- May
- 1,264
- 15,333
- مدالها
- 5
سرخ آبیها، پر طرفدارترین زوج سنتی قرن، که تا ابد الدهر در دلها میمانند و عشقشان عقل و هوش از سر میبرد. این دو همیشه با وجود یکدیگر معنا میشوند.
سیاه و سفید، پر چالشترین زوج دنیا، که تفاوتشان را تنها نوزاد چند روزهای میفهمد که دنیایشش پر است از سیاده با خطهای سفید، یا سفید با خطهای سیاه.
آب و آتش، رقاصهترین زوج دنیا، که جهانشان به وسعت یک دیدار است؛ آنقدر طولانی، که آتش جان میدهد و آب یار را در آغوش خود فرو میبرد.
با شعور و بیشعور، محسوسترین زوج زندگی، که اگرچه تنها یک «حرف» اختلافشان است اما، هر کدام دنیایشان به اندازه کرانههای آسمان با یکدیگر توفیر دارد!
و اما سیمرغ بلورین برترین تضاد اهدا میشود به:
قلم و یار با وفایش پاک کن، زوج ساده نشین دنیا، که از کودکی با بیملاحظگیهایمان راه آمدند و به شیطنتهایمان لبخند زدند.
اکنون که چشمانم را به روی حقیقت زندگی باز میکنم، میبینم که تا کنون درگیر بیماری کورباوری بودهام و هیچ وقت خودخواهی مداد سیاهِ میان انگشتانم را ندیدهام. هیچ وقت نفهمیدم که پاککنی که در دست دارم، از جان مایه میگذارد و چرکِ نگارشهای قلم را میزداید.
قلمی که من به دست میگرفتم غرق در اشتباه بود و جور تمام این اشتباهات را پاککنی میکشید، که در تمام عمر چوبِ مرام و معرفتش را میخورد.
قلم من بزدلترین رفیق دنیا بود که اثر را به نام خود میزد و رشتههای جان از اندام رفیقش میگرفت.
قرار بود از قلم بنویسم اما نمیدانم چطور کارم به اینجا کشید؛ اما بگذارید حرف آخرم را بزنم:
« پاککنهای زندگیمان را دریابیم!»
سیاه و سفید، پر چالشترین زوج دنیا، که تفاوتشان را تنها نوزاد چند روزهای میفهمد که دنیایشش پر است از سیاده با خطهای سفید، یا سفید با خطهای سیاه.
آب و آتش، رقاصهترین زوج دنیا، که جهانشان به وسعت یک دیدار است؛ آنقدر طولانی، که آتش جان میدهد و آب یار را در آغوش خود فرو میبرد.
با شعور و بیشعور، محسوسترین زوج زندگی، که اگرچه تنها یک «حرف» اختلافشان است اما، هر کدام دنیایشان به اندازه کرانههای آسمان با یکدیگر توفیر دارد!
و اما سیمرغ بلورین برترین تضاد اهدا میشود به:
قلم و یار با وفایش پاک کن، زوج ساده نشین دنیا، که از کودکی با بیملاحظگیهایمان راه آمدند و به شیطنتهایمان لبخند زدند.
اکنون که چشمانم را به روی حقیقت زندگی باز میکنم، میبینم که تا کنون درگیر بیماری کورباوری بودهام و هیچ وقت خودخواهی مداد سیاهِ میان انگشتانم را ندیدهام. هیچ وقت نفهمیدم که پاککنی که در دست دارم، از جان مایه میگذارد و چرکِ نگارشهای قلم را میزداید.
قلمی که من به دست میگرفتم غرق در اشتباه بود و جور تمام این اشتباهات را پاککنی میکشید، که در تمام عمر چوبِ مرام و معرفتش را میخورد.
قلم من بزدلترین رفیق دنیا بود که اثر را به نام خود میزد و رشتههای جان از اندام رفیقش میگرفت.
قرار بود از قلم بنویسم اما نمیدانم چطور کارم به اینجا کشید؛ اما بگذارید حرف آخرم را بزنم:
« پاککنهای زندگیمان را دریابیم!»