رژ لبم را محکم روی لبم کشیدم و با چشمان ریز شده گفتم:
- خوب شدم طناز؟
طناز با بیحوصلگی پوفی کشید و گفت:
- به خدا دیوونم کردی. آره خوب شدی بیا بریم دیگه.
با نیش باز لوازم آرایشیام را جمع کردم و در آینه سرویس بهداشتی نگاه دیگری به خودم انداختم و بیرون رفتیم. طناز با غرغر گفت:
- خدا شانس بده. هر چی پسر خوشگل و خوشتیپ و پولداره نصیب تو میشه. من نذر و نیاز میکنم ولی همشون دور و ور تو میپلکن.
و اشارهای به فرهان بهمنی، پسر خرخون و پولدار دانشگاه کرد که از همان اول خروجمان از سرویس بهداشتی، نگاهش به من بود.
اخم ظریفی کردم و گفتم:
- بیخیال طناز... نمیدونم تو واسه چی انقدر واسه پسرها غش و ضعف میری.
طناز با حرص دهن کجی کرد و گفت:
- این رو نگی چی بگی! حالا مطمئنی که این سپهر خان شما امروز میاد؟
دوباره شوقی در وجودم پیچید. نگاهی به ساعت مچیام انداختم و گفتم:
- آره الان باید خونه باشه. این هم از شانس منه که ساعت نشستن هواپیماش کلاس داشتم.
طناز نگاهی به خیابان شلوغ انداخت و گفت:
- باشه عزیزم برو ببینم چه میکنی. این بار دیگه خواهشاً یکمی غرورت رو بذار کنار.
سری تکان دادم و به سمت ماشین رفتم. دزدگیر را زدم و نشستم. انگار آدرنالین خونم با هر ثانیه نزدیکتر شدن به خانه بالاتر میرفت. چند نفس عمیق کشیدم و ماشین را در کوچه پارک کردم. پرادوی بابا هم در کوچه پارک بود.
در حیاط را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی چمن و خاک نم خورده مشامم را نوازش داد. درختان سیب و هلو کمکم شکوفههایشان باز میشد و باعث زیباتر شدن حیاط میشدند. از مسیر سنگ فرش عبور کردم و وارد خانه شدم. راهروی دایرهای مقابل در ورودی قرار داشت که ورودی را از پذیرایی و پلههای طبقه بالا جدا میکرد. صدای خندههای بابا و شخص دیگر که به حتم سپهر بود، از پذیرایی به گوش میرسید. در آینه جاکفشی نگاهی به خودم انداختم و مقنعهام را مرتب کردم. با قدمهای آرام به سمت پذیرایی رفتم. مامان از آشپزخانه که نزدیک راهرو بود اول از همه من را دید و گفت:
- اِ اومدی؟ خسته نباشی.
- خسته نباشی دخترم.
به سمت بابا برگشتم و «سلام» آرامی گفتم. سپهر که پشتش به من بود آرام بلند شد و به سمتم برگشت. نفسی را که حبس کرده بودم با دیدن آن دو چشم عسلی براق رها کردم. چهرهاش پختهتر شده بود و هیچ شباهتی به سپهر شانزده ساله نداشت. با قدمهای سپهر که به سمتم برداشته شد به خودم آمدم و من هم قدمی به جلو برداشتم. در یک قدمیام ایستاد و دستش را دراز کرد و گفت: