جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [او آنجا بود] اثر «GHAZALEH کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ثنـٰاء با نام [او آنجا بود] اثر «GHAZALEH کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 572 بازدید, 21 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [او آنجا بود] اثر «GHAZALEH کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

نظرتون راجب داستانک «او آنجا بود»

  • ۱- خیلی عالیه.

    رای: 2 66.7%
  • ۲- خوب

    رای: 1 33.3%
  • ۳- متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ۴- بد بود

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
نام داستانک: او آنجا بود

اثر: GHAZALEH

ژانر: ترسناک، تخیلی، جنایی

عضو گپ نظارت S.O.W(11)

خلاصه:

گاهی اوقات، انسان‌ها نمی‌دانند که خود خانه‌ی شیطان را با دستانشان بنا می‌سازند!
آری، و دقیقا هر موقعی که به آخر خط رسیده و مشکلی جلویشان را می‌گیرد، یاد خدا می‌کنند.
آیا آنها می‌دانند معنی مومن چیست؟
ماجرا را شعاری نمی‌کنم، خلاصه‌ی این داستانک کوتاه، راجب زنی است به نام غزاله. او که با دشواری‌های روزگار کنار می‌آید، اما شیطان در زندگی او رخنه می‌کند و وحشت را در دلش می‌افکند، در انتها متوجه خواهد شد که هیچکس مگر خدا نمی‌تواند او را از این هلاکت نجات دهد.
پایان خوش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3

تاييد داستان کوتاه.png






بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.

.
.
.
درخواست جلد
.
.
.

راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
تیک... تاک... تیک... تاک... .
سیاهی مرگباری، فضای سالن را در برگرفته است. صدای تیک، تاک ساعت بزرگ قهوه‌ای رنگ دیواری، سکوت وحشتناک خانه را درهم می‌شکند. با پاهای برهنه بر روی تک‌تک خرده شیشه‌ها قدم برمی‌دارم. می‌توانم سوزش و تیر کشیدنش را به خوبی حس کنم؛ خرده شیشه‌ها بر گوشت پایم فرو می‌رود.
با رنگ پریده و چشمان به خون نشسته، در سیاهی و تاریکی شب، فضای خانه را طی می‌کنم. کمی جلوتر که می‌روم، رد پای خونی کف سرامیک سفید رنگ زمین، توجه مرا به خود جلب می‌کند.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
ناگهان با جیغ دلخراشی که از کنار گوشم، به سرعت نور رد می‌شود، قلبم به تپش می‌افتد، لحظه‌ای متوقف می‌شوم. احساس خوبی ندارم. دگر قدم از قدم بر نمی‌دارم. عرق سردی بر جانم نشسته است. تا به خودم بیایم، از دل سیاه شب، دو دست خونی و سیاه رنگی دور پاهایم مانند طناب حلقه می خورد، وحشت وجودم را فرا می‌گیرد. راه فراری وجود ندارد، او اینجاست... . نفسم تنگ می‌شود. احساس خفگی می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
چشمانم، گویی از حدقه‌اش در می‌آید، همه چیز، به سرعت اتفاق می‌افتد، طوری که زبانت قفل و جانت بی‌حس می‌شود، اینجا، هیچکس راه فراری ندارد، او هرکه را که بخواهد، قربانی می‌کند؛ بدون آنکه، نظرت را بخواهد!
با سرعت نور، پاهایم را با دستان وحشت‌آورش، می‌کشد، صدای جیغ بنفشم، سکوت مرگبار خانه را می‌شکند. محکم به زمین برخورد می‌کنم. ناخن‌های بلند و زشتش را با بی‌رحمی تمام، در دستم فرو می‌کند. ناله و زجه‌هایم فایده‌ای ندارد، گریه‌هایم برای نجات فایده‌ای ندارد.
با جیغ دلخراشش، مرا به دیوار می‌کوبد، قطره‌ قطره صدای چکه‌های خون را از بدن خود می‌شنوم. مرگ رفته رفته گویی به سویم می‌آید. ناگهان با خنده‌های زننده‌اش، یکباره تمام برق‌های سالن و خانه روشن می‌شود. با دیدن صورت وحشتناکش، جیغی از ته دل می‌کشم، دهن پاره‌ پاره‌ و آویزانش باز و بسته می‌شود و صدای خش دارش در مغز و روانم اکو می‌شود:
- گفته بودم که یک روزی، مرگ به سراغت میاد... الان همون روزه!
با تمام شدن حرفش، ناگهان محو می‌شود و من به روی زمین فرود می‌آیم، قلب بی‌چاره‌ام دگر طاقت کوبیدن ندارد، تیله‌های بارانی‌ام با قطره‌های خون همراهی می‌کند. با روشن شدن تلوزیون، ترس به سراغم می‌آید، تلوزیون با ریتم تندی خاموش و روشن می‌شود، پنجره‌ی شیشه‌ای، ناگهان با شتاب زدگی باز می‌شود و به دیوار برخورد می‌کند و می‌شکند و از بیرون یک سطل خون به داخل خانه ریخته می‌شود.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
از ترس کز کرده، گوشه‌ی دیوار اشک می‌ریزم. عقربه ساعت با سرعت غیرقابل باوری، ساعت را می‌گذراند، من می‌ترسم، از این وضعیت... از اینکه او اینجاست‌ و هر لحظه مرا با چشمان قرمزش نگاه می‌کند. با قطره‌ی خونی که بر روی صورتم می‌چکد، سرم را با ترس بالا می‌گیرم. روی سقف با خون نوشته شده است:
« او آنجا بود»
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
یک سال قبل:
- گفته بودم با کسری بازی نکن، پسر خطرناکیه!
سارا درحالی که موهایش را جلوی آینه بزرگ اتاقش شانه می‌زد و آواز همیشگی‌اش را می‌خواند، با صدای کودکانه اش لب زد:
- اون خوبه، اگه باهاش دوست باشی کاری بهت نداره.
گوشه‌ی دامن سفید رنگم را فشردم، روی صورتش خراش بزرگی وجود داشت که دل هر مادری را به شور می‌انداخت.
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم:
- گفتم نه، الکی هم به خودت نرس. نمی‌زارم بری.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
سارا با کلافگی، اخم ریزی کرد و شانه را محکم به آینه کوبید که شیشه تکه‌تکه شد. با نگرانی و هول‌زدگی فریاد کشیدم:
- وای، سارا. چیکار می‌کنی؟
سارا با عصبانیت به طرفم برگشت و تکه شیشه‌ای را از روی زمین برداشت. آن را روی مچ دست چپش گذاشت و جیغ کشید:
- اگه نزاری برم، رگم رو می‌زنم!
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با ترس به سمتش رفتم:
- تو چت شده؟ از موقعی که با این پسره بازی می‌کنی یک دختر دیگه‌‌ای شدی.
دستش را به آرامی توی دستم گرفتم، یخ بود. انگار مرده بود، احساس بدی بهم دست داد. استرس وجودم را گرفت. دوست نداشتم او را هم مانند پدرش از دست بدهم. وقتی حال و روزش را می‌بینم، به یاد او می‌افتم. هیچ وقت، آن روز را از یاد نمی‌برم... .
***
با سردی نگاهش را بهم داد:
- غزاله... خیلی دوستت داشتم، ولی زمونه و روزگار، نذاشت کنارت زندگی کنم.
دلم گرفته بود، بعض داشت خفه‌ام می‌کرد، با صدای گرفته فریاد کشیدم:
- نه، تو نباید این کار رو بکنی، من نمی‌خوام از دستت بدم هیرا!
هیرا، آنی که تمام زندگی‌ام بود، آنی که وجودش، جان من بود. آنی که اگه نبود، دوام نمی‌آوردم. دست‌هایش را حصار موهایم کرد:
- من دارم به یک سفر طولانی می‌رم؛ ولی مطمئن باش، برمی‌گردم. برمی‌گردم و تو و بچمه‌مون رو با خودم می‌برم.
دستی آروم به روی شکمم کشید، سارا تکون خفیفی خورد که باعث شد لبخند آرامی روی لب‌هایم جای بگیرد:
- قول بده... هیرا.
هیرا با آن دریایش نگاهی به چشمانم انداخت و دستان ضعیفم را در دستانش گرفت. آن دستان یخ بودند، دستانی بی‌حس. قطره اشکی از کنار چشمم به روی گونه‌هایم فرود آمد، با ناراحتی لب زدم:
- پس، قول نمی‌دی؟
هیرا بدون آنکه جوابم را بدهد، بوسه‌ای به پیشانوم زد، آخرین بوسه‌ای که معنای خوبی نداشت. با صدای آرامش که آرامش را در جانم تزریق می‌کرد، لب زد:
- خداحافظ، غزاله.
رویش را از من برگرداند و دستانش را باز کرد. با ترس دستش را در دستم گرفتم:
- نه... نمی‌زارم بری.
هیرا، خیلی سرد بود. او مرده بود. با گریه تمنا می‌کردم که نرود، ناله سر می‌دادم تا نرود ولی او با بی‌رحمی، پسم زد و خودش را از بالای بلندی به پایین انداخت و روحش برای همیشه به آسمان‌ها پر کشید. صدای جیغ بنفشم در فضا پیچید... . من، من او را از دست داده بودم. حالا، چگونه بدون او زندگی می‌کردم؟ چگونه بدون او، دخترمان را بزرگ می‌کردم؟
اشک‌هایم مانند باران از چشم‌هایم روانه می‌شدند، که ناگهان درد شدیدی در وجودم پیچید. با ترس لب زدم:
- نه، دخترم الان وقت اومدن نیست.
ولی او گوش نداد.
***
به چشمانش زل زدم. دریایی که مانند دریای پدرش بود. آرام موج می‌زد و انسان را در خودش غرق می‌کرد. اما حالا این دریا، مواج بود، خروشان.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
در خانه با شتاب زدگی باز شد، قلبم شروع کرد به زدن. صدای خش دار کسری از بیرون خانه آمد:
- سارا.
با عصبانیت، تکه شیشه را از دست سارا بیرون کشیدم و به سمت در خانه قدم برداشتم. این پسر واقعا شورش را درآورده بود. با صدای عصبی فریاد کشیدم:
- چی‌ می‌خوای؟ برو گمشو. سارا نمیاد.
کسری که پشتش بهم بود، آرام سرش را به سمتم برگرداند. پسر نوجوانی بود، تقریبا ۱۸ ساله. ولی چرا به دنبال سارا بود؟ سارا ۱۰ سال بیشتر نداشت.
چشمان قرمزش، بدجوری ترس را بر دلم می‌افکند. شال سیاهم را محکم در دستم گرفتم. بدجوری عصبانی بودم. به سمت در قدم برداشتم و یقه‌ی تیشرت مشکی رنگش را در مچم گرفتم، عصبی فریاد زدم:
- یا گم می‌شی، یا... .
با صدای آرامش در حرفم پرید:
- یا چی؟
با چشمانش بهم زل زد، صورت رنگ پریده‌ای داشت. تا آمدم جوابش را بدهم، با سر دردی که توی سرم پی‌چید، ناله‌ای خفیف زیر لبم کردم‌:
- عوضی.
با صدای خراشنده‌ای، خنده‌ای سر داد. خنده‌ای که مدام توی مغزم اکو می‌شد، مانند نوار ضبطی که از اول پخش می‌شود. این عوضی، پایش را از گلیمش درازتر گذاشته بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین