در گوشه ای از خاطرات غبارگرفتهاش، جایی میان رؤیاها و حقیقت، زیر آسمانی که رنگش بهخاطر عبور زمان محو شده، نشسته بود. گویا در ذهن سراسر رؤیاییاش از این دنیا فارغ و به خاطراتش سفر میکرد. به لحظههایی که در آن آزاد و بیپروا بود، کودکی که خودش او را رنگ آمیزی کرده بود، خنده هایی که طراحش او بود و گریه هایی که همدمش دامان مادرش بود.
باد، نجواهای خاموشی را با خود میآورد؛ زمزمههایی از روزهای دور که دیگر جز در خیال، وجود نداشتند. او گامبهگام در میان این خاطرهها قدم میزد، بیآنکه نیازی به ردپا باشد. زمین زیر پایش، پازل فراموششدهای از گذشته بود. خردههای اشکهای پنهان، لبخندهای نیمهکاره، فریادهایی که هرگز شنیده نشدند.
آسمان، بیصدا میخندید. ستارگان، همچون یادگاران شبهای گذشته، یکییکی درخشششان را به دل تاریکی میسپردند. لحظهای ایستاد، سرش را بالا گرفت، و در انعکاس نورهای خاموششده، حقیقتی را دید که همیشه درونش پنهان بود: او همان کودک بود، همان جستوجوگر، همان خالق رؤیاهایی که در پس پردهی روزگار محو شده بودند.
با لبخندی محو، دستانش را بهسوی باد دراز کرد، و در میان جریان نامرئیِ زمان، بار دیگر پرواز کرد. بدون بال، بدون ترس، تنها با یقینِ اینکه خاطرات، هیچگاه او را ترک نمیکنند.