- Apr
- 21
- 65
- مدالها
- 1
با عصبانیت لباسهایم را عوض کردم. در ذهنم از پلهها پایین رفتم و موهای سپهر را گرفتم و کلهاش را محکم به زانوهایم زدم. خون از دماغ و دهان سپهر بیرون ریخت و من با یک حرکت چرخشی لگدی به جای حساسش زدم. آهی کشیدم و با آرامشی که با این افکار نصیبم شده بود حولهام را برداشتم و به حمام رفتم. بعد از نیم ساعت بابا و مامان رسیدند. سر و صدای رادین و عمه لیلا باعث شد لبخند محوی بزنم. تاب و شلوارک بنفشی پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. آرام از پلهها پایین رفتم و از همان بالا گفتم:
- سلام عمه جون خوش اومدین.
عمه ماهرخ با دیدنم چمدانش را رها کرد و با لبخند گفت:
- الهی قربونت برم عزیزم. چهقدر خانوم شدی.
در آغوشش فرو رفتم و فشاری به هیکل لاغرش دادم. از آغوش عمه بیرون آمدم و لبخندی به رادین شش ساله زدم. بوسهای روی گونه رادین کاشتم و گفتم:
- چهطوری پسر کوچولو؟
رادین هم با خجالت «خوبم»ی زمزمه کرد. شوهر عمه چهار سال پیش به خاطر سرطان خون فوت کرده بود و حالا که درس سپهر تمام شده بود دیگر دلیلی برای ماندن نداشتند. عمه برای تعویض لباس به اتاق رفت. سپهر عادی انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، نگاهم میکرد و نیشخند تحویلم میداد. بابا روی مبل نشست و نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت. کنارش نشستم و گفتم:
- بابا ماجرای حساب و پولم چی شد؟
بابا خسته دستی به صورتش کشید و گفت:
- امروز کلی کار داشتیم فردا حتماً به میثم میگم پیگیری کنه. تو اگه چیزی لازم داری برو از بالا یکی از کارتهای من رو بردار.
- مسئله پول نیست میخوام ببینم کی این کار رو کرده.
با نشستن عمه در کنارم حرف دیگری بین من و بابا زده نشد. عمه دستی به موهایم که دم اسبی بسته بودم کشید و گفت:
- ماشالا چه بزرگ شدی افسون. بزنم به تخته خوشگلتر شدی.
لبخندی زدم و آرام "ممنون"ی زمزمه کردم. عمه رو به سپهر با شیطنت گفت:
- چه خبر آقا سپهر؟ خوش میگذره؟
و نامحسوس به من اشاره کرد. بابا و مامان با تعجب به سپهر و من نگاه کردند. سپهر نیشش را شل کرد و گفت:
- خیلی، بهتر از این نمیشه.
نگاه خصمانهام را به سپهر دوختم و با چشمانم برایش خط و نشان کشیدم. پسرک پر رو.
- چیزی شده که ما بیخبریم؟
عمه به بابا لبخند زد و گفت:
- انشالله یه خبرایی میشه داداش.
بابا اخم محوی کرد و پرسشی به من نگاه کرد. شانهای را به معنای ندانستن بالا انداختم و چیزی نگفتم. به همین خیال باش آقا سپهر که من، یعنی دختر انوش کامجو را به دست بیاوری.
- سلام عمه جون خوش اومدین.
عمه ماهرخ با دیدنم چمدانش را رها کرد و با لبخند گفت:
- الهی قربونت برم عزیزم. چهقدر خانوم شدی.
در آغوشش فرو رفتم و فشاری به هیکل لاغرش دادم. از آغوش عمه بیرون آمدم و لبخندی به رادین شش ساله زدم. بوسهای روی گونه رادین کاشتم و گفتم:
- چهطوری پسر کوچولو؟
رادین هم با خجالت «خوبم»ی زمزمه کرد. شوهر عمه چهار سال پیش به خاطر سرطان خون فوت کرده بود و حالا که درس سپهر تمام شده بود دیگر دلیلی برای ماندن نداشتند. عمه برای تعویض لباس به اتاق رفت. سپهر عادی انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، نگاهم میکرد و نیشخند تحویلم میداد. بابا روی مبل نشست و نگاهش را به صفحه تلویزیون دوخت. کنارش نشستم و گفتم:
- بابا ماجرای حساب و پولم چی شد؟
بابا خسته دستی به صورتش کشید و گفت:
- امروز کلی کار داشتیم فردا حتماً به میثم میگم پیگیری کنه. تو اگه چیزی لازم داری برو از بالا یکی از کارتهای من رو بردار.
- مسئله پول نیست میخوام ببینم کی این کار رو کرده.
با نشستن عمه در کنارم حرف دیگری بین من و بابا زده نشد. عمه دستی به موهایم که دم اسبی بسته بودم کشید و گفت:
- ماشالا چه بزرگ شدی افسون. بزنم به تخته خوشگلتر شدی.
لبخندی زدم و آرام "ممنون"ی زمزمه کردم. عمه رو به سپهر با شیطنت گفت:
- چه خبر آقا سپهر؟ خوش میگذره؟
و نامحسوس به من اشاره کرد. بابا و مامان با تعجب به سپهر و من نگاه کردند. سپهر نیشش را شل کرد و گفت:
- خیلی، بهتر از این نمیشه.
نگاه خصمانهام را به سپهر دوختم و با چشمانم برایش خط و نشان کشیدم. پسرک پر رو.
- چیزی شده که ما بیخبریم؟
عمه به بابا لبخند زد و گفت:
- انشالله یه خبرایی میشه داداش.
بابا اخم محوی کرد و پرسشی به من نگاه کرد. شانهای را به معنای ندانستن بالا انداختم و چیزی نگفتم. به همین خیال باش آقا سپهر که من، یعنی دختر انوش کامجو را به دست بیاوری.
آخرین ویرایش توسط مدیر: