جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء انشا با موضوعات متنوع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط Hera. با نام انشا با موضوعات متنوع ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,740 بازدید, 209 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع انشا با موضوعات متنوع
نویسنده موضوع Hera.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Hera.
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع خاطرات یک درخت کهنسال
نهالی بیش نبودم وقتی برای اولین‌بار دستی من را برداشت و در دل خاک نشاند. باران آبم داد و با وزش باد به رقص درآمدم. صدها بهار و تابستان و پاییز و زمستان را گذراندم. صدها بار در بهار برگ دادم و در تابستان میوه و در پاییز زرد شدم و در زمستان بی‌برگ. و باز بهار برگ دادم و ….
درختان دیگری نیز در این حوالی بودند. هرکدام چندسالی زیست کردند و بعد فرسودند و با وزش باد درهم شکستند. جایشان دوباره جوانه‌ای سبز شد و اگر شانس می‌آورد قدی می‌کشید. کمی آنطرف‌تر در همسایگیم درختی بود بلند و تنومند. چندی پیش کسی آمد در زیر سایه‌اش آتشی روشن کرد. آتش به جانش افتاد و دیگر نفس نکشید. برگ نداد. سبز نشد.
آدم‌های زیادی زیر سایه من آرمیده‌اند و دست‌های زیادی از دامن من میوه چیده‌اند و تیزی‌های بسیاری تنم را رنجانده است. تنم پر است از خاطرات و اسامی‌ها و یادگاری‌های کسانی که شاید هیچوقت دیگر ندیدمشان. دقیق خاطرم نیست که در چند عکس دست در گردن آدم‌ها انداختم و خاطره‌ای ثبت کردم و چند نفر با برگ و شاخه‌های من آتشی روشن کردند و مدتی تن آسودند. شیرینی میوه‌هایم را چند نفر چشیدند و شاخه‌هایم سنگینی چند نفر را احساس کرده است.
عاشق وقت‌هایی بودم که طنابی را به دست می‌گرفتم تا کودکی تاب بازی کند. عاشق و معشوقی دورم بچرخند و فیلم‌های هندی را به سخره بگیرند. دلم می‌گرفت وقتی کسی به تنم تکیه می‌داد و بغضش می‌شکست. یا آدم‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند و هرآنچه آورده بودند را کنارم به جا می‌گذاشتند. بعضی‌ها آنقدر دوست داشتنی بودند که آرزو می‌کردم کاش من هم می‌توانستم همراهشان بروم. گاهی هم دلم می‌خواست پا داشتم و دور می‌شدم از سکوت دشت. می‌رفتم و در حیاط خانه‌ای جا خوش می‌کردم و همدم تنهایی‌های پیرزنی می‌شدم.
پیش‌ترها آسمان این حوالی آبی بود و صدای پرنده‌ها غالب. اما چندیست صدای ماشین‌ها و آدم‌ها هرروز دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. ماشین‌های سنگین می‌آیند و می‌روند و خاک را می‌کوبند. هرروز صدای اره برقی بلند می‌شود و رعشه بر تنم می‌اندازد. هرشب خواب می‌بینم تنم را به آغوش اره سپرده‌ام و جسدم را بار کامیون می‌کنند.
دیروز مردی با اره‌ای در دستش روبرویم ایستاد. سری بلند کرد و قامت بلند و خمیده‌ام را نظاره کرد. تمام کابوس‌هایم داشت تعبیر می‌شد. اما ناگهان کسانی آمدند و دورم حلقه زدند و مانع آسیب به من شدند. چهره‌شان برایم خیلی آشنا بود. فکر کنم در کودکی چندباری دیده بودمشان و با طناب در دستم تاب بازی کرده بودند.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع اگر من مداد بودم
وقتی به خاطر می‌آورم با من همراه است. در دوران بچگی
سعی می‌کردم لای انگشتانم نگهش دارم و رنگ‌های زیبای آن را روی کاغذ نمایان کنم. بزرگتر که شدم همراه مدرسه من شد. کمک کرد تا خطوط کج و معوجی که در ذهنم بود را روی کاغذ بنشانم و به آنها مفهوم بدهم؛ الف، ب، آب، بابا.
مدام تراشش می‌کردیم تا تیز بماند و ما هم تمیزتر بنویسیم. گاهی هم انتهایش را می‌جویدیم. زمانی که مشق‌هایمان را ننوشته بودیم و یا معلم برای درس پرسیدن صدایمان می‌کرد. در روزها و لحظات پرتنش هم همراه ما بود و دردمان را تسکین می‌داد. هرچه بزرگتر شدیم کم‌کم مداد را با خودکار عوض کردیم. انگار مطمئن بودیم قرار نیست هیچوقت اشتباه کنیم.
من اگر مداد بودم دوست داشتم در دستان یک بچه مدرسه‌ای باشم. بچه کلاس اولی که مدادهایش برایش به معنای بزرگ شدن بود و مواظب بود گم نشوند. من اگر مداد بودم، دوست داشتم مداد سیاهی باشم که انتهایش پاک‌کن دارد. نگهش دارم برای روزهایی که زیادی سیاه نوشتم تا بتوانم خودم پاکشان کنم. دوست داشتم در دستان دانش‌آموزان باشم تا هرچقدر هم که از عمرم گذشت و کوتاه قامت‌تر شدم، تنه کوچکم را به مدادگیر بسپارند و باز هم با من بنویسند و یاد بگیرند چگونه «الف» را به آب و «ب» را به بابا تبدیل کنند.
دوست دارم اولین مداد مدرسه یک کودک باشم تا اگر روزی خودکار در دست گرفت، یاد من را زنده کند و در صندوقچه خاطراتش کنار عکس‌های جشن الفبا برای من جایی باز کند. یا شاید می‌توانستم همراه جوانی باشم که سرنوشتش را به من و پاسخنامه کنکورش می‌سپارد. بیضی‌های کوچک سفید را سیاه کنم و مواظب باشم از خط بیرون نزنم.
می‌توانم در دستان دخترکی باشم که قلب سیاه من را به تصویری بدل کند و قاب بگیرد برای دیوار اتاقش؛ که اگر روزی من هم تمام شدم، ردی از قلبم در سفیدی دیوار باقی بماند. دوست داشتم من بنویسم و مداد گلی نقطه پایان بگذارد. من بنویسم و دور غلطهایم با خودکار قرمز دایره بکشند. بنویسم و سرمشق‌های خانم معلم را دنبال کنم. من اگر مداد بودم، دوست داشتم چیزی بنویسم یا تصویری بسازم که تا همیشه بماند؛ حتی تا بعد از روزی که من تمام شدم و یا تو خودکار به دست گرفتی.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع قطره اشک
اشک همیشه برای ما یادآور غم است. واکنش بدن به غصه و درد. قطره‌ای که گوشه چشم ظاهر می‌شود و عمرش چند ثانیه‌ای بیش نیست. در آغوش گونه می‌چکد و دستی از صفحه روزگار پاکش می‌کند. اشک‌ها هم مانند چشم‌ها حرف می‌زنند. حتی شاید فریاد می‌زنند. اما فریادشان همیشه از سر ترس و درد نیست. گاهی فریاد خوشحالی سر می‌دهند. اشک همراه همیشگی ماست چه در غم چه در شادی. مانند خنده. غم زیاد می‌خنداند و شادی زیاد به گریه می‌اندازد و این عجیب‌ترین تضاد دنیاست.
اشک از چشم زاده می‌شود، در آغوش گونه می‌افتد و در آخر در دست کسی می‌میرد. اما امان از اشکی که دستی به استقبال مرگش نیاید. سرگردان می‌ماند تا کسی بیاید و حرف‌هایش را بشنود. خودش خاموش می‌شود و فریادش بلند می‌ماند.
اشک چکیده تمام حرف‌هاییست که در دل‌ها مانده است. خلاصه تمام احساسات بشری است. اشک را نه تنها باید شنید بلکه باید دید و چه خیانتی می‌کند به خودش کسی که اشک‌هایش را پنهان می‌کند و بغضش را فرو می‌خورد.
اشک نعمت است. نعمت آسودگی در برابر ناملایمات زندگی. در برابر هیجانات غیرمنتظره. اشک نماد پاکی است. پاکی روح و نازکی قلب. قطره‌های اشک مقدسند. چراکه اشک آخرین سلاح بشری است. آخرین دیوار دفاعی است. آخرین گلوله تفنگ تلاش است و آغاز باور است، آغاز آشتی روح با جهان.
چشم‌ها دریچه‌هایی هستند که با ریزش اشک‌ها به سوی قلب باز می‌شوند. اشک راه ارتباطی قلب با جهان پیرامون است. وقتی که قلبی از غم و دردی ترک بخورد یا زمانیکه از شوق چیزی بسیار بتپد، اشک‌ها زاده می‌شوند.
به دست‌هایمان بیاموزیم که به استقبال اشک‌ها بروند. اشکی که در دستی نمیرد، فریادش تا ابد خاموش نخواهد شد و آن هنگام است که قلب‌ها دیگر نمی‌تپند، سنگ می‌شوند و اشکی دیگر از چشمی زاده نمی‌شود. اشک‌هایمان را از خودمان و دیگران دریغ نکنیم.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع انشا سال تولید، پشتیبانی ها و مانع زدایی ها
رهبر عزیزمان سال ۱۴۰۰ را به این شعار مهم نامگذاری کردند.
شعار تولید باید سر لوحه فعالیت های یک کشور قرار بگیرد تا از وابستگی های آن به کشور های بیگانه کاسته شود. دشمنان دقیقا از نقاطی که ضعف پیدا کنند ضربه می زنند. اگر کالایی در یک کشور یافت نشود و برای تولید یا خرید آن وابسته به دیگر کشور ها باشد، دشمنان از این نیاز سوء استفاده می کنند و با تحریم ها و مانع هایی که بر سر راه آن ملت می گذارند، سعی دارند آن کشور نیازمند را به خود وابسته کنند و برای حل کردن مشکلاتش باج بگیرند!
به همین دلیل اگر کشوری بتواند با تمام تحریم ها و سختی هایی که دشمنان بر سر راهش قرار می دهند دست به تولید ملی زند، نه تنها پوزه آنها را به خاک می مالد بلکه در نهایت بقیه کشورها که یک روزی چشم و ابرویشان را برایش کج می کردند، مجبور می‌شوند از کالای تولیدی اینها خرید کنند.
اما تولید به تنهایی کفایت نمی کند؛ اگر کارخانه های کشور فعال شوند و در راستای اهداف خود و پیشرفت کشور، تولیدات ملی را گسترش دهند و کالای ایرانی تولید کنند اما اگر کسی حمایت نکند گویا کاری انجام نشده! کارگران زحمات بسیاری می کشند تا کشور از وابستگی به بیگانه رها شود.
بنابراین بر مردم کشور نیز لازم است که از کالای داخلی حمایت کنند و آن را بر جنس خارجی ترجیح دهند. البته بر تولیدکنندگان نیز لازم است که کالای با کیفیت تولید کنند تا وقتی مردم آن را با کالای مشابه خارجی اش می سنجند، جنس داخلی را با رضایت انتخاب کنند و پشت دست بر کالای بیگانه زنند.
اینها می شود پشتیبانی مردم. البته مسئولین و همچنین کسانی که الگوی جامعه هستند نیز باید از کالای داخلی حمایت کنند.
وقتی آنها که در رأس ملت هستند از تولید ملی حمایت کنند، این کار بر دیگران راحت تر خواهد بود.
همچنین باید موانعی که بر راه تولید وجود دارد برداشته شود. نباید به کدخداها و دشمنان چراغ روشن نشان داد و برای رضایت و لبخند زدن آنها فعالیت کرد. وقتی کالای داخلی وجود دارد چه نیاز است که مشابه آن از خارج وارد شود؟
حواسمان باشد دشمنان در هر صورت دنبال راهی میگردند که پس رفت کشور ما را ببینند و برای احقاق این هدف به همه جا از فضای حقیقی گرفته تا مجازی رو آورده اند تا کشورمان را بدنام کنند. با مسخره کردن، شایعه پراکنی، تهمت و… کار خود را پیش می برند.
وقتی مردم و مسئولان به دهان دشمن زنند و به تلاش خود در جهت شکوفایی کشور ایران ادامه دهند، حتما موفقیت های بسیاری نصیب کشور و مردم خواهد شد.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع نوروز کرونایی
صدای شلیک توپ بلند می‌شود، ماهی گلی رو به قبله می‌ایستد و سیب درون آب می‌چرخد. سال جدید تحویل می‌شود. پدربزرگ سر بلند می‌کند. کسی را غیر از خودش کنار سفره هفت‌سین نمی‌بیند. بغضش می‌گیرد. قرآن را باز می‌کند و به اسکناس‌های تانخورده‌اش زل می‌زند. تلفن زنگ می‌خورد. نوه‌ها تماس تصویری می‌گیرند. پدربزرگ دستی تکان می‌دهد. عصایش را برمی‌دارد و کنار عکس خانم جان می‌ایستد و لبخندی می‌زند.
عید نوروز با کرونا حال و هوایش کمی برفی است. میهمان ناخوانده‌ای صاحب خانه شده که انگار قصد رفتن ندارد. مثل غصب کننده‌ای که صاحب خانه را به اسیری گرفته است. نوروز را با سفرهایش و دید و بازدیدهایش می‌شناسیم. با قدم زدن در خیابان‌های بهاری و استشمام بوی تازگی‌اش. امسال اما از بوی بهار و عطر نوروز خبری نیست. نوروز هم مثل بقیه روزهای سال می‌گذرد. بی هیچ دید و بازدید و سفری. بی هیچ آغوش و دیداری. فصل نو می‌شود، سال نو می‌شود، قرن نو می‌شود، اما دلهایمان نه.
امسال هیچ مادری سر شکستن خنده پسته‌ای به کودکی چشم غره نمی‌رود. دری به روی کسی باز نخواهد شد و کسی زنگی را به صدا در نخواهد آورد. امسال حاجی فیروز با ماسکی بر روی صورتش سر چهارراه برای عابری که نمی‌گذرد می‌رقصد و شاید لبخند کودکی که از پشت پنجره او را به نظاره نشسته، تنها دشت این روزهایش باشد. امسال نوروز انتقام طبیعت است از ما. که نحسی سیزدهمین روزش را با محبوس کردن بشر به در می‌کند و سبزیش را به دور از همهمه جهان و جهانیان جشن می‌گیرد.
نوروز امسال بوی بهار را نمی‌توان استشمام کرد، حتی نمی‌توان در خیابان‌های بسته شده، از میان سیل جمعیت دست فروشان، دست‌های یکدیگر را گرفت و خرید کرد. امسال کنار هفت سین سیب و سرکه و سنجد و سماق، جای سین سلامتی در خیلی از خانه‌ها خالیست، شاید جای عزیزان دیگری نیز خالی باشد که سلامتیشان را به بهایی ناچیز به کرونا فروختند.
نوروز امسال روز نویی نیست؛ بلکه روزی است شبیه سیصدوشصت‌وپنج روزی که گذشت و تنها برگی از تقویم ورق خواهد خورد. بی هیچ حسی، بی هیچ دیداری.
و ما همانطور که برف و باران و ریزش برگ‌های پاییز را از پشت پنجره به نظاره نشستیم، نوروز را هم به نظاره می‌نشینیم؛ به امید روزی که طبیعت با ما آشتی کند.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع

شعر مگر دیده باشی که در باغ و راغ

مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز؟
ببین کاتشی کرمک خاک‌زاد
جواب از سر روشنایی چه داد؛
که من روز و شب جز به صحرا نیم
ولی پیش خورشید پیدا نیم
«بوستان باب سوم»

معنی واژه ها

مگر: احتمالا
باغ و راغ: باغ و صحرا
کرمک: کرم کوچک
کاتشی: که آتشی
کاتشی کرمک: کرم کوچکی که همچون آتش است
خاک زاد: زاده شده از خاک
نیَم: نیستم

بازگردانی شعر

احتمالا در باغ ها و صحراها دیده ای که شب هنگام کرم های کوچکی معروف به کرم شب تاب اند، مانند چراغی در شب می تابند و اطرافشان را روشن می کنند. به یکی از این کرم هایی که می تابید گفتم: چرا روزها بیرون نمی آیی و نمی تابی (فقط شب ها هستی)؟
توجه کن که این کرم کوچکی که مانند آتش است و از خاک پرورش پیدا کرده چه جواب عاقلانه ای به من داد؛ (او گفت:) من هم روز ها در صحرا هستم هم شب ها؛ اما روزها که خورشید در آسمان است و هوا روشن، عظمت و بزرگی خورشید آنچنان است که من با نور کمم در برابر آن دیده نمی شوم.

مفهوم شعر

مَثل کرم شب تاب و خورشید مَثل انسان و خداست. ما انسان ها هرچقدر هم در زندگی بدرخشیم و موفقیت های بسیار کسب کنیم، یا در شرایط بحرانی که کاری از دست کسی بر نمی آید ما روشن کننده امید دیگران و یاری کننده آنها باشیم، بازهم نیازمند به پروردگارمانیم و هر آنچه داریم از اوست. تمام خوبی های ما در برابر الطاف او هیچ است.
اوست که خالق قدرتمند و با عظمت است و اظهار وجود در برابر او شایسته نیست.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع

معنی و مفهوم شعر دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
معنی: آیا می دانی که دیدار کسی که مدت ها غایب بوده چقدر خوشحال کننده است و عاشق را بر سر کیف می آورد؟
دقیقا مانند آن است که انسان تشنه ای در بیابان بی آب و علفی باشد و پس از تشنگی های بسیار، ابرهای باران زا بیایند و باران ببارد.
مفهوم: وقتی انسان در بیابان باشد و هیچ آبی نداشته باشد، تمام آرزویش این است که آب پیدا کند و خشکی دهان و گلویش را بشوید و ببرد. اینجا آب می شود تمام آرزوی او. حال اگر آسمان ابری شود و باران ببارد و او از تشنگی نجات یابد، انقدر خوشحال می شود که گویی تمام جهان را به او داده اند.
جناب سعدی دیدار دوست و معشوق را که مدتی غایب بوده مانند آن ابر باران زایی می داند که در بیابان بر آدم تشنه می بارد و جانش را تازه می کند. عاشقی که مدت ها در فراق معشوق خویش روزها سپری کرده و تشنه دیدار او گشته، اگر این غیبت به طول انجامد، ممکن است در فراق یار جان دهد. همچنان است آن تشنه ای که اگر آبی به او نرسد هلاک می شود.
واقعا تشبیهی زیبا تر از این شاید نتوان یافت! دقیقا لحظه دیدار عاشق و معشوق مانند باریدن بار به انسان تشنه است. هر دو تشنگی شان برطرف می شود؛ انسان تشنه با آب و انسان عاشق با یار!
آرایه های بیت: مراعات نظیر: ابر، ببارد، تشنه / بیابان و تشنه
تشبیه: تشبیه انسان عاشق به انسان تشنه در بیابان / تشبیه دیدار یار به بارش باران در بیابان

شعر کامل

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
در اتاق نشسته بودم و به کتاب های کتابخانه نگاه میکردم ناگهان چشمم به کتاب آبنبات هل دار افتاد. آبنبات های روی جلدش انگار چشمک می زدند! انقدر تعریف این کتاب را شنیده بودم که سریع پریدم و کتاب را از توی قفسه کتابخانه برداشتم و شروع کردم به خواندن. کتاب از زبان پسر بچه بجنوردی روایت می شد. به اسم محسن. که تمام خاطراتشان را نوشته بود. آن هم با زبان طنز.
باورتان نمی شود با تک تک صفحات کتاب خندیدم و خندیدم! داشتم روده بر می شدم از خنده! مخصوصا آنجا که با خانواده میروند برای برادرش به خواستگاری. هرکدامشان یک جور دردسر ایجاد می کند! از طرفی زیپ شلوار پدر باز است و محسن چه ترفندها که به کار نمیبرد تا به پدر بفهماند که زیپش باز است ولی طوری که دیگران متوجه نشوند!
من که عاشق این کتاب شدم 🤩 📕 فقط کافیه این کتاب رو بخونید متوجه میشید که برای چی میگم کتاب خوبیه. قول میدم کلی باهاش می خندید. 😂

براتون یه بخشی از کتاب رو هم میذارم:

این خر به فروش می‌رسد!
مادر امین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا بوسید. اولین بار بود که زنی، غیر از مادرم، مرا می‌بوسید. حتی عمه بتول هم چنین کاری نکرده بود؛ چون وسواس داشت و به قول او من هَپَلی [از شخصیت‌های برنامه تلویزیونی محله بهداشت؛ ارائه‌گر نقش میکروب و آلودگی] بودم. وقتی مادر امین جلوتر از من وارد خانه شد، فوراً جایِ بوس را پاک کردم که بعداً به جهنم نروم.
– امین جان، ببین کی اومده دیدنت…
امین، با دیدن من، به جای نشان دادن اشتیاق و خوشحالی، بلافاصله سرش را توی سطلی که کنار رختخوابش گذاشته بودند، خم کرد… مادرش با خحالت گفت: «نمی‌دونم کدوم دوستش به زور بهش تخم‌مرغ گندیده داده و پسرم رو به این روز انداخته.»
رنگم پرید و ملتمسانه به امین نگاه کردم که مبادا مرا لو بدهد! امین هم، به خاطر اینکه به عیادتش رفته بودم، چیزی نگفت. خواستم جلوتر بروم، اما امین با دست اشاه کرد که زیاد نزدیک نشوم. مادرِامین فوراً پنجره را باز کرد و گفت: «فکر کنم به بوی عطرت حساسیت داره.» توی دلم گفتم: «چی سوسول!» اما، برای اینکه خودم را خوب نشان دهم، گفتم: «عطرش مال مشهده. پارسال خودم خریدمش. امروز زدم که به تبرکش حال امینم ایشالله زودتر خوب بشه.»
مادر امین، درحالی که از ادب و لطف من تشکر می‌کرد، خودش کنار پنجره نشست. ظاهرا، به خاطر بوی عطر، حال خودش هم داشت بد می‌شد.
بعد از آن شروع کردم تا توانستم از خودم خوب گفتم و بقیه را خراب کردم. به همین خاطر بود که تا لحظه‌ای که نشسته بودم همه داشتند تحسینم می‌کردند و با شخصیتی که از خودم ساخته بودم حتی خودم هم داشتم به خودم علاقمند می‌شدم؛ اما همین که بلند شدم تا بروم، امین و دریا [خواهر امین که محسن به او علاقه دارد] با صدای بلند خندیدند. مادرِ امین هم خنده‌اش گرفته بود؛ اما به زور سعی می‌کرد خنده‌اش را نگه دارد. به پشتم که دست زدم، متوجه شدم یک کاغذ چسبیده شده است. با خجالت و در حالی که عرق می‌ریختم، کاغذ را از پشتم جدا کردم. رویش نوشته شده بود: «این خر به فروش می‌رسد.»
– کدوم بی‌ادبی اینو زده پشتت محسن جان؟
– فرهاد… باز بگین بچه با ادبیه… مگه دستم بهش نرسه!
با وساطت مادرِ امین قرار شد فرهاد را نزنم؛ اما وقتی می‌خواستم ملیحه [خواهر محسن] را بزنم کجا بود تا بخواهد وساطت کند؟!
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع کتاب از نگاه کتابدار
کتاب، کتاب، کتاب؛ چه نویسم از این آرامِ جان، تا حق مطلب را ادا کرده باشم؟ درِ سالن کتابخانه را که باز می کنم انگار همگی با هم سلام می دهند و به یک مطالعه ی جذاب دعوتم می کنند.
تا برسم پشت میزم، هرکدام میانه ی راه گویی صدایم می زنند؛ یکی از زبان تاریخ می گوید، یکی جغرافیای زمین را به رخ بقیه می کشد، آن یکی راه و رسم موفقیت را جار می زند، دیگری با دستورات آشپزی اش، پیشنهاد پخت شام دلچسب می دهد، یکی شان هرروز صبح صدایم می زند که بروم از قفسه برش دارم و داستان های ویکتور هوگویش را بخوانم.
تا اینکه می رسم پشت میز و خودم را مهمان یک فنجان چای خوش عطر می کنم. روی میزم پر از کتاب های مختلف است. همان کتاب هایی که صبح علی الطلوع صدایم میزنند تا بخوانمشان، من هم دلشان را نمی شکنم و می آورم می نشانمشان ور دلم.
با داستان هایشان میخندم، اشک میریزم، در فکر فرو می روم، درس جدیدی می آموزم… چه لحظه ی دل انگیزی است وقتی که کتاب خوان های عزیز به کتابخانه ام می آیند و نشانی کتاب مورد نظرشان را می پرسند. تک تک کتاب ها را از جان و دلم برایشان تعریف می کنم.
مثل پدر یا مادری که بچه هایش را پیش بقیه تعریف و تمجید می کند! حیف است این همه دنیای رنگارنگ کتاب ها، بمانند توی قفسه ها و خاک بخورند. کاش همه بیایند و برای یک بار هم که شده دست بگذارند روی دل این کتاب ها و فقط یک صفحه اش را باز کنند و بخوانند. من قول می دهم انقدر رفیقشان می شوند که محال است بروند و دیگر به اینجا هم سر نزنند.
از دلتان می آید دست رد بزنید بر سی*ن*ه ی کتابی که شما را به دوستی دعوت می کند؟! این کتاب ها با زبان بی زبانی دنبال کسی می گردند که هر چه می دانند، از دل و جان به شما هم بیاموزند.
باید کتابدار شوید تا بفهمید چه لذتی دارد از صبح علی الطلوع تا هنگامه ی غروب، چشم در چشمان این کتاب ها بدوزید؛
مثل عاشق ها که لحظه ای چشم بر نمی دارند از معشوقشان…
چطور میتوانم بی تفاوت از کنارشان رد شوم و نگاهی به دل نوشته هایشان نیندازم؟
من کتابدارم
نمی توانم هرچه از کتاب های نازنینم آموخته ام تنها برای خودم نگه دارم. هر که به کتابخانه مان سر بزند و از هر کدام از این دلبرها بپرسد، هرچه می دانم می گویم. انقدر از دلبری هایشان سخن می گویم تا خودشان، عاشق و شیفته ی کتاب ها شوند.
و هرگاه عاشق شدند، هرگز پشیمان نخواهند شد.
این است عشق هر روز من.
 
موضوع نویسنده

Hera.

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
4,122
18,196
مدال‌ها
3
موضوع کنکور
کنکور یعنی آنقدر بخوان تا چشمانت را کنی کور!
کنکور یعنی کور که شدی و سپس دانشگاه در آمدی آنوقت چشم رقیبانت را هم کنی کور.
اصلا تا کور نشوی نمی توانی این هفت خوان رستم را بگذرانی. کل زندگی جوانان با استعدادمان شده فکر و ذکر کنکور؛ انقدر استرسش را می گیرند که موهایشان سفید و صورتشان پژمرده و زیر چشم هایشان گود می شود.
کنکور نیست که! بلای جان است.
باید دویست تا کتاب بچینی دور و برت و خانه را مثل طویله شلوغ کنی اما هیچ کدام از نمونه سوال هایش در آزمون نیاید. بد تر از همه این است که نمونه سوالات سال های قبل، پر از سوال های مشابه با کنکورهای قبل تر باشد اما نوبت تو که می رسد طراحان محترم یا عوض می شوند یا سوالات جدیدی کشف می کنند. انگار هر کدام سوال تازه تری بسازد جایزه دارد!
نمی دانند چند هزار طفل معصوم نشسته اند سر جلسه آزمون و قبل از هر سوال، خدایشان را بیش از هر موقعی یاد می کنند و بعد از هرسوال، درودی بر روح پر فتوح طراحان می فرستند…
هنگام ثبت نام برای کنکور، خودت را در اتاق عمل هنگام جراحی تصور می کنی، با دستانی خون آلود، بالای سر بیمار، که صدای ضربان قلبش از دستگاه شنیده می شود، به آن لحظه ای فکر می کنی که از اتاق عمل بیرون می آیی و خانواده بیمار با گریه می افتند دنبالت.
-تورو خدا حالم بچه ام چطور است؟
شما هم همانطور که کلاه جراحی را از سرتان در می آوری، نفسی عمیق می کشی و آرام می گویی: خوشبختانه خطر رفع شد!
سپس با غرور سالن را ترک می کنی.
یک ماه مانده به کنکور که مشغول تست زدن هستی و کمی به ستوه آمده ای، خود را در روپوش سفید پرستاری تصور می کنی که گوشی پزشکی در گوشش، مشغول گرفتن فشار بیماران است و …
اما سرجلسه کنکور که می نشینی در همان هول و وَلای ده بیست سی چهل کردن پاسخ به سوالات، ناچاری خود را منشی همان بیمارستانی فرض کنی که چندماه پیش، جراحش بودی!
جوانان! دلربایان! شب زنده داران!
اگر میخواهید دانشگاه در بیایید، یا باید خیلی خوب بخوانید یا باید خیلی خوب بچلانید. جیب هایتان را عرض می کنم!
خوب بخوانی و خوب پول داشته باشی که نور علی نور است.
خوب بخوانی و خوب پول نداشته باشی هم خیلی غصه نخور، از همین الان قبولی.
خوب نخوانی و خوب پول داشته باشی هم که اصلا مشکلی نیست، صندلی های دانشگاه چشم به راهت اند.
اما امان از لحظه ی تلخ زندگی! آن جا که نه خوب خوانده ای نه خوب پول داری.
فقط می توانی به انداختن یک عکس یادگاری آن هم جلوی در دانشگاه مورد علاقه ات بسنده کنی…
حالا بیایید بگویید علم بهتر است یا ثروت:/
 
بالا پایین