"دیوارهای بیصدا"
دیوارها همیشه اطرافم بودهاند، خاموش، اما حاضر و ناظرِ روزها و شبهایی که از آنها گذشتهام. هیچوقت سخنی نگفتهاند، اما همیشه چیزی در سکوتشان بود که حس میکردم. بیآنکه شکایتی داشته باشند، فقط ایستادهاند. نظارهگر خندهها، گریهها، لحظههای وداع و لحظههای آغاز.
گاهی نگاهم روی ترکهای دیوار خانه میلغزد. هر ترک انگار ردپای خاطرهای را در دل خود نگه داشته؛ لمس دستهایی که روزگاری این دیوار را بنا کردند، کودکانی که بر آن نقش رویاهایشان را کشیدند، آدمهایی که سر بر آن گذاشتند و در دلشان چیزی را مرور کردند.
در سکوت شب، وقتی تنها هستم، دیوارها بیشتر از هر زمان دیگری سخن میگویند. با تمام بیزبانیشان، صدای زندگی را در خود دارند. آیا این دیوارها زمزمههای آرامی را که در شبهای بیخوابی با خود داشتم، به خاطر دارند؟ آیا هنوز در دل خود، خندههایی را که روزگاری در این خانه پیچیده بود، نگه داشتهاند؟
دیوارها رازدارند؛ نه شکایت میکنند، نه فراموش. نه لب به سخن میگشایند، نه خ*یانت میکنند. فقط میبینند، فقط میشنوند، فقط در خاطراتی که بر آنها نقش بسته، فرو میروند.
و روزی که یکی از این دیوارها فرو بریزد، انگار بخشی از گذشتهام در گرد و غبار محو میشود. دیگر کسی از لحظههایی که میانشان سپری شد، نخواهد گفت، دیگر دستی رویشان نخواهد لغزید، دیگر هیچ خاطرهای زنده نخواهد ماند.
دیوارها بیصدا هستند، اما هر ک.س که کمی سکوت کند، میتواند شنوندهی زمزمهی عمر باشد؛ زمزمهای که از میان سنگها، از میان آجرها، از میان تمام لحظههایی که در سایهی آنها زیستم، به گوش میرسد.