جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء انشا با موضوع مناظره

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط Mahi.otred با نام انشا با موضوع مناظره ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,044 بازدید, 37 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع انشا با موضوع مناظره
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
یکی بود یکی نبود زیر این چرخ کبود یک جنگل بزرگ وسرسبزی بودکه این جنگل پربودازدرخت های بزرگ وقشنگ. زیر یکی ازاین درخت ها دوتاقطره خونی بودند که در یک گوشه ای روی زمین افتاده بودند ودرجای خودشان ساکت وآرام نشسته بودند وبه اطراف خود شان نگاه می کردند.

این دوقطره خون از دو رگ متفاوتی چکیده بودند،یکی ازاین قطره خون ها ازدست یک پادشاه ظالم افتاده بود و دیگری از پای یک کارگرساده که همیشه کارمی کرد.

قطره خونی که ازدست پادشاه افتاده بود بلند شده بودوداشت به اطراف خودش نگاه می کرد که ناگهان چشمش به قطره خون دیگر افتاد که درکنارچشمه بود،آرام آرام به طرف آن قطره قدم برداشت ووقتی نزدیک اورسید سلام کرد ودرکنارش نشست وشروع به حرف زدن کرد،گفت:

سلام من یک قطره خون کوچکم و از دست زخمی پادشاهی افتاده ام ، اسم تو چیست؟ وخون چه کسی هستی؟ازکجا روی زمین افتاده ای؟

قطره ی دیگر به اونگاه کردوجواب داد:

من درپای یک مردی بودم که کار او هیزم شکستن بود اوخیلی کارمی کرد تا برای زن وبچه ی خود نان دربیاورد این مرد روزی به اینجا آمد تا بعضی از درخت های این جنگل بزرگ را که پیر و خشک شده بودند قطع کند و آنها را بفروشد و با پول آن برای دخترکوچکش یک جفت کفش تازه بخرد وقتی پایش را روی یکی ازاین خارها گذاشت خاربه پای مرد رفت ومن از پای او به زمین افتادم و اینجا تنها مانده ام.

آن قطره ای که از دست پادشاه بر زمین ریخته بود به قطره کوچک دیگری گفت:قطره جان عیبی ندارد ناراحت نباش،دیگر تنها نیستی من کناره تو هستم ، بیا با هم باشیم وبا هم دیگرمتحد شویم و یک قطره ی بزرگ درست کنیم که اگر باهم باشم دیگر از هیچ چیز نمی ترسیم.

هردوتای ما با اینکه ازانسان های متفاوتی برزمین افتاده ایم ولی شبیه هم هستیم و فرقی باهم نداریم،مگراین طورنیست؟.

قطره ی دیگرجواب داد:

بله دوست عزیزم تو راست می گویی ولی ما هیچ وقت نمی توانیم باهم باشیم ما باهم خیلی تفاوت داریم.قطره پرسد منظورت ازاین حرف چیست؟

قطره ی دیگرگفت:دلیلش این است که تو از دست پادشاهی افتاده ای که راحت طلب و سیر بودوهمیشه استراحت می کردولی من از پای مردی زحمت کش وگرسنه افتاده ام،این دوانسان با همدیگرخیلی تفاوت دارند یکی پیش خدا اهمیت بیشتری دارد و دیگری اهمیت کمتری دارد همان طورکه امامان ما هم به کار و تلاش اهمیت زیادی می دادند برای همین است که متحد شدن ما ممکن نیست.

قطره ی دیگر از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد ولی پس از اینکه کمی فکر کرد دید که او راست می گوید، سپس از او خداحافظی کرد و یواش َیواش از پیش او دور شد و به جای خودش برگشت.

معایب: انسانهایی که کار وتلاش نمی کنند وبه دیگران ظلم می کنند مورد پسندهیچ ک.س قرارنمی گیرند.

محاسن: انسانهایی که همیشه تلاش می کنند وبه دیگران کمک می کنند در نزد مردم و خدا اهمیت بیشتری دارند.

نتیجه گیری: انسانها نیز شبیه قطره خون ها هستند،اگر چه ظاهرآنهامانند هم است ولی تفاوت زیادی باهم دارند.بعضی ازآنها راحت طلب ،ظالم و تنبل اند بعضی ها زحمت کش و شکرگذار خداوندهستند واینکه ارزش این دو گروه نزد خدا یکسان نیست.

پیشنهاد : هریک ازما سعی کنیم جزء انسانهای نیکوکارباشیم وهمیشه در جهت کمک به دیگران گام برداریم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
اواخر فصل زمستان و نزدیک آغاز بهار بود. بهار حرص می خورد و می گفت: وای اول فروردین نزدیک است و باید بهار را آغاز کنم! وای باید چمنزارها را هم سبز کنم. درخت ها باید شکوفه بدهند و گل ها باید غنچه بزنند، باید خورشید را هم خبر کنم تا به من کمک کند!زمستان تا صدای بهار را شنید پرسید: می توانم به تو کمک کنم؟

بهار گفت: نه، تو نمی توانی که به درخت ها کمک کنی، به جای این که به آنها کمک کنی تا برگ های جدید بدهند، همان برگ هایی را هم که دارند خشک می کنی. به جای باران برف را می آوری، نه تو نمی توانی، نمی توانی، بلد نیستی.

زمستان گفت : اما منظور من . . .

هنوز حرفش تمام نشده بود که بهار گفت: نه، تو نمی توانی بهار را بیاوری، کار تو آوردن زمستان است. من وقت ندارم به حرف های تکراری تو گوش دهم، باید بهار را بیاورم.

زمستان از این که بهار به حرف های او گوش نداد ناراحت شد و با خود گفت: لازم نیست او به من اجازه دهد، من کاری را که باید انجام دهم، انجام می دهم.بهار برای این که روی درختان را برف پوشانده بود، نمی توانست به گل ها کمک کند.

زمستان برف های خود را آب کرد و بعد بخار کرد، بخار بالا رفت و ابر شد و از آن بالا دید که بهار خوشحال شده است که برف ها آب شده اند. در دلش گفت: او از کاری که کردم خوشحال شد، پس حتما از کاری هم که می خواهم انجام دهم خوشحال می شود.برف های بخار شده خود را که حالا ابر شده بودند باران کرد و بارید، دانه های باران به کشتزارها، علفزارها، گلزارها، چمنزارها و جنگل ها باریدند و همه جا را سبز و بهاری کردند. بعد زمستان با آخرین دانه برف پایین رفت. بهار او را دید و گفت : تو این جا چه می کنی؟

زمسـتان گفت: من برف ها را ابر کردم و بعد باریدم. اگر می گذاشتی حرفم را کامل بگویم، می فهمیدی که می خواستم به برف هایم بگویم ابر و بعد باران شوند و ببارند؛ اگر به حرف های من گوش می دادی، وقت تو با فکر کردن به چاره کار هدر نمی رفت.بهار می خواست از او معذرت خواهی کند اما دانه برف به سرعت در خاک فرو رفت.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
مهر ماه شد وبعد از سه ماه تعطیلی مدرسه ها باز شدند .چشمان تخته سیاه به روی یار دیرینش گچ باز شد . گچ سلام داد وگفت : سلام دوست قدیمی حالت چطوره .بازحمتای ما چطوری .تخته سیاه گفت :سلام دوست عزیز خوب رفتی وپشت سرت را هم نگاه نکردی نگفتی دلمون از غصه ترک بر می داره .نگفتی ما هم دوستی داریم .خیلی دلم برات تنگ شده بود .من دیگه به تو ومعلم ودانش آموزا عادت کردم .دوری شما اذیتم می کنه .دوست دارم آقا معلم باز تورا دستش بگیره وبا تو خیلی خوش خط اون بالای بالا بنویسه بسم الله الر حمن الر حیم یا اگه خواست فارسی بنویسه بنویسه به نام خدا .

گچ گفت : رفیق راستش من هم دلم برای نوشتن خانم وآقای معلم و شاگردانش تنگ شده .دوست دارم اون ها منو دستشون بگیرن و درس ها رو یکی یکی به دانش آموزا یاد بدن .دانش آموزا هم بیان و با من مساله های ریاضی وعلوم را حل کنن.هیچ هم فکر نکنن که با نوشتن اون ها عمر من تموم میشه نه این طور نیست .من با درس هایی که اونا یاد می گیرن در وجودشون زنده می شم و حس می کنم که به بهترین نحو به وظیفه م عمل کردم .

تخته سیاه گفت :آه چه قدر لذت بخشه که هر روز جمله ی زیبایی از پیامبر و امامان معصوم با خط خوش روی من بنویسن تا بچه ها یاد بگیرن . گچ گفت : وقتی معلم خوشنویسی منو تو دستش می گیره می خوام بال در بیا رم و کمکش کنم تا زیباترین خط رو با من بنویسه . تخته گفت : منم بگم که با نوشتن وپاک کردن وباز نوشتن وپاک کردن هیچ خسته نمی شم .خدا کنه همیشه کار ما رو به راه باشه و در یاددادن ویاد گرفتن بچه ها سهیم باشیم .خوب شد که دوباره مدرسه ها باز شد و ما دو یار قدیمی همدیگه رو دیدیم . خوب دیگه ساکت مثل این که آقا معلم اومد .
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
هوا خنک بود،انگار باران می خواست ببارد.صدای رود خانه بسیار لذت بخش بود.چمن هایی که تکان تکان و در باد می رقصیدند،چه شیرین است این لحظه.

روی چمن های کنار رودخانه نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم،ناگهان نسیم خنک بهاری آرام آرام دست نوازشش را روی موهایم کشید و صدایم زد.موهای لختم که شلخته روی پیشانی ام ریخته بود را کنار زد و شروع کرد به اینطرف و آنطرف چرخیدن،همچنان مرا نگاه می کرد،بعد از کمی مکث گفت:دیگر باید برم.و سپس جلوتر آمد و گفت:بهتر است زود به خانه بروی.تعجب کردم،پرسیدم:چرا؟گفت:خانم باران قرار است بیاید،من که سردم شده.

این را گفت و ثانیه ای بعد قطره ای کوچک روی پیشانی ام ریخت،با کمی لبخند به خانم باران سلام کردم،او هم با مهربانی و مودبانه جواب سلام مرا داد،خانم نسیم با لبخند همیشگی اش بسیار آرام و زمزمه وار با من خداحافظی کرد و سریع رفت،حال من ماندم و خانم باران.

خانم باران همانطور که در آسمان ایستاده بود به من گفت:من هرجا می روم همه ی انسان ها یا آنقدر لباس گرم می پوشند یا چتری روی سرشان می گیرند که نمی گذارند من صورتشان را ببینم و از دیدنشان لذت ببرم.راستی تو چرا نمی روی به داخل خانه و لباس گرم بپوشی؟ با لبخندی به او نگاه کردم و سپس گفتم:چون من میزبان شما هستم،پس دلیلی نمی بینم مهمانم را رنجور کنم یا از دست او فرار کنم و یا خودم را از او بپوشانم.

خانم باران از حرفم خیلی خوشحال شد.بعد از کمی صحبت او هم دیرش شد و باید می رفت و به کار هایش می رسید.

با خانم باران خداحافظی کردم و او هم رفت.حال من ماندم و رودخانه و بوی چمن ها و خاک های خیس و نمناک.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
انشا زیبا و خواندنی در مورد گفتگو بین آسمان و زمین (درس چهارم نگارش یازدهم) برای نوجوانان پایه یازدهم
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
نزدیک طلوع آفتاب بود و وقت بیدار شدن زمین از خواب، آسمان تکانی به خودش داد و ابر ها شروع به حرکت کردند، خورشید آرام آرام شروع به تابیدن کردن و خود را به وسط آسمان رساند.

زمین خمیازه ای کشید، چشمانش را باز کرد و با دیدن درخشش خورشید لبخندی زد و بعد نگاهی به لباس رنگارنگ از جنگل و دریا های خود انداخت که همگی زیر نور خورشید می درخشیدند.
آسمان گفت: امروز زیبا تر از همیشه شده ای.

زمین باز هم لبخندی تحویل آسمان داد و گفت: تویی که باعث زیبایی من هستی، رنگ آبی تو درون دریا ها و اقیانوس های من منعکس می شود و همه ی آن ها زیبایی تو را نشان می دهند و نسیمی که تو وادار به وزیدن می کنی در میان درخت ها و بوته زار های من می پیچید و حیات را به ارمغان می آورد، خورشید و ماهی که تو داری زندگی را به تمام موجودات من می بخشد.

این بار لبخندی بزرگ چهره ی آسمان را پوشاند و او گفت: ای زمین! من و تو باعث وجود یک دیگر، حیات و زندگی هم و زیبایی هم هستیم، هیچ یک بدون دیگری نمی توانیم زندگی کنیم، ما تکمیل کننده ی هم هستیم، من زیبایی ام را مدیون تو هستم و تو زیبایی و حیات ات را میدون من، خوشحالم که هر روز چهره ی سبز و آبی تو را از این بالا نظاره می کنم و جانی دوباره می گیرم.

زمین سری به علامت تایید تکان داد و گفت: بله آسمان آبی زیبا، تو درست می گویی و بعد به ابر های سپیدی خیره شد که در دامان آبی آسمان مانند تکه های پنبه، نرم و سبک به نظر می رسیدند و آرام آرام حرکت می کردند.

آسمان نیز در سکوت به دریا های آبی آرام، به حرکت آهسته ی شاخه ی درختان، جنب و جوش موجودات زمین و تمام زیبایی هایی که از آن بالا در روی زمین پیدا بود خیره شد و در خیال غرق شد.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12

انشا در مورد گفت و گوی بین قلب و مغز​

 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
به نظر می رسد این که احساس کنی دو نفر در درونت دائما در حال صحبت هستند کمی غیر عادی باشد اما این حقیقت که از نظر پزشکی قلب در حالت گفت و گوی دو طرفه با مغز می باشد، نشان می دهد که همه ی ما انسان ها این طور هستیم. اما با وجود این مسئله برخی خودشان را زیاد در گیر این مسائل نمی کنند تا عادی تر جلوه کنند.

درست یادم نیست دقیقا چند ساله بودم که اولین بار صدای این گفت و گو را شنیدیم. فقط به یاد دارم که دوست و هم بازی ام از من عروسک مورد علاقه ام را می خواست و من تردید داشتم که عروسکم را به دوستم بدهم یا نه.

صدای مغزم را می شنیدم که بر اساس منطق خودش گفت:” اگر عروسک را به دوست شلخته ات بدهی ممکن است دیگر آن را نبینی.”
اما قلبم که احساساتی بود در جوابش گفت: “باید به خاطر دوستی از چیز هایی که به آن ها علاقه داری بگذری.”

در پایان من به حرف قلبم گوش کردم و عروسک را به دوستم دادم و چند روز بعد او عروسک را بر گرداند.

بار ها شاهد این گفت و گو بوده ام، حتی در موارد جدی تر این گفت و گو ها جای خود را به دعوا هم می هد، و من که تحمل جدال آن ها را ندارم دلم می خواهد بخوابم تا صدای هیچ کدام شان را نشنوم.

در هر گفت و گو و بحثی که بین آن دو صورت می گیرد یکی از آن ها پیروز بحث می شود.

همین یک سال پیش بود که باز بحثی سر اعتماد به یک دوست که تازه با او آشنا شده بودم بین مغز و قلبم شروع شد.

مغزم می گفت: ” تو تازه با این فرد آشنا شده ای و درست نیست که بدون شناخت این فرد به او اعتماد کنی و راز هایی که نباید را با او در میان بگذاری.”
ولی قلبم می گفت: ” تو نیاز به یک همدم داری که بتواند به حرف های دلت گوش کند. این شخص با تو مهربان بوده است پس سخت نگیر و به او اعتماد کن.”

با وجود تمام منطق هایی که مغزم ارائه داد و بحث طولانی ای که با قلبم داشت، قلبم پیروز شد و من بدون شناخت کامل، به آن دوست اعتماد کردم، اما متاسفانه بعدا این مسئله برایم درد سر ساز شد و من متوجه شدم که بدون شناخت کافی نباید به کسی اعتماد کنم.

بعد از آن ماجرا بود که مغزم تا مدت ها دست از سرزنش کردن قلبم بر نمی داشت و مدام به او می گفت که کارش چقدر اشتباه بوده است.

قلبم اشتباه خود را پذیرفت و از مغزم عذر خواهی کرد و بعد از آن با احتیاط بیش تری راجع به مسائل مختلف نظر می دهد.

مغزم از نظر منطقی و بر اساس عقل کار ها را سنجیده و انجام می دهد و قلبم از نظر احساسی، و من دلم می خواهد بدانم در چه مواقعی باید به حرف قلبم گوش کنم و در چه مواقعی به حرف مغزم.
 
بالا پایین