جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انتقام کوچک] اثر «یلدا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Yaldaabasi با نام [انتقام کوچک] اثر «یلدا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 791 بازدید, 12 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انتقام کوچک] اثر «یلدا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Yaldaabasi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
با عصبانیت لباس‌هایم را عوض کردم. در ذهنم از پله‌ها پایین رفتم و موهای سپهر را گرفتم و کله‌اش را محکم به زانوهایم زدم. خون از دماغ و دهان سپهر بیرون ریخت و من با یک حرکت چرخشی لگدی به جای حساسش زدم. آهی کشیدم و با آرامشی که با این افکار نصیبم شده بود حوله‌ام را برداشتم و به حمام رفتم. بعد از نیم ساعت بابا و مامان رسیدند. سر و صدای رادین و عمه لیلا باعث شد لبخند محوی بزنم. تاب و شلوارک بنفشی پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. آرام از پله‌ها پایین رفتم و از همان بالا گفتم:
- سلام عمه جون خوش اومدین.
عمه ماهرخ با دیدنم چمدانش را رها کرد و با لبخند گفت:
- الهی قربونت برم عزیزم. چه‌قدر خانوم شدی.
در آغوشش فرو رفتم و فشاری به هیکل لاغرش دادم. از آغوش عمه بیرون آمدم و لبخندی به رادین شش ساله زدم. بوسه‌ای روی گونه رادین کاشتم و گفتم:
- چه‌طوری پسر کوچولو؟
رادین هم با خجالت «خوبم»ی زمزمه کرد. شوهر عمه چهار سال پیش به خاطر سرطان خون فوت کرده بود و حالا که درس سپهر تمام شده بود دیگر دلیلی برای ماندن نداشتند. عمه برای تعویض لباس به اتاق رفت. سپهر عادی انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، نگاهم می‌کرد و نیشخند تحویلم می‌داد. بابا روی مبل نشست و نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت. کنارش نشستم و گفتم:
- بابا ماجرای حساب و پولم چی شد؟
بابا خسته دستی به صورتش کشید و گفت:
- امروز کلی کار داشتیم فردا حتماً به میثم می‌گم پیگیری کنه. تو اگه چیزی لازم داری برو از بالا یکی از کارت‌های من رو بردار.
- مسئله پول نیست می‌خوام ببینم کی این کار رو کرده.
با نشستن عمه در کنارم حرف دیگری بین من و بابا زده نشد. عمه دستی به موهایم که دم اسبی بسته بودم کشید و گفت:
- ماشالا چه بزرگ شدی افسون. بزنم به تخته خوشگل‌تر شدی.
لبخندی زدم و آرام "ممنون"ی زمزمه کردم. عمه رو به سپهر با شیطنت گفت:
- چه خبر آقا سپهر؟ خوش می‌گذره؟
و نامحسوس به من اشاره کرد. بابا و مامان با تعجب به سپهر و من نگاه کردند. سپهر نیشش را شل کرد و گفت:
- خیلی، بهتر از این نمیشه.
نگاه خصمانه‌ام را به سپهر دوختم و با چشمانم برایش خط و نشان کشیدم. پسرک پر رو.
- چیزی شده که ما بی‌خبریم؟
عمه به بابا لبخند زد و گفت:
- انشالله یه خبرایی میشه داداش.
بابا اخم محوی کرد و پرسشی به من نگاه کرد. شانه‌ای را به معنای ندانستن بالا انداختم و چیزی نگفتم. به همین خیال باش آقا سپهر که من، یعنی دختر انوش کامجو را به دست بیاوری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Yaldaabasi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
21
65
مدال‌ها
1
خط چشم نازکی پشت پلکم کشیدم و نگاهی از سر رضایت به خودم انداختم. گیرایی چشمان مشکی‌ام دوبرابر شده بود. پنجشنبه بود و بابا طبق معمول پنجشنبه‌ها بعدازظهر به کارخانه می‌رفت و هنوز خواب بود. مامان در آشپزخانه بود و بقیه هم در خواب ناز به سر می‌بردند. از پله‌ها پایین رفتم و کتانی‌های سفید و مشکی‌ام را پوشیدم. مامان کنارم ایستاد و گفت:
- بیا صبحونه بخور بعد برو.
- نه مامان دیرم میشه.
مشغول بستن بند کفش‌هایم بودم که زنگ آیفون به صدا در آمد. با تعجب گوشی آیفون را برداشتم و نگاهی به سرباز و مردی که پشتش به من بود کردم.
- بفرمایید؟
سرباز کمی از دوربین فاصله گرفت و گفت:
- منزل خانم افسون کامجو؟
مامان با تعجب گوشش را به گوشی چسباند و به تصویر آن‌ها در آیفون خیره شد.
- بله خودم هستم.
- میشه یه لحظه بیاید دم در؟
- بله الان میام.
گوشی را گذاشتم که مامان سریع پرسید:
- چی میگه؟
با استرس مقنعه‌ام را مرتب کردم و گفتم:
- نمی‌دونم با من کار داره.
و سریع از خانه بیرون زدم. در حیاط را باز کردم که مردی که پشتش به در بود برگشت. با دیدنش چشمانم از تعجب گشاد شد. همان پسری که در تعمیرگاه بود؛ همان پسر امیر نام. بلوز سبز لجنی تنگی به تن داشت و شلوار جین مشکی. انگار آستین بلوزش برای آن بازوهای ورزیده کمی تنگ به نظر می‌آمد. صورتش را شیش تیغ کرده بود و موهای بورش را به سمت بالا داده بود. صورتش دیگر آن سیاهی در تعمیرگاه را نداشت و گندمی بود. دستش را داخل جیب شلوارش فرو برده بود و با ژست مغرورانه‌ای مرا تماشا می‌کرد.
- تموم شد؟
چند بار پشت سر هم پلک زدم و با گیجی گفتم:
- چی؟
عینک آفتابی‌اش را روی موهایش گذاشت. چشمانش از همان ابتدا نافذ بود یا با این ظاهر احساس می‌کردم که نگاهش تا اعماق وجودم رسوخ کرده؟! پوزخندی زد و گفت:
- دید زدن من.
پوست لبم را با حرص از داخل دهانم به دندان کشیدم. من هم پوزخندی زدم و گفتم:
- هر کی بود تعجب می‌کرد که چه‌طور اون شاگرد مکانیک داغون دیروز تبدیل شده به تو.
مردی که از درجه‌هایی روی لباسش میشد فهمید که سروان است با بی‌حوصلگی سریع گفت:
- خواهش می‌کنم بس کنین‌. ما برای این حرف‌ها نیومدیم.
- ببخشید مشکلی پیش اومده؟
به بابا که کنارم ایستاده بود و با تعجب و اخم به امیر و سروان نگاه میکرد خیره شدم. حتماً مامان بیدارش کرده بود.
سروان: شما؟
بابا: من پدرشون هستم.
امیر کمی ابرو در هم کشید و جدی به سروان خیره شد. سروان سری تکان داد و با نگاهی به برگه‌های در دستش گفت:
- متاسفانه چک خانم افسون کامجو که برای امروز بود برگشت خورده.
وا رفته به سروان نگاهی انداختم و آرام گفتم:
- یادم رفته بود واسه امروز چک داشتم.
بابا قدمی به جلو برداشت و رو به امیر گفت:
- ازتون به‌خاطر این اتفاق عذر می‌خوام. من پول شما رو پرداخت می‌کنم.
سروان: مشکل فقط این نیست.
بابا: دیگه چی شده؟
و نگاه پر حرصی به من انداخت. با کنجکاوی نگاهم را بین امیر و بابا و سروان چرخاندم که با حرف سروان، نگاهم روی امیر خشک شد.
سروان: از دختر شما شکایت شده. شاکی هم آقای افشار هستن.
بابا: چه شکایتی؟
سروان: ایشون شکایت اعاده حیثیت کردن. دخترتون باید با ما به اداره بیان.
با بهت به امیر که با پیروزی نگاهم می‌کرد خیره شدم. شکایت؟ اعاده حیثیت؟ مگر من چه آبرویی از او برده بودم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین