در گسترهی بیپایان شب، جایی که سکوت، بر تار و پود هستی سایه انداخته، ستارگان چشم میگشایند؛ نوری کمسو اما جاودانه. آنان، شاهدان خاموش قصههای بیشمارند، گمشدگان کهکشانهایی که حقیقت را در نور خویش زمزمه میکنند. و گاهی، اگر خوب گوش بسپاری، میتوانی لبخندشان را احساس کنی. نه با چشم، نه با گوش، که با قلب.
لبخند ستارگان، آهی است رهاشده در باد، نجواهایی که میان پردههای شب سرگردانند. گویی که این خردههای نور، از خاطرات جهان برآمدهاند، از عشقهای گمشده، از رؤیاهایی که هرگز به طلوع نرسیدند. هر لبخند، سرگذشت روحی است که در بیوزنی هستی پرسه میزند، در جستوجوی چیزی نامرئی، چیزی که هنوز معنا نیافته.
گاهی، ستارهای خاموش میشود—نه به دلیل مرگ، بلکه بهخاطر آنکه دیگر دلی برای شنیدن قصهاش نمانده. در آن لحظه، در خلوت خاموشِ آسمان، سایهای از خاطرهای دور، در میان لایههای نوری که فرو میریزد، محو میشود. و آنچه باقی میماند، تنها ردپای لبخندی است که پیش از آن، در تاریکی سوسو میزد.
اما تو، رهگذر شبهای بیپایان، اگر روزی چشمانت را به سوی آسمان بالا ببری و بخواهی حقیقت را بشنوی، بدان که ستارگان هنوز لبخند میزنند. نه برای اینکه دیده شوند، بلکه برای آنکه فراموش نشوند. این لبخند، حقیقتی است که در سکوت بیکران جاودانه مانده، آهی که جهان را در آغوش گرفته و در آرامش شب ناپدید میشود.