جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انتقام کوچک] اثر «یلدا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Yaldaabasi با نام [انتقام کوچک] اثر «یلدا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 791 بازدید, 12 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انتقام کوچک] اثر «یلدا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Yaldaabasi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
نام رمان: انتقام کوچک
نام نویسنده: یلدا عباسی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، انتقامی
ناظر: @حسناع
خلاصه:
افسون دختر مغرور و پولداری که به هر چی خواسته رسیده و به هیچ پسری رو نمیده، البته به جز پسر عمه‌اش یعنی سپهر. تقدیر افسون جوری رقم می‌خوره که با لجبازی وارد زندگی میشه که زمین تا آسمون با زندگی قبلیش فرق داره... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
پست تایید.png نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
رژ لبم را محکم روی لبم کشیدم و با چشمان ریز شده گفتم:
- خوب شدم طناز؟
طناز با بی‌حوصلگی پوفی کشید و گفت:
- به خدا دیوونم کردی. آره خوب شدی بیا بریم دیگه.
با نیش باز لوازم آرایشی‌ام را جمع کردم و در آینه سرویس بهداشتی نگاه دیگری به خودم انداختم و بیرون رفتیم. طناز با غرغر گفت:
- خدا شانس بده. هر چی پسر خوش‌گل و خوش‌تیپ و پول‌داره نصیب تو میشه. من نذر و نیاز می‌کنم ولی همشون دور و ور تو می‌پلکن.
و اشاره‌ای به فرهان بهمنی، پسر خرخون و پولدار دانشگاه کرد که از همان اول خروجمان از سرویس بهداشتی، نگاهش به من بود.
اخم ظریفی کردم و گفتم:
- بی‌خیال طناز... نمی‌دونم تو واسه چی انقدر واسه پسرها غش و ضعف میری.
طناز با حرص دهن کجی کرد و گفت:
- این رو نگی چی بگی! حالا مطمئنی که این سپهر خان شما امروز میاد؟
دوباره شوقی در وجودم پیچید. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و گفتم:
- آره الان باید خونه باشه. این هم از شانس منه که ساعت نشستن هواپیماش کلاس داشتم.
طناز نگاهی به خیابان شلوغ انداخت و گفت:
- باشه عزیزم برو ببینم چه می‌کنی. این بار دیگه خواهشاً یکمی غرورت رو بذار کنار.
سری تکان دادم و به سمت ماشین رفتم. دزدگیر را زدم و نشستم. انگار آدرنالین خونم با هر ثانیه نزدیک‌تر شدن به خانه بالاتر می‌رفت. چند نفس عمیق کشیدم و ماشین را در کوچه پارک کردم. پرادوی بابا هم در کوچه پارک بود.
در حیاط را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی چمن و خاک نم خورده مشامم را نوازش داد. درختان سیب و هلو کم‌کم شکوفه‌هایشان باز میشد و باعث زیباتر شدن حیاط می‌شدند. از مسیر سنگ فرش عبور کردم و وارد خانه شدم. راهروی دایره‌ای مقابل در ورودی قرار داشت که ورودی را از پذیرایی و پله‌های طبقه بالا جدا میکرد. صدای خنده‌های بابا و شخص دیگر که به حتم سپهر بود، از پذیرایی به گوش می‌رسید. در آینه جاکفشی نگاهی به خودم انداختم و مقنعه‌ام را مرتب کردم. با قدم‌های آرام به سمت پذیرایی رفتم. مامان از آشپزخانه که نزدیک راهرو بود اول از همه من را دید و گفت:
- اِ اومدی؟ خسته نباشی.
- خسته نباشی دخترم.
به سمت بابا برگشتم و «سلام» آرامی گفتم. سپهر که پشتش به من بود آرام بلند شد و به سمتم برگشت. نفسی را که حبس کرده بودم با دیدن آن دو چشم عسلی براق رها کردم. چهره‌اش پخته‌تر شده بود و هیچ شباهتی به سپهر شانزده ساله نداشت. با قدم‌های سپهر که به سمتم برداشته شد به خودم آمدم و من هم قدمی به جلو برداشتم. در یک قدمی‌ام ایستاد و دستش را دراز کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
- سلام دختر دایی مشتاق دیدار. چه عجب زیارتت کردم.
دست سردم را در دست گرمش گذاشتم و با لبخندی که به زور نگه داشته بود تا بیشتر از آن باز نشود گفتم:
- سلام آقا سپهر زیارتت قبول باشه.
مامان با تشر اسمم را صدا زد و سپهر بلند خندید.
- با این‌که دوازده سال گذشته ولی هنوزم زبون درازت سرِ جاشه.
نگاهم به چهره جا افتاده‌اش بود. هیکل بی‌نقصش از پشت آن چند دکمه باز بلوزش، به خوبی نمایان بود. نگاه خیره‌ام را که دید فشاری به دستم داد و آرام بدون این‌که بابا و مامان بشنوند گفت:
- خوشگل تر شدی.
بی‌میل دستم را از دستش بیرون آوردم و با گفتن «من میرم لباسم رو عوض کنم» از زیر نگاهش فرار کردم. وارد اتاقم شدم و در را بستم و به آن تکیه دادم. در واقع جوابی برای تعریفی که کرد نداشتم. قلبم این‌گار سعی داشت از سی*ن*ه‌ام بیرون بزند. نگاهم از آینه به خودم افتاد، گونه‌هایم سرخ شده بود و صورتم به سفیدی گچ. همیشه همینطور بود؛ همیشه وقتی هیجان‌زده می‌شدم صورتم این قیافه مضحک را به خود می‌گرفت. حوله‌ام را برداشتم و وارد حمام اتاقم شدم. سرمای دستانم هنوز هم از بین نرفته بود. بعد از حمام، لباسم را با شلوار کشی تنگ مشکی و تیشرت سرخابی عوض کردم. موهایم را که تا شانه‌هایم می‌رسید را دم اسبی بستم و رژ لب صورتی به لبم زدم. ادکلن محبوبم را روی مچ و گردنم زدم و از اتاق بیرون رفتم. مامان میز را چیده بود و همه منتظر من نشسته بودند. میز را عقب کشیدم و مقابل سپهر نشستم و گفتم:
- عجب بویی راه انداختی مامان. حالا چی پختی؟
مامان با خنده گفت:
- تو که بوی خورشت کرفس رو از صد فرسخی تشخیص می‌دادی!
زیرچشمی نگاهی به سپهر انداختم بی‌محابا به من خیره شده بود. هنگام آمدنم آنقدر استرس داشتم که توجهی به بوی غذا نداشتم. تمام مدت بابا و سپهر درباره درس و دانش‌گاه در کانادا صحبت می‌کردند و من، تمام حواسم پی سپهری بود که هر از گاهی با لبخند نگاهی به من می‌انداخت. بعد از ناهار با کمک مامان، میز را جمع کردیم و بابا برای استراحت به اتاقش رفت و مامان در آشپزخانه مشغول شد. سپهر در تراس طبقه بالا بود. دو فنجان نسکافه برداشتم و به تراس رفتم‌. روی صندلی فلزی نشسته بود و با دیدن من نیم خیز شد و گفت:
- زحمت کشیدی افسون خانم.
- خواهش می‌کنم.
فنجان را به دستش دادم و مقابلش نشستم. دوباره همان هیجان و استرس به سراغم آمده بود و این را از سرد شدن دستانم فهمیده بودم. سپهر چه داشت که من، که افسون کامجو، دختری که مغرور بودنش زبانزد فامیل و آشنا بود، حالا جلوی او این‌چنین قلبش به تپش می‌افتاد؟! جرعه‌ای از نسکافه‌ام را نوشیدم و گفتم:
- کانادا چه‌طور بود؟ خوش گذشت؟
ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت:
- خوب بود. اگه دختر خوشگلی مثل تو بود بهترم می‌شد.
دوباره کوبش قلبم شروع شد. سرفه‌ای کردم و با قصد عوض کردن بحث گفتم:
- عمه‌ این‌ها کی میان؟
- پرواز اون‌ها واسه دو روز دیگه‌س.
- پس تو چرا الان اومدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
چشمانش برقی زد و با کمی مکث جواب داد:
- من دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم. توی این دو روز، دلتنگی حتما من رو می‌کشت.
- دلتنگی برای کی؟
از جایش بلند شد و کنارم ایستاد و کمی خم شد.
- برای تو!
لحن آرام و مخمورش، لبخند محوی روی لبم نشاند. چشمان عسلی‌اش براق‌تر از همیشه بود. کمی نزدیک‌تر شد و با همان لحن آرام گفت:
- تو چی؟ دلتنگم بودی؟
دلتنگش بودم؟ به خود که نمی‌توانستم دروغ بگویم. هر روز را با دلتنگی سپری می‌کردم؛ شب‌هایم با دیدن عکس‌هایش تمام میشد و صبح با دلتنگی او آغاز. نگاهم از روی ابروهای تمیز و مرتبش گذشت و به ریش نه چندان بلندی که داشت رسید و کم‌کم به سمت لب‌هایش کشیده شد. عجیب دلم هوس بوسیدنش را داشت. نگاهم آرام دوباره در چشمانش نشست. نگاه او هم به لب‌هایم بود. قفسه‌ سی*ن*ه‌ام از هیجان بالا و پایین می‌شد و دستانم میل به چنگ زدن موهایش را داشت. فاصله‌مان به حدی کم بود که هرم نفس‌هایش پوستم را می‌سوزاند. پلک‌هایم خود به خود روی هم افتاد.
- افسون؟ گوشیت داره زنگ می‌خوره.
با صدای مامان انگار که به خودم آمده باشم؛ چشمانم سریع باز شد و به سپهر که بی‌توجه هنوز قصد بوسیدنم را داشت نگاه کردم. سریع بلند شدم و اخم محوی کردم و گفتم:
- ببخشید من باید برم.
به سمت در رفتم که بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید.
- عادت ندارم کارم نصفه رها شه.
با قرار گرفتن لب‌هایش روی لب‌هایم چشمانم گشاد شد. به لحظه نکشید که خودم را از او جدا کردم و سیلی روی صورتش زدم. تند‌تند نفس می‌کشیدم و انگار اکسیژنی برای من وجود نداشت. پوزخندی زد و با چشمان خمار گفت:
- نگو که بدت اومد؟
انگشت اشاره‌ام را به نشانه تهدید نشانش دادم و گفتم:
- بار آخرت باشه که به من دست میزنی فهمیدی؟
و بدون این‌که منتظر جوابش باشم از تراس خارج شدم.
دستی به پیشانی عرق کرده‌ام کشیدم و زیرلب گفتم:
- خاک تو سرت افسون داشتی چی‌کار کردی! گذاشتی به همین آسونی به خواسته‌اش برسه؟ پسره بی‌شعور.
گوشی را از روی مبل برداشتم. پدرام اهوازی، یکی از هم کلاسی‌هایم بود که استاد ما را برای ارائه یک تحقیق، هم گروهی کرده بود. کلید سبز را لمس کردم و گفتم:
- بله؟
- سلام خانم کامجو خوب هستین؟
دست سردم را روی گونه ملتهبم گذاشتم و گفتم:
- سلام آقای اهوازی خیلی ممنون.
- ببخشید خواستم ببینم شما تحقیقتون رو کامل کردین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
- بله کامل کردم. امروز خواستم بدم ولی انگار نیومده بودین دانشگاه. فردا اگه هستین بیارم.
پدرام با همان لحن مؤدب و محجوب همیشگی‌اش گفت:
- بله شرمنده کسالت داشتم. فردا حتماً میام. ببخشید مزاحمتون شدم خدانگهدارتون.
- خداخافظ.
نگاهی به پله‌ها انداختم. از این به بعد باید رفتارم با سپهر عوض میشد؟ اصلا باید به رویم می‌آوردم که او مرا به زور بوسیده بود؟ پوف کلافه‌ای کشیدم و به سمت اتاقم رفتم.
***
بی‌حوصله گوشه جزوه‌ام را خط‌خطی می‌کردم و حواسم در کلاس نبود. چند روزی به عید مانده بود و کلاس‌ها تک و توک برگزار میشد و استاد ما هنوز هم اصرار به تشکیل کلاسش را داشت. با سقلمه‌ی طناز با اخم نگاهش کردم و سرم را به معنید«چته» برایش تکان دادم. درحالی که سعی می‌کرد لبخندش را جمع کند اشاره‌ای به جزوه‌ام کرد. سرم را برگردانم و به جزوه‌ام که پر از نام سپهر شده بود خیره شدم. از دیروز هیچ اشاره‌ای به آن ماجرا نکرده بود. با این‌که این‌گونه بهتر بود ولی دلم می‌خواست درباره‌اش حرف بزنم و بگویم که من مانند سایر دختران اطرافش نیستم.
- خانم کامجو؟
صاف نشستم و به استاد که با اخم ظریفی به من نگاه می‌کرد چشم دوختم و گفتم:
- بله استاد؟
- انگار حواستون توکلاس نیست.
من هم ابرو در هم کشیدم و گفتم:
- ببخشید استاد.
سرش را تکان داد و تا دهانش را برای تدریس باز کرد یکی از پسرهای ته کلاس گفت:
- استاد خسته نباشید. پنج دقیقه از وقت کلاسم گذشته رحم کنین.
استاد با همان اخم کیفش را برداشت و گفت:
- بسیار خب. خسته نباشید.
و از کلاس بیرون رفت. به همراه طناز از کلاس بیرون رفتیم. طناز خسته گفت:
- میری خونه؟
پیامی که از طرف سپهر بود را باز کردم. «سلام خسته نباشی. ساعت چند کلاست تموم میشه؟ بیام دنبالت؟»
- نه احتمالاً بعد از اومدن عمه‌ این‌ها یه جشن بگیریم باید برم خرید.
در جواب سپهر نوشتم: «سلام مرسی‌. ماشین آوردم خودم میام، ممنون» و ارسال کردم. انگار که اتفاقی نیفتاده بود و این طرز رفتار سپهر اعصاب نداشته‌ام را خط‌خطی می‌کرد. طناز نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- ساعت پنجه، من تا شش و نیم کلاس دارم پس تو برو.
از طناز خداحافظی کردم و از دانشگاه خارج شدم. سوار تیبای سفیدم شدم و استارت زدم ولی روشن نشد. چند بار پشت سر هم استارت زدم ولی باز هم افاقه نکرد. با حرص ضربه‌ای به فرمان زدم و نگاهی به اطراف انداختم. با امداد خودرو تماس گرفتم و گفتم که مرا به نزدیک‌ترین مکانیکی ببرد. دختری نبودم که با خراب شدن ماشین به بابا زنگ بزنم. چند باری که ماشین خراب شده بود به کمک امداد خودرو به مکانیک رسیده بودم. با توقف نیسان نگاهی به مغازه مکانیکی که روی تابلوی آن بزرگ نوشته شده بود "مکانیکی افشار" انداختم. کرایه امداد خودرو را حساب کردم و به سمت مکانیکی رفتم. چند مرد که در آن ردیف مغازه داشتند خیره من بودند و من هر لحظه اخمم غلیظ‌تر میشد. ماشین زیادی جلوی مکانیکی وجود داشت. وارد مغازه شدم و برای پیدا کردن آقای افشار نام، در مغازه گردن کشیدم.
- ببخشید.
با صدای تقی که آمد غیر ارادی به سمت ماشینی که کاپوتش بالا زده شده بود چرخیدم. مردی با لباس سرهمی سرمه‌ای پر از لکه‌های روغن، با دستش سرش را ماساژ می‌داد. حدس این‌که با شنیدن صدای من سرش به کاپوت خورده سخت نبود. راست ایستادم و با اخم گفتم:
- خسته نباشید.
مرد سرش را بلند کرد و با چهره‌ای درهم نگاهم کرد. عسلی چشمانش بین آن همه لکه سیاه روی صورتش و موهای آشفته بورش می‌درخشید. مرد با مکث راست ایستاد و با خستگی گفت:
- ممنون بفرمایید.
صدایش زنگ دار بود. از همان‌هایی که محال بود یادت برود. برای یک لحظه از ذهنم گذشت که این صدا عجیب برای گویندگی مناسب بود. سرفه‌‌ای برای رهایی از افکار پوچم کردم و گفتم:
- ماشینم جلوی مغازه پارکه میشه یه نگاهی بندازین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
مرد سرش را تکان داد و با دست به جلو اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید ماشینتون رو نشون بدین.
در دل به این ادبش آفرین گفتم. کاپوت را بالا زد و گفت:
- استارت بزنین.
چندبار این کار را تکرار کردم که بالاخره از کاپوت فاصله گرفت و درحالی که دستش را با پاک می‌کرد گفت:
- ماشینتون باید امشب رو مهمون ما باشن.
با به یاد آوردن خریدی که نکرده بودم کلافه گفتم:
- الان نمیشه درستش کنین؟ من کار دارم.
- نمیشه خانم. کارمون زیاده. انشالله تا فردا عصر تمومش می‌کنیم.
ناچار قبول کردم. شماره‌ای را که روی تابلو نوشته شده بود را ذخیره کردم و بعد از گرفتن تاکسی به خانه رفتم. وارد خانه شدم و به مامان که مشغول تماشای سریال مورد علاقه‌اش بود سلام دادم و از پله‌ها بالا رفتم‌. هنگام عبور از جلوی اتاقی که حالا به سپهر تعلق داشت صدای ریز خنده‌اش را شنیدم. با احتیاط گوشم را به در چسباندم و برای تمرکز چشمانم را ریز کردم.
- نه عزیز دلم.
...
- نگران نباش.
...
- امشب میام دنبالت بریم بیرون. هرجایی که تو بخوای.
...
- قربون خنده‌ات برم تو فقط قهر نباش.
با بهت از در فاصله گرفتم و پوزخندی نثار قلب خوش خیالم کردم. من چه فکرهایی که درباره سپهر نکرده بودم و حالا کاخ آرزوهایم فرو ریخته بود. وارد اتاقم شدم و در را محکم کوبیدم. با عصبانیت کیفم را روی زمین انداختم و روی تخت نشستم. یعنی طرف پشت خط دوست دخترش بود؟ به جز جنس مؤنث چه کسی می‌توانست باشد؛ که سپهر قربان صدقه‌اش برود و نگران قهر بودنش باشد. با تقه‌ای که به در خورد نگاه خشمگینم را به در دوختم.
- بفرمایید.
در باز شد و قامت ورزیده سپهر میان در نمایان. لبخندی زد و گفت:
- خسته نباشی عزیزم کی اومدی؟ ماشینت کو پس؟
عزیزم؟ من عزیز او بودم یا آن فرد پشت خط؟ قصد سپهر از این مهربانی چه بود؟ لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
- مرسی الان اومدم. ماشینم خراب شد بردمش تعمیرگاه.
مقابلم ایستاد و مقنعه را از سرم بیرون کشید. لبخند دختر کشی زد و گفت:
- این‌جوری خوشگل‌تری.
پوزخندم را به لبخند تبدیل کردم و چیزی نگفتم. فکر کنم احساس اضافه بودن به او دست داد که با سرفه‌ای گفت:
- خب دیگه بهتره من برم توام استراحت کن.
و از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
پوزخندی زدم و گفتم:
- از مادر زاده نشده آقا سپهر کسی، بخواد من رو دور بزنه.
با صدای پیامک گوشی‌ام نگاهی به صفحه‌اش انداختم. از طرف بانکی بود که در آن حساب داشتم. پیام را باز کردم که چشمانم گرد شد. با بهت دوباره پیام را خواندم.
«برداشت از حساب به مبلغ بیست میلیون تومان» سریع از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. در اتاق بابا را زدم و بدون این‌که منتظر اجازه‌اش باشم وارد شدم. بابا پشت میزش نشسته بود و ورقه‌ی در دستش را می‌خواند. با ورود من از بالای عینک نگاهم کرد و گفت:
- چی شده افسون؟
موهایم را پشت گوشم زدم و با عصبانیت گفتم:
- پولای تو حسابم رو دزدیدن.
و پیامک بانک را نشانش دادم. اخمی کرد و گفت:
- نگران نباش. فردا میدم میثم ته و توش رو در بیاره.
نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:
- بابا تموم پولای تو حسابم رو بردن میگی نگران نباشم؟
- میگی این ساعت چی‌کار بکنم؟ تا فردا صبر کن.
پایم را روی زمین کوبیدم و از اتاق بیرون رفتم. سپهر که از پله‌ها بالا می‌آمد با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- چی شده عزیزم؟
چشم غره‌ای نثارش کردم و بی‌جواب وارد اتاقم شدم و در را محکم کوبیدم. در این گیر و دار سپهر هم هی عزیزم به ریش می‌بست. طول و عرض اتاق را چند بار طی کردم و آخر سر از خستگی روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
- حالیت می‌کنم. دعا کن دستم بهت نرسه.
- افسون؟ سهراب؟ سپهر؟ بیاین پایین شام آماده‌اس.
با صدای مامان از جایم بلند شدم و لباس‌هایم را عوض کردم. تمام حس و حالم پریده بود و با چهره‌ای که بی‌شباهت به برج زهرمار نبود پایین رفتم. بابا پشت میز نشسته بود و من با دل‌خوری نگاه از او گرفتم. مامان دیس برنج را روی میز گذاشت که سپهر شیک و پیک کرده از پله‌ها پایین آمد. مامان با تعجب گفت:
- وا؟ کجا میری سپهر؟
- میرم بیرون با دوست قدیمیم قرار دارم.
- حداقل بیا شام بخور بعد.
در حالی که کفشش را می‌پوشید لبخندی زد و گفت:
- مرسی زندایی ولی بیرون یه چیزی میخورم. شب یکم دیر میام.
با حرص برنج کشیدم و پوزخندی زدم. عجب دوست قدیمی لوسی هم داشت. اگر ماشینم خراب نبود حتماً او را دنبال می‌کردم تا حماقتم بیشتر به خودم ثابت شود. تا دوازده شب خودم را با کتاب و گوشی سرگرم کردم ولی خبری از سپهر نشد. کم‌کم چشمانم گرم شد و به خواب رفتم. بین خواب با صدای باز و بسته شدن در اتاق سپهر بیدار شدم. نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم صبح. خوب عوض این چند سال نبودنش را از آن دوست قدیمی‌اش در آورده بود. سپهر عشق و حالش را کرده بود و حالا من منتظر آمدن شازده بودم؟ سری از روی تاسف برای خودم تکان دادم و دوباره به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
صبح قبل از خارج شدن از خانه به بابا زنگ زدم و سفارش کردم که موضوع پول‌هایم را پیگیری کند. فکر کردن به این‌که یک نفر توانسته بود به حسابم دسترسی داشته باشد، دیوانه‌ام می‌کرد.
کرایه تاکسی را حساب کردم و پیاده شدم. جلوی مکانیکی هنوز هم شلوغ بود و ماشین من داخل پارک شده بود. وارد مغازه شدم و سلام کردم. مرد دیگری که بی‌شباهت به مرد دیروزی نبود و قیافه پخته‌تر و مسن‌تری هم داشت، روی صندلی نشسته بود و چای می‌نوشید. با دیدن من چایش را نصفه رها کرد و گفت:
- بفرمایید خانم.
به تیبای سفیدم اشاره کردم و گفتم:
- دیروز آوردمش درست شد؟
مرد بلند شد و بلند داد زد:
- امیر بیا این‌جا ببین این خانم رو می‌شناسی؟
مرد دیروزی که حالا فهمیدم اسمش امیر بود از پشت پرده‌ای که در مغازه نصب کرده بودند، بیرون آمد. از چهره‌اش بی‌حوصلگی می‌بارید. نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:
- آره صاحب تیبا سفیده‌ست.
به مرد مسن‌تر نگاهی انداختم و گفتم:
- تموم شده؟
امیر: بله تموم شد به جز استارتش چند تا مشکل دیگه هم داشت که برطرفش کردم.
از پایین تا بالا نگاهی به او انداختم و با اخم گفتم:
- این ماشین تازه از تعمیرگاه اومده بیرون آقا.
طره‌ای از موهایش را که روی پیشانی‌اش ریخته بود بالا داد و با کلافگی گفت:
- الان انتظار دارین چی‌کار کنم؟ برین یقه‌ی کسی رو بگیرین که ماشین رو قبلاً دادین بهش. حتماً درست و حسابی کارش رو انجام نداده بود که بعد از چند روز دوباره ماشین سر از این‌جا در آورده.
- تعمیرکار قبلی آشنامون بود و امکان نداره همچین کاری کرده باشه جناب.
با صدای جر و بحث ما چند نفر از مشتری‌ها و مغازه‌داران جلوی در جمع شده بودند و پچ‌پچ می‌کردند. مرد مسن‌تر دستش را روی شانه امیر گذاشت و گفت:
- آروم باش امیر.
بعد به سمت من برگشت و با نگاهی به جلوی در گفت:
- خانم ما کارمون رو انجام دادیم. صداتون رو می‌برید بالا مردم فکر می‌کنن چی شده.
امیر جلو آمد پوزخندی زد و گفت:
- فکر می‌کنید آشنا بهتون بدهی داره که کلاه سرتون نذاره؟ اتفاقاً بترسید از همون آدم‌های به ظاهر آشنا.
دسته چکم را از کیفم بیرون کشیدم و مبلغ را نوشتم و تاریخش را برای فردا زدم. من هم با پوزخند گفتم:
- من حوصله جنگ و دعوا ندارم. این پول واسه من پول نیست می‌کشم ولی بدونین که خوشم نمیاد آدم رو نفهم فرض کنین.
کاغذ چک را مقابل چشمان عصبی امیر گرفتم و گفتم:
- بفرمایید تاریخش واسه فرداست.
قبل از این که امیر چک را بگیرد آن را رها کردم و ورق در هوا چرخ خورد و روی زمین افتاد. بهت و ناراحتی درون چشمان امیر و مرد کناریش پوزخندم را شدیدتر کرد. انگار می‌خواستم تمام حرص و عصبانیت این چند روز و این چند دقیقه را یک جا سر آن دو خالی کنم. عقب گرد کردم و به سمت ماشین رفتم‌. برای مردهای فضولی که من را زیر نظر داشتند چشم غره‌ای رفتم و حرکت کردم. تا الان برای دو کلاسم غیبت خورده بود و حداقل می‌توانستم خودم را به یکی از کلاس‌ها برسانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
وارد خانه که شدم ولی کسی نبود. به سمت پذیرایی رفتم و بلند داد زدم:
- مامان؟
- رفتن بیرون.
هینی کشیدم و به سمت سپهر که روی مبل لم داده بود برگشتم. دستی داخل موهایش کشید و با لبخند جذابی گفت:
- ترسیدی؟
جلوی زبانم را گرفتم که حرف نامربوطی به او نزنم. اخمی کردم و با لحن سردی گفتم:
- نه‌ خیر. نگفتن کجا میرن؟
از جایش بلند شد و درحالی که به سمتم می‌آمد گفت:
- رفتن مامان و رادین رو بیارن.
سرم را تکان دادم و خواستم به سمت پله‌ها بروم که مچ دستم را گرفت. با ابروهای بالا رفته نگاهی به دستش انداختم و گفتم:
- ببخشید؟
با پوزخند دستم را رها کرد و گفت:
- دختر شاه پریونی که این‌طوری خودت رو دست بالا می‌گیری؟
نگاهی از پایین تا بالا به او انداختم و با تمسخر گفتم:
- شواهد که این‌طوری نشون میده. سوال دیگه‌ای داری؟
صورتش را در پنج سانتی صورتم گرفت و با موشکافی نگاهی به من انداخت و گفت:
- چته؟ چرا از دیشب این‌طوری باهام حرف می‌زنی؟
پوزخندی زدم و بدون جواب دادن به سمت پله‌ها رفتم.
- نکنه توی این دو روز کیس بهتری پیدا کردی که دیگه به من چراغ سبز نشون نمی‌دی؟
دندان‌هایم را با حرص روی هم فشار دادم. روی پله ایستادم و از بالا نگاهی با غرور به او انداختم.
- انگار خیلی درباره‌م خیال بافی می‌کنی. از تو بهتراشم واسم پشیزی ارزش ندارن بعد بیام واسه تو چراغ سبز نشون بدم؟
ابروهایش را با خباثت بالا انداخت و گفت:
- من که می‌دونم این‌ها همش نازهای دخترونه‌ته. الان داری با دست پس می‌زنی ولی فردا با پا پیش می‌کشی.
انگار تمام حس‌های خوبم به سپهر یک روزه به نفرت تبدیل شده بود و حالا با این حرف‌هایش نفرتم بیشتر می‌شد و بیشتر برای انتخابم افسوس می‌خوردم. بدون جواب دادن به راهم ادامه دادم.
- جواب نده ولی بالاخره که چی؟ آخرش تو چنگ خودمی.
از لای در با صدایی که کمی عصبانیت و حرص در آن موج می‌زد جیغ زدم:
- کور خوندی.
وارد اتاق شدم و در را محکم کوبیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین