنل کمی بلندی را که رنالد به او داده بود، روی شانه‌اش بالا کشید و نگاه تحلیلی‌اش بی‌وقفه روی محیط می‌چرخید. چهار روز گذشته آرام نگذشته بود، اما با حضور دائمی رنالد و کنجکاوی بی‌پایان خودش، حالا چهره‌ی اغلب سربازها برایش آشنا شده بودند—حتی اگر هنوز با احتیاط نگاهش می‌کردند.

صدای سم اسب‌ها و فریاد نگهبانِ دروازه، رشته‌ی افکارش را برید. کاروانی کوچک وارد کمپ شد—چهار سرباز و در رأس‌شان، زنی با زره تیره، شنلی خاک‌گرفته، و نگاهی عبوس که انگار هنوز از دل نبرد بیرون نیامده بود.

الویرا ایستاد. نگاهش روی چهره‌ی سخت و خون‌آلود زن قفل شد. خستگی در اندام همه‌شان موج می‌زد، اما در چشمان او چیزی بود سخت‌تر از خستگی—نوعی سکوت خشم‌آلود، نوعی انکارِ ضعف.

زن از اسب پیاده شد. هنوز پایش به زمین نرسیده بود که نگاه نافذ الویرا را حس کرد. لحظه‌ای مکث کرد. سپس، بی‌آنکه زره‌اش را مرتب کند، مستقیم به سمت او آمد.

قدم‌هایش محکم و هدفمند بود. اطرافیان آهسته کنار کشیدند، و فضای میان دو زن، با سکوتی سنگین پر شد.

زن مقابله‌جویانه ایستاد. قطره‌ای خون هنوز از لبه‌ی شمشیرش می‌چکید.

-چه خبره؟ نکنه تا حالا صحنه‌ی واقعی نبرد ندیده بودی؟

الویرا بدون عقب‌نشینی، با همان خونسردی و دقت همیشگی‌اش پاسخ داد:

-اتفاقاً دیدم... اما همیشه به نحوه‌ی برگشتن آدم‌ها نگاه می‌کنم. مهم نیست چقدر زخم بردن؛ مهم اینه چطور با چیزی که دیدن، ادامه می‌دن.

زن ابرو بالا انداخت. نگاهش دقیق‌تر شد—نه از روی علاقه، بلکه از آن کنجکاوی مرموزی که میان رزمنده‌ها، وقتی با دشمن بالقوه‌ای روبه‌رو می‌شدند، شکل می‌گرفت.

-چه جالب. پس تو روانکاو هم هستی؟

الویرا لبخند نزد. فقط گفت:

-فقط کسی‌ام که نگاه می‌کنه. دقیق‌تر از بقیه.

زن شمشیرش را در غلاف فرو برد و با صدایی آرام‌تر، اما نه دوستانه گفت:

-تو این‌جا زیادی راحت راه میری. می‌دونی چند سال طول کشید تا به من اجازه بدن توی این ارتش زره بپوشم؟

-و حالا تنها زنی هستی که این حق رو داره. از دور، همه سعی می‌کنن ازت فاصله بگیرن. اما از نزدیک... من کسی رو دیدم که راه خودش رو پیدا کرده.

لحظه‌ای سکوت. زن به او خیره ماند، انگار حرفش را مزه‌مزه می‌کرد. بعد با لحنی خشک، اما نه سرد، گفت:

-تو هنوز چیزی ثابت نکردی.

الویرا نگاهش را ثابت نگه داشت.

-حق با توئه... اما راهش رو پیدا می‌کنم.

زن پلک زد. بعد بدون هیچ حرفی برگشت و رفت. نه با خشم، نه با پذیرش. اما به‌وضوح، الویرا دیگر تنها یک تازه‌وارد مشکوک نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
19
122
مدال‌ها
2
چپتر پانزدهم _ هجوم نور


شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی جنگل اولدرا، سایه‌ای تاریک و مرطوب بر زمین گسترده بودند. صدای برخورد چکمه‌های سنگین با برگ‌های نمناک، با آواز گاه‌و‌بی‌گاه پرنده‌هایی که از لانه‌شان برمی‌خاستند، درمی‌آمیخت.

اعضای بلک آرمی مشغول بسته‌بندی کمپ کوچک‌شان بودند؛ قرار بود ظرف دو روز آینده به قلمرو نوکتیس ونگارد بازگردند.

الویرا، در حالی‌که شنل تیره‌اش را مرتب می‌کرد، در کناری ایستاده بود و به گفت‌وگوی کوتاه دو اشمارچ¹ گوش می‌داد.

رنالد همان سایلنت‌اکو² ای که نخستین‌بار او را از چنگ راندراک نجات داده بود — بی‌صدا کنار او ظاهر شد و با لحنی آرام زمزمه کرد:

-تو خیلی زود بین ما جا باز کردی. حتی کایرا دیگه با اون شمشیرش دورت نمی‌چرخه!

الویرا لبخند کم‌رنگی زد.

کایرا مورنوک³، شوالیه‌ی خاموش با نگاهی همچون یخ، حالا دیگر تهدید نبود. دو بار در تمرینات تماشایش کرده بود، و حتی یک‌بار برایش غذا آورد.

ثارل، بلیدکستر⁴ مرموز، گاه‌به‌گاه بی‌دلیل از حالش می‌پرسید—البته با همان لحن خونسرد و محاسبه‌گر همیشگی‌اش.

الویرا حتی با دو اشبورن⁵ جوان تمرین کرده بود، و یک بار با یکی از هکس‌کالر⁶ ها درباره‌ی ساختار مانا درون سنگ‌های جنگلی بحثی کوتاه داشت.

همه‌ی این‌ها نشانه بودند؛ دیوارهای بی‌اعتمادی، آرام‌آرام داشتند فرو می‌ریختند.

اما درست در لحظه‌ای که آرامش، همچون مهی ملایم، در دل کمپ جریان داشت—صدای شلیک جادویی سنگین، از فاصله‌ای نه‌چندان دور، فضا را شکافت.

-در حالت دفاعی!

فریاد ثارل بود. شمشیر قرمز رنگش برافراشته در هوا برق زد.

درختان اطراف، ناگهان با انفجاری سهمگین متلاشی شدند؛ از دل مه، زره‌های سفید، زرین و لاجوردی بیرون ریختند.

آرچن‌ارک⁷ والِنتیان سولگرید⁸ — فرمانده‌ای از طبقه‌ی سولاری⁹ — پیشاپیش یگانی عظیم از وایت‌آرمی، ظاهر شد.

او سوار بر اسبِ نقره‌ای، با شنلی از پرهای سفید و علامت خورشید بر سی*ن*ه، چهره‌ای مغرور، چشمان یخی و فکی محکم داشت.

نیزه‌ی بلند در دستش را بالا گرفت و با نگاهی از بالا به پایین، در دل اردوگاه پیشروی کرد.

در کنار او، اعضایی از طبقات اورلیان¹⁰ و سرافین¹¹ نیز حاضر بودند؛ جادوگران، شمشیرزنان، و کماندارانی با تیرهای آتشین. همگی با نظمی بی‌نقص، وارد میدان شدند.

رنالد کنار الویرا ایستاده بود، تفنگ هایش در مشتش قفل شده بود و چشمانش دقیق بر چهره‌ی آرچن‌ارک متمرکز بود.

-این لعنتی ها از کجا پیداشون شد؟

کایرا در حالی که از تیر شعله ور شده سربازان دشمن جا خالی می‌داد، با خشمی مهار شده غرید:

-واضحه که می‌دونستن اینجاییم و حالا مستقیم تو دامشون افتادیم.

در همان لحظه، ثارل با سرعتی برق‌آسا دستانش را بالا آورد. حلقه‌ای از مانا، چون مار درخشان، دستانش را دربر گرفت، سپس با چرخش دستانش حلقه بزرگ‌تر شد و ثارل با قدرت آن را میان ارتش دشم پرتاب کرد.

برای لحظه‌ای نظم آرایش نظامی سربازان سفیدپوش در هم شکست، اما طولی نکشید که با نیرویی حتی سهمگین‌تر به پیشروی خود ادامه دادند. موج‌های مانا و انفجارهای جادویی هر لحظه سنگین‌تر می‌شدند.

ثارل و کایرا همزمان گام به جلو برداشتند. جریان عظیمی از مانا همچون طوفانی مهار شده از میان دست‌هایشان آزاد شد و در یک حرکت هماهنگ، حصاری نامرئی و گسترده در برابر موج تهاجمی دشمن شکل گرفت. انرژی سپر در برابر ضربات بی‌وقفه جادوهای دشمن می‌لرزید، اما هنوز پایدار مانده بود.

ثارل، با چهره‌ای منقبض و فک قفل‌شده، فشار طاقت‌فرسای مانا را به جان خرید و در میان طنین انفجارها فریاد زد:

-سریعاً به مقر پیام بدید و درخواست پشتیبانی کنید!

کایرا در حالی که مانای خود را برای حفظ ثبات سپر مصرف می‌کرد، نگاهش را روی مرکز فرماندهی دشمن دوخت. در میان صفوف سپید ارتش، قامت بلند والنتیان سولگرید، ارچن‌آرک اوردو رگالیس، همچون سایه‌ای از سرنوشت ایستاده بود. این حمله تنها یک درگیری ساده نبود؛ نقشه‌ای دقیق و از پیش طراحی‌شده بود. حضور والنتیان یعنی شکست، اگر پشتیبانی نرسد، قطعی خواهد بود.

بی‌درنگ، یکی از هکس‌کالرها فرمان ثارل را دریافت کرد. او دستانش را بالا برد و وردی سنگین زمزمه کرد. شعله‌ای آبی و چرخان از میان کف دستانش فوران کرد؛ جریانی از مانای رمزنگاری‌شده که حامل پیامی اضطراری برای نیروهای مستقر در قلب قلمرو بلک آرمی بود.

با فریادی نافذ گفت:

-فرستاده‌ شو!

پیام جادویی، از دل فضا و زمان عبور کرد و به قلب فرماندهی نوکتیس ونگارد رسید.

در قلب آن سیگنال، تنها یک پیام نهفته بود:


«ما محاصره‌ایم. درخواست پشتیبانی فوری.»

____


1. Ashmarch: سربازان خط مقدم

2. Silent Echo: نیروهای سایه برای ماموریت های سری

3. Kayra Mournok

4. Bladecaster: شوالیه‌هایی با توانایی ترکیب جادو با سلاح

5. Ashborn: سربازان تازه وارد

6. Hexcaller: جادوگران بلک آرمی

7. Archenarch: مقام سوم طبقه سولاری

8. Valentian Soulgried

9. Solari: طبقه خانواده سلطنتی وایت آرمی

10. Aurelian: طبقه اشراف فرماندهان و شوالیه های وایت آرمی

11. Seraphin: طبقه جادوگران وایت آرمی
 
موضوع نویسنده

Ellie_Et7

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
19
122
مدال‌ها
2
چپتر شانزدهم _ دوام تاریکی


مه جنگل در حال پخش شدن بود، انگار خودش هم از چیزی که می‌اومد، می‌ترسید. صدای زره‌ها، سم اسب‌ها و زمزمه‌ی طلسم‌های آماده‌شده، مثل طبل‌های مرگ در سراسر جنگل پیچید.

در قلب کمپ بلک آرمی، صدای فریاد کایرا از میان جادوی ارتباطی درخشید:

-تمام نیروها در مواضع دفاعی! شمشیرها بالا، ذهن‌ها متمرکز!

الویرا، هنوز با شنل ساده‌ی تیره‌اش، از پشت یک تخته‌سنگ به بیرون نگاه می‌کرد. درختانِ روبه‌رو شعله‌ور شدند؛ نه با آتش، بلکه با جادویی طلایی‌رنگ که پوستشان را به خاکستر سفید تبدیل کرد. طلسمی از کلاس سرافین—جادوگرانی که قدرت کنترل طبیعت و خالص‌سازی ماده را داشتند.

در مقابل، ثارل دست‌هایش را بلند کرد و از میان آن‌ها دو نیزه‌ی مانایی پدیدار شد، یکی از آن‌ها را به سوی طلسم‌زن پرتاب کرد. نیزه در هوا پیچید، انرژی آن تغییر شکل داد، و درست قبل از اصابت، به یک مار شبح‌گونه بدل شد که دور گردن جادوگر پیچید.

از سمت دیگر، کایرا مورنوک، با شمشیر دوسر خود، در دل ارتش سفید هجوم برد. ضربه‌های او مثل رعد می‌غریدند. یکی از شوالیه های اورلیان سعی کرد با سپر طلایی‌اش راه او را ببندد، اما صدای فلز شکسته در هوا پیچید؛ سپر از وسط شکافت و مرد به زمین افتاد، نفس‌بریده.

والنتیان سولگرید از بالای تپه‌ای کوچک، میدان را نظاره می‌کرد. با صدایی که به کمک طلسم تقویت شده بود فریاد زد:

-آرمان ما روشنی‌ست! تاریکی رو در این خاک دفن کنید!

و با چرخش دستش، ده‌ها نیزه‌ی نوری به آسمان فرستاد.

الویرا با دیدن این صحنه، بدنش یخ زد. اما هنوز زمان فکر نبود. یکی از اشبورن‌ها—دختری جوان با موهای سبز و لباس پاره—با فریاد:

-برو عقب!

او را زمین زد، درست در لحظه‌ای که نیزه‌ی نوری از بالای سرش رد شد و تخته‌سنگ پشتشان را در هم شکست.

هم‌زمان، از میان بوته‌های سوخته، صدایی زوزه‌مانند شنیده شد—جادوی یکی از هکس‌کالرها. او با زمزمه‌ای نامفهوم، موجودی سایه‌مانند از دل زمین احضار کرد: یک گارمور، هیولایی با دندان‌های یاقوتی و پوست مایع. موجود بر یکی از سربازان وایت‌آرمی پرید و با غرشی آسمان‌خراش او را به زمین کوبید.

اما این کافی نبود. بلک آرمی در اقلیت بود. کم‌کم خطوط دفاعی عقب رانده می‌شدند.

رنالد، که کنار الویرا مانده بود، از میان دود به او نگاه کرد:

-مجبوریم عقب‌نشینی کنیم. تا رسیدن پشتیبانی، باید زنده بمونیم.

الویرا به سختی سر تکان داد، اما نگاهش به کایرا بود. شوالیه‌ی ساکت، حالا تن به تن با دو شمشیرزن سفید درگیر بود، و با مهارت مرگ‌آوری ضربه می‌زد؛ اما خسته بود.

همان لحظه، والنتیان سولگرید به میدان آمد. قدم‌هایش سنگین و محکم، نیزه‌اش درخشان و آماده برای پایان دادن به مقاومت.
 
بالا پایین